cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان اختاپوس

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 450
مشترکین
-1424 ساعت
+7597 روز
+86230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
مادر شانا ۲۵ سال پیش به عنوان خون بس،عروس خانواده نامدار میشه اما هیچکس اون و به عنوان عروس قبول نداره مسیح برادرِ هووی مادر شاناست سالها دلباخته ی شاناست اما شانا ازش بیزاره مادر شانا باید بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب کنه و چی میشه اگه مسیح یک سر این تصمیم باشه؟ https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0 ۱۵
نمایش همه...
Repost from N/a
_یه شریک کاری حق نداره عاشق بشه؟ مست نگاهم می‌کنه و دست زیر چونش میندازه. پوزخندی میزنم و سعی میکنم خودمو از گیجی در بیارم : _ یعنی داری ازم خواستگاری می‌کنی مانا؟ قهقهه ای میزنم و این کارو بارها و بارها تکرار میکنم. سرشو تکون میده و پلکشو رو هم فشار میده : _ آره... درسته... یه خانم پولدار داره ازت خاستگاری می‌کنه... دست تو کیفش می‌بره و کاغذ و خودکاری سمت من هل میده و اشاره میزنه به برگه : _امضاش کن...برای دوام این رابطه یه تعهد لازمه... با دیدن متن برگه... https://t.me/+v6oE9WJNvj4zMDdk
نمایش همه...
Repost from N/a
#بنرهاپارت‌واقعی‌هستند به بالا نگاه کردم تا مبادا اشک جمع شده در چشمانم بریزد: ولی تو از اولم منو باور نداشتی مگه نه؟ همیشه منتظر روزی بودی که بذارم و برم صدایش لرزید: واقعا رفتی + اگه بیرونم نمیکردی هیچ وقت نمیرفتم _ رفتی و با وجود دخترمون #شیش سال برنگشتی + برمیگشتم که چی بشه؟ که هر روز باورم نکنی و هر روز بمیرم؟ که هر روز ببینمت و نداشته باشمت؟ که من باشم و تو دل بدی به یه دختر دیگه؟ برمیگشتم که چی بشه؟! https://t.me/+WaoD7xUrC_o5YzNk ۱۲ظهر
نمایش همه...
🔥 1
Repost from N/a
در ازای طلبی که از پدرش داشته دختره رو صیغه‌ کرده و ازش رابطه میخواد‼️🚫 - قشنگ با کارات بهم نشون میدی حسابی دوسداری تحریکم کنی ! سرش داد زدم - من همچین کاری نکردم ولم کن، حالم داره از بوی الکل دهنت بهم میخوره با مشت کوبیدم به سینش و زار زدم - تو مرد نیستی! اگه مرد بودی جای طلبت یه دختر برنمیداشتی بیاری اینجا دستمالیش کنی! عصبی تر شد که بلندم کرد و کوبیدم روی تخت دوباره جیغ زدم بلند شدم فرار کنم اما از بازوم گرفت و دوباره پرتم کرد روی تخت، زانو هاشو گذاشت دو طرف پام جوری نتونم تکون بخورم - ولم کن... - ولت کنم؟ مگه نمیگی مرد نیستم می‌خوام مردونگیمو نشونت بدم یه مرد با زنش چکار می‌کنه؟ جیغ زدم - من زن تو نیستم! - هستی لعنتی، هستی! زن صیغه‌ایمی و من امشب تا صبح میخوام مرد بودن و نشونت بدم؟ https://t.me/+xBlT9mc13UwxZmNk ۱۰صبح
نمایش همه...
