cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد

طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
27 200
مشترکین
-4824 ساعت
-3407 روز
-3230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh https://t.me/+-9j4WRaBVG84NGJh زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
نمایش همه...
باور کن از دختره خوشت میاد، دو دقیقه مرگ من پیرزن بشین مادر بزار یه چایی برات بیار فقط یه نگاه ببینش عاشقش میشی کلافه به ساعتش نگاه کرد و و نچی کرد، دیرش شده بود و مادرش دست بردار نبود: -مامان من دیر... مادرش پرید وسط حرفش: -زهرمار... داره چهل سالت میشه ذلیل نشی الهی دیگه باید زن بگیری ساکت و لال ماند، مادرش همیشه همین بود اول از در خوش رویی وارد می‌شد و بعد دمپایی ابری مادرانه اش را نشان می‌داد! پوفی کشید و مادرش ادامه داد: -به خدا پسر نیای بعدش دکتر میارم بالا سرت معاینت کنه ببینم اصلا مردونگی‌.. این‌بار او با چشم های گرد شده وسط حرف مادرش پرید: -مامان؟!!!! زشته بسه دیگه هی هیچی نمیگم عه -منم مادرم دلم صد راه می‌ره نه دوست دختری نه زنی، حرف و حدیث فامیلم که هست با اخم هیچی نگفت، همین مانده بود می‌آمد از سکس هایش برای فامیل و مادرش می‌گفت تا آنها فکر بد درباره او نکنند! -پوووف، باشه مادر من شما برو منم ماشین و پارک میکنم میام مادرش گل از کلش شکفت: -دور سرت بگردم بیای یا مامان باشه با ۳۶ سال سن چشمی گفت و با اخم به مادرش که پیاده شد خیره شد و زمزمه کرد: -گیر دادی ول نمی‌کنی که برو میام دیگه چیکارت کنم ماشین رو پارک کرد و وارد خانه ای که مادرش گفته بود شد، خانه ی قدیمی پر از درخت و او با اخم های درهم سمت خانه می‌رفت که به یک باره چیز محکمی در سرش خورد و صدای ای بلندش در حیاط پیچید! و بعد صدای هین دخترکی: -‌وای پایین پنجره چیکار می‌کنی؟! خوبی؟ -آیی سرم آی دستش را به سرش گرفته بود و سر بلند کرد، امروز برایش از زمین و آسمان می‌بارید: -چیکار می‌کنی دختر جون؟ نگاهش را به کوله ی کنار پایش که روی سرش افتاده بود داد و دخترک که موهای کوتاهی داشت و شالش آزادانه روی سرش بود توپید: -هیشش عه، تیر غیب نخوردی که چمی‌دونستم یه آدم زیر پنجره یهو ظاهر میشه تا خواست حرفی بزند ادامه داد: -هیش هیش بی برو ترو خدا تا منو کسی ندیده داشت یواشکی بیرون می‌رفت؟ این همان دختری بود که مادرش انتخاب کرده بود؟!  خسته نباشد واقعا... گیج به او نگاه کرد که دخترک ادامه داد: -مثل مجسمه ابلهل منو نگاه می‌کنی چرا هنو!  بیا برو دیگه تا اقاجونم نیومده، برو داخل آبجیم از صبح منتظر تو دم قوری وایساده برات چایی بریزه تازه دو هزاریش افتاد و سمت خانه رفت و کمی که دور شد صدای افتادن چیزی آمد و سر برگرداند، دخترک از پنجره خودش را روی زمین رسانده بود... ناخواسته لبخندی زد و داخل شد. https://t.me/+q_RsQNC0-IljZTJk https://t.me/+q_RsQNC0-IljZTJk -بفرمایید نگاهش را به دختر محجبه ای که با عشوه لفظ می‌آمد خورد لیوان چایی برداشت و مادرش به پهلویش ضربه ای زد اما او فکرش گیر دختری بود که از پنجره بیرون زد. با یادش لبخندی ناخواسته زد که مادرش در گوشش زمزمه کرد: - دیدی خوشت اومد؟ نچی کرد و هیچ وقت با هیچ کس رو‌ در وایسی نداشت و بلند گفت: -حاج هخامنش دختر کوچیک کوچیکتون رو‌ یه چند باری دیدم فکر کنم الان دیگه دانشگاه میرن درسته؟! حاجی چند بار پلک زد و دستی روی صورتش کشید، انگار اون آتیش پاره را هر کاری می‌کرد نمی‌توانست داخل خانه بند کند و آخر گفت: - والا پسرم، چی بگم یک اون دختر کوچیک شر و شیطون دیگه کیه تو‌ محل نشناسش لبخندی زد: -خب یک زودتر شوهرش بدید شاید زندگی بتونه ازش یه خانوم بسازه حاجی در فکر فرو رفت و... و این شروع داستانشان بود... https://t.me/+q_RsQNC0-IljZTJk https://t.me/+q_RsQNC0-IljZTJk https://t.me/+q_RsQNC0-IljZTJk https://t.me/+q_RsQNC0-IljZTJk https://t.me/+q_RsQNC0-IljZTJk
نمایش همه...
_عروس دومادو ببوس یالا... یالا یالا یالا...هوهو هوهو شُله شُله شُله شُله...هو هو دستامو بالا بردم و با اون لباس عروس سفید یه قری به کمرم دادم.با دیدن کیسان که روی تخت نشسته بود نیم قر تو کمرم خشک شد. _چی شُله که اینقدر خونه رو گذاشتی رو سرت؟ گوشه لبمو گزیدم و صدامو صاف کردم : _ سلام آقا... ببخشید متوجه نشدم اومدین... بدون کوچکترین نگاه سرشو رو بالشت گذاشت. _ای خاک عالم! دستی به صورتم زدم.حالا به این مرد عبوس چطوری میگفتم شورتم زیر سرشه... آروم بالاسرش جا خوش کردم و زدم به بازوش _اقا،سرتونو بلند کنین من.. حرفم کامل نشده بود که با چشایی قرمز به سمتم برگشت. گوشه ای از شورتم و دست انداختم و با قدرت تموم از زیر سرش بیرون کشیدم اما قدرتم در برابر سر گندش کم بود. سکندری خوردم و روش پهن شدم. فاجعه ی تاریخ اتفاق افتاد. سرشو فاصله داد که از فرصت استفاده کردم و شورتو تو مشتم قایم کردم. یه نفس راحتی کشیدم که صدای نفس بلند شد : _ نمیخوای اینا رو از دهن ما بکشونی بیرون؟ آروم چشامو سمت سرش بردم که لای سینه هام مخفی شده بود. هینی کشیدم: _خاک به سرم تند تند از روش بلند شدم و اونم محتاطانه بلند شد. با قدمایی بلند نزدیکم شد. _اقا...ببخشید...چیزه...این لباس..این لباس دوستمه دو روز دیگه عروسیشه.. گفتم منجوقاشو من بزنم... اصلا بهش گفته بودم از اون اول هم نحسه ها... الان... _هیش... فاصلش با هام یه نفس بود.یه نفس عمیق نه،یه نفس معمولی! دستشو پشتم برد و سعی داشت دستمو پیدا کنه: _ این چیه قایم کردی؟ اگه به اون مرد مذهبی میگفتم شورتم زیر سرش بوده انواع و اقسام غسل هاو رو خودش انجام میداد. استرس تو تموم سلولای تنم رخنه کرده بود. با دستاش چنگی به دستم زد تا چیز مرموزو از دستم بکشه بیرون اما جا خالی دادم و تنها چیزی که انگشتاش تونست لمس کنه باسنم بود. سریع دستشو از پشتم بیرون آورد. دستپاچه از دستی که به باسنم خورده بود آروم لب زد: _ ببخشید... وقتش بود. باید تحریکش میکردم.باید دست میزاشتم رو نقطه عطف اون مرد _چیو ببخشم آقا؟شما از قصد به من نزدیکی کردی چون وقتی سرت رفت اون تو نتونستی خودتو کنترل کنی...ببخشم؟ سگرمه هاش عمیق تر شد و صورتش رو به سرخی می‌رفت.خواستم فرار کنم که دستشو به دیوار تکیه داد و مانع رفتنم شد: _تنگه...خودم گشادش میکنم... چشام گرد شد. از چیزی که تو فکر مریضم بود لبخند خرسندی زدم. اشاره ای زد به لباسم: _ کمرش تنگه واست گشادش میکنم.حالا که لباس عروس دوست داری همینو از دوستت میخرم... https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 یه پسر مذهبی که نمیدونه با همخونه وزش چی کار کنه 😂💦
نمایش همه...
