cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

"ســـَربـــار"

میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛ https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52 ______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
835
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-27 روز
+5930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و چهارم _ رهــام : لبِ ساحل با ماشین میروندم و به طلوعِ نحسِ افتاب رو به ابِ دریا نگاه میکردم ، تمامی شیشه های ماشینو پایین داده بودمو هرلحظه بیشتر گاز میدادم تا خنکیه نسیمِ صبح به صورتم برخورد کنه و از خلاء بیرونم بکشه.. وقتی فرمونم سمتِ ساحل کج شد ، هنوز شب بود اما حالا خورشید طلوع کرده بود و ابیِ دریا نمایان شده بود.. نمیتونستم از ماشین پیاده شم ، نمیتونستم برم لب اب و خنکیشو لمس کنم ، نمیتونستم نسیم رو با تمامی وجودم حس کنم ، انگاری دیگه چیزی درونم نبود تا ارادمو تحریک کنه ، تحریک کنه تا به فکر خودم بیوفتم ، به فکر ارامشم ، لذتم.. انگاری هیچ چیزی از خودم به ذهنم نمیرسید ، انگاری من کالبدِ رهام بودم و تو این کالبد هزاران روح رو تحمل میکردم اِلا روحِ شکسته خودم! دم دمای صبح بود ، خورشید گرما نداشت اما نورش اذیتم میکرد ، عینکمو به چشم زدم و با نگاهِ طولانی به ابِ دریا پامو روی گاز محکم تر فشردم و تو جاده پیچیدم.. باید برمیگشتم ویلا..باید دوباره شروع میکردم.. این پایانِ مسیر نبود ، حالِ امیر ضعیفم کرده بود اما منصرفم ، نه.. یه ادم ، یه ادمِ پست فطرت انتظارم رو میکشید.. انتظارِ اتیشی که تو گذشته به جونم انداخته بود! ساحل به ویلا خیلی نزدیک بود و من با سرعتی که داشتم خیلی زودتر از حد حساب رسیده بودم ، نگاهی به دربِ بسته انداختم و به یاد اوردم که احمدو فرستادمش بره ، برای همین بیخیالِ ماشین پیاده شدم و تک دروازه ی کوچیکو با هُل نسبتا محکمی بازش کردم.. خونه تو سکوت غرق بود و توی حیاط هیچکس به چشم نمیخورد ، دلنگران اینکه نکنه اتفاقی افتاده باشه به قدم هام سرعت دادم و با باز کردنِ درب ورودیه ویلا داخل شدم ، کاناپه ای که دیشب امیرو روش گذاشته بودم خالی بود و تنها پلاستیک هایی حاویِ سرم و امپولِ مصرف شده روی میزِ کنارِ کاناپه افتاده بودن ، دلنگرانیم با دیدنِ این صحنه بیشتر شد و با چشم جای جایِ ویلا رو دنبال هاتف گشتم ، با ندیدنش سمتِ پله گردونِ وسطِ خونه حرکت کردم و با نهایت سرعتی که از خودم سراغ داشتم اون پله های چوبیو بالا رفتم. نفسم به خس خس افتاده بود ، با اون حال سعی کردم هاتفو صدا کنم ولی قبل از اینکه دهانم برای کلمه ای تقلا کنه درب اتاقِ باز شد و هاتف به همراهِ رستا ازش بیرون اومدن ، اخرین پله رو از سَر گذروندم و با نگرانی سمتشون قدم برداشتم. صدای قدم هام رو پارکتِ چوبی سرهاشونو سمتم چرخوند و هاتف با دیدنِ سرو ریختم سمتم دویید؛ حالت خوبه رهام؟ نفس رفتمو به ریم برگردوندم و لب زدم ؛ واسه چی سَر جاش نبود امیر؟ اب دهنشو قورت داد و سرتاپامو از سرگذروند ؛ رَستا گفت پایین جایی نیست سرمو بهش اویزون کنه، کاناپه هم سفت بود خودِ امیر اذیت میشد. دیگه با کمک بچه ها اوردیمش تو اتاق گذاشتیمش رو تخت ، لباسشم عوض کردیم اینجا راحت تره.. حالشم از دیشب بهتره ، نگران نباش. نگاهِ پرخشمی به چهره ارومش انداختم و دستی که میخواست تو گوشش فرو بیادو مشت کردم ؛ واسه دست زدن بهش و نگاه کردن به تنش یه سیلی محکم طلبته که اگه زنت نگاهمون نمیکرد میدادم نوش جون کنی! منتظر حرفی از جانبش نموندم و مقابلِ صورت وا رفتش سمتِ اتاق قدم برداشتم.