🥰 1
Repost from N/a
من اون دختریم که برای رسیدن به قاتلای خانوادش وارد راه خطرناکی شد! ولی برعکس این بازی انقدر به من نیرو داد که طولی نکشید اسمم سر زبونا افتاد!خشم شب! هکر کارکشته ای که از پس هر سیستمی برمیاد! من تو دنیای خودم قدم به قدم جلو میرفتم تا وقتی که پلیس تو تشکیلاتم نفوزی فرستاد! منه از همه جا بی خبرم مسیح و به عنوان بادیگاردم استخدام کردم! ما عاشق هم شدیم... صیغش شدم اما... اون منو لو داد! من رفتم زندان و وقتی برگشتم.... فهمیدم مسیح حتی مجرد هم نبوده! اما ول کنم نبود میخواست هر جور شده باهم دیگه... https://t.me/+VLns4BnOU6liNjQ0 ۲۴
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سلطانی پسری جذاب و خوشتیپ....😮‍💨 پسری که یک اتفاق تلخ باعث تغییر زندگی و آینده اش میشه .... با کشته شدن برادرش توسط رفیقش مجبور به جدا شدن از نامزدش میشه و باید با خون بس ای که وارد عمارتشون میشد تن به ازدواج میداد....😮❗️ خون بس ای که پدر امیر برای گرفتن انتقام از قاتل پسر کوچیکش وارد عمارتش میکنه و امیر هم به دلیل گرفتن انتقام خون برادرش و سرد شدن دل سوختش قبول میکنه و از عشقش جدا میشه و با اون دختر ازدواج میکنه و شبش باید دستمال خونی که رسمشونه تحویل مادرش بده و....🔞💔 https://t.me/+xwLaZCLhCmRjM2M0 ۲۱ عضویت محدود است🚷
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailable
پادمیرا دختر ۲۳ ساله‌ای که تنها مانده و قبیله‌ی جادوگر مو نقره‌ای او بعد از چند سال که مخفیانه در کشوری زندگی می‌کرد توسط پادشاه سابق آن کشور که قتل عام مردم قبیله‌اش را دستور داده بود و قتل عامشان کرد ولی با ملاقات با مرد مرموزی که اون…. https://t.me/+cNdtAuX6ZXBjMzlk ۲۰
نمایش همه...
00:05
Video unavailable
5.57 KB
❤‍🔥 1🔥 1
#اختاپوس #part57 نویان با دهانی باز به زن خیره شده است، خشن و به دور از هر لطافتی ست، اما چهره اش او را یاد کسی می اندازد که تنها عکسی از او در اتاقش مانده! البته زیاد هم در شوک نیست، اصولا هیچ موضوعی نمی تواند او را وارد شوکی عمیق کند! - تو مادر اونی؟ زن یکه میخورد و کمی خود را عقب میکشد! میخواهد در را ببند که امیر حافظ مانع میشود، همان موقع صدای زمخت زن بلند میشوید. - چیکار میکنی مرتیکه؟ چرا مزاحم میشی؟ - چه مزاحمتی خانم؟ من فقط یه سوال از شما دارم، همین. - میدونم امیر حافظ، این زن مادر همون عفریته ست. - در مورد مادرت درست صحبت کن دختر. شانه ای بالا می اندازد و رو به امیر که اخم کرده ، دست به سینه می گوید: - مگه غیر از این؟ - بهت میگم ساکت باش. میخواهد بازهم قلدری کند که امیر با چشمانش خط و نشانی میکشد و به زن اشاره میکند. - خانم ما فقط میخوایم بدونیم، شما نشونی از شیدا خانم دارین یا نه، همین؟ زن نگاه درشتی به نویان میکند و همان طورکه چادرش را با دهانش گرفته، با لحن تلخی میگوید: - تو بچه ی کاوه ای ؟ همون که دخترمو بدبخت کرد؟ کپ خودشی، بی روح و بی خاصیت! میخواهد سمت زن یورش ببرد که باز امیر مانع میشود. - ببینین خانم، اینی که جلوی روتون ایستاده نوه ی شماست، از گوشت و پوست شما، دشمن تون نیست، الانم به اندازه ای بزرگ شده که دلش میخواد مادرش رو ببین، حالا شما اگه آدرسی ازش داری به ما بده. - اون دختر از وقتی زن اون مرتیکه بی همه چیز شد، برای ما مرد، حالا هم نمیدونم کجاست؟ مگه سر خونه و زندگیش نیست؟ میگفت که داره میره تو کاخ آرزوهاش ! - انتظار ندارین که باور کنم نمیدونین خیلی سال از پیش کاوه رفته، شما خوب میدونین که دختر تون دیگه اونجا نیست. - برام فرقی نداره توچی فکر میکنی حضرت آقا، من از اون زن و هرچی مربوط به اون میشه متنفرم، نمیخوام چیزی راجبش بشنوم، اون پدرومادرش رو به اون مرتیکه فروخت، حالام برو تا اون روی سگم بالا نیومده. - باشه میریم، این کارت من، لطفا اگه خبری چیزی ازش گرفتین بهم اطلاع بدید، من با اون زن کاری ندارم، فقط دخترش دل تنگش . زن بر میگردد و با ترش رویی به دخترک خیره میشود، ابرویی بالا میدهد و میگوید: - این بچه ای که من میبینم، اگه روی اون ننه ی بی بخارش رو ببین، سربه نیستش میکنه، واقعا نمیفهمم دنبال چی هستی دختر جون؟! برو دنبال زندگیت، این زندگی سگی که میبینی هیچی برای تو نداره، می فهمی چی میگم؟ زن این را میگوید و سعی میکند چهره اش هنوز خشن باشد، تند در را می بندد، روی زمین می خزد و صدای هق هق گریه هایش بلند میشود. #پارت_چهلوهشت همان اول نوه ی عزیز دردانه اش را شناخت، شیدا تا همین چند سال قبل هم یواشکی او را میدید و هربار موقعیتش پیش می آمد، بدون اینکه کسی بفهمد از او عکس میگرفت و به فرشته نشان میداد، بغضش را فرو خورد و به آسمان وخدایش خیره شد.
