چشم آبی من🥀
┄┄•●❅𝑊𝐸𝐿𝐶𝑂𝑀𝐸❅●•┄┄ "به رُخ زیباتر از حوری، به تن نازکتر از جانی...♡ |••• 𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌🥰 |•••𝑀𝑈𝑆𝐼𝐶🎧 |••• 𝑇𝐸𝑋𝑇🦋 |•••𝑃𝐻𝑂𝑇𝑂📸 |•••𝑃𝑅𝑂𝑂𝐹 🧸 |••• 𝑉𝐼𝐷𝐸𝑂🍁 ┄┄•●❅❅●•┄┄ تا در تنم جان بُوَد، دل از تو بر ندارم ! 🫀🥹
نمایش بیشتر577
مشترکین
+4024 ساعت
+2047 روز
+30030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
❤️وقتی میخنده، از زبون حضرت مولانا بهش بگین:
من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست
تا تو باشی نشوم خیره به لبهای کسی!❤️
C᭄
🎉 2😍 2👍 1🥰 1👏 1
💋اینبار که بهتون گفت "ولی تو دوسم نداری!"
از زبون مولانا بهش بگید:🫀🥲
«من همه در حکم توام
تو همه در خون منی!»
از این قشنگتر نمیشه بهش بگی
تو دار و ندارِ منی.❤️🔥
🎉 2😍 2❤🔥 1💋 1🤗 1
Make time for those who are important to you so that others don't make time for them!
برای کسایی که براتون مهمن وقت بذارین تا بقیه براشون وقت نذارن!
#نگار_ام 🥀
🥰 2😍 2❤🔥 1💔 1
❤️و آغوش تو بود ڪه ثابت ڪرد🩷
گاهی در حصار دستان ڪسی بودن
میتواند اوج آزادی باشد🦋
صبح بخیر زندگیم🩷
👍 2🥰 2😍 2🤔 1💋 1
رمان : #وسوسه_های_آتش_و_یخ
ژانر: #عاشقانه #انتقامی #هیجانی
نویسنده: #فروغ_ثقفی
خلاصه:
ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمیگردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش میکند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند...
#جدید
هــــ🔥ـــــات♨️NOVEL♨️
#ROMAN
وسوسه های آتش و یخ.pdf4.80 MB
🥰 2😍 2🤔 1🎉 1👌 1
داستان های ترسناک (واقعی):
#درود_بر_جهنم
#پارت_اول
کمک کمک، به دادم برسید، تورو خدا یکی کمک کنه.
صدای خاله ناهید بود که اول صبحی با صدای بلند کمک میخواست، از در خونه به بیرون دویدم و رضا هم تازه سر رسیده بود، همسایههای دیگه هم نگران پشت در خونه خاله ناهید و پارسا جمع شده بودن، رضا قلاب گرفت و من از دستای رضا بالای دیوار رفتم و از اون طرف پایین پریدم و در خونه رو برای بقیه باز کردم، به دنبال صدا از پله های توی حیاط بالا رفتیم و به پشت بوم رسیدیم.
پارسا لبه پشت بوم به سمت خونه منیژه خم شده بود و مادرش یکی از دستای پارسا رو محکم بغل گرفته بود و برای اینکه بتونه نگهش داره روی زانوهاش نشسته بود و با تمام زورش دست پارسا رو نگه داشته بود و سعی میکرد اونو از لبه کنار بکشه.
همه با دیدن این صحنه بهت زده شده بودیم و بالاخره با صدای عجز خاله ناهید، من و رضا به سمتشون دویدیم و سعی می کردیم پارسا رو از روی لبه پایین بکشیم اما زورمون بهش نمیرسید، با کمک چند تا از همسایهها بهسختی اونو از لبه پشتبوم کنار کشیدیم، همین که از لبه فاصله گرفتیم پارسا بیهوش شد و توی بغل رضا افتاد.
توی همهمه و گریههای خاله ناهید من صدای خنده چند تا بچه رو از پایین توی حیاط شنیدم وقتی از بالا نگاه کردم بچهای توی حیاط نبود.
من محمدم، نفر چهارم اکیپ دوستانه ما؛ من، رضا، پارسا و منیژه.
همگی همسن و همسایه قدیمی توی یک کوچه و محله هستیم و از وقتی چشم باز کردیم همو میشناسیم و با هم بزرگ شدیم و حالا در آستانه ۲۵سالگی، پارسا و منیژه که همسایههای دیوار به دیوار هستن و بعد مدتها دلدادگی قول و قرار ازدواج گذاشتن و با اجازه خونوادههاشون نامزد شدن.