نمایش همه...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و سوم _ رهــام : به صندلیِ چوبی تکیه زدم و از سیگارِ بین لبام کام عمیقی گرفتم و بعد از چند ثانیه مکث دودِ جمع شده تو گلومو بیرون فرستادم.. زیرِ اسمون شب و خیره به ماهِ تابانش ، کمی دلنگران و بشدت سردرگم سیگارمو میکشیدم و هزاران حروفِ جورواجور و برای ساختنِ شعر تو ذهنم میچیدم. حتی دیگه نمیتونستم شعر بگم ، حتی دیگه نمیتونستم از ماه ارامش بگیرم ، حتی دیگه سیگارم ارومَم نمیکرد. انگاری شده بودم یه ادم دیگه ، یه ادم که با رهامِ قبلش زمین تا اسمون متفاوت بود. من ادم کشته بودم ، چطور توقع داشتم هنوز هم همون رهامِ شاعرو تو وجودم پیدا کنم؟ خلوتِ جسمو شلوغیو مغزم با اومدنِ هاتف و نشستنش کنارم به هم خورد و سیگاری که به فیلتر رسیده بود از بین دستام روی زمین پرت شد. سکوتِ هاتف دوام زیادی نداشت و بالاخره به حرف اومد ؛ یه سری امپول و سرم میخواست و کپسولِ اکسیژن که رفتم گرفتم ، فعلا علائم جدیدی نداشته. نفسِ حبس شدمو به اسودگی بیرون فرستادم و دوباره به ماه خیره شدم ؛ بابتِ حرفایِ رَستا متاسفم اقا ، اونم چهارسال نبودنم سخت گذشت بهش الان فکر میکنه دوباره میخوام بیوفتم گوشه زندون.. پلکامو روی هم فشردم و با صدای گرفته ای که نشون دهنده چند روز نخوابیدنم بود پچ زدم ؛ وقتی خلوتیم نگو اقا ، نزار حس کنم توام حقوق بگیرمی ، بزار حس کنم یه رفیق دارم حداقل.. چند ثانیه ، فقط چند ثانیه سکوت نیاز بود تا دستشو رو شونم بزاره و محکم فشار بده ؛ هاتف بمیره نبینه این حالتو داداش.. رفیق چیه قربون چشات ، تو همه کَس منی نگو اینجوری.. بغضِ سنگین وجودمو قورت دادم و بی ربط گفتم ؛ بعد دوسال بغلش کردم ، بعد دوسال لمسش کردم ، بعد دوسال بوش کردم ، هاتف من بعد دوسال نگرانش شدم.. دلم میخواد ببخشمش مغزم نمیزاره ، میخوام ولش کنم قلبم نمیزاره ، این وسط من و این تن و بدن شدیم مُرید این دوتا لاکردار.. بهت گفتم بهش ادرس بده ، گفتم بزار بهت اعتماد کنه ، گفتم بزار بیاد بیینه چیکار کردم با این همه ادم تا شاید دلمو خنک کنم. اومد ، دید ، به این حال افتاد اما دلِ من خنک نشد.. هاتف ، بعد از دوسال..بعد از دوسال هنوزم همون بو رو میداد..هنوزم..هنوزم.. نشد..نتونستم ادامه بدم ، از گریه بیزار بودمو یه کلمه حرفِ اضافه به هق هق مینداختم.. دستمو تو جیبم فرو بردم و با لمسِ بسته سیگارمو نخِ دیگه ای ازش بیرون کشیدم و با فندک روشنش کردم ، پُک عمیقی بهش زدم و بالاخره به صورتِ مَردِ کنارم نگاه کردم.. چشماش کاسه خون بود و با دلسوزی نگاهم میکرد؛ چرا این قلبِ خونیت هیجوره اروم نمیگیره رهام؟ سوالِ خودم رو به خودم برمیگردوند و من هیچ جوابی جز یه جمله براش نداشتم ؛ شاید چون فقط قلبم خونی نیست ، شاید من دارم توی خون غرق میشم.. دستی به چشماش کشید و روبه روم جا گرفت ، حتی دیگه نمیتونستم اینجارو تحمل کنم.. از جام بلند شدم و روبه هاتف لب زدم ؛ به زنت بگو تا صبح بشینه بالاسرش ، هرچیزی که شد فکر بیمارستان رفتنو از ذهنتون بندازید بیرون من اون پسرو بیشتر از شما میشناسم ، اون وقتی میترسه هیچ کدوم از حرکات رفتاریش دست خودش نیست ، ممکنه لو بره همه چی.. منو ببین هاتف.. با نگاهش ادامه دادم ؛ من نمیخوام دوباره بخواطر من بلایی سرخودت بیاری گرفتی؟ با کمی مکث سری تکون داد و گفت ؛ حالا با این همه جنازه وسط این قبرستون چیکار کنیم؟ دودِ سیگارمو بیرون فرستادم و با نگاه کردن به استخر جواب دادم ؛ تک تکشونو ، ردیفی تو همین باغ دفن کن..
نمایش همه...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و دوم _ رهــام : کوبیده شدنِ درب سالن تکونِ عمیقی به جسمَم داد و باعث شد چشم از امیرِ روبه روم بگیرم ، هاتف و زنش رستا سراسیمه و نگران دوش به دوش هم سمتمون قدم برمیداشتن و حضور این دوتا باعث شده بود پـِی ببرم ، تمام مدت خیره بودم به امیر بیهوش و لاجون. رستا که بهم رسید با سر سلامی کرد و سمتِ امیر دویید , میدونستم که این زن دل خوشی ازم نداره ، میدونستم که منو مسببِ تمامیِ شَر بودنِ هاتف میدونه..میدونستم که چشم دیدنمو نداره ولی تنها راه چاره رَستایِ ازمن متنفر بود. حدودا چند دقیقه ای مشغول معاینه بود و تمامی این مدت من به هرجایی نگاه میکردم جز دستای رستا که گاها به صورت و یا اجزای بدن امیر خورده میشد. بعد از چند دقیقه اتلاف وقت از جاش بلند شد و روبه شوهرش لب زد ؛ فشار عصبی منجر به فشار مغز شده، فشار مغزم باعث تشنج و خونریزی از بینی و دهان. اینجور که من فهمیدم احتمالا بیماریه و زمینه قدیمی داره ، باید ببریدش دکتر خیلی خطرناکه! دستمو تو جیب شلوارم فرو بردم و با پَس زدنِ نفسم لب زدم ؛ نمیشه بره دکتر ، یه راه دیگه بگو. موجی از خشم از چشماش سرازیر شد و رو بهم جَهید ؛ دارم میگم خطرناکه ، امکان سکته مغزی وجود داره! پر از حرص بهش چشم دوختم و خنسا جواب دادم ؛ پس تو برای چی اینجایی؟ نفسشو محکم بیرون فرستاد و داد زد ؛ من پزشکم ، پیامبر نیستم که شفا بدم. در ضمن ، پزشکِ بی تجهیزات مثلِ قبرِ بی مُردست! کلافه از شِر گفتناش دستی به پیشونیم کشیدم و سرمو سمت هاتف چرخوندم ؛ هر تجهیزاتی که نیاز داره براش فراهم کن هاتف. وقتی برگشتم از این حالِ خراب بیرون اومده باشه! کتِ خاکیمو از روی کاناپه چنگ زدم و همین که اراده کردم از ویلا خارج شم صداش به گوشم خورد ؛ تو یه سنگدلِ به تمام معنایی هادیان! شوهر احمق منو که به خاک سیاه نشوندی ، چهارسال انداختیش گوشه زندون. حالا نوبت این طفلِ معصومه؟ میخوای بندازیش گوشه قبرستون؟ حرف هاش چنان برام سنگین تموم شده بود که برای لحظه ای چشمام سیاهی رفت و قلبم تیر کشید. قلبم تیر کشید اما بدونِ اینکه حرفی بزنم تنها نگاهش کردم و بعد از ویلا بیرون زدم. کلِ این جماعت از رهامِ هادیانِ سنگدل بَری بودن ، پس کی منو دوست داشت میونِ این همه ادم؟
