cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان ارواح ترسناک👻

نمایش بیشتر
إيران204 455فارسی190 527دسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
212
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

part51 آرین لبخندی زدو گفت:کمال همنشین در من اثر کرد بعدشم نیششو تا بناگوشش باز کرد _ببند اونارو وگرنه مگس میره وااا آری _باش تو غذاتو بپز مام میریم تو پذیرایی درست شد صدام کنین _باوشه برین داشتن میرفتن که یادم رفت بپرسم چی بپذم _اممم میگم شما املت میخورین یا تخم مرغ همچین برگشتن که نزدیک بود شلوارمو رنگی کنم آرین _مردک تو سه ساعت اینجا مارو ایسگا کردی همچین نگا به یخچال میکردی گفتیم حالا چی میخوای درست کنی حالا میگی تخم مرغ یا املت خجالت بکش ای بابا نرگس_اره همچین گفت فک کردم الانه که یه غذای محشر بخورم نیما هم حرف اون دوتا رو تایید کرد باغیض نگاشون کردمو گفتم _کوفت بخورین همینو هم بیرون گیرتون نمیاد حالا میگین چی میخواین یا نه پوفی کشیدنو گفتن :همون املتو درست کن باو از تخم مرغ بهتره بعدش روشونو برگردوندن داشتن میرفتن منم ماهیتابه روروی گاز گذاشتمو روغن ریختم توش تخم مرغا و ریختم روش به یک بار بوووومممم _آخ سوختم *'نرگس'* داشتیم میرفتیم سمت پذیرایی که صدای بدی از آشپزخونه اومد با دوبرگشتیم و رفتیم توی آشپزخونه بادیدن صحنه روبه رو به هم نگاهی انداختیم و پوقی زدیم زیر خنده
نمایش همه...
part53 نیم ساعت گذشت مهرزادم اومد پایین چت اووووو چه تیپی زده دخترا اگه الان خواب نبودن از سروکلش بالا میرفتن خخخخخ _به به آقا مهرزاد چه تیپی زدی یادم بنداز سپند پیدا کنم رو سرت دود کنم چشت نزنن بااین همه جذابیت نیما _نرگسسسس _جانم خو چیه نیما _وقتی اینجوری جلو چشم من از یکی تعریف میکنی از من چه توقعی داری _ایش باشه حسود گرم حرف زدن بودیم که آرین با 5تا بسته پیتزا اومد وا ماکه 4نفریم پس این چرا 5تا گرفته _ آرین آرین جانم _میگم ماکه چهار نفریم پس چرا 5تا پیتزا گرفتی بقیه هم حرفمو تایید کردن که آرین گفت _آره خب یکیش واسه رویاس گرفتم گفتم اونم از صبح هیچی نخورده بهوش اومد بده بخوره _ای وای راست میگی اصن حواسم به رویا نبود باشع مرسی که به فکرشی بهوش بیاد حتما میدم بخوره آرین باش مرسی هممون جبعه پیتزا و مخلفاتشونو ازش گرفتیمو شروع کردیم به خوردن بعد نیم ساعت هممون خوردیمو تموم شد از آرین تشکر کردم بلند شدم و خواستم برم که آرین صدام کرد برگشتم سمتش: ‌جانم چیشده آرین _صبر کن به جعبه پیتزایی که برای رویا گرفته بود اشاره کردو گفت :اینو جاگذاشتی _ام آره ببخشید فراموش کردم بدش من جعبه رو ازش گرفتمو راه افتادم سمت طبقه ی بالا داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای جیغ رویا رو شنیدم جیغش هر لحظه بیشتر می‌شد نگاهی به بچه ها کردم اونام نگاه به طبقه بالا میکردن یهو همشون پاشدن اومدن هممون به سمت طبقه ی بالا شروع کردیم به دویدن 🌺🌺🌺
نمایش همه...
