cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ترجمه‌های رایا🪻

معشوقه مرگ (تموم شده) تیغ‌های درخشان (در حال پارتگذاری) ارتباط با مترجم: @RayaTranslateBot چنل ترجمه: @RayaTranslate چنل کتاب‌های رومنس انگلیسی: @HauntingAdeline

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 046
مشترکین
-224 ساعت
-187 روز
-4130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بازم بگم چقدر معشوقه مرگ برام خاص بود یا بسه؟😂🥲 از بچه‌هایی که از اولش باهام بودن خیلی ممنونم🥺 وجودشون دلگرمی و شجاعت زیادی به من داد مخصوصا دوست‌های مهربونم. بچه‌های جدید هم امیدوارم تا ترجمه‌های بعدی همراهم باشین حضورتون برای من خیلی باارزشه💕💕
نمایش همه...
68❤‍🔥 8🐳 6
00:06
Video unavailableShow in Telegram
دروازه‌ها دنیای اطراف‌مون رو لرزوندن و اون کشش قوی‌تر شد. این چیزیه که براش ساخته شدم. لتوم کسیه که براش ساخته شدم. مرگ هم توی تاریکی میاد و هم روشنایی، ولی برای اون، من توی یه طوفان میام. -لیلیث کتاب معشوقه مرگ🪻 #Video @RayaTranslate
نمایش همه...
4.11 KB
🐳 31 3👍 1
مردی که زمانی بی‌چهره بود، الان صورتش تنها چیزیه که می‌بینم. -لیلیث کتاب معشوقه مرگ🪻 @RayaTranslate
نمایش همه...
🐳 32👍 3 3
دیگه خواستم اذیتتون نکنم دوتا پارت فردا رو هم الان گذاشتم، بچها رمان هپی انده. شاد تموم شد. یعنی خب فکر کنین چجوری لیلیث توی کالبد انسانیش می‌تونست با لتوم باشه؟😂 الان دیگه روحش برای لتومه. و چندبار هم توی خود کتاب اشاره شد که برای تا ابد باهم بودنشون باید لتوم روحش رو بگیره. پس ناراحت نباشین که سد اند تموم شده، چون دقیقا برعکسه😂
نمایش همه...
👍 38 9❤‍🔥 4🐳 2
#معشوقه_مرگ #پارت_صد_هشتاد_یک نفس عمیقی کشیدم و بعد کشش رو دنبال کردم. همه چیز درمورد این، حسی داره که انگار بالاخره دارم نفس تازه‌ای می‌کشم. حس درستی می‌ده. به سمت ماشین قدم برداشتم، شیشه خرده‌ها زیر پاهام هیچ صدایی تولید نمی‌کردن. وقتی خم شدم و نشستم تا داخل ماشین رو ببینم هم زانوهام تق تق نکردن. از بین پنجره خرد شده تونستم ببینم یه پسر مو قرمز سرش آویزون بود و برعکس روی صندلیش نشسته بود. ستون فقراتش از زیر پوست، تو کنار گردنش زده بود بیرون. سرمو برگردوندم و به مرگ نگاه کردم، مردی که یه زمانی بی‌چهره بود، الان صورتش تمام چیزیه که می‌بینم. لتوم با اطمینان بهم سر تکون داد. توجه‌م به پسر موقرمز برگشت: روحی که برای من نیست که نگه‌ش دارم. بارون تندتر شد و غرش آسمون بین تپه‌ها در جریان بود، زمین رو خیس کرد، و بدن عاری از زندگیم رو. دروازه‌ها دنیای اطراف‌مون رو لرزوندن و اون کشش قوی‌تر شد. این چیزیه که همیشه باید انجامش می‌دادم. این چیزیه که براش ساخته شدم. لتوم کسیه که براش ساخته شدم. مرگ هم توی تاریکی میاد و هم روشنایی، ولی برای اون، من توی یه طوفان میام. پایان رمان معشوقه مرگ🪻
نمایش همه...
🐳 46❤‍🔥 6 6
#معشوقه_مرگ #پارت_صد_و_هشتاد حالا الانم همچین حس کاملی ندارم. لتوم کمکم کرد تا بلند شم و انگشت‌هامون رو تو هم حلقه کرد. پایین رو نگاه کردم و بدن عاری از زندگی و بی‌روحم توسط بارون لگد مال شد، ولی هیچی احساس نکردم. رعد و برق یک بار دیگه اصابت کرد و صورت آروم و بدون تنشم رو نورانی کرد. فک‌م رو گرفت و سرمو بلند کرد تا بهش نگاه کنم. ″تا ابد باهمیم.″ زمزمه کردم: ″و توی مرگ بعد از اون.″ فضای بین‌مون با نور یه ماشین دیگه روشن شد. تایرهاش روی آسفالت صدای جیغ دادن و هر دومون برگشتیم تا تماشا کنیم. ماشین در حین پیچیدن تند چرخید و قبل از اینکه به همون درختی برخورد کنه که خواهرم و دوست پسرشو با یه ضربه وحشیانه کشت، به سقفش واژگون شد و برعکس شد. چیزی از ماشین فضای خالی سینه‌مو محکم کشید. با سوال به لتوم نگاه کردم. اول دست‌مو فشرد و بعد رهاش کرد و بهم با ابهام سر تکون داد. کنار ماشین یه ابر بزرگ شب‌نما از نور توی هوا می‌چرخید و می‌رقصید. صداهای آرومی از پشتش می‌اومد، صدا می‌زدن و فرا می‌خوندن. ولی نه برای من، برای روحی که توی ماشین بود. نمی‌دونم اصلا چجوری اینو می‌دونم، ولی این یه دروازه‌ست. همون دروازه‌ای که مرگ نمی‌خواست منو اونجا ببره.
