"ســـَربـــار"
میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛ https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52 ______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401
نمایش بیشتر835
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-27 روز
+5930 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
| فصل دوم/ســــــربـــــار|
_قـســمتِ پنجاه و چهارم _
رهــام : لبِ ساحل با ماشین میروندم و به طلوعِ نحسِ افتاب رو به ابِ دریا نگاه میکردم ، تمامی شیشه های ماشینو پایین داده بودمو هرلحظه بیشتر گاز میدادم تا خنکیه نسیمِ صبح به صورتم برخورد کنه و از خلاء بیرونم بکشه..
وقتی فرمونم سمتِ ساحل کج شد ، هنوز شب بود اما حالا خورشید طلوع کرده بود و ابیِ دریا نمایان شده بود..
نمیتونستم از ماشین پیاده شم ، نمیتونستم برم لب اب و خنکیشو لمس کنم ، نمیتونستم نسیم رو با تمامی وجودم حس کنم ، انگاری دیگه چیزی درونم نبود تا ارادمو تحریک کنه ، تحریک کنه تا به فکر خودم بیوفتم ، به فکر ارامشم ، لذتم..
انگاری هیچ چیزی از خودم به ذهنم نمیرسید ، انگاری من کالبدِ رهام بودم و تو این کالبد هزاران روح رو تحمل میکردم اِلا روحِ شکسته خودم!
دم دمای صبح بود ، خورشید گرما نداشت اما نورش اذیتم میکرد ، عینکمو به چشم زدم و با نگاهِ طولانی به ابِ دریا پامو روی گاز محکم تر فشردم و تو جاده پیچیدم..
باید برمیگشتم ویلا..باید دوباره شروع میکردم..
این پایانِ مسیر نبود ، حالِ امیر ضعیفم کرده بود اما منصرفم ، نه..
یه ادم ، یه ادمِ پست فطرت انتظارم رو میکشید..
انتظارِ اتیشی که تو گذشته به جونم انداخته بود!
ساحل به ویلا خیلی نزدیک بود و من با سرعتی که داشتم خیلی زودتر از حد حساب رسیده بودم ، نگاهی به دربِ بسته انداختم و به یاد اوردم که احمدو فرستادمش بره ، برای همین بیخیالِ ماشین پیاده شدم و تک دروازه ی کوچیکو با هُل نسبتا محکمی بازش کردم..
خونه تو سکوت غرق بود و توی حیاط هیچکس به چشم نمیخورد ، دلنگران اینکه نکنه اتفاقی افتاده باشه به قدم هام سرعت دادم و با باز کردنِ درب ورودیه ویلا داخل شدم ، کاناپه ای که دیشب امیرو روش گذاشته بودم خالی بود و تنها پلاستیک هایی حاویِ سرم و امپولِ مصرف شده روی میزِ کنارِ کاناپه افتاده بودن ، دلنگرانیم با دیدنِ این صحنه بیشتر شد و با چشم جای جایِ ویلا رو دنبال هاتف گشتم ، با ندیدنش سمتِ پله گردونِ وسطِ خونه حرکت کردم و با نهایت سرعتی که از خودم سراغ داشتم اون پله های چوبیو بالا رفتم.
نفسم به خس خس افتاده بود ، با اون حال سعی کردم هاتفو صدا کنم ولی قبل از اینکه دهانم برای کلمه ای تقلا کنه درب اتاقِ باز شد و هاتف به همراهِ رستا ازش بیرون اومدن ، اخرین پله رو از سَر گذروندم و با نگرانی سمتشون قدم برداشتم.
صدای قدم هام رو پارکتِ چوبی سرهاشونو سمتم چرخوند و هاتف با دیدنِ سرو ریختم سمتم دویید؛
حالت خوبه رهام؟
نفس رفتمو به ریم برگردوندم و لب زدم ؛
واسه چی سَر جاش نبود امیر؟
اب دهنشو قورت داد و سرتاپامو از سرگذروند ؛
رَستا گفت پایین جایی نیست سرمو بهش اویزون کنه، کاناپه هم سفت بود خودِ امیر اذیت میشد. دیگه با کمک بچه ها اوردیمش تو اتاق گذاشتیمش رو تخت ، لباسشم عوض کردیم اینجا راحت تره..
