جـ⛓️ـبر نگــــاه تــ🥀ـو
" عاشــق آن نیست که هرلحظه زند لـــاف محبت مــرد آن است که لـب بندد و بازو بگشایـــد... " •°جبر نگاه تو•° شماره ثبت: 87000355 به قلم مــــاهیار🌛 |جبر نگاه تو| > \آنلاین\ |یادگار هیچکس| >\آنلاین\ https://t.me/+wsgE_kGjHAk2YTRk روزی یک پارت
نمایش بیشتر593
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+397 روز
+4830 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#پارت_٣٠۸
🍊#جبر_نگاه_تو
چهل دقیقه ای از به راه افتادنمان میگذشت که نم نم ساختمان های زیبا و باشکوه پدیدار شدند!
مینو هم پولدار بود اما...
خانه ی پدریش اصلا اینچنین نبود!
با کنجکاوی محله ی باکلاس را نظر می انداختم که ماشین حاجی جلوی یکی از ویلا باغ ها متوقف میشود!
با حیرت به چیزی که جلوی چشمانم بود نگاه میکنم!
دقیقا نمونه اش را در ویلای شمال دیده بودم!
همان ویلایی که با ونداد دزدکی وارد شدیم...
-بیا پایین ،هنوز مونده بفهمی تو چه است طلایی افتادیم !
صدای حاجی باعث میشود به خودم بیایم و از ماشین پیاده شوم!
اما با گرفته شدن گوشه ی چادرم توسط حاجی با تعجب به سویش برمیگردم
حدس میزدم میخواست باز هم تهدیدم کند اما.به جایش شروع به سرکوفت زدن میکند
....
-این چه شکل و شمایلیه برا خودت ساختی ؟ چرا هیچی نمالیدی؟ عین مرضا میمونی، ززن شما میخواین منو دیوونه کنید؟ ... این چرا اینجوریه باز ... انگار شوهرش مرده!
برایم با تاسف سر تکان میدهد و کف دستش را پر حرص و محکم روی سرم میکوبد، مادرم هیه بلندی میکشد و منه دل نازک شده ، در سکوت بغض میکنم
-حیف اینجاییم زهرا حیف! آبرو بر...
دستم را بلند میکنم و سر دردناکم را میگیرم، او اما بی توجه عصبانی دست به کمر کمی به خانه ی عیونیه هاج هاتف نگاه میکند و سپس با مکث طولانی بی توجه به من و مادر ماتم گرفته ام به سوی در رفته بدون هیچ تردیدی زنگ را میزند!
چیزی نمیگزرد که در را با آیفون باز میکنند !
-حلقشو بده بندازه؛ خودش که از خر بدتره ! اینم من باید بگمم...
میگوید و حتی نگاهمان نمیکند، تنها داخل میشود!
نیم نگاه اشکیم را به مادر در خود فرو رفته ام میاندازم که با طماطینه دست در کیفش کرده حلقه را بیرون میکشد و بی حرف... کف دستم میگذارد!
دستم را محکم مشت میکنم و با قلبی متلاشی شده من هم جلوتر از او داخل میشوم
میبینم مادرم به دنبالم می آید و....
من...
هین راه رفتن از روی کف پوش های سنگی که از میان درختان و چراق های نورانی میگذشت، با حس کسی که یک قدم تا مرگ فاصله دارد
پر از خالی
حلقه ام را در انگشت چهارم می اندازم... و بی توجه به لق زدنش...
ماسک زده و...
روسریم را تا جا دارد جلو میکشم!
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 6
4220
#پارت_٣٠۷
🍊#جبر_نگاه_تو
با شانه هایی افتاده تماس ها و پیامک هایم را دوباره و دوباره و دوباره چک میکنم ولی واقعا هیچ چیزی نبود...
ونداد جانم...
بغض میکنم
همه چیز تمام شده بود ؟
نه نه این من بودم که باید تمامش میکردم!
گوشی را خاموش میکنم و با عصبانیت از جایم بلند شده اشک هایم را از صورتم محکم پاک میکنم
برود به جهنم اصلا
خودش و عشقش..!
خودش و خاطراتش ...عوضی!
تا عصر خود را سرگرم هر چیزی میکنم تا یادم نیاید چه مرگم شده است و یکی دوساعت دیگر عازم خانه اش هستیم!
آن زمان فکر میکردم درحال گذراندن بدترین لحظات عمرم هستم!
اما...
برای خلاصی و تخلیه ی فکر و خیال با گوشیه منزل به مینو زنگ میزنم اما جواب نمیدهد!
