cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کَــتــابـ📚ـسـرا✨

با خواندن هر کتاب فرصت دو باره به زنده گی خود ارمغان دهید ✨ تاسیس کانال: 1402,10,28 @https://t.me/Roman_1 اینجا بهترین کتاب های الکترونیکی و انگیزشی بخوانید رمان های عاشقانه و احساسی همراه با متن آهنگ و شعر 🫀🥀

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
499
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-37 روز
-3030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بی‌تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه‌تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. ‌ در نهانخانه ی‌جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: ‌ یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. ‌ تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت، من همه، محو تماشای نگاهت... ‌ یادم آید تو به من گفتی: -"از این عشق حذر کن! لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینه‌ی عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛ باش فردا،‌ که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!" ‌ با تو گفتم:‌ "حذر از عشق!؟-ندانم! سفر از پیش تو؟‌ هرگز نتوانم، نتوانم ... ‌ یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم... ‌ بی‌تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! ‌ فریدون مشیری @booksri23
نمایش همه...
✍️عشق،عصاره و مقصد نهایی زنده گی است . همان طور که مولانا به ما خاطر نشان می کند، روزی خواهد آمد که عشق گریبان همه را می گیرد حتی گریبان آن‌هایی که از او فراری بودند .و حتی گریبان مردمی را که از لغت رمانتیک مانند یک نوع گناه و تمسخر استفاده کنند . 📓#ملت_عشق_ ✍️#الیف_شاکاف_ ○●• @booksri23 ○■•■• ○●•
نمایش همه...
Look at all the beauty in your life and be happy به تمام زیبای های زنده گی نگاه کن و خوشحال باش. ○●• @booksri23 ○■•■• ○●•
نمایش همه...
🥰 2
‌ ‌ساکت ماندن،همیشه امن تر است ... ‌
نمایش همه...
چه برسه به دختر های اینجه !!_ _ به خیالم خودت شاخ شمشاد ره خواب دیدی چطو؟؟ _هه نه ،پدر جان می دانی که سر به سرش بانم که به خوی بیایه . _به ای آسانی به خوی نمی ایوم به هوش باشی. _ههه خیره یک کارش می کنم به خوی بیائی. صبحانه را با شیطنت های تازیه و عمر نوش کرده راهی مکتب شدم. @booksri23
نمایش همه...
#رمان_لحظه_های_دور_ #قسمت_هفت_ #ژانر_عاشقانه_ #با_نویسنده گی_زینب_حسینی_ باز هم من، و یک پیاله چای تلخ و سگرت. چه قدر دلم می خواهد تا دریا ،دریاست گریه کنم سرم را بالا گرفتم و خیره شدم آسمان تیره چو‌ن تی سیاه چال و ستاره های چشم زنان. در میان آسمان تاریک روشنایی را به رخ زمین می کشاند. حکایت ما آدم ها همین طور است. تا هستی همه از تو به عنوان یک نوار زخم استفاده می کنند ولی اگر رفتی از کنار شأن چنان دلتنگ و‌دل واپس ات میشوند گویی با ارزش ترین چیزی زنده گی خویش را از دست داده باشند. فهمیدم که عمر هم آمد، کنارم ایستاده شد. _باز چرا آمدی پشت بام ؟چه شده غم زده! تو ره می شناسم عادت نداری که هر وقت بیایی اینجه و به آسمان خیره شوی. و از دودسگرت پر شوی!!؟ _امروز رفته بودم بازار... چون خیلی دلم گرفته بود. او روز دو شنبه آمده بود مکتب. _رفتی بازار خو درست ای عادت همیشگی توست.ولی منظور تو از «او» دقیقا کی ره میگی؟. به طرف اش دیدم.حیران مانده بود. _مهربان! _او که ...! چه ؟ _ببین مره بر عکس رفته بودم بازار که غم هایمه فراموش کنم.همراه ی یک فال گیر آشنا شدم یک چیز های راجع به مه گفت.اما نتوانست غمی اصلی مره بفامد!؟ _خوب مهربان که رفته بودن قندهار. نگاهی غم انگیزی به طرفم کرد.. _خی حتما دلیلی داشته که اینجه پس آمدن او سنی نداشت که عروسی کد... راستش درس خوده که نا تمام گذاشت. وای یاد ات است گاهی به بهانه دیدن تازیه برنج می آورد خانه ما و نامه ای هم می‌داد تا به تو بده... چه خاطره های خوب ،اما تلخ. _بس کو عمر.نباید کسی بفامد .. _درست است اینه دیگه نمی گم اش.خو ای فال گیر چه ربطی به مهربان داشت. _آدم با فهم و درکِ مالوم میشد.سنی کمی داشت اما توانست ذهن مره کمی بخواند. _عجب...!؟ _میروم بیرون مواظب پدر باش _مه هم با تو می روم. حالم بد تر شد.