حالشم از دیشب بهتره ، نگران نباش.
نگاهِ پرخشمی به چهره ارومش انداختم و دستی که میخواست تو گوشش فرو بیادو مشت کردم ؛
واسه دست زدن بهش و نگاه کردن به تنش یه سیلی محکم طلبته که اگه زنت نگاهمون نمیکرد میدادم نوش جون کنی!
منتظر حرفی از جانبش نموندم و مقابلِ صورت وا رفتش سمتِ اتاق قدم برداشتم.
32600
| فصل دوم/ســــــربـــــار|
_قـســمتِ پنجاه و سوم _
رهــام : به صندلیِ چوبی تکیه زدم و از سیگارِ بین لبام کام عمیقی گرفتم و بعد از چند ثانیه مکث دودِ جمع شده تو گلومو بیرون فرستادم..
زیرِ اسمون شب و خیره به ماهِ تابانش ، کمی دلنگران و بشدت سردرگم سیگارمو میکشیدم و هزاران حروفِ جورواجور و برای ساختنِ شعر تو ذهنم میچیدم.
حتی دیگه نمیتونستم شعر بگم ، حتی دیگه نمیتونستم از ماه ارامش بگیرم ، حتی دیگه سیگارم ارومَم نمیکرد.
انگاری شده بودم یه ادم دیگه ، یه ادم که با رهامِ قبلش زمین تا اسمون متفاوت بود.
من ادم کشته بودم ، چطور توقع داشتم هنوز هم همون رهامِ شاعرو تو وجودم پیدا کنم؟
خلوتِ جسمو شلوغیو مغزم با اومدنِ هاتف و نشستنش کنارم به هم خورد و سیگاری که به فیلتر رسیده بود از بین دستام روی زمین پرت شد.
سکوتِ هاتف دوام زیادی نداشت و بالاخره به حرف اومد ؛
یه سری امپول و سرم میخواست و کپسولِ اکسیژن که رفتم گرفتم ، فعلا علائم جدیدی نداشته.
نفسِ حبس شدمو به اسودگی بیرون فرستادم و دوباره به ماه خیره شدم ؛
بابتِ حرفایِ رَستا متاسفم اقا ، اونم چهارسال نبودنم سخت گذشت بهش الان فکر میکنه دوباره میخوام بیوفتم گوشه زندون..
پلکامو روی هم فشردم و با صدای گرفته ای که نشون دهنده چند روز نخوابیدنم بود پچ زدم ؛
وقتی خلوتیم نگو اقا ، نزار حس کنم توام حقوق بگیرمی ، بزار حس کنم یه رفیق دارم حداقل..
چند ثانیه ، فقط چند ثانیه سکوت نیاز بود تا دستشو رو شونم بزاره و محکم فشار بده ؛
هاتف بمیره نبینه این حالتو داداش..
رفیق چیه قربون چشات ، تو همه کَس منی نگو اینجوری..
بغضِ سنگین وجودمو قورت دادم و بی ربط گفتم ؛
بعد دوسال بغلش کردم ، بعد دوسال لمسش کردم ، بعد دوسال بوش کردم ، هاتف من بعد دوسال نگرانش شدم..
دلم میخواد ببخشمش مغزم نمیزاره ، میخوام ولش کنم قلبم نمیزاره ، این وسط من و این تن و بدن شدیم مُرید این دوتا لاکردار..
بهت گفتم بهش ادرس بده ، گفتم بزار بهت اعتماد کنه ، گفتم بزار بیاد بیینه چیکار کردم با این همه ادم تا شاید دلمو خنک کنم.
اومد ، دید ، به این حال افتاد اما دلِ من خنک نشد..
هاتف ، بعد از دوسال..بعد از دوسال هنوزم همون بو رو میداد..هنوزم..هنوزم..
نشد..نتونستم ادامه بدم ، از گریه بیزار بودمو یه کلمه حرفِ اضافه به هق هق مینداختم..
دستمو تو جیبم فرو بردم و با لمسِ بسته سیگارمو نخِ دیگه ای ازش بیرون کشیدم و با فندک روشنش کردم ، پُک عمیقی بهش زدم و بالاخره به صورتِ مَردِ کنارم نگاه کردم..