نمایش همه...
❤‍🔥 1🔥 1
#اختاپوس #part56 - نخیر... من فقط میخوام شر آدم های مزاحم دور و برم رو کم کنم و به زندگیم برسم، حالا اگه برفرض ، مادرم رو پیدا کنم و محال تر ازاون، بهش برسم، ولی حس کنم فقط یه مزاحم، خیلی راحت از زندگیم حذفش میکنم، فکر میکنم اصلا نیست، مثل تا امروز که نبوده. به چهره ی بی رنگ و روی دخترک خیره میشود، امروز برخلاف همیشه شلخته و عصیان زده به نظر می رسد ، از آن نویان همیشه گی خبری نیست، ولی همه این ها هیچ ، دخترک بیچاره از درون تهی است، خالی خالی . بدون هیچ نقطه ی اتصالی به این دنیا!!! باز دلش به حال او می سوزد، به حال دختری که سعی دارد قوی باشد، محکم باشد و دنیا را به خال ابرویش هم نگیرد، اما اینها تماما بازی دختربچه ایست که فقط ادای بی خیالی را در می آورد و شاید تنها نقاشی اش میکند! - تو نمی تونی بیخیال مادرت بشی، یعنی من نمی ذارم. این بار صدای پوزخند نویان بلند میشود، بیخیال در صندلی ماشین فرو میرود و با لحن چاله میدانی می گوید: - ببینم نکنه فکر کردی خودتو روم خالی کردی، شدی شوهرم؟ خیالات برت داشته حضرت آقا، هه... از روی تاسف تنها سری تکان میدهد و چشم از دخترک میگیرد، او نیاز به چند دور درمان دارد، کار از این حرفها گذشته است . پیچ آخر خیابان شکوفه را رد میکند، بنبست اول، درب آبی رنگ، مادرش نشانی این خانه را داده است. #پارت_چهلوهفت از ماشینی پیاده میشود، چند زن با چادر های گل گلی کنار وانت سبزی فروشی ایستاده اند، نگاه میگیرد، چشم شان پی ماشین مدل بالایی است که شاید خیلی هایشان، اصلا مدلش را نمیداند و حتی شبیه ش را هم ندیده اند! سمت نویان سر کج میکند: - پیاده شو دیگه! - اینجا کجاست؟ - پیاده شو می فهمی. دختر با اکراه پیاده میشود، اصولا از این طور محله ها که هزار چشم رویت زوم است خوشش نمی آید، سریع خود را به امیر می چسباند و گوشه ی لباسش را میگیرد. - شعور نداری وایسی باهم بریم؟ - مراقب حرف زدنت باش خانم کوچولو، میدونی که کارت بد پیشم گیره. - خب حالا، سواستفاده نکن! - اونی که نباید سوءاستفاده کنه تویی. - خیلی رو داری امیر! - میخوای وایسیم تا شب باهم اره بدیم، تیشه بگیرم، اینام همینطور وایسن ما دو تا کودن رو نگاه کنن، چطوره؟ - باشه برو، خیلی حرف میزنی! امیر حافظ پوفی میکشد و زنگ خانه را میزند، صدای سوت بلبلی، خنده ی نمکی روی صورت جفتشان می نشاند. لحظه ای بعد، صدای خشن زنی بلند میشود. - کیه؟ - خانم میشه یه لحظه بیاید دم در؟ زن در را با طمانینه باز میکند، اخمی در هم میکشد و چادر رنگ و رو رفته اش را بیشتر جمع میکند، با لب هایی که ترک خورده و پوستی که از فرط فقر خشک به نظر می رسد می گوید: - شما کی هستین؟ چی میخواین؟
نمایش همه...
❤‍🔥 1🥰 1