part52 دیگه هرسه تا مون داشتیم زمینو گاز میزدیم _و... ا...ی م... هر... زاد.... چ.... ر... ا... هم... چ... ی... ن... ش... دی آرین _یه املت خواستی واسمون درست کنیا آخه داداش من چرا همچین کردی باخودت توصیف حال مهرزاد: گازوترکونده بود کل آشپزخونه سیاه شده بود کل هیکل خودشم موهاشم سیخ سیخ به هوا شده بود عین اینا که برق میگیرتشون خخخخ نیما _مهرزاد داداش بیزار بودیم هیچی هم بهمون نمیدادی ماسیر می‌شدیم آرین دستشو کوبوند به پیشونیش گفت :وای آشپزخونه رو بگو حالا کی میخواد اینجا رو تمیز کنه مهرزاد شرمنده سری تکون دادو گفت شرمنده داداش خیلی بهت ضرر زدم آرین _فدا سرت داداشم مهم اینه که خنده ای کردو گفت :مهم اینه خودت چیزیت نشده مهرزاد سرشو خاروندو گفت :ای وای حالا چی میخوایم بخوریم منکه شکمم اسیرم کرده ما سه تا هم همزمان گفتیم؛ ماهم همینطور آرین دوباره زد به پیشونیشو گفت ای وای _چیشده آرین چرا از اول یادم نیومد نیما _چیو آرین همین نزدیکیا یه پیتزا فروشی شبانه روزی هست اگه یادم میومد پیتزا سفارش میدادمو الان به آشپزخونه اشاره کردو گفت :اینجا این شکلی نبود خب حالا فدا سرتون روبه مهرزاد کردو گفت مهرزاد جان داداش برو این سروشکلتو درست کن منم زنگ میزنم پیتزا بیارن مهرزاد سری تکون دادو رفت ارینم زنگ زد که
نمایش همه...
part55 سرمو تکون دادم به امید اینکه حتما خیالاتی شدم دوباره نگاه به آیینه کردم ولی چیزی نبود شیر ابو باز کردم دستامو کنار هم قرار دادمو زیر شیر آب گذاشتم دستام پر آب شد همه ی ابا رو روی صورتم پاشیدم حوله رو از کنار آیینه برداشتمو به اول دستامو خوشک کردم بعد گرفتمش روی صورتم هرچی حوله رو روی صورتم میمالیدم حس میکردم یه مایعی داره روی صورتم بخش میشه فک کردم آبه ولی آب که اینجوری نیس حوله رو از صورتم جدا کردم با چیزی که دیدم شوکه شدم حوله پر خون بود چشمام نزدیک بود از کاسه بزنه بیرون نگاهی از آیینه به صورت خودم انداختم ولی با دیدن چیزی که توی آیینه دیدم بیشتر شوکه شدم صورتم پر خون بودجیغ خفیفی کشیدم شیر آبو باز کردم تا صورتمو تمیز کنم ولی از شیر بجای آب خون میومد بیرون دوباره جیغی زدم همینطور از شیر دور میشدمو عقب عقب آروم میرفتم که یهو حس کردم به یه جسم سرد برخوردم برگشتم که دیدم یه آدم از سقف آویزونه و بدنش اینقدر پوسیده که انگار چن ساله ازونجا آویزونه همینطور پش سر هم به طرف جیغ میزدم در همون حین به طرف در رفتم خونهایی که از شیر بیرون میومد حوضچه ی کوچیک زیر شیرو پر کرده بودو کف زمین می‌ریخت خونها حتی به زیر پای منم رسیده بودن همش جیغ میزدم دستمو روی دستگیره گذاشتم تا بازش کنم چن بار بالا و پایینش کردم اما باز نشد یا خدا بیچاره شدم _جیییییغغغغغ تورو خداااا یکی کمکم کنه جیییییغغغغغ کمک نرگس نیما مهرزاد آرین توروخدا کمکم کنین جیغ دوباره دستمو به سمت دستگیره بردم اما بی نتیجه بود هرچی بالا و پایینش کردم باز نشد _نرگسسسس نرگس تورو خدا این لامصبو باز کن بخدا اصن شوخی خوبی نیس اگه تو قفلش کردی بازش کن توروخدا همینطور داشتم داد میزدمو محکم می‌کوبیدم به در که صدای نفسای شخصی رو کنار گوشم حس کرد
نمایش همه...
