cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

داستان شب 🤍🌚

خسته شدیم از روزے ڪه فردایش دیروز اس ...🖤🧸🥀••• 11k_______🏇___10k ┄┄•●❅●•┄┄ داستان شب 🌚 رمان کوتاه 🖤 داستان ترسناک ❗ ┄┄•●❅●•┄┄ اگر داستان ارسالی دارین بفرستین آیدی زیر 👇🏻 𝐎𝐰𝐧𝐞𝐫••• | @suhrab4k

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
355
مشترکین
+124 ساعت
-47 روز
-430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#ارسالی سلام دخترم ۲۰ سالم من خیلی به جن و ارواح اعتقاد دارم و از بچگی درگیر این موضوع ها بودم ی چند بار برای خودم و داداشمم چیزای غیر طبیعی پیش اومده ولی قرار برای ۲ سال پیش که هم من هم داداشم و هم مامانم واقعا دیدیم و تجربه کردیم پ بگم ما دو سال پیش به ی خونه تقریبا ۱۸ ساله نقل مکان کردیم بعد از اول حس خوبی به این خونه نداشتیم بعد ی مدت داداشم که ۲۴ سالشه گفت از دیوار صدای گریه یا خنده بچه میاد نصف شب ما گفتیم حتما توهم میزنه بعدها شروع کردیم موقع اذان بیدار شدن از خواب پریدن درست موقع شروع اذان از خواب میپریدیم . ی روز که همه رفته بودن ویلا و من تو خونه مونده بودم رفتم اتاقم تا حاظر شم برم تو خونه ی حس سنگینی بود وقتی داشتم خط چشم میکشیدم از تو آیینه دیدم پشت سرم ی زنه وایستاده من و نگاه میکنه برگشتم ببینم کیه دیدم هیچی نیست من خیلی ترسیده بودن سریع وسیله هام و برداشتم رفتم بیش خوانوادم نمیدونستم چطوری بگم بهشون وقتی بابام رفت بیرون به مامانم گفتم موضوع چیه و اونم گفت فکر میکرده فقط خودش حس میکنه همش ی نفر دنبالشه و ی نفر از اتاق به اتاق دیگع میره داداشمم گفت منم رو سقف میبینمشون چون بابام اعتقادی به جن نداره نگفتیم قبلا هم ۱۳سالم اینا بود رفتیم مغازه دیر وقت با متور تو راه دوست داداشم و دیدیم تاریک تاریک بود هرچی صداش کردیم بر نگشت ۵ متر مونده بود بهش برسیم برگشت ما رو نگاه کرد چشماش قرمز بود عین چراغ قرمز برق میزد تا رسیدیم بهش قیب شد بعدا که به خود پسره گفتیم که چزا صدا زدیم توجه نکردی اون گفت که نبوده و اصلا ما رو ندیده خیلی ترسیده بودیم 🌚»داستان ترسناک
نمایش همه...
👍 2
لایک فراموش نشه 🌚❗
نمایش همه...
👍 1
#ارسالی #پارت_سوم رفتم بیرون طبق معمول مرد افتاد پشت سرم دوست پسرمم با موتورش افتاد پشت سرمون اون مرد و توی یک بیابونی که پنجشبه ها بازار هستش گرفتیم دوست پسرم اون مرد رو انقدر زدش که تا پای مرگ رفت یک چیز خیلی جالب بود زمانی که کتک میخورد هیچ واکنشی یا هیچ دردی نمیکشید خیلی ترسیدم ما برگشتیم ولی اون مرد باز پشت من مبوفتاد رفتم جلو گفتم چی میخوای گفت میخوام مال خودم بشی گفتم باشه دوبار حتما بشین تا بشم این حرف و زدم و دیگ بعد اون این مرد و ندیدم ولی ی پیک اومد جلو در خونمون مامانم پیک رو گدفت و باز کرد در کارتن رو من ترسیده بودم جدی جدی دیدیم داخل کارتون موی دختر هستش با کلی خون روش اون مرد تشنه دختر ها بودش ترسیده بودم مامانم گفت یعنی چی این اتداختیمش دور فرداش باز پست اومد خیلی ترسیدیم باز کردیم دیدیم عکس بیکینی های مختلف عکس های ناجور باز انداختیم اونور و به بابام هیچی نگفتیم چندین بار جعبه های مختلفی اومد تا اینکه ی روز دور میدون اعشاق الحسین که توی شهرک 110 هستش یک‌مرد خودش و حلق آویز کرده بود من و دوست پسرم رفتیم ببینیم کیه و اینا دیدم همون مرد هستش از ی طرف هم میترسیدم و گریه کردم هم خوشحال بودم چون دیگ نمیبینمش ولی از اون به بعد به خوابم میومد همش منو میترسوند رفتیم پیش دعا نویس با دوست پسرم و یک دعا نوشتیم و دیگ خوابش رو ندیدم به نظرتون باز میبینمش؟! 🌚»داستان ترسناک
نمایش همه...