نمایش همه...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و یکم_ رهــام : سنگینه تنش رو دستام ، رَد نفس های ارومش تو گردنم ، بوی عطرِ امیخته به خونش مَجرایِ بینیم و من ، با قلبی خالی از حس همه واکنش های اطراف رو درک میکردم و تنها به راهم ادامه میدادم.. این عطر..این تن..این نفس ها ، نمیگم دلتنگ اما غریب بودن بعد از دوسال.. غریب بودن چیزهایی که روزی زندگیمو بهشون گره زده بودم ، غریب بودند ، غریب بود ، غریب بودیم! توقع داشتم وقتی که بوی این عطر میخوره به بینیم ، وقتی که این دست لمس میکنه تنش رو ، حالم بد شه ، اما نشد.. نشد و من خواسته یا ناخواسته نفس هامو عمیق کرده بودم و دست هامو محکم. نشد و من از قصد و بدونِ توجه به حالش مسیرِ انباریو تا ویلا اروم طی میکردم و از این وضع راضی بودم. انگاری داشتم به خودم فرصت میدادم ، یا شایدم خودم رو امتحان میکردم. امتحانِ اینکه اگه حست تنفر نیست ، عشق هم نیست ، از این پسر و بوی عطر و لمس تنش بدت نمیاد ، پس چه مرگته که اینجور افتادی رو دنده لج؟ چرا نمیبخشی ، یا حداقل از زندگیت بیرونش نمیکنی؟ چرا عینِ توپِ پینگ پونگ مدام این طرف و اون طرف میپری ، چرا ثابت واینمیستی؟ اصلا ، تکلیفت با خودت و امیر چیه؟ گنگ بودم و بی طرف ، اسیر و بی پناه ، پرسوال و بی جواب.. چند قدم راه تا عمارت قد یه ساعت طول کشید و صدای هاتف از خلاء خودساختم بیرونم کشید ؛ اقا زنگ بزنم بیمارستان بگم دکتر بفرستن؟ چند پله انتهایی ورودیو بالا رفتم و به سَر امیر که چسبیده بود به سینم نگاه کردم و جواب دادم ؛ دکتر بفرستن که همه چی لو بره؟ که بعدش با همون امبولانس بفرستنمون زندان؟ با لگدی به درب ، اونو باز کردم و سمتِ کاناپه مشکی رنگ قدم برداشتم ، با خم کردنِ کمرم جسمش رو سمتِ پایین هُل دادم و قبل از اینکه کامل روی کاناپه بزارمش بینیمو ناخواسته به موهاش کشوندم و نفس عمیقی کشیدم. هاتف که اینبار توی نور چهره امیرو دید ترس تو چهرش پررنگ تر شد و گفت ؛ اقا من نوکرتم ، دکتر نیاد این چهارتا جنازه میشن پنجــ...ت میون حرفش با خشم پریدم و داد زدم ؛ خــفــه شــو! انگاری خودش متوجه حرفش شد که سرشو انداخت پایین و لالمونی گرفت. کلافه دستی به موهای بازم کشیدم و زیرچشمی به امیر نگاه کردم ، رَد خون و کثیفیه رو سینش هنوز اشکار بود و دست نزده قسم میخوردم که تنش عین یخ سرده! افکارِ مختلفم رو تو ذهنم طبقه بندی کردم و با به یاد اوردنِ رَستا سمتِ هاتف چرخیدم و لب زدم ؛ زنت کجاست؟ با شنیدنِ حرفم سرشو با شتاب بالا گرفت و جواب داد ؛ خونست اقا ، بهش گفتم امشب نمیام گمونم خواب باشه.. چشمامو با دو انگشت فشردم و ادامه دادم ؛ ازت توضیح نخواستم هاتف ، این کجاست یعنی زنگ بزن بگو بیاد..یعنی مگه خیرسرش دکتر نیست؟ با گرفتن حرفم تند تند سری تکون داد و سمتِ گوشیش دویید ، با لمس گوشیش خواست از خونه بیرون بره که گفتم ؛ بهش تاکید کن تنها بیاد هاتف. اون چهارتا حروم لقمه رو هم بنداز تو استخر تا بعد. با تاییدش سمتِ جسمِ رو کاناپه چرخیدم و نگاهش کردم.. زیبا بود و من اسیر همین زیبایی شده بودم.. مظلوم بود و من شیفته همین مظلومیت شده بودم.. شاید مقصر همه چیز اون نبود ، شاید من باید از همه چیز مطمئن تر میشدم.. شاید من ، باید عشقِ تو دلش رو راستی ازمایی میکردم!