چشماش کاسه خون بود و با دلسوزی نگاهم میکرد؛
چرا این قلبِ خونیت هیجوره اروم نمیگیره رهام؟
سوالِ خودم رو به خودم برمیگردوند و من هیچ جوابی جز یه جمله براش نداشتم ؛
شاید چون فقط قلبم خونی نیست ، شاید من دارم توی خون غرق میشم..
دستی به چشماش کشید و روبه روم جا گرفت ، حتی دیگه نمیتونستم اینجارو تحمل کنم..
از جام بلند شدم و روبه هاتف لب زدم ؛
به زنت بگو تا صبح بشینه بالاسرش ، هرچیزی که شد فکر بیمارستان رفتنو از ذهنتون بندازید بیرون من اون پسرو بیشتر از شما میشناسم ، اون وقتی میترسه هیچ کدوم از حرکات رفتاریش دست خودش نیست ، ممکنه لو بره همه چی..
منو ببین هاتف..
با نگاهش ادامه دادم ؛ من نمیخوام دوباره بخواطر من بلایی سرخودت بیاری گرفتی؟
با کمی مکث سری تکون داد و گفت ؛
حالا با این همه جنازه وسط این قبرستون چیکار کنیم؟
دودِ سیگارمو بیرون فرستادم و با نگاه کردن به استخر جواب دادم ؛
تک تکشونو ، ردیفی تو همین باغ دفن کن..
27000
| فصل دوم/ســــــربـــــار|
_قـســمتِ پنجاه و دوم _
رهــام : کوبیده شدنِ درب سالن تکونِ عمیقی به جسمَم داد و باعث شد چشم از امیرِ روبه روم بگیرم ، هاتف و زنش رستا سراسیمه و نگران دوش به دوش هم سمتمون قدم برمیداشتن و حضور این دوتا باعث شده بود پـِی ببرم ، تمام مدت خیره بودم به امیر بیهوش و لاجون.
رستا که بهم رسید با سر سلامی کرد و سمتِ امیر دویید , میدونستم که این زن دل خوشی ازم نداره ، میدونستم که منو مسببِ تمامیِ شَر بودنِ هاتف میدونه..میدونستم که چشم دیدنمو نداره ولی تنها راه چاره رَستایِ ازمن متنفر بود.
حدودا چند دقیقه ای مشغول معاینه بود و تمامی این مدت من به هرجایی نگاه میکردم جز دستای رستا که گاها به صورت و یا اجزای بدن امیر خورده میشد.
بعد از چند دقیقه اتلاف وقت از جاش بلند شد و روبه شوهرش لب زد ؛
فشار عصبی منجر به فشار مغز شده، فشار مغزم باعث تشنج و خونریزی از بینی و دهان.
اینجور که من فهمیدم احتمالا بیماریه و زمینه قدیمی داره ، باید ببریدش دکتر خیلی خطرناکه!
دستمو تو جیب شلوارم فرو بردم و با پَس زدنِ نفسم لب زدم ؛ نمیشه بره دکتر ، یه راه دیگه بگو.
موجی از خشم از چشماش سرازیر شد و رو بهم جَهید ؛
دارم میگم خطرناکه ، امکان سکته مغزی وجود داره!
پر از حرص بهش چشم دوختم و خنسا جواب دادم ؛
پس تو برای چی اینجایی؟
نفسشو محکم بیرون فرستاد و داد زد ؛
من پزشکم ، پیامبر نیستم که شفا بدم.
در ضمن ، پزشکِ بی تجهیزات مثلِ قبرِ بی مُردست!
کلافه از شِر گفتناش دستی به پیشونیم کشیدم و سرمو سمت هاتف چرخوندم ؛
هر تجهیزاتی که نیاز داره براش فراهم کن هاتف.
وقتی برگشتم از این حالِ خراب بیرون اومده باشه!
کتِ خاکیمو از روی کاناپه چنگ زدم و همین که اراده کردم از ویلا خارج شم صداش به گوشم خورد ؛
تو یه سنگدلِ به تمام معنایی هادیان!