با یاد آوری خاطره های گذشته ام. تا در کوچه ها امشب نگردم حالم خوب نخواهد شد. «راسخ راست بگو وقتی کلان شدی چه کاره میشی ؟!» «هیچ از صباح تا شو بخور و بخواب » «ای مفت خور کاکا خوشحالِ بی مصرف.» گپ هایش مرا به اوج تنهایی دعوت می کند.. تنهایی که با هیچ شلوغی پر نخواهد شد.چ _راسخ لالا ی خوبم بیا برویم خانه.‌پدر دل نگران ما میشه. _مه که گفتم نیا! _میترسیدم بلای سرت نیاری.! _ههه مگم چند سالم است بلا سرم بیایه. _بیا دور بخور خانه.؟ به طرفش برگشتم پشت سرم در حدی چند قدم دور تر ایستاده بود. . مظلومانه نگاهم می کرد.و‌چشم هایش می گفت « من که تو را می گویم بیا از اینجه برویم.» _چرا مثل دیوانه ها سیل داری.بیا..؛ _... _وا خدای بزرگ.. کلان مرد شدی خجالت نمی کشی مه ناز تو ره بخرم باید..ههه _..ههه مگم چه میشه بخری.! _نه جانم مفت خو نیست ناز خریدن!؟ دست هایش را بالای کمر خود گذاشت . رقص کردن را شروع کرد.. _اینه جواب دنیای غم هایت!؟ بعضی ها که از کناره هائ ما رد می شدند به ما میدیدند دور ایستاده شده می خندیدند.‌و دست میزند به رقص عمر. آن شب برایم شبی متفاوت و خاطره ساز ی بود دیگر هرگز برایم تکرار نشد .عمر با رقص خود همه را به خنده آورده بود و شادی شأن ساخت.. عمر تنها کسی ست که مطمئن استم غم من،غمش است. تب من، تبش است.خوشی من، خوشیش است. چه بگویم و چه نگویم، قشنگ می فهمد در دلم چه میگذرد. از چشم هایم می خواند که چه غوغای دارد از دورن مرا می رنجاند به خاطر همین همیشه پا به پای من هر کجا است کاش بتوانم روزی این همه لطف اش را جبران کنم. آن شب غمی را که داشتم با کار های عمر از یادم رفته بود و جایش را بی خیالی و فراموشی گرفته بود... _هی هالی ده کدام سیاره سیر می کنی؟ _ههه به نظر تو؟ _چه می دانم... بی خیال. بیا تازیه آمده حلوا آورده او هم قندی اش. _واقعا!! اینه آمدم. صبح با روحیه خوبی از خواب بیدار شده بودم، چون شب اش عمر مرا یک لحظه تنها نگذاشت. یک جای خوابیدیم.. عمر می دانست که اگر یک ساعت تنها می بودم گریه می کردم. آن قدر غم و غصه می خوردم که شاید مریضی قلبی ام سر باز می کرد... _راسخ....؟ اووو لالا دیگه بیا تا کی منتظر تو باشیم. معده ام صدایش به خانه همسایه ها رفت. آبرو نماند برم.. ..با شنیدن صدای عمر خنده ام گرفت.. و با صدای بلند _گفتم. _نمُری ،میترسم روی دست بمانی هیچ دختری طرفت سیل نکنه!!! رفتم به آشپزخانه و با سلام و صبح بخیر کنار تازیه نشسته ام.. _ آه راسخ بری عمر دعا های خیر کنی مام میترسم عاشق هایش یقه ی همه نگیرن.ههه پدرم و هر دو خندیدیم. _ آفرین راسخ ای بود جواب نیک های مه.شو تا صبا پرستاری تو ره کدم که حالت بد نشه باز تو ره باش اوووِ بشکند دستی که نمک ندارد. حالت مثلا دیگه با شما یک کلام گپ ندارم را به خود گرفت . تازیه و پدرم خندیدن. از داخل بشقاب مقابل ام که روی سفره قرار داشت کمی حلوا برداشتم .لقمه را مزه مزه کرده و با لذت خوردم. _هه مزاق بود دیونه .لالای مقبول خوده به شاخ شمشاد نمیدیم
نمایش همه...
#داستانک✍️ #افسردگی_ماری🐍 +مار اولی: دوست من! چرا افسرده ای؟ _مار دومی: چون من سال ها عاشق ماری بودم و بعد از چند سال تازه فهمیدم که او یک تکه شلینگ بوده!! +ماری اولی😶😳 حکایت خیلی از ما آدم ها هم همین را نشان میدهد 🍂 تا یکی را ببینیم و او اگر به دل ما نشست کشته و مرده ای یا به عبارتی عاشق و دلباخته ی او می شویم اما با گذشت سالها تازه می فهمیم که چه اشتباه ای کردیم یا با آدم نا درست و غلط سر می خوریم و یا با آدمی که چند وقت با ما ست بعد از گذشت مدت زمانی خوش گذرانی دل بد شده میلی به ادامه‌ی رابطه نخواهد بود و ما می مانیم و غم هایش.با کسی باشید که غمت،غمش تبت،تبش خوشت،خوشش باشد نه به خاطر زیبایی و پولت گیرد و طرفت بچرخد. به
قولی
ما های که در زنده گی خود همراه نداریم پیشرفت های ما بی ذوقه،درد های ما دردی بی درمانه،شب های ما تنهایه،اصلا همه چیز ما بین خودی ما و خدای ماست!🍃🤜 #مندیر_ ○●• @booksri23 ○■•■• ○●•
نمایش همه...
‏کانال 📖 مطالعه گران_Mutaliagaran📖 را در واتساپ دنبال کنید: https://whatsapp.com/channel/0029Va9477x2P59fiVZzRM1H
نمایش همه...

‏کانال • Bio | بیو انگلیسی را در واتساپ دنبال کنید: https://whatsapp.com/channel/0029VaOQey635fLod9DFIi3l
نمایش همه...

#داستان_کوتاه ● « اصغر » شب سوم نوشتهٔ رعنا سلیمانی با روایت: بهناز بستان‌دوست
نمایش همه...
asghar.b.mp322.35 MB
🥰 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.