نمایش همه...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاهم _ رهــام : مقابلِ دو مردمکِ چشمَم روی زمین تقلا کرد و بعد در آن واحد همزمان با خارج شدن کفی از دهانِ نیمه بازش اروم گرفت و پلک بست. دل و جونِ ادمای اطرافم بویِ ترس گرفته بود ، چهارجنازه کشته و بعد سوخته شده بودن ، اونا شریک قتل بودن و نترسیدن..اما برای حالِ پسرِ مقابلم به وحشت افتاده بودن ؛ شاید.. شاید میدونستن این پسر ، چقدر برای من مهم و با ارزش بوده.. قبل از همه ، هاتف سراسیمه سمتِ جسمِ افتاده روی زمین دویید و روی زانوش افتاد ، نگاهِ پرترسی به خنساییِ چهرم انداخت و لب زد ؛ اقا..اقا..تشنج کرده..کف..کف..بالا..اورده! احساسِ کوچیکی تَه قلبم با شنیدنِ این حرف جرقه خورد و نگاهم از دستِ گِلیش بالا اومد و روی صورتش نشست. رنگش عینِ اهک سفید بود و ترشحاتِ دهنیش کلِ گردن و سینشو کثیف کرده بود ، پلک هاش بسته بود و بارون عینِ شلاق به جسمش کوبیده میشد. تو وجودم بجز احساسِ کوچیکِ یک لحظه ایم ، دنبالِ احساسات و حالاتی میگشتم که تا همین چند هفته پیش خواب و خوراکم رو به هم ریخته بود ، احوالاتی که مغزم رو تا نهایت لبریز میکرد و قلبم رو به حماقت میکشوند  ، احساساتی که رَها شده بود و حالا نیازمند بودم دوباره پیداش کنم! هاتف که دید جواب و یا واکنشی از سمتِ من دریافت نمیکنه چشم از صورتم گرفت و دست هاشو بالا اورد تا صورتِ امیر رو لمس کنه. فقط یک لحظه ، فقط یک لحظه طول کشید تا حاله ای سیاه جلوی چشمام رو بگیره و کلِ خیانت های امیر ، تجسمِ لمسِ اون دخترا و در اخر عشق بازیاشون تو خیالم دوباره زنده شه و قبل از اینکه دست هاتف به تنش بخوره با صدای خشمگینی لب بزنم ؛ دستت بخوره به تنش هاتف ، میری میوفتی کنارِ اون چهار تا جنازه ی جزغاله! به ثانیه نکشید که دستشو کشید و روی زمین خودشو عقب کشید ، اب دهنشو قورت داد و لب زد ؛ چشم اقا ، ببخشید. تنه ی محکمی به نوچه های بدرد نخوردش کوبیدم و محکم سمتِ جسمِ افتاده روی زمین قدم برداشتم. توقع داشتم از ترس بلرزه ، داد بزنه ، از فشار روحیش تا مدت ها یک کلمه حرف نزنه ، حتی جلوی همه گریه کنه اما توقع همچین واکنشِ شدیدِ بدنیو ازش نداشتم.. امیرِ دوسال پیش ، امیری بود که حتی جلوی من گریه هم نمیکرد ، امیری بود که تخسیه تو چشماش قوی بودنشو به رخ میکشید و دربرابر همه چیز استوار وایمیستاد. انگاری اون امیر ، واقعا همراه با امیری که من عاشقش بودم به دستایِ خودِمن دفن شد. ما بعد از دوسال ، دوتا ادم متفاوت با شخصیت های متفاوت شده بودیم و اینو جفتمون خوب میفهمیدیم. کنارِ پهلوش روی پا ایستادم و به ارومی با نوکِ کفشم به پهلوش کوبیدم ، این کوبِش اروم کمی تنش رو لرزوند اما از صورتش واکنشی نصیبم نشد. اخم هامو بیشتر توی هم گره زدم و اینبار بی تفاوت به چشم های خیره روی تک زانو نشستم ونگاهش کردم.. یک دقیقه ، دو دقیقه ، سه دقیقه..