تا رسیدن آمبولانس به این فکر میکردم که چرا وقتی همهچی خوبه یه مشکل سر و کلش پیدا میشه و شادی رو اینچنین زهر میکنه؟ به این فکر میکردم خوب شد منیژه و خانوادش نبودن وگرنه کلی میترسیدن؟ چرا پارسا میخواست خودشو بکشه؟ حالا اصلا چرا توی حیاط منیژه اینا؟ بینشون مشکلی پیش اومده؟ فکرای توی سرم تمومی نداشتن.
آمبولانس و پلیس با هم رسیدن و بعد کلی سوال و جواب و گرفتن علایم حیاتی و چک قند، پارسا رو بهمراه خاله ناهید به بیمارستان بردن.
من و رضا مردمو از خونه خاله ناهید متفرق کردیم و کلید و کارت ملی پارسا و گوشی خاله رو طبق دستور خاله از خونه برداشتیم و به سمت بیمارستان رفتیم.
⭕️ | داستان ترسناک
#درود_بر_جهنم
#پارت_دوم
فک کنم چند ساعتی بود که توی بیمارستان بودیم و پارسا بهوش نیومده بود، حالا منیژه و پدرش هم بعد خبردار شدن خودشون رو به اورژانس رسونه بودند و منیژه با نگرانی ازمون حال پارسا میپرسید.
تقریبا تمام آزمایشات پارسا خوب بودن و جز مقدار ناچیزی الکل توی خونش چیزی پیدا نکردن، اما حالا دو روز از اون روز میگذره و پارسا هنوز هم به هوش نیومده.
من و رضا و منیژه در بیمارستان ول نکردیم و یجورایی توی ماشین زندگی میکنیم و هر از گاهی جامون با مادرش عوض میکنیم.
بعد از پنج روز هوشیاری پارسا برگشته و حالش بهتر شده اما چیز عجیبی که وجود داره خشم و نفرتی که از ما توی چشماش موج میزنه انگار مارو نمیشناسه، دستاش به تخت بستن و بیاختیاری ادرار و مدفوع داره.
توی روز ده بستری برای پارسا مشاوره روانپزشکی گذاشتن، طبق نظر روانپزشک از صحبتای پارسا اینجور میشه برداشت کرد که چیزای عجیب میبینه و میشنوه، میل به خودکشی داره و از همه بدتر که میل به آسیب به دیگرانو هم داره.
بخاطر حال عجیب پارسا اونو انتقال دادن بخش روانپزشکی و دیگه نذاشتن کسی همراهش بمونه.
امروز روز پانزدهم بستری پارسا ست، دکترش میگه شاید در اثر مصرف یه ماده مخدر دچار سایکوز شده و احتمال داره هیچ وقت خوب نشه.
روز بیستم بستری، هنوز پارسا به تخت بسته ست و به هر کدوممون فرصت کوتاهی دادن تا ببینیمش
، دیگه طاقت نیاوردم و بعد بیست روز مقاومتم شکست و اشکام جلوش روانه شدن و ازش خواهش کردم که بخاطر ما و مادرش بجنگه و خوب شه.
بهم نگاه کرد و بعد یه خنده ی گریه شروع کرد فحشهای ناموسی دادن بهم، انقدر بلند فحش داد که
پرستارا با آمپول به سراغش اومدن و آرومش کردن و من وقتی برگشتم بیرون انگار همه، تمام حرفاشو شنیده بودن و مادرش عاجزانه ازم عذرخواهی می کرد، بدون هیچ ناراحتی به خاله ناهید دلداری دادم و گفتم که وضعیت پارسا رو درک میکنم.
روز بیست و دوم مادرش ازم خواست که تا با ماشین جایی برسونمش.
انگار با ناامید شدن خاله خرافات جای خودشو توی ذهن و قلب هممون باز میکرد.
توی روز بیست و پنجم به سومین رمال و جن گیر سر زدیم، اینم مثل بقیه مقداری پول ازمون گرفت و بهمون دعایی داد که بخوردش بدیم، چند روز بعد دعا و طلسمی نیست که نگرفته باشیم و به ضرب و زور به خوردش نداده باشیم یا به تنش آویزون نکرده باشیم.
🥰 2😱 1🎉 1😍 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.