👍 11 3
#ارسالی #پارت_دوم بعد چند وقت که این اتفاقات خوابید به قول معروف ی شب داشتم میرفتم بیرون که یک مردی همش میدیدم باز هم دیدم گفتم شاید اون مرد خونش نزدیک خونه ماست که همش تو کوچه میبینمش یک بار تو اتوبوس بودم از مدرسه که برمیگشتم باز همون مرد و دیدم رفتم سمتش گفتم چرا دنبالم میای گفت من دنبالت نیستم من میخوام ببوسمت خیلی ترسیدم واقعیتش این قضیه رو به دوست پسرم گفتم اونم گفت چیزی نیست نگران نباش بیخیالش شدم ولی ی بار که مامانم به همراه خواهرم و پدرم رفتن شهریار خونه خالم من به دوست پسرم گفتم بیا طبقه بالا خونمون کسی نیستش اونم بعد سر کارش اومد داشتیم صحبت میکردیم و دراز کشیدیم فیلم ببینیم یهو صدای پنجره اومدش خیلی ترسیده بودم رفتم ببینم چرا پنجره رو میزنن نگاه کردم دیدم همون مرد هستش تو تخم چشام نگاه میکردش خیلی ترسیده بودم جیغ بلندی کشیدم دوست پسرم سریع اومد پیشم گفت چبشده گفتم باز همون مرد نگام کرد ی نگاه به بیرون کرد گفت مردی نیست اینجا😐 خیلی ترسیدم یعنی قلبم داشت میترکید از ترس هیچی دیگه دوست پسرم بعد چهار ساعت رفتش این سری یکی زنگ زدش به گوشیم جواب دادم گفتم بله بفرمایید گفت یک بوسه تو مرا آروم میکند لب هایت بر لبم پاهایت باز شده و قرار گرفته بین دو پاهایم از ترس سریع قط کردم و گریه کردم من به اون مرد اجازه دادم بوسم کنه بوسم کردش و بعد ها برای سکس به سمتم میومد همش میگفت بیا پیشم میخوام فقط لای پات بزارم قضیه رو به دوست پسرم توضیح دادم گفتم این آقا همچین چیزی میخواد ازم دوست پسرم عصبی شدش گفت بیا ی کاری کنیم ما باهم هماهنگ کردیم 🌚»داستان ترسناک
نمایش همه...
👍 4
#ارسالی #پارت_اول سلام من حدیثم ی دختر 16 ساله که تو کرج فردیس زندگی میکنه بعد از 6 سال تصمیم گرفتیم خونه خودمون رو عوض کنیم و به ی خونه جدید بریم ما ی خونه پیدا کردیم بلاخره ی خونه ویلایی دو طبقه که صاحب خونه همسایه پایینی ما بودش روز اولی که اومدیم دیدیم ی پرنده با دوتا جوجه داخل خونه زندگی میکنن خونه اونارو به آرومی بردیم تو حیاط روی درخت گذاشتم ولی مادر پرنده همش میومد داخل خونه صبح روز شنبه بودش ساعت 8 از پذیرایی صدای جیغ خواهرم اومد همه به سمتش رفتیم دیدیم پرنده مادر یکی از جوجه هاشو انداخته رو فرش جوجه مرده بودش مامانم خیلی ترسیده بودش پدرم گفت هیچی نیست از این به بعد در و پنجره هارو ببندین بعد ی مدت دیگ نمیاد همین کارو کردیم مامانم شب پیش خواهرم تو پذیرایی خوابیده بودن و صدای جیغ مامانم اومد پرنده از بالای یکی از پنجره ها که تور زده بودیم پاره کرده بود و اومده بود و صورت مامانم رو حسابی چنگ زده بودش پدرم پرندرو گرفت و من اون پرندرو کشتم خیلی رو عصاب آدم بودش ما با صحب خونه که ی خانواده پنج نفره دو پسر و ی دختر بودن صحبت کردیم من از پسر صاحب خونه خوشم میومد با پسر صاحب خونه دوست شدیم و الان نزدیک یک سال هست که تو رابطه ایم و باهم خیلی خوبیم من قضیه رو براش کامل توضیح داده بودم اونا هم گفتن هیچی نیست خونشون رو شاید جابه جا کردیم سر این این اتفاقات افتاده بودش 🌚»داستان ترسناک
نمایش همه...