شوهر احمق منو که به خاک سیاه نشوندی ، چهارسال انداختیش گوشه زندون.
حالا نوبت این طفلِ معصومه؟ میخوای بندازیش گوشه قبرستون؟
حرف هاش چنان برام سنگین تموم شده بود که برای لحظه ای چشمام سیاهی رفت و قلبم تیر کشید.
قلبم تیر کشید اما بدونِ اینکه حرفی بزنم تنها نگاهش کردم و بعد از ویلا بیرون زدم.
کلِ این جماعت از رهامِ هادیانِ سنگدل بَری بودن ، پس کی منو دوست داشت میونِ این همه ادم؟
25100
| فصل دوم/ســــــربـــــار|
_قـســمتِ پنجاه و یکم_
رهــام : سنگینه تنش رو دستام ، رَد نفس های ارومش تو گردنم ، بوی عطرِ امیخته به خونش مَجرایِ بینیم و من ، با قلبی خالی از حس همه واکنش های اطراف رو درک میکردم و تنها به راهم ادامه میدادم..
این عطر..این تن..این نفس ها ، نمیگم دلتنگ اما غریب بودن بعد از دوسال..
غریب بودن چیزهایی که روزی زندگیمو بهشون گره زده بودم ، غریب بودند ، غریب بود ، غریب بودیم!
توقع داشتم وقتی که بوی این عطر میخوره به بینیم ، وقتی که این دست لمس میکنه تنش رو ، حالم بد شه ، اما نشد..
نشد و من خواسته یا ناخواسته نفس هامو عمیق کرده بودم و دست هامو محکم.
نشد و من از قصد و بدونِ توجه به حالش مسیرِ انباریو تا ویلا اروم طی میکردم و از این وضع راضی بودم.
انگاری داشتم به خودم فرصت میدادم ، یا شایدم خودم رو امتحان میکردم.
امتحانِ اینکه اگه حست تنفر نیست ، عشق هم نیست ، از این پسر و بوی عطر و لمس تنش بدت نمیاد ، پس چه مرگته که اینجور افتادی رو دنده لج؟
چرا نمیبخشی ، یا حداقل از زندگیت بیرونش نمیکنی؟
چرا عینِ توپِ پینگ پونگ مدام این طرف و اون طرف میپری ، چرا ثابت واینمیستی؟
اصلا ، تکلیفت با خودت و امیر چیه؟
گنگ بودم و بی طرف ، اسیر و بی پناه ، پرسوال و بی جواب..
چند قدم راه تا عمارت قد یه ساعت طول کشید و صدای هاتف از خلاء خودساختم بیرونم کشید ؛
اقا زنگ بزنم بیمارستان بگم دکتر بفرستن؟
چند پله انتهایی ورودیو بالا رفتم و به سَر امیر که چسبیده بود به سینم نگاه کردم و جواب دادم ؛
دکتر بفرستن که همه چی لو بره؟ که بعدش با همون امبولانس بفرستنمون زندان؟
با لگدی به درب ، اونو باز کردم و سمتِ کاناپه مشکی رنگ قدم برداشتم ، با خم کردنِ کمرم جسمش رو سمتِ پایین هُل دادم و قبل از اینکه کامل روی کاناپه بزارمش بینیمو ناخواسته به موهاش کشوندم و نفس عمیقی کشیدم.
هاتف که اینبار توی نور چهره امیرو دید ترس تو چهرش پررنگ تر شد و گفت ؛
اقا من نوکرتم ، دکتر نیاد این چهارتا جنازه میشن پنجــ...ت
میون حرفش با خشم پریدم و داد زدم ؛
خــفــه شــو!
انگاری خودش متوجه حرفش شد که سرشو انداخت پایین و لالمونی گرفت.
کلافه دستی به موهای بازم کشیدم و زیرچشمی به امیر نگاه کردم ، رَد خون و کثیفیه رو سینش هنوز اشکار بود و دست نزده قسم میخوردم که تنش عین یخ سرده!