_ یه خانومی بیرونه اصرار داره شما رو ببینه عینک طبی را از چشمانش پایین میکشد و نگاه یخ زده اش را به منشی میدوزد: _مگه بارها بهتون اخطار ندادم که قبل از جلسه کسی حق نداره مزاحمم بشه؟ لحن سردش منشی را به لکنت می اندازد _ب..بخشید..قربان..ولی اصرار کرد دوساعته ایستاده جلوی در با گریه و التماس میخواد شمارو ببینه صدای هق هق آشنایی را بیرون از اتاق میشنود مات نجوا میکند _ایـ..این..صدای گریه.. _همون دختره قربان قلبش از تپش می ایستد تک تک خاطرات گذشته پیش چشمانش جان میگیرد خنده هایش؛دلبری کردن ها.. شب هایی که خود را در آغوشش رها میکرد و آن طلایی هایی که عادت داشت هرشب به دستان او شانه شود نفسش بند می آید روزی حاضر بود به خاطرش جان دهد و حتی قطره ای اشک از چشمانش نریزد و حالا.. دستانش مشت میشود کینه قلبش را سیاه کرده بود _پرتش کن بیرون از شرکت من _ولی قربان صدایش اینبار فریاد میشود تا به گوش دخترکی که پشت در بود هم برسد _مگه کری گفتم بندازش بیرون و تو گوشش فرو کن که اگه یکباره دیگه پاشو بزاره تو شرکت من جور دیگه ای باهاش رفتار میکنم _ولی دختره حال خوبی نداره‌..انگار _بمیره هم برام مهم نیست..بندازش بیرون دخترک صدایش را میشنود دستش را مقابل دهانش میگیرد و خفه هق میزند منشی جلو میرود پاکتی که در دست داشت را روی میز مقابل سام قرار میدهد و رو به نگاه خشمگینش توضیح میدهد: _ ببخشید ولی اینو همون دختر داد گفت حتماً بدمش به شما میگوید و بدون آنکه ثانیه ای مکث کند از اتاق خارج میشود سام‌هرچه کرد نتوانست بی تفاوت از کنار نامه بگذرد دست دراز میکند؛ پاکت را میگیرد و پیش از هر چیزی آنرا به بینی اش نزدیک میکند و دلتنگ عطرش را نفس میکشد عطر تن دخترک عطری که برایش جان میداد و ماه ها بود از آن محروم شده بود صدای یاسین او را به خود می آورد _جلسه شروع شده سهامدارا منتظرن کجایی؟ بر میگردد نگاه سرخش را به او میدوزد که یاسین مشکوک جلو میرود _ اون چیه دستت؟ پاکت را روی میز قرار میدهد و حین عبور از کنارش خشک سرتکان میدهد: _چیز مهمی نیست _نمیخوای بازش کنی؟ پوزخند میزند: _زباله است..بایدبندازمش دور یاسین کنجکاو پاکت را میگیرد و با دیدن چیزی که داخلش بود ماتش میبرد سراسیمه به دنبالش وارد اتاق کنفرانس میشود و بی توجه به حضور سهامداران رو به سام مینالد _این نامه رو کی بهت داده؟ _چه خبرته مگه نمی‌بینی جلسه شروع شده؟ _جواب منو بده اینو کی بهت داد؟ خشمگین میغرد: _به تو مربوط نیست دخالت نکن _اصلا بازش کردی ببینی توش چیه؟ سام نیم نگاهی به چهره ی کنجکاو سهامداران می اندازد و تشرمیزند _برو بیرون.. یاسین کوتاه نمی آید جواب آزمایش را از داخل پاکت بیرون میکشد و مقابل چشمانش تکان میدهد: _خوب نگاه نکن.. ببین روش چی نوشته جناب پدر.. چشمان سام روی جواب آزمايش ثابت میماند نفسش بند می آید یاسین ادامه میدهد: _فقط همین نیست برگه ای دیگر را مقابل چشمانش بالا میکشد _اینارو دیدی نگاهش روی تصویر سیاه و سفید جنینی که مقابلش بود ثابت میشود و سینه اش به خس خس می افتد: _ای..این بچه _تبريک ميگم پدر شدی اونی که این نامه رو آورده ماهک بوده مگه نه..؟ هیچ یک از حرف هایش را نمیشنود و تنها گریه و التماس های دخترک است که در سرش جان میگیرد برگه را چنگ میزند با دو از اتاق خارج میشود و رو به منشی مینالد.. _او..