👍 1
#ارسالی درود. وقت همگی بخیر. ژیک هستم ۱۸ ساله از کرمانشاه. موضوعی رو که قراره با شما درمیون بزارم بز خلاف اسمش که میگن خاطره، موضوعیه که در حال حاضر گرفتارشیم. خواهر کوچیک من دقیقا سوم مهر ماه تا الان که میشه پنج ماه و سه روز درگیر خوابهای بدی شد. اوایل فقط در حد اذیت شدن توی خواب بود و همش از یه مردی صحبت میکرد که یه قد بلندی داره و چشمهای مشکی و ابروهای بهم پیوسته و موهای بلندی که تقریبا تا شونه هاشه، توی خواب میترسوندش بهش حمله می‌کنه و هزار تا چیز دیگه . هر چقدر که از این موضوع می‌گذشت اوضاع روحی خواهرم بدتر میشد در حدی که حتی شبا با جیغ و گریه از خواب بیدار میشه. گذشت و گذشت تا حدود چهل روز پیش . کشوندم تو اتاق و گفت اجی یه چیزی نشونت بدم بین خودمون میمونه؟گفتم حتما . پاهاش رو نشونم داد جای ضربه با یه چیزی مثل میله بود. ازش پرسیدم این داستانش چیه گفت همون آقاهه تو خواب با چوب زد اینجام و الان اینطور شده. صلاح رو در این دیدم به مادرم بگم. مادرم هم رفت پیش خانومی که خدا یه نظراتی بهش داشته(همون پیشگو) خانومه به مادرم میگه که دخترت (خواهرم) همزاد داره که موجود خوبی هم نیست و قصدش نابودی دخترته. هر چقدر هم پیگیری کردیم و اینا تا این مرحله بی نتیجه بوده. حدود ۱۵ یا ۱۶ دی بود که داشتم با خواهرم صحبت میکردم که باز از اون مرده برام صحبت کرد و گریه میکرد . منم چون بیشتر اوقات نظرم رو منطقی رفتار کردنه و سابقه کابوس و این چیزا نداشتم بهش گفتم بیا یه حرف میزاریم وسط. اگه اون یارو مرده بیاد تو خوابم امشب تا حالیش کنم حق نداره نزدیکت بشه و....(به دلیل مسائل اخلاقی ترجیح میدم ادامشو نگم😅) . گذشت و منم خوابیدم . توی خواب همون مردی رو که خواهرم گفته بود دیدم که بهم گفت ادعاهای جالبی داری دختره نترس(با حالت مسخره) ولی خب اوضاع رو جوری میکنم که خودت دو دستی روحتو تقدیم کنی. یه دفعه یه سیلی زده شد تو صورتم که خواب هر چی بود کلا پروند. یه سیاهی بلندی رو جلوم دیدم که حتی نتونستم حرف بزنم . پلک که زدم اثری ازش نبود. الان حدود یه هفتس وسیله های خونه جا به جا میشه. کمد وسایلش پخش بر زمین میشه. کارنامم گم میشه و دقیقا همه اینا به حالتی برنامه ریزی شده که قشنگ انگار کار‌ خودمه. خلاصه بگم اصلا شرایط جالبی نیست و اوضاع هر روز بدتر از دیروزه... 🌚»داستان ترسناک
نمایش همه...
👍 1 1
لایک کنید پارت بعدی رم میزارم 🙃😘
نمایش همه...