افکارِ مختلفم رو تو ذهنم طبقه بندی کردم و با به یاد اوردنِ رَستا سمتِ هاتف چرخیدم و لب زدم ؛
زنت کجاست؟
با شنیدنِ حرفم سرشو با شتاب بالا گرفت و جواب داد ؛
خونست اقا ، بهش گفتم امشب نمیام گمونم خواب باشه..
چشمامو با دو انگشت فشردم و ادامه دادم ؛
ازت توضیح نخواستم هاتف ، این کجاست یعنی زنگ بزن بگو بیاد..یعنی مگه خیرسرش دکتر نیست؟
با گرفتن حرفم تند تند سری تکون داد و سمتِ گوشیش دویید ، با لمس گوشیش خواست از خونه بیرون بره که گفتم ؛
بهش تاکید کن تنها بیاد هاتف.
اون چهارتا حروم لقمه رو هم بنداز تو استخر تا بعد.
با تاییدش سمتِ جسمِ رو کاناپه چرخیدم و نگاهش کردم..
زیبا بود و من اسیر همین زیبایی شده بودم..
مظلوم بود و من شیفته همین مظلومیت شده بودم..
شاید مقصر همه چیز اون نبود ، شاید من باید از همه چیز مطمئن تر میشدم..
شاید من ، باید عشقِ تو دلش رو راستی ازمایی میکردم!
24300
| فصل دوم/ســــــربـــــار|
_قـســمتِ پنجاهم _
رهــام : مقابلِ دو مردمکِ چشمَم روی زمین تقلا کرد و بعد در آن واحد همزمان با خارج شدن کفی از دهانِ نیمه بازش اروم گرفت و پلک بست.
دل و جونِ ادمای اطرافم بویِ ترس گرفته بود ، چهارجنازه کشته و بعد سوخته شده بودن ، اونا شریک قتل بودن و نترسیدن..اما برای حالِ پسرِ مقابلم به وحشت افتاده بودن ؛ شاید..
شاید میدونستن این پسر ، چقدر برای من مهم و با ارزش بوده..
قبل از همه ، هاتف سراسیمه سمتِ جسمِ افتاده روی زمین دویید و روی زانوش افتاد ، نگاهِ پرترسی به خنساییِ چهرم انداخت و لب زد ؛
اقا..اقا..تشنج کرده..کف..کف..بالا..اورده!
احساسِ کوچیکی تَه قلبم با شنیدنِ این حرف جرقه خورد و نگاهم از دستِ گِلیش بالا اومد و روی صورتش نشست.
رنگش عینِ اهک سفید بود و ترشحاتِ دهنیش کلِ گردن و سینشو کثیف کرده بود ، پلک هاش بسته بود و بارون عینِ شلاق به جسمش کوبیده میشد.
تو وجودم بجز احساسِ کوچیکِ یک لحظه ایم ، دنبالِ احساسات و حالاتی میگشتم که تا همین چند هفته پیش خواب و خوراکم رو به هم ریخته بود ، احوالاتی که مغزم رو تا نهایت لبریز میکرد و قلبم رو به حماقت میکشوند ، احساساتی که رَها شده بود و حالا نیازمند بودم دوباره پیداش کنم!
هاتف که دید جواب و یا واکنشی از سمتِ من دریافت نمیکنه چشم از صورتم گرفت و دست هاشو بالا اورد تا صورتِ امیر رو لمس کنه.
فقط یک لحظه ، فقط یک لحظه طول کشید تا حاله ای سیاه جلوی چشمام رو بگیره و کلِ خیانت های امیر ، تجسمِ لمسِ اون دخترا و در اخر عشق بازیاشون تو خیالم دوباره زنده شه و قبل از اینکه دست هاتف به تنش بخوره با صدای خشمگینی لب بزنم ؛
دستت بخوره به تنش هاتف ، میری میوفتی کنارِ اون چهار تا جنازه ی جزغاله!
به ثانیه نکشید که دستشو کشید و روی زمین خودشو عقب کشید ، اب دهنشو قورت داد و لب زد ؛
چشم اقا ، ببخشید.
تنه ی محکمی به نوچه های بدرد نخوردش کوبیدم و محکم سمتِ جسمِ افتاده روی زمین قدم برداشتم.
