cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Writer.mary.efn

به نام خدا مریم هستم،نویسنده جدید چنل قراره یک داستان خیلی جذاب رو براتون پارت گذاری کنم،درضمن وی آی پی داستان هم موجوده نام داستان:رز سفید من ژانر:عاشقانه،هیجانی نحوه پارت گذاری:روزانه دو پارت @writer.mary.efn آیدی اینستا

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 154
مشترکین
-2724 ساعت
-677 روز
-59130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
- بیاریدش پردشو اقا چک کنه. با ترس دستمو بین پام گذاشتم. - نمیخوام. خدمتکار سیلی ارومی بهم زد. - سگش نکن دختر، فقط پاهاتو باز کن. - دکتر میبینه؟ خدمتکار لبشو گاز گرفت و شورتمو کشید پایین. - نه اقا خودش میبینه دختر جان. ترسیده نگاش کردم که در باز شد و اقا اومد داخل‌ اشاره ای بهم کرد. - چراغ قوه بزن به عروسم ببینم سالمه. https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0 https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0 ❌خان بدجنسی که دوست دختر برادر ناتنیش رو دزدیده و...
نمایش همه...
دوستای گلم وی آی پی خیلی جلوتره و حتی روزهای تعطیل هم پارت گذاری داره،قیمت هم ناچیزه و ۳۵تومنه.داستان اگه خیلی بره جلوتر قیمت افرایش پیدا میکنه پس اگر میخواید داستان رو با همین قیمت جلوتر بخونید فرصت رو از دست ندید و به آیدی ادمین پی ام بدید❤️
نمایش همه...
#پارت۴۷ بهناز دستشو گرفت جلو صورتش و باربد عصبی گفت: _حالا خوب شد؟انقدر کشش دادی تا به اینجا کشید،اینم شنید و ناراحت شد. بهناز با صدایی پر غم گفت: _چرا نگفتی اونی که آیفون رو زد کیانه؟ _آخه غیر کیان کی مدام میاد اینجا؟من برم دنبالش از دلش دربیارم،خداحافظ. باربد اینو گفت و رفت،بهناز نشست رو مبل و دستش رو صورتش بود. دلم یه لحظه براش سوخت،آروم از پله ها رفتم پایین،ایستادم کنارش و دستمو گذاشتم رو شونه اش و صداش زدم. یهو سرش رو آورد بالا،چشماش پر از اشک بود ولی سریع اشکاش رو پاک کرد و گفت: _بله؟چیزی شده؟ نشستم کنارش و گفتم:چیزی نشده فقط راستش... پوفی کشیدم و گفتم: _من از بالا پله ها صداتون رو شنیدم. بهناز  سر تکون داد و نفس عمیقی کشید ولی چیزی نگفت. سرم رو انداختم پایین وبا کمی مکث گفتم: _من درک میکنم که شما از بودن من اینجا ناراحت باشی،بالاخره من یه دختر غریبه و ناشناسم ولی... سرم رو آوردم بالا و گفتم: _جز موندن اینجا چاره ای ندارم وگرنه میرفتم.در حقیقت نمیدونم باید کجا برم. درسته که فراموشی نگرفته بودم ولی درواقع همه ی حرفام راست و حقیقی بود،بعد از اون اتفاقات نمیدونستم کجا برم و چکار کنم.
نمایش همه...