مانند مرغ سرکنده دور خود میچرخم!
مادرم هم میبیند و دم نمیزند!
حاجی هم چندی بعد خوشحال وپر انرژی از راه میرسد!
عصرانه را میل میکند بی توجه به حال منی که حتی از صبح یک لیوان آب هم نخورده بودم دستور رفتن را صادر میکند!
مرگ...
آسان تر از تحمل این زندگی بود برایم!
۲۴ سالم بیشتر نبود ...
از لجم از روی همان لباس های چروکی که از دیروز بر تن داشتم چادر مشکیم را میپوشم... و حتی سمت گوشیم هم نمیروم!
برش میداشتم که چه؟
خیلی با خود یکه بدو میکنم اما آخر، اجبارن چنگی به گوشی میزنم و کمی دور خود میچرخم که چشمم به جعبه ی ماسک می افتد، نمیدانستم به
نیاز میشد یا نه اما...با دو دلی برش میدارم و از اتاق خارج میشوم!
وقتی بی توجه به حیاط میروم و کفش هلیم را میپوشم
حاجی با خنده چیزی به مادر رنگ پریده ام میگویدو به دنبالم از خانه خارج میشود!
مسکوت و بی انرژی سوار ماشین میشویم و به راه می افتیم!
توجهی به اهنگ شاد و قدیمی که حاجی برعکس مواقع دیگر که مسافت های طولانی را در سکوت حوصله سر بری میرفتیم و می آمدیم گذاشته بود، خیره ی آسمانی که رو به تاریکی میرفت میشوم!
من از همان اول هم آدم بد شانسی بودم!
اما... نگاهم را به ماسک میدوزم
شاید بهتر بود امشب را هم رازم را پنهان میکردم!
شاید فرجی میشد و به رهایی میرسیدم!
شاید...
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 8
10110
#پارت_٣٠۶
🍊#جبر_نگاه_تو
تمام اجزای بدنم در همان حالت خشک میشوند...
اما... اما حاجی قول داده بود زمان عقد را من مشخص کنم!
خودش گفته بود!
ترس برم میدارد!
به سختی زبانم را به حرکت وادار میکنم
-م.. محضر ب برای چی؟ع...عقد؟
باز هم نگاهم نمیکند و جواب میدهد
-نه...نترس به خاطر اون نیست! اینا باهم بده بستون دارن، دنبال کارای خودشونن... صبحونتو بخور!
باید خیالم راحت میشد اما نشد!
یعنی چه که بده بستون داشتند ،چه بده بستانی؟
تا آنجایی که من میدانستم حاجی هجره ب فرش فروشی در بازار داشت و
حاج هاتف در کار های ساخت و ساز...
کاملا به یکدیگر بی ربط بودند
اصلا این غذیه ی ونداد و این خاستگاری از همان اول هم مشکوک بود!.
این آدم ها همه عجیب غریب بودند!
با یاد اوریه ونداد حسی مانند خلق وجودم را در بر میگیرد ، خجرش در قلب بدون تپش ..
خالی از خون و موییرگم فرو رفته بود !
به خودم قول داده بودم دیگر به او فکر نکنم اما...
چاییم را با عجله هورت میکشم و از جایم بلند میشوم
دلم میخواست برای آخرین بار امید ببندم به اینکه مرد بی وفای این روز هایم شاید.. خبری از من گرفته باشد!
میروم و مادرم برعکس هر روز اصرار نمیکند، بیشتر بخور!
به دل نمیگیرم... امروز هیچ چیز را به دل نمیگرفتم!
حتی اگر ونداد هم دیشب عذاب آور را برعکس من راحت سر روی بالین گذاشته باشد باز هم...
به دل نمیگیرم!
گوشیم را داخل کیفم که همانطور گوشه ی خانه ولو بود پیدا میکنم، اما خاموش بود!
شارژ میزنم و دقایق را می شمارم تا روشن شود...
و با نورانی شدن صفحه ی سیاهش قلبم ضربان میگیرد...
اگر میگفتم دلتنگش نیستم دروغ بود!
من دوستش داشتم اما....
هیچ تماسی از او نداشتم!
گفته بود زنگ میزند ...
روی زمین ولو میشوم...
سخت بود اعتراف اما
.... انگار او مرا واقعا دوست نداشت
همین!
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 10👍 1
22200
چون یکی از بچه های گل چنلم میاد چند وقت یه بار خرمو میچسبه😂 میرم یه پارت هدیه بیارم بزارم براتون🙈
❤ 5
17902