توقع داشتم از ترس بلرزه ، داد بزنه ، از فشار روحیش تا مدت ها یک کلمه حرف نزنه ، حتی جلوی همه گریه کنه اما توقع همچین واکنشِ شدیدِ بدنیو ازش نداشتم..
امیرِ دوسال پیش ، امیری بود که حتی جلوی من گریه هم نمیکرد ، امیری بود که تخسیه تو چشماش قوی بودنشو به رخ میکشید و دربرابر همه چیز استوار وایمیستاد.
انگاری اون امیر ، واقعا همراه با امیری که من عاشقش بودم به دستایِ خودِمن دفن شد.
ما بعد از دوسال ، دوتا ادم متفاوت با شخصیت های متفاوت شده بودیم و اینو جفتمون خوب میفهمیدیم.
کنارِ پهلوش روی پا ایستادم و به ارومی با نوکِ کفشم به پهلوش کوبیدم ، این کوبِش اروم کمی تنش رو لرزوند اما از صورتش واکنشی نصیبم نشد.
اخم هامو بیشتر توی هم گره زدم و اینبار بی تفاوت به چشم های خیره روی تک زانو نشستم ونگاهش کردم..
یک دقیقه ، دو دقیقه ، سه دقیقه..تاجایی که شمارش از دستم در رفت نگاهش کردم ، نگاهش کردم تا تصمیم بگیرم ، تا بتونم با خودم کنار بیام ، تا به تنش دست بزنم..
رنگِ صورتش مدام پریده تر میشد و داشت روبه سفیدی میرفت ، فقط یک لحظه طول کشید که مقابلِ جسمِ زانو زدم با شتاب چشم باز کنه و با عقِ ناگهانی از بینِ دهانِ نیمه بازش اینبار خون بیرون بریزه..
خونِ سرخی که غلیظ تا زیرِ چونش سرازیر شد مادام بی حسیه درونم رو از بین برد و نگرانیِ اندکی به دلم انداخت.
این نگرانی باعث شد بی توجه به احساساتِ این دوسال دو دستم رو زیرِ تنش بزارم و با یک حرکت جسمش رو به اغوش بکشم.
31900
نمایش همه...
Roozbeh-Bemani-Alaaj-320.mp39.11 MB
32300
| فصل دوم/ســــــربـــــار|
_قـســمتِ پنجاه و نهم _
امیــر : صدایِ رهام میونِ این هیاهویِ وجودم نگاهِ لرزونمو سمتش کشوند ؛
خوب نگاهشون کن ، اونی که بدتر از همه سوخته الهست ، کناریاشم به ترتیب میترا ، رَها وَ سوگندن!
یادت میادشون نه؟ هرچی باشه یه روزی دوست دخترات بودن..
هر اسمی که میاورد ، یه تاریخچه از روزایی که با اون دخترا شب میشد از جلو چشمَم میگذشت و دیدنِ جنازه ی سوخته شدشون بدنمو بیشتر میلرزوند.
توانِ حرف زدن نداشتم ، اینو فهمید که ادامه داد ؛
با نقاب زندگی میکردن ، چهره های اصلیشونو بهشون برگردوندم..باید ازم تشکر کنن اینطور نیست؟
چند قدمی به جسمِ لَش شدم نزدیک شد و پچ زد ؛
واسه وا رفتن خیلی زوده پسرِ خوب ، هنوز سردسته ی خرابا رو تو چنگم لِهش نکردم..
میخوام صد برابر الهه بسوزونمش ، میخوام حتی به استخوناشم رحم نکنم ، میخوام استخوناشو با اسید پودر کنم !
بیین منو ، میخوام حتی به خاکسترشم رحم نکنم!
اون میگفت و چشمای من خیره میموند به اون چهار جنازه ، نمیدونم چیشد ، نمیدونم چیشد که برای لحظه ای همه چیز رو سفید دیدم ، بدنم لرزید و از پشت روی زمین پرت شدم..
لرزیدنِ بدنم ، حتی کَف کردنِ دهنمو حس میکردم سفیدیِ چشمام کم کم به ظلمات ختم میشد و هوشیاریم از دست میرفت.
بین اغما و بیداری بودم که گوشم سوت کشید و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم!
88100
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.