👍 3
#پارت۴۶ بهناز تقریبا جیغ زد: _چی؟این همه مدت این دختر تنها چکار کنه؟منم که همش سر کارم.تکلیفش چی میشه؟ باربد کلافه شد: _چرا انقدر غر میزنی بهناز؟حالا مگه هر روز من پیشش بودم؟خب همیشه تنها بوده. بعد یکم مکث کرد و یهو گفت: _اصلا رز هم با خودم میبرم. بهناز متعجب گفت: _دیوونه شدی؟میخوای با رز بری یه شهر دیگه.اصلا اگه سارینا بفهمه چی؟ باربد پر غیظ گفت: _خب بفهمه مگه چکاره ی منه؟ بهناز بهش توپید: _قراره مامان اینا برگشتن بری خاستگاریش و بشه نامزدت،مگه قبول نکردی بری خاستگاریش؟ _چه ربطی داره،آره قبول کردم ولی هنوز که خاستگاری نرفتیم،نامزدم هم نشده. _این حرفا دلیل نمیشه که حس کنی یه مرد آزادی،همه میدونن قراره نامزدت بشه.برات بد میشه. همون لحظه زنگ آیفون رو زدن،باربددر رو باز کرد و در همون حین گفت: _نگران نباش خواهر من،کسی توی شرکت سارینا رو نمیشناسه که بهش آمار بده،جز کیان.اونم که میدونم بمیره منو لو نمیده. بهناز همچنان عصبی بود و تند گفت: _از کجا مطمئنی کیان جلو سارینا لو نمیده؟ همون لحظه کیان وارد شد و گویا حرف بهناز رو شنید،چون به محض وارد شدن پوزخندی زد و گفت: _ممنون بهناز خانم،واقعا مرسی که انقدر به من اعتماد دارید.روز خوش. اینو گفت و سریع رفت.
نمایش همه...
👍 2
سلام قشنگا،میدونید که روزهای تعطیل اینجا پارت نداریم ولی میخوام امروز براتون پارت هدیه بذارم به شرطی که پارت قبلی که گذاشتم ۱۵تا لایک بگیره،اگر پارت قبل ۱۵ لایک گرفت براتون حتما پارت هدیه میذارم😍
نمایش همه...
👍 6
تو وی آی پی خیلی جلوتر هستیم و اونجا داره جذابیت داستان بیشتر میشه. درضمن اونجا حتی روزهای تعطیل هم پارت داریم😍 برای خوندن پارت های بیشتر به آیدی ادمین پیام بدید❤️
نمایش همه...
#پارت۴۵ تقریبا ده دقیقه ای بود که بهناز و باربد داشتن با هم بحث میکردن،منم برای اینکه صداشون رو بهتر بشنوم از اتاق بیرون اومدم و از بالای پله ها گوش میدادم. بهناز کلافه به باربد گفت: _تو اصلا متوجه هستی که مامان اینا تقریبا ده روز دیگه برمیگردن؟ باربد عصبی گفت: _بله میدونم،حالا میگی چکار کنم؟دختری که فراموشی داره رو از خونه بندازم بیرون؟ _من همچین حرفی نزدم،مگه قرار نبود خانوادشو پیدا کنیم؟ باربد رو به بهناز گفت: _چجوری پیدا کنیم وقتی هیچ سرنخی نداریم و خودشم چیزی یادش نمیاد.تنها سرنخی که داریم جاییه که با ماشین بهش خوردم اونجا هم نزدیک به صد تا خونه و ویلا هست نمیشه که برم در تک تکشون رو بزنم بپرسم این دختر رو میشناسید یا نه؟تازه بلفرض هم که رز از یکی از اون خونه ها اومده باشه بیرون،با اون وضعی که من دیدمش قطعا داشته فرار میکرده حالا من باز بیام برش گردونم اونجا. بهناز اخمی کرد و گفت: _پس میخوای چکار کنی ها؟اینجوری که نمیشه،همینجور اینجا باشه که خانواده اش از آسمون پیدا نمیشن. کمی سکوت شد و باربد گفت: _فعلا اینا رو بیخیال.این همه حرف زدیم اصل موضوع یادم رفت.میخواستم بهت بگم من فردا باید برای ترخیص اجناس از گمرک برم بندر انزلی.یه مشکلی پیش اومده مجبورم خودم برای انجام این کار برم. بهناز سریع گفت: _چند روز؟ _احتمالا پنج روز.
نمایش همه...