به آرزوم رسوندیم و اونم یواشی در گوشم گفت هنوز که دختر نشدی که و زد زیر خنده. بعدم بهم گفت که الان بری خونه که نمیتونی اینارو بپوشی و باید بیای خونه من راحت باشی، اصرار میکرد و من انکار و آخرش گفتم باشه، ولی نمیدونستم چی در انتظارمه… وقتی رسیدیم خونشون به من گفت راحت باش و خودش رفت اتاق خواب لباسش عوض کرد و اومد دیدم که یه برالت قشنگ پوشیده با یه شلوارک صورتی و به من گفت لباسات عوض نمیکنی؟ گفتم لباس ندارم که اشاره کرد به لباس خوابی که برام گرفته بود. بعد گفت اول برو یه دوش بگیر و خودت تمیز کن، حیف این لباسای به این قشنگی رو همینجوری بپوشی هر چیزی حرمت داره یه ژیلتم داد گفت قشنگ خودتو شیو کن. وقتی اومدم بیرون یه شورت لامبادا برداشتم و یه سوتین اسفنجی ستش که صورتی بود با جوراب و بند جوراب. فقط بلد بودم شورت رو بپوشم بقیش صداش کردم که الناز جون بیاد کمکم کنه. تا اومد منو دید اندازه کیرمو دید زد زیر خنده گفت خاک تو سرت معلومه دختری نه پسر با این دودولت. کمک کرد لباسا رو پوشیدم و یه آرایش خفنی هم کرد صورتمو، انگشتامو الک زد، یه پستیژ هم برام گرفته بود گذاشت سرم و وقتی خودمو توی آینه دیدم باورم نمیشد. واقعا مثل دختر واقعی شده بودم. بهم گفت که یه اسم باید برام انتخاب کنه و گفت مهتاب صدات میکنم چون شب ها که تاریکه همه خوابن خونه باید این کار انجام بدی و بدرخشی برای خودت… بگذریم. رفتیم شام خوردیم و بعد از شام یکم رقصیدیم تا اینکه بهم گفت امشب من شوهرتم و میخام عروست کنم. اینو که گفت قند توی دلم آب شد. فهمید که ذوق کردم لبشو گذاشت روی لبم شروع کردیم لب گرفتن. زبونش توی دهنم میچرخوند و بهم فهموند که باید زبونش ساک بزم. یه دستش روی کونم بود و با شورت لامبادایی که تنم بود بازی می‌کرد و با دست دیگش سینه هام رو از روی سوتین می‌مالید. غرق در لذت بودمو نمیخواستم تموم بشه که دیدم نیم تنش درآورد و یه سوتین قرمز خال خالی هارنس دار تنش بود که دیوونم کرد و شروع کرد به خوردن گردن و لاله گوشم و توی گوشم زمزمه می‌کرد که عروس منی، امشب میخام زنت کنم، ازین به بعد جنده منی دختر خانوم این حرفا رو که می‌گفت لحظه به لحظه حشری تر میشدم و یه لحظه کل بدنم شروع کرد به لرزیدن، بدون اینکه اختیاری داشته باشم کل بدنم 30 ثانیه ای ویبره شدید میرفت و من روی ابرها بودم که دیدم النازجون زد زیر خنده و گفت مثل اینکه واقعا دختری، الان مثل یه دختر واقعی به ارگاسم رسیدی، الان نوبت منه شلوارک و شورتش در آورد منو هل داد رو تخت و اومد نشست روی صورتم و طوری که دستاش روی سوتینم بود و میخاست درش بیاره که گفتم نه در نیار اینجوری دوستش دارم. منم شروع کردم به خوردن کصش و بعد از چند دیقه صدای ناله هاش کل اتاق پر کرده بود، می‌گفت بلیس جنده خانوم که الان قراره جرت بدم، بخور که کلوچه ای خوشمزه تر از این گیرت نمیاد یک ربعی به این وضعیت گذشت و همش داشت سینه های منو و خودش می‌مالید تا اینکه پاشد و از توی کشو یه دیلدو کمربندی درآورد و بهم گفت دختره ی کونی میخام به آرزوت برسونمت و دیلدو رو تا ته