اون دختر کجاست؟ منشی شوکه از حالت آشفته اش می‌پرسد: _منظورتون همون دختریه که باردار بود سام نفس نمیکشد و زن ادامه میدهد: _همون موقع که گفتید بیرونش کنم گذاشت رفت ناباور گامی به عقب بر میدارد و زن ادامه میدهد _فکر نکنم زیاد دور شده باشه انگار آخرای دوره ی بارداریش بود خیلی سخت میتونست راه بره اگه عجله کنید بهش میرسید.. عقب گرد میکند از شرکت خارج میشود و تا خیابان اصلی یک نفس میدود و ثانیه ای بعد با دیدنش ماتش میبرد با آن جسه ی ریز و خواستنی و شکم برآمده و کوچکی که به سختی میشد تشخیص داد باردار است درحال عبور از خیابان بود.. از همان فاصله دلتنگ صدایش میزند ؛ _ماهک دخترک بر میگردد چشمان گریانش را به صورتش میدوزد و پر بغض میخندد نگاه سام روی ماشینی که با سرعت به سمت او میراند ثابت میشود شوکه نامش را صدا میزند و ثانیه ای بعد صدای بوق ممتد ماشین است که همزمان میشود با فریاد او و افتادن جسم بی جان دخترک روی زمین خیره به جسم غرق خونش سینه اش را چنگ میزند به او گفته بود اگر بمیرد هم برایش مهم نیست..؟ پس چرا درحال جان دادن بود؟ برگه ی سیاه و سفید سونوگرافی در دستش مشت میشود و آخرین چیزی که میشنود صدای فریاد و همهمه ی مردم است: _دختره نفس نمیکشه... https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
- یه سکس خوب می‌تونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده. این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه. چشم‌هاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت: - شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمی‌خوره اونی باشه که تو فکر می‌کنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری. با چشم‌های ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد: - آخ سرم. - خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست. با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم: - زیر این میمیرم می‌خوای نظرتو عوض کنی؟ - چیکار می‌کنی خانوم بوق چرا می‌زنی. اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟ نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد می‌زد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت: - طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده. لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم - ببخشید آقا نمی‌دونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون. لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت. - بی‌خیال خانوم الان کارم تموم می‌شه می‌تونین برید. نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و می‌خوند. این پسر دقیقا همونی بود که می‌تونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسره‌ی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمی‌رسه ولم کرده بود. من با این مکانیک تا تهش می‌رفتم تا بسوزه. چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت: - خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمی‌فهمی چه غلطی می‌کنی وای.. پام رو بیرون گذاشتم و گفتم: - آب از سرم گذشته پسره رو می‌خوام. همین امشب عقلم کار نمی‌کرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود. ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. - امری بود؟ لب‌هام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمی‌شنوه و محکم گفتم: - چقدر می‌گیری امشب و با من بگذرونی؟ کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشت‌های روغنیش گفت: - تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانه‌ی پرسیدی. نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود. - دویست ملیون خوبه؟ فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی. پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت: - مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمی‌خوابم. سکسکه‌ای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم: - هوم، الان به من توهین کردی. باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد. - بکش کنار خانوم الان یکی می‌بینه. - با من بخواب امشب، هر چیزی که می‌خوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم می‌شیم که انگار از اول نبودیم. دستش رو روی دست منی که داشتم با دست‌هام از خجالت تن تحریک شده‌ش درمی‌اومدم گذاشت و کنار گوشم گفت: - لعنتی چرا اینکار رو می‌کنی تو کی هستی؟ - من هیچکس نیستم فقط می‌خوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، من‌و بکن و بعدش از زندگیم برو. لب‌های تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت: - جرت میدم دختره‌ی لعنتی. https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
نمایش همه...
Repost from N/a
_مساحت سینه هات تقسیم بر باسنت میدونی چند میشه؟ برگه ی امتحانی رو بالا گرفتم و با دقت سوال رو خوندم. « _مساحت سینه هات تقسیم بر باسنت میدونی چند میشه؟» سوال دوم را خواند. «اگر محیط پایین تنه‌ی ستاره بیست باشد! محیط پایین تنه ی استاد آریا چقدر باید باشد که او را ارضا کند!» سوال سوم!!! « فاصله ی هر دو سینه ی ستاره تا یکدیگر یک میلی متر است، سایز سینه‌اش را حساب کنید!» سوال چهارم... « از طریق دهان باعث حاملگی میشود؟» سوال پنجم!!!! « سایز استاد شهاب آریا بیست و پنج است، حجم پایین‌تنه ی ستاره ده می باشد، آیا ستاره تحمل سکس با استاد شهاب آریا را دارد؟» آب دهنمو با ترس قورت دادم و برگه تو دستم می لرزید. اینا چه سوالایی بود؟ یعنی واسه کل کلاس همین سوالا رو طرح کرده؟ یعنی چی؟ یعنی... یعنی الان کل کلاس فهمیدن من با استاد شهاب آریا خوابیدم؟ سرمو بالا اوردم و با ترس به شهاب خیره شدم، اصلا نگاهش به من نبود! داشت یکی از بچه ها رو راهنمایی می کرد.... ولی اخه مگه این سوالا جواب دارن که بخواد راهنمایی کنه؟ گریه‌ام گرفته بود و نمیدونستم چه غلطی بکنم! سرمو چرخوندم و با دیدن مارال که با پوزخند همیشگیش بهم خیره شده بود روح از تنم پرید! خودشه! کار ماراله... دختر عوضی ای که تمام تلاشش رو میکنه تا مخ شهاب رو بزنه! حتی سینه هاشم واسش میندازه بیرون. زیر لب زمزمه کرد: _دور شهاب رو خط بکش! وگرنه آبرو واست نمیذارم تو مدرسه... به خانم مدیر میگم باهاش سکس کردی! تمام تنم یخ زد... خانواده ی مارال خیلی پولدار بودن... اگه با مارال در بیوفتم بدبخت میشم... شهاب از کنارم گذشت و از سالن امتحانا بیرون رفت، انگار رفت استراحت کنه... دوباره زیر لب زمزمه کرد. _هرچقدر بهش دادی برام مهم نیست! ولی پاتو از زندگیش میکشی بیرون هرزهههه! با حرص برگه رو روی میز کوبیدم، صدای بلندی توی سالن ایجاد شد و از جا بلند شدم. _ تو چه غلطی میکنی اونجا واسه خودت؟ به کی میگی هرزه؟ به سمتش رفتم و مارال از جا بلند شد، به موهام چنگ زد و داد کشید. _به تو میگم! هرزه تویی که شدی زیر خواب استاد آریا کسی هم چیزی بهت نمیگه اشغال! همینطوری ازش نمره میگیری؟ بچه ها با شنیدن این حرف هین بلندی کشیدن، محکم تو پهلوش کوبیدم و چشمام پر از اشک شده بود. خانم مدیر به سمتمون اومد و جدامون کرد، سیلی محکمی رو گونم خوابوند و داد کشید. _چه غلطی کردی تو افخم؟ چی میگه مارال؟ به تته پته افتادمو من من کردم... مدیر چنگی به موهام زد و روی زمین کشوندم. _گم میشی بریم دفتر، یه پدری ازت در بیارم دختره ی هرزه، به حاج بابات میگم چه پتیاره ای شدی... مدرسه ی منو بدنام میکنی؟ از همین موهات دارت میزنم. جیغ بلندی کشیدم. _خانم مدیر ولم کن... تورو جان بابات ولم کن آخ... من هیچ کار اشتباهی نکردم آخ... روی زمین پرتم کرد و به پهلوم لگد محکمی زد. _دختره ی فاحشه خراب بازی در اوردی میگی کاری نکردی... به سمتم حمله ور شد که کتکم بزنه اما با صدای بلند شهاب سر جاش ایستاد. _یک بار دیگه دستای هرزت به اون دختر بخوره مادرتو به عزات میشونم... مدیر سر جاش خشکش زد و شهاب به سمتم اومد، بازوم رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد... موهام رو نوازش کرد و سرم رو بوسید. _حالت خوبه عمرم؟ با بغض و لبی که پاره شده بود زمزمه کردم. _خوب نیستم شهاب. _من میکشم اونی رو که تورو به این وضع کشونده! به سمت مدیر چرخید و داد کشید. _تو گه میخوری زن عقدی منو کتک میزنی عوضی! فردا حکم اخراجتو میذارم رو میزت ببینم میخوای چه غلطی کنی! صداش رو بالا تر برد و رو به بچه ها داد کشید. _ستاره زن عقدیه منههههه! https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
نمایش همه...
Repost from N/a
شب حجلشونه وپسره می‌خواد با دختره رابطه داشته باشه اما دختره می‌ترسه😔 فقط واکنش پسره رو ببین😶🥹👇🏻 -نـ...ـیا... جلو نیا... توروخدا جلو نیا. کرواتش رو باز می‌کنه و با همون قیافه‌ی خشک و خشن جلو میاد. -کوچولو... #ترسیدی؟ هق می‌زنم و با همون لباس عروس قرمز، روی تخت عقب می‌خزم. -میـ...ـترسم نیا... نـ...ـه. دکمه‌ های پیرهنش رو باز می‌کنه و مچ پامو چنگ می‌زنه. -هیشش... کوچولو فرار نکن... اروم منو به سمت خودش میکشونه و اروم انگشتاشو روی گونم سر میده. -پوستت نرمه... بدنت... خدای من... کمربند لباسم رو باز میکنه و سرشو تو گردنم می‌بره. -نرگس کیانفر... ازم تو ذهنت یه دیو ساختی؟ انگشتشو اروم از انحنای گردم به سمت سینه هام نوازش گونه می‌کشه. -امیر برای هرکی دیو باشه... برای عروس خونبسش نیست... خب؟ https://t.me/+MtNfuQ4xRWM4ODA0 https://t.me/+MtNfuQ4xRWM4ODA0 عاشقانه‌ای ناب بین خشک ترین و جدی ترین مرد مافیای ایران و دخترکی که گیر افتاده در چنگال او... محدودیت سنی رعایت بشه😱❌
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.