"شَـهْــ🐺ــوَتـــِ وَحْـشــ🔞ــیٓ"
🔞رمان بزرگسالان🔞 مثلا همینجور که داره با قدرت توت تلمبه میزنه، گردنتو گاز بگیره و...👅💦 ژانر: #فانتزی_گرگینهای🐺 #عاشقانه_بزرگسالان🔞 #صحنهدار_اروتیک💦
نمایش بیشتر1 502
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-297 روز
-27330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#شهوتوحشی🐺 #پارت
به قلم: #فاطمه_س_م
🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺
28001
اونجایی که کامران به برکه گفت:
- برم؟ کجا برم؟
منو یاد این آهنگ انداخت🥲
کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره؟!
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره؟!
کجا باید برم که تو هر ثانیم تورو اونجا نبینم؟!
دیگه هرجا برم، چه فرقی میکنه از عشق تو همینم!
55810
اونجایی که کامران به برکه گفت:
- برم؟ کجا برم؟
یه عزیزی میگه یاد این آهنگ افتاده🥲
حتی تو خوابم دنبالتم، برم؟! کجا برم!
43200
Photo unavailable
ببینید اینارو آخه🥺 #کامران🐺 #برکه🌊
34900
#شهوتوحشی🐺 #پارت۳۹
برکه کمی درجایش جابجا شد. در حالی که به دستانش چشم دوخته بود و با انگشتانش بازی میکرد، دل به دریا زد و حرفهایی که همانند کوهی بر روی دلش سنگینی میکرد را به زبان آورد:
- دختره... گفت یه مردی که داره بیرون از خونه سیگار میکشه منو آورده اینجا. میدونستم تو سیگار نمیکشی... فکر میکردم منظور دختره مانیه... وقتی اومدی توی اتاق بوی سیگار مانی توی اتاق پیچید... توی این مدت ندیده بودم سیگار بکشی... منتظر بودم که مانی رو ببینم... فکر کردم تو رفتی.
برکه سکوت کرد. کامران با دقت به هر کلمهای که از دهان برکه خارج شد گوش داد اما از تمام حرفهای برکه فقط دو جمله در ذهنش ماند :
« میدونستم تو سیگار نمیکشی» « فکر کردم تو رفتی».
شنیدن جملهی اول کامران را خوشحال میکرد و فکر به اینکه در تمام طول سفرشان برکه هم حواسش به او بوده باعث شگل گیری لبخندی روی لبانش شده بود.
لبخندی که تعجب ناشی از جملهی دوم نمیتوانست آن را محو کند. کامران با همان لبخند پرسید:
- برم؟! کجا برم؟!
برکه کلافه گفت:
- نمیدونم، اما خوشحالم که به جای مانی تو اینجایی. خوشحالم که نرفتی.
قلب کامران سراسر پر از شور و شعف شد. ضربان قلب برکه از هیجان این اعترافات و یا شاید هم فکر به گذشته اوج گرفت و ادامه داد:
- من تاحالا به هرکسی دل بستم یه طوری ترکم کرد. مادربزرگم، خالم، مادرم، پدرم و...
با یادآوری همسر سابقش سکوت کرد. چنان فکرش درگیر بود که متوجه نوازش پوستش توسط قطره اشک بازیگوشی که به سختی تا این لحظه مهارش کرده بود نشد. بعد از چند لحظه ادامه داد:
- به هر کسی تکیه کردم پشتم رو خالی کرد. من به تو، به حرفات، اعتماد کردم و منتظر بودم تا من رو ببری پیش پدرت... اما... وقتی دیدم نیستی، فکر کردم تو هم پشتم رو خالی کردی!
کامران با لحنی کاملا مطمئن، درست همانند لحن پیامبری که به یگانگی خداوند شهادت میدهد گفت:
- بهت قول میدم، تا وقتی به من احتیاج داشته باشی تنهات نمیزارم، تا وقتی به من تکیه کنی احساس بی پناهی نمیکنی و تا وقتی که من هستم، قرار نیست از تنهایی و بی کسی بترسی. برکه... من یه قولی به تو دادم، مطمئن باش تا وقتی بهش عمل نکنم ترکت نمیکنم.
حرفهای شیرین کامران، آبی شد بر آتش قلب متلاطم برکه. حرفهای کامران آرامش غریبی به قلب برکه القا کرد.
- تو...تورو خدا محسن، برو کنار الان نامزدت میاد بی ابرو میشم...
زبونش روی #سینه هام میچرخه که دست و پاهام سِر میشه..
- اوف کوچولو حسابی خیس کردی چطوری از کردنت بگذرم
مردونگیش رو به بهشتم مالید از گرمی مردونگیش چشم بستم اهم دراومد
-میخوام یه جوری به اوج برسونمت که ازشدت لذت جیغ بزنی
سرش مردونگیشو وارد بهشتم کرد که آه بلندی کشیدم خیلی کلفت بود
- محسن عزیزم مامانم اومد ....خاک بر سرم محسسسن داری با نیلا چیکار میکنی ....
https://t.me/+LWl7dycaii9jODI0
https://t.me/+LWl7dycaii9jODI0
ب دختر عمه یتیمش تجاوز میکنه درحالی که نامزد داره ولی عاشق دختر عمش میشه 🔞
به قلم: #فاطمه_س_م
🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺
30710
#شهوتوحشی🐺 #پارت۳۸
اما مانی... حداقل در این مورد مرام مانی خیلی از کامران بیشتر بود. چطور از او تشکر میکرد که مانده بود و او را اینجا تنها رها نکرده بود، آن هم در حالی که هیچ تعهد و مسئولیتی نسبت به او نداشت؟!
چطور به خاطر تمام این مدتی که با او بدرفتاری کرده بود از او معذرت خواهی میکرد؟!
بعد از چند دقیقه دختر وارد اتاق شد و بویی آشنا در مشام برکه پیچید، بویی که دقیقا نمی دانست چه اسمی دارد اما مدتی بود که متوجه شده بود این بو، بوی سیگار مانی است.
برکه حرف هایی را که می خواست به مانی بزند یک بار دیگر در ذهنش مرور کرد. در حالی که انتظار ورود مانی را میکشید در کمال حیرت، نگاهش با نگاه طوسی کامران گره خورد.
برکه که نمیتوانست به کنجکاویاش غلبه کند عجولانه و متعجب از دختر پرسید:
- اون آقایی که داشتی در موردش حرف میزدی، همین آقاهه؟!
دختر سر تکان داد. درحالی که با ترحم به کامران نگاه میکرد گفت:
- آره! طفلی خیلی نگرانت بود!
با نزدیک شدن کامران به برکه، بویی که به برکه میفهماند مانی جایی همین حوالیست تشدید شد. با چشم دنبال مانی گشت و زیر لب گفت:
- مانی کجاست؟!
کامران که دید برکه بعد از دیدن او مهم ترین دغدغهاش مانی است غمگین شد. غمش را پشت نقابی از خشم پنهان کرد و با عصبانیت گفت:
- چه میدونم! دنبال یللی تللی!
- سیگار کشیدی؟!
کامران از این سوال ناگهانی برکه جا خورد. بدون اینکه حرفی بزند، به نشانه مثبت سر تکان دادن. دختر، کامران و برکه را به بهانه پهن کردن سفره تنها گذاشت.
به قلم: #فاطمه_س_م
🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺🔞🐺
26100