کرد توی دهنم و نفسم در نمیومد و میخواستم بالا بیارم که درش آورد و بست، بهم گفت خودتو آماده کن جر بخوری بشی جنده من خوشگل خانوم، یه کاندوم کشید روی دیلدو و لوبریکنت زد و گذاشت در سوراخم بازی می‌کرد باهاش خیلی حس خوبی بود. یکم فشار داد بره داخل که نرفت من گفتم درد داره، درآورد با انگشت کرد توی سوراخم و یکم جلو عقب کرد واقعا لذت بخش بود که بالش گذاشت روی صورتم و گفت صدات در نیاد با یه دستش فشار داد بالش رو روی دهنم و با دست دیگش دیلدو رو تنظیم کرد و با یه فشار کلشو کرد داخل. چشام سیاهی رفت و دنیا برام جهنم شد، همون لحظه نا خودآگاه شروع کردم به گریه کردن، از یه طرف بخاطر حسی که داشتم بخاطراینکه اینجوری دارم تحقیر میشم از یه طرف خوشحالی چیزی که دارم بهش تبدیل میشم از یه طرفم بخاطر درد، همه حسام قاطی شده بود، نفسم به سختی بالا میومد و الناز جون بهم میگفت شل کن و میزد توی گوشم، تا اینکه کونم یکم گشاد شد و شروع کرد تلمبه زدن، من طاق باز خوابیده بودم پاهام روی شونه الناز جون بود و شروع کرد به تلمبه زدن، اولش فقط درد بود و جهنم ولی بعد ازینکه به خودم اومدم دیدم دارم خودم جلوعقب میکنم ناله میکنم از لذت، الناز جونم میگفت کونی خانوم میبینم که کیر شوهری رو دوست داری منم ناله میکردم که فقط کیر میخام، عاشق کیر کلفتتم میخام تا صبح فقط توم بزنی، چند تا پوزیشن عوض کردیم و دیدم دوباره کل بدنم داره ویبره میره و توی این مدت الناز جون اصلا دست به دودولم نزده بود میخاست کلا به این باور برسم که کیر ندارم و دخترم
نمایش همه...
👍 6
الناز، منو دختر کرد #سیسی #زنپوش #همکار سلام به همه داستانی که براتون روایت میکنم اتفاقات و تغییرات یک سال گذشته منه اسمم عرشیاست و 28 سالمه ولی اسم دخترونم مهتابه از بچگی همیشه به لوازم آرایش مخصوصا بوی لاک و این چیزا خوشم میومد،همیشه وقتی میرفتیم بازار خرید، لباس‌های دخترونه مخصوصا لباس‌های عروسکی رو که میدیدم غش و ضعف میکردم و دوست داشتم بپوشم. همیشه از خدا گلایه میکردم که چرا پسرم و دوست داشتم که دختر باشم. بچه که بودم شب با آرزوی این که صبح بیدار میشم دختر شده باشم میخوابیدم. خلاصه بگم براتون انگار روحم دختره و یه دختر درون من زندگی میکنه. وقتی هم که خونه تنها میشدم لباس‌های مامانم میپوشیدم و تا حدودی به آرامش می‌رسیدم. همه اینها گذشت و با توجه به شرایط جامعه و خونواده این حس سرکوب کردم تا به یه نقطه عطفی توی زندگیم رسیدم. توی چند سال قبل هم کلی سرچ کرده بودم در مورد این و فهمیده بودم که سی‌سی ام و به خاطر همینم نتونسته بودم با هیچ دختری رابطه برقرار کنم. چندبار پیش روانشناس و مشاور رفتم ولی واقعا درک نمیکردن و نتونستن هیچ کمکی بکنن. بگذریم بریم سر اصل داسان توی شرکتی که کار میکنم الناز مدیرم بود، یه دختر خوش مشرب و 35 ساله، قد 170 تقریبا یک سال پیش بود که یه روز چسب ماتیکی لازم ک داشتم و توی مسنجر بهش پیام دادم که چسب ماتیکی داری بیام بگیرم که چسبش رو یادم رفته بود بنویسم و نوشته بودم ماتیکی و فرستاده بودم. بعد اصلاحش کردم. گفت بیا بگیر وقتی رفتم پیش با یه حالت ناز و عشوه بهم گفت ماتیکم دارم حالا کدومشو میخای؟ این حرف که زد، آتیش وجودم از درون شعله ور کرد و توی دلم گفتم آره همونو میخوام، کاش میشد ازت بگیرم و آمدم بیرون رفتم توی اتاقم و گریه کردم که چرا واقعا نمیتونم چیزی که میخوام باشم… یه مدت گذشت و هر روز این فکرها توی سرم بود تا اینکه تصمیم گرفتم با یه نفر در میون بذارم، ازونجایی هم که کسی دور و برم نبود تصمیم گرفتم به الناز همه چیزو بگم. تصمیم خودم گرفته بودم و میخواستم مثل یه دختر باشم و تموم حس هایی که دخترا تجربه میکنن، تجربه کنم. یه حس ترس و استرس داشتم که یوقت به بچه های شرکت بگه و آبروم بره از یه طرفم امیدوار بودم کمکم کنه. بعد از دو هفته کلنجار رفتن با خودم پیام دادم و همه چیز گفتم، که از بچگی اینجوری بودم و االن بدجوری سردرگمم و میخام کمکم کنی. بر عکس چیزی که فکر میکردم خیلی خوب برخورد کرد و چند تا سوال پرسید و بعدم بهش گفتم کاش میشد منو به دختر خوندگی میگرفتین که گفت نمیشه، التماس کردم بهم گفت نه دختر بد. اینو که گفت وجودم آتیش گرفت و لذت اینکه برای اولین بار یه نفر دختر صدام میکنه آتیش به وجودم انداخته بود. فرداش توی شرکت اومد پیشم صحبت کردیم گفت باید بری پیش روانشناس و باید خودتو از این وضعیت نجات بدی ولی من گفتم نمیتونم و سالهاست اینجوریم. دیگه میخام واقعا اون کسی که میخام باشم. خالصه بگم یه 6 ماهی گذشت و من الک و کلی لوازم آرایش و تاپ و لباس دخترونه داشتم و هر وقت سوالی برام پیش میومد از النازجون میپرسیدم و جوابمو میداد ولی رابطه ما در همین حد بود تا اینکه یه روز بهش گفتم که به آدمایی مثل من سیسی میگن و رفت تحقیق کرد و بعد دو روز بهم گفت که کلی سوال داره و میخاد بیرون از شرکت منو ببینه. قبول کردم و رفتیم کافه زیرزمین مجتمع کوروش و کلی سوال ازم میپرسید و و قتی جواب میدادم چشاش برق میزد. بعد از یه ساعتی بهم گفت یه سوپرایز برام داره بهم گفت پاشو بریم. اونجا یه مغازه لباس زیر زنونه بزرگ بود که خواست بره داخل که گفتم میشه منو ببری؟ از بچگی حسرت اینو داشتم. گفت بذار از فروشنده بپرسم اگه عیبی نداشته باشه میگم بیای. یه دو دیقه بعد اومد و بهم گفت دختر خانوم بیا تو. اینو که گفت منفجر شد. رفتم داخل واقعا همه چیز زیبا بود. دوست داشتم که از همه مدل بگیرم. الناز جون به فروشنده گفت برای این دخترمون سوتین دارید؟ که من رنگ از رخم پرید و خجالت کشیدم سرمو بیارم باال که فروشنده گفت منظورتون این آقاست؟ که الناز گفت فعلا آقاست، داریم کارای تغییر جنسیت انجام میدیم و فروشنده کلی ریلکس گفت مشتری آقا داریم که برای خودشون خرید میکنن راحت باشید. پرسید سایزتون چیه که من بار اولم بود نمیدونستم چی بگم که الناز گفت دفعه اوله نمیدونیم. چند تا ست سکسی اسفنجی و تور اورد و الناز از روی لباس دور سینشون اندازم گرفت و معلوم شد سایزم 90عه. خالصه بگم که لباسا رو خریدیم و اومدیم بیرون. موقع خداحافظی من از شدت خوشحالی و ناخودآگاه پریدم بغل الناز جون و گفتم که مرسی
نمایش همه...