تاجایی که شمارش از دستم در رفت نگاهش کردم ، نگاهش کردم تا تصمیم بگیرم ، تا بتونم با خودم کنار بیام ، تا به تنش دست بزنم.. رنگِ صورتش مدام پریده تر میشد و داشت روبه سفیدی میرفت ، فقط یک لحظه طول کشید که مقابلِ جسمِ زانو زدم با شتاب چشم باز کنه و با عقِ ناگهانی از بینِ دهانِ نیمه بازش اینبار خون بیرون بریزه.. خونِ سرخی که غلیظ تا زیرِ چونش سرازیر شد مادام بی حسیه درونم رو از بین برد و نگرانیِ اندکی به دلم انداخت. این نگرانی باعث شد بی توجه به احساساتِ این دوسال دو دستم رو زیرِ تنش بزارم و با یک حرکت جسمش رو به اغوش بکشم.
نمایش همه...
نمایش همه...
Roozbeh-Bemani-Alaaj-320.mp39.11 MB
10:30 "سربار"
نمایش همه...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
چیشده سربار؟ ترسیدی پسرِشجاع؟ ناشناس چنلِ ناشناس
نمایش همه...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و نهم _ امیــر : صدایِ رهام میونِ این هیاهویِ وجودم نگاهِ لرزونمو سمتش کشوند ؛ خوب نگاهشون کن ، اونی که بدتر از همه سوخته الهست ، کناریاشم به ترتیب میترا ، رَها وَ سوگندن! یادت میادشون نه؟ هرچی باشه یه روزی دوست دخترات بودن.. هر اسمی که میاورد ، یه تاریخچه از روزایی که با اون دخترا شب میشد از جلو چشمَم میگذشت و دیدنِ جنازه ی سوخته شدشون بدنمو بیشتر میلرزوند. توانِ حرف زدن نداشتم ، اینو فهمید که ادامه داد ؛ با نقاب زندگی میکردن ، چهره های اصلیشونو بهشون برگردوندم..باید ازم تشکر کنن اینطور نیست؟ چند قدمی به جسمِ لَش شدم نزدیک شد و پچ زد ؛ واسه وا رفتن خیلی زوده پسرِ خوب ، هنوز سردسته ی خرابا رو تو چنگم لِهش نکردم.. میخوام صد برابر الهه بسوزونمش ، میخوام حتی به استخوناشم رحم نکنم ، میخوام استخوناشو با اسید پودر کنم ! بیین منو ، میخوام حتی به خاکسترشم رحم نکنم! اون میگفت و چشمای من خیره میموند به اون چهار جنازه ، نمیدونم چیشد ، نمیدونم چیشد که برای لحظه ای همه چیز رو سفید دیدم ، بدنم لرزید و از پشت روی زمین پرت شدم.. لرزیدنِ بدنم ، حتی کَف کردنِ دهنمو حس میکردم سفیدیِ چشمام کم کم به ظلمات ختم میشد و هوشیاریم از دست میرفت. بین اغما و بیداری بودم که گوشم سوت کشید و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم!
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.