👍 9
#پارت۴۴ تند تند سرمو تکون دادم و گفتم: _این امکان نداره،گذشته ام نامعلومه و آینده ام هم نامعلوم تر. باربد نفس عمیقی کشید و گفت: _قشنگی آینده به نامعلوم بودنشه‌ گذشته ات هم بالاخره معلوم میشه،اگه خوب بود که هیچ،اگه بد بود هم..میندازیمش دور. سرتکون دادم: _چه راحت این حرف رو میزنی،خوش بحالت که راحت میتونی بندازی دور. شانه بالا انداخت: _چیز به درد نخور و دور انداختنی رو باید راحت انداخت دور،غیر از اینه؟ چیزی نگفتم که از جاش بلند شد و گفت: _برو بخواب،به این چیزا هم فکر نکن درست میشه. خواست بره داخل خونه که صداش زدم: _باربد؟ برگشت و نگاهم کرد که گفتم: _تو چرا تا الان نخوابیدی؟ اخم کوتاهی کرد و گفت: _به تو مربوط نمیشه. تعجب کردم،اصلا نمیتونستم این مرد رو بفهمم.یه بار صمیمی و خوب بود و یه بار رسمی و جدی و بداخلاق. با جدیت همیشگیش گفت: _دوست ندارم کسی تو مسائل شخصیم دخالت کنه. با همون اخم گفت: _شب بخیر و رفت داخل و من رو همونجور هاج و واج و متعجب از تغییر ناگهانی رفتارش تنها گذاشت. ***
نمایش همه...
👍 5
می‌گن عروس جادوگره😱🔞 -چطوری ممکنه که فقط شما زنده موندین؟ سر بالا گرفته و به چشمان پلیس اخموی رو به رو زل می‌زنم، هنوز برایم قابل باور نیست... یعنی همه مرده‌اند؟! -خانوم با شمام؟ مگه می‌شه یه عده بیان شب عروسیت رو به عزا تبدیل کنن و شما سالم و سلامت بمونی تا همکاران ما از راه برسند؟! _من هیچی نمی‌دونم! شخصی جلو می‌رود و دم گوشش طوری که به گوش من هم می‌رسد پچ می‌زند: _می‌گن عروس جادوگره😱 وگرنه کی از این معرکه جون سالم به در می‌بره؟! با وحشت از جایم بلند می‌شوم و صدای فریادم کل سالن عروسی که حالا مزار مهمان‌ها شده را فرا می‌گیرد: _چرا نمی‌فهمید؟ یه عده آدم‌های کثیف توی بهترین شب زندگیم اومدن و کل مهمون‌ها و شوهرمو به رگبار گلوله بستن و فقط منو زنده گذاشتن تا همه چیز بیوفته گردن من... پلیس‌های زن ترسیده به او نزدیک می‌شوند! نکند واقعاً جادوگر باشد😱💯 -بهش دستبند بزنید، اون متهم به قتل هستش! 🚩همین که پلیس‌ها نزدیکش می‌شوند تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد و این... شروع ماجراست! شب عروسیش همه رو کشتن و قتل میوفته گردنش غافل از اینکه اون یه...😱💯 https://t.me/+tPVPLYRBG_84YzZk
نمایش همه...
✞✞ چنل رسمے ساناز فرمانی (حامے) ✞

به نام معبودم ملقب(سانی حامی) رمان عاشقانه انتقامی بنر واقعی هستن صبور باشید 😇 ⭕️نحوه پارت گذاری〰️ از شنبه تا چهارشنبه 😇          🔘پنج شنبه و جمعه پارت نداریم😴 تبلیغات پذیرفته می شود🤩 حمایتی نداریم 🥰 ارتباط با نویسنده @s_a_6_89

تو وی آی پی خیلی جلوتر هستیم😍 جاهای خوب خوب داستان رسیده برای خوندن پارت های بیشتر به آیدی ادمین پیام بدید
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.