👍 1 1
ساده تر از همیشه (۱) 1402/10/09 #دکتر #عاشقی این داستانی خیلی صحنه های سکسی نداره و بیشتر روایت دو داستان عاشقانه تو زندگی منه دو داستان تقریبا مجزا که البته بی ارتباط با هم نیستن …برای من که در خانواده نسبتا بسته ای زندگی کرده بودم دانشگاه مثل دریایی پر تلاتم بود و من تکه چوبی سرگردان. از یک طرف با مسائلی مواجه شدم که قبلاً برای من قفل بود و هیچ آشنایی باهاش نداشتم و از طرفی دیگه شوق عجیبی به آزادی و … داشتم. تا یادم میاد تو کل زندگیم، از کودکی تا وقتی که به دانشگاه وارد شدم از دختر جماعت دور بودم، اونقدر دور که حتی صحبت کردن با دختر ها رو هم بلد نبودم. با هیچ دختری حتی دوست معمولی هم نشده بودم. تنها رابطه ی من قبل دانشگاه یک ارتباط لانگ دیستنس کوتاه مدت با دختر عمه کوچکتر از خودم بود که این رابطه هم به لطف دختر عمه اتفاق افتاده بود و من تقریبا هیچ نقشی در شکل گیری این رابطه نداشتم. خودش پا پیش گذاشت و همه ملزومات این رابطه رو خودش جور کرد و البته من هم در عین نابلدی دست رو دست نداشته بودم و در حد خودم به ادامه این رابطه کمک میکردم. اما در تمام این مدت کوتاه حتی یک بار هم همدیگه رو از نزدیک ندیدیم، چون محل زندگیمون خیلی با هم فاصله داشت. داشتیم برنامه ریزی میکردیم که بتونیم همدیگه رو ببینیم که سر و کله ی یک خواستگار پیدا شد و … تنها رابطه‌ی من تا اون زمان همونجا تموم شد. باز من بودم و همون سادگی و بی سر و زبونی و تنهایی همیشگی که دیگه بهش عادت هم کرده بودم. درس خون بودم. برخلاف انتظاری که از خودم داشتم این رابطه ضربه ای به درس و تحصیل من نزد. تقریبا دو سال گذشت، این دو سال خیلی درگیر کنکور شدم. خیلی تلاش کردم که بتونم پزشکی قبول بشم، همه از من انتظار پزشکی آوردن داشتن، البته خودم هم از خودم انتظار داشتم. اما علیرغم همه تلاشی که کردم نتونستم پزشکی قبول بشم و در یکی از رشته های خوب پیراپزشکی (خوب از نظر دیگران و منفور از نظر خودم) و یکی از دانشگاه های مطرح کشور قبول شدم -به دلایلی نه دوست دارم اسم رشته تحصیلیم رو بیارم نه اسم دانشگاهم رو -. محدودیت هایی که قبلاً داشتم باعث شده بود که در محیط نسبتا باز دانشگاه به هر دری بزنم که بتونم با جنس مخالف ارتباط بگیرم و یه جورایی عقده برام درست شده بود. اما من نه ارتباط گرفتن رو بلد بودم نه حتی روابط اجتماعی درستی داشتم. برای همین معدود موقعیت هایی که داشتم رو هم با ناشیگری های خودم از دست می دادم. نه زبون ریختن بلد بودم نه قیافه ی خیلی جذابی داشتم که کسی جذبم بشه. تقریبا هیچ چیز جذابی برای یک دختر نداشتم. یک پسر قد کوتاه، ساده، بی سر و زبونون و … . تنها مشخصه ی من که از دور هم پیدا بود درس خون بودنم بود. تقریبا همیشه جز نفرات برتر کلاس بودم. فقط دو نفر تو کلاس بودن که گاهی نمراتشون از من بالاتر میشد و یجورایی تو کلاس با همدیگه کل کل نمره و درس داشتیم. البته برای من اونقدرا هم مهم نبود اما تقریبا مطمئن بودم برای اون دو تا خانم خیلی مهم بود. سال سوم دانشگاه بودم و همچنان یک دوست معمولی هم از جنس مخالف نداشتم اما هر بار خودم رو در کنار یکی تصور میکردم. به خاطر خام و بی تجربه بودنم همیشه افکارم دور ازدواج می‌چرخید و خودم رو با هر کسی که تصور میکردم، انتهای تصوارتم به ازدواج ختم میشد. دختر‌های مختلف رو از جنبه های مختلف توی ذهنم و گاهی هم در عمل بررسی کرده بودم، معیار هام برای ازدواج مشخص بود و هر دختری رو با اون معیار ها تطبیق میدادم و سعی میکردم کسی رو پیدا کنم که تمام معیار های من رو داشته باشه. بین هم کلاسی هام فقط یک نفر معیار های من رو داشت. اون دخت
نمایش همه...
👍 4 1👏 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.