😱 4😐 1
part54 *' رویا '* آروم لای پلکامو باز کردم نمیدونم چرا کسل بودم اصن حوصله هیچیو نداشتم از روی تخت بلند شدم وا به اطراف اتاق نگاهی انداختم دنبال گوشیم بودم ولی پیداش نمی کردم همه جارو گشتم چشمم افتاد روی عسلی کنال تخت گوشیم روی اون بود رفتمو برش داشتم خاموش بود کلید روشنشو زدمو منتظر موندم تا روشن شه بالاخره روشن شد اووووو چقدر میسکال داشتم 17 تا پیاااامممم ماشالا میسکالا مال مامان و نیما و نرگسو مهرزادبود اوا اینا چرا برام میسکال انداختم ماکه یه جاییم باو چرا اینا بهم میسکال زدن رفتم پیامارو باز کردم 16تا پیام مال نرگس بود که زیر فوشم کرده بود که کجایی بیا من میترسم چیکار فلان ولی آخری یه پیام بود خیلی عجیب بود نوشته بود "مرگ بهت نزدیکه" وا این چی میگه نگاهی به شمارش انداختم گفتم حتما یکی از بچه هاس سرکارم گذاشتن ولی باچیزی که دیدم چشام گنده شد هیچ شماره و اسمی نداشت جای فرستنده ی پیام کاملا خالی بود یا خدا این ديگه چیه ولش حتما حقس از طرف بچه ها میخوان منو بترسونن ولش اهمیتی ندادم نگاهی به ساعت کردم بادیدن ساعت سرم سوت کشید ساعت 3و نیم شب یا اسقدوص نگاهی به جای خالی نرگس انداختم دیدم نیس ناکس حتما بازم رفته پیش این نیمای دربه در بازم اهمیتی ندادم به طرف سرویس بهداشتی رفتم داخل شدمو درو پشت سرم بستم رفتم جلوی آیینه یه نگاه به صورتم انداختم یه لحظه حس کردم یه هاله سیاه از پشت سرم رد شد دلم هری ریخ
نمایش همه...
part49 نگاهی به اطرافم انداختم ساحل خیلی ساکت بود تاحالا ساحلو اینجوری ندیده بودم به راهم ادامه دادم داشتم میرفتم که یهو درد عجیبی رو توی ناحیه ی قفسه ی سینم حس کردم آخ بلندی کشیدم که باعث شد همشون به سمتم برگردن سریع به سمتم اومدنو گفتن مهرزاد _آرین چیشد حالت خوبه نرگس _وای چت شد یهو نیما _حالت خوبه بلند شدمو گفتم :فک کنم بخاطر انرژیییه که از بدنم خارج شده نگران نباشید الان خوب میشم کمی گذشت تابالاخره خوب شدم مهرزاد _بهتری داداش سرمو تکون دادمو آروم گفتم :خوبم نرگس خب خداروشکر بریم دیگه به سمت ویلا راه افتادیم بعد گذشت چن مین بالاخره به ویلا رسیدیم.... داخل ویلا شدیم به ساعت مچیم نگاهی انداختم ساعت 1شب شده بود اوه ینی اینقدر وقت گذشته نرگس _وا چرا کسی نیس اینجا کجا رفتن بچه ها _ساعت 1شبه ها حتما رفتن بخوابن همشون عین این برق گرفته ها برگشتن سمتمو بلند وباهم گفتن:واقعا _هیس آروم باشین همه خوابن برین رویا رو بزارین بیاین آشپزخونه یه چیزی بخوریم منکه دارم میمیرم از گشنگی بازم همزمان گفتن :ماهم همینطور _درد برین دیگه سری تکون دادنو رفتن نگاهی به لباسام انداختم وای خدایا این چه وضعیه لباسام پر خاک شده بودن به سمت اتاقم رفتم تا لباسامو عوض کنم رفتمو لباسامو عوض کردمو از اتاق بیرون اومدمو به سمت آشپزخونه رفتم بعد گذشت چن مین بقیشونم اومدن
نمایش همه...