نمایش همه...
🐳 41 7
00:11
Video unavailableShow in Telegram
وقتی داشتم توصیفات لیلیث رو ترجمه می‌کردم، نمی‌دونم چرا ولی مدام حس می‌کردم که این ویدیو وضعیت الانش رو توصیف می‌کنه و منم همزمان حسم با لیلیث یکی شده بود😂🥺 من از ترجمه این کتاب خیلی خیلی لذت بردم، یه تجربه عجیب و جدید بود. و حسش خیلی خاص بود جوری که مدام دنبال کتابیم که اون حس رو دوباره بهم بده😂 #Video @RayaTranslate
نمایش همه...
9.66 KB
🐳 36❤‍🔥 6😭 5👍 1
آخر این پارت، اگه دقت کرده باشین لیلیث منظورش با اینکه دیگه دردی نداره و خاطرات زندگیش از جلوی چشم‌هاش رد شدن اینه که داره می‌میره، یعنی روحش داره از بدنش جدا میشه، یا بهتره بگم رها میشه.
نمایش همه...
🐳 48😭 7👍 3
#معشوقه_مرگ #پارت_صد_هفتاد_هشت بوسیدمش تا همه چیز رو بهش بفهمونم که بدون هیچ شک و شبهه‌ای بدونه که دارم حقیقت رو میگم. ″روحم رو بهت میدم. تا باقی ابدیت مال توئه. حتی توی مرگ، من مال توئم.″ برای یه لحظه هیچی نگفت و دلم خالی شد. ولی حسش به سرعت گذشت چون اون منو از ته دل می‌خواد، مدت‌ها آرزوی منو داشته. دقیقا به اندازه‌ی من. اولین قطره‌ی بارون به گونه‌م برخورد کرد، و بعد کم کم قطره‌های بیشتری روی پوست‌هامون سقوط کردن و لباس‌هامون رو خیس کردن. ″تو، عشق من، مثل یه طوفانی، زمین رو با درد و اندوه غرق می‌کنی، با موج‌های شکسته‌ت کشتی‌ها رو خرد می‌کنی. و هنوز، به چشم‌های طوفان نگاه می‌کنی و هیچ چیزی به جز زیبایی نمی‌بینی.″ سرم رو کج کرد و خم شد، لب‌هاشو روی گوشم گذاشت. ″بذار تو اقیانوست غرق شم و غضب و خروش‌ت رو حس کنم. بذار حس کنم که موج‌هات به پوستم برخورد می‌کنن، منو عمیق‌تر به اعماقت می‌برن تا هیچوقت دوباره تنها نشی.″ با شصتش لب‌هام رو مالید و بعد با یه بوسه منو کامل برای خودش کرد. ″تو طلوع بعد از طوفانی. شروع جدید و سپیده دمی. تو شکوفه من، خود زیبایی هستی که تجسم پیدا کردی.″ ″دوستت دارم، لتوم.″ قبلا این جمله رو توی یه خواب گفتم. چقدر دردناکه که اون سه کلمه رو بگی و وقتی بیدار میشی به یاد نیاری. ولی من اون جمله رو حتی بیشتر از اسم خودم می‌شناسم. لتوم لبخند زد و سعی کردم اون تصویر رو توی ذهنم حک کنم تا هر وقت که دلم خواست بهش نگاه کنم.
نمایش همه...
🐳 45👍 3 3🔥 3
#معشوقه_مرگ #پارت_صد_هفتاد_نه ″اوه لیلیث من. من تو رو بیشتر از ماه که آرزوی خورشید رو داره، دوست دارم.″ همینجور تو بغل هم برای مدتی ایستادیم، این لحظه رو به ذهن‌مون می‌سپردیم. برای بار دوم گفتم: ″من آماده‌ام.″ ″مطمئنی؟ دیگه راه برگشتی وجود نداره.″ سرمو تکون دادم و خودمو از بغلش بیرون کشیدم و روی زمین خم شدم. هیچوقت تو زندگیم انقدر از چیزی مطمئن نبودم. کنارم روی زانوش خم شد، و با اطمینان و دلگرمی سرمو تکون دادم. آسمون با نور درخشانی برق زد و یه رعد و برق به زمین کنارمون برخورد کرد. صدای غرش آسمون بین درخت‌ها و جاده‌ی طوفانی پیچید. وقت لب‌های مرگ لب‌هامو لمس کرد، هر ذره از دردی که تا حالا نگه داشته بودم ناپدید شد. هیچ خشمی نبود، هیچ سوگواری، هیچ غم و اندوهی. فقط درک اینکه همه چیز الان سر جای خودشه. همه چیز توسط دریا شسته شد و رفت، و همه چیزی که باقی موند... حس رضایته. توی اون لحظه همه‌ی اتفاقات زندگیم از جلوی چشم‌هام رد شدن. من و دالیا شمعِ کیک تولد شکل گل‌مون رو فوت کردیم. وقتی داشتم می‌رفتم که مدرک لیسانسم رو دریافت کنم پیش پا خوردم. با مامان رفتیم خرید تا برای مصاحبه کاری رویاییم لباس بخرم. بابا سوئیچ اولین ماشینم رو به دستم داد. ایوان و من تو ماشینش کنار رودخونه کمپ زدیم، یه عالمه بیسکوئیت و پنیر بد بو و بی‌مزه خوردیم. تمام اون لحظه‌های زیبا که توی زمانی بودن که هیچوقت حس کامل بودن نداشتم.
نمایش همه...
🐳 48 7🦄 4