cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

•••ایـوای جاویـد•••

پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇 https://t.me/c/1962736477/27 ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
48 796
مشترکین
-7924 ساعت
-2267 روز
+2 43230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

° ایوای جاوید ° #پارت255
نمایش همه...
° ایوای جاوید ° #پارت255
نمایش همه...
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه... https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
نمایش همه...
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
نمایش همه...
این رژ سرخِ روی لبم و خط چشم مشکی‌ِ پشت پلک‌هایم برای چه بود؟ می‌خواستم ثابت کنم که هنوز هم فاحشه‌ی او هستم؟ یا فکر می‌کردم اگر قرمزیِ لب‌هایم را ببیند سرکشی‌ام را فراموش می‌کند و می‌بخشد؟ می‌بخشد؟ آرمان خط قرمز زندگی‌اش بخشش بود. بلد نبود کوتاه بیاید و چشم پوشی کند. یاغی بود و سخت و صبور و باملاحظه. بعید بود امشب از پسش بربیایم. صدا کردم: ـ ن... ندا... صدایم آرام بود. بلندتر گفتم: ـ ندا... وارد ورودی شدم و چیزی که دیدم جان از تنم برد. بلبل، دست و دهان بسته شده به صندلیِ چوبی! خودش را با صندلی تکان می‌داد و صدایی شبیه "عو عو" کردن از حلقش خارج می‌شد. هین بلندی کشیدم و یک قدم عقب گریختم. قدمی دیگر و به جسمی سخت برخورد