part47 _نه اون دوشیزه نیس اون همسرمنه روح _ما میدونیم اون دختر دوشیزست _من میخوام این دخترو ازینجا ببرم اگه جلوگیری کنین تک تکتونو میکشم و این قبرستان رو به آتیش میکشم حالا برید کنار روح ها باترس کنار رفتن از کنارشون گذر کردم پشتم بهشون بود که یکی از روح ها گفت؛ روح _اون رو ببرولی نفرین ما تاابد گریبان گیر اوهست باعصبانیت برگشتم به طرفشون وگفتم :اگه حتی بخواین بلایی سراین دختر بیارید وای بحالتون کاری میکنم به قبرا اشاره کردم همینا رو هم نداشته باشید. بعد گفتن این حرف با سرعت از بین قبر ها گذشتمو رفتم به سمت در قبرستون از قبرستون خارج شدم هوا تاریک شده بود پس اینا کجان صداشون کردم که از پشت درختا اومدن بیرون اومدن سمتم _چرا رفتین اون پشت نیما _مهم نیس اون چه صدایی بود یه لحظه حس کردم بمب منفجر شد _نه بمب نبود اونا رویا رو کشتنو داخل قبر کردن منم مجبور شدم قبرو منفجر. کنم نرگس با چشمای پر اشک جلو اومدو دستی به صورت رویا کشید با صدایی که از گریه زیاد خش دار شده بود گفت نرگس_وای ینی رویا مرده و بعدش دوباره زد زیر گریه _آره مرده بود دفنشم کرده بودن کاملا سرد بود ولی من مجبور شدم نصف انرژی مو بهش بدم مهرزاد با نگرانی جلو اومدو رویا رو از بغلم گرفت مهرزاد_بده من رویا. رو من میارمش تو خوبی الان مرسی. داداش خیلی بهمون لطف کردی نمیدونی اگه رویا چیزیش میشد من... دیگه حرفشو ادامه ندادو سرشو انداخت پایین خندم گرفت پس درست حدس میزدم مهرزاد عاشق رویا شد
نمایش همه...
🌺🌺🌺🌺🥀🌺🌺🌺🌺 #part46 کاملا بیرون شدن انرژی از بدنمو حس میکردم درد نداشت ولی اینکه انرژی از بدنت خارج شه واقعا ضعیف میشی باشنیدن صدای نفسهاش چشمامو باز کردم فک کنم دیگه بسه اگه بیشتر بهش انرژی بدم ممکنه بدنش منفجربشه... همینطورپی درپی نفس می‌کشید که به یک بار نفساش کلا قطع شد اح لعنتی چه بلایی سرش اومده توروخدا پاشو لطفا پاشو چن مین گذشت توی همون وضع بود یهویی یه نفس بلند کشیدو بعد چن ثانیه چشماشو باز کرد اوف خداروشکر به خیر گذشت... زیرلب چیزایی میگفت چون صداش خیلی ضعیف بود هیچی نشنیدم بغلش کردم وقتشه باید هرچه سریع تر ازینجا خارج شیم بلند شدم خواستم برگشتم بادیدن لشکر ارواح جلوی چشمم شوکه شدم خدایا حالا چجوری ازینجا خارجش کنم روح_تو نباید اون دختر رو ازینجا ببری _چرا اونوقت؟ روح_ چون اون دختر حالا دیگه توی خاک مااومده و از آن ماست _این دخترزندس وشما مردین چیش مال شماس روح_ اون دختر رو به ماپس بده وگرنه تو میمیری پوزخندی زدمو گفتم:انگار فراموش کردین من کی هستم شماهااگه بخواینم نمیتونین منو بکشین روح _میدونم کی هستی ولی ما اون دختر رو می‌خواهیم دستشو دراز کرد خواست آسیبی به رویا بزنه که عقب تر رفتمو باعصبانیت فریاد زدم :این دختر مال منه شماها حق ندارید دست بهش بزنید روح _یعنی این دختر ملکس متاسفم رویا مجبورم بگم آره _آره اون همسر منه روح ها کمی باهم حرف زدن و بعدش همون روح به سمتم برگشت گفت اون دوشیزست... 🌺🌺🌺🌺🥀🌺🌺🌺🌺
نمایش همه...
part50 گیج نگاهی به اطراف کردنو گفتن :چی قراره بخورم!؟ _برین خودتونو بشورین بیان منو بخورین من وقتی اومدم اینجا زیاد خرید کردم نرگس بیا برو یچی درس کن بده ما بخوریم خواهر من نرگس _نوکر بابات غلام سیاه _غلومی بیا یچی درس کن نشخال کنیم باو نرگس_عه تو چه پرویی صاحب خونه تویی من درس کنم ما مهمونیم مثلا _عجبا باشه من صاحب خونه ولی الان تنها دختر جمعمون تویی نرگس _نه من... مهرزاد داد زد :اح بسههههه مث بچه ها بحث میکنید گمشید کنار الان میرم یه غذای دبش درست میکنم _از کی تاحالا پسرخاله گلم من آشپز شده مهرزاد _هی داش تو کجا بودی ببینی این خالت منو هروز تو اشپزخونه داره _گمشو خالم به اون خوبی مهرزاد _خبه خبه ندزدنش نیما _برو مهرزاد یه چی درست کن کوفت کنیم مهرزاد_ باشه نزنیمون داش پشت بند این حرفش به طرف یخچال رفت *'مهرزاد'* به طرف یخچال رفتمو درشو باز کردم بادیدن یخچال چشام از حدقه زد بیرون اونقدر پر بود نزدیک بود بریزه بیرون این ارینم مث مامانمه خرید نمیکنن نمیکنن میکنن کل فروشگاهو می‌خرن روبه آرین کردمو گفتم :آرین داش بهت پیشنهاد میکنم یه یخچال دیگه هم بگیر والا بااین وضعیتی که من میبینم در یخچالت از جا درمیاد آرین حالت متفکری به خودش گرفتو گفت :عه راست میگیا چرا زود تر به ذهن خودم نرسید _برادر من شما از بس باهوشی
نمایش همه...
part48 دستمو روی شونش گذاشتم گفتم _هی مهرزاد خبریه ما نمیدونیم نرگس باتعجب :چیشده چیشده مهرزاد میخوای عروسی کنی خندم گرفت نیمااروم زد پس گردن نرگس و گفت :خانوم من از کی تا حالا شما احمق شدی نرگس _نیماااااا نیما_جونمممممم نرگس _من احمقم حالا واسا برسیم ویلا بهت نشون میدم نیما _خوب چیه تو میگی مهرزاد میخواد عروس شه احمق جون پسر که عروس نمیشه دوماد میشه خوبه یکی بیاد بگه نرگس میخواد دوماد شه نرگس سرشو خاروندو گفت :حالا که فک میکنم میبینم حق باتوعه همش تقصیر این رویاس از بس باهاش گشتم منم اوسکل شدم نیما _حالا چیکار داری به این بیچاره اونکه ببین نگاه غمگین بهش انداخت گفت الان بیهوشو بیجون افتاده نرگس آهی کشیدو گفت :وا بیهوشه نمرده که.... چشمام داشت از کاسه در میومد این همین الان داشت گریه میکرد خنده ای کردمو بلند گفتم؛ _پس تاالان داشتی اشک تمساح میریختی درسته نرگس _نخیر اشک خودم بود اون موقع از سلامتیش مطمئن نبودم اما حالا هستم گرم حرف زدن بودیم که حس کردم یکی پشت سرمه برگشتم ولی کسی نبود حدس میزدم چی باشه رو به بچه هاکردمو گفتم _بچه ها باید هرچه سریع تر ازینجا بریم اینجا امن نیس نیما _آره تو هم حس کردی منم ازون موقع همش حس میکنم یکی میاد پشت سرم همش حس میکنم به غیر ما 5نفر یکی دیگه هم اینجاس پاشید بریم ازبین درختا گذر کردیم و به طرف ساحل قدم برداشتیم تموم راه همش حس میکردم یکی پشت سرمه ولی باز برمیگشتم میدیدم کسی نیس بیخیال شدمو به راهم ادامه دادم تااینکه از جنگل بیرون اومدیم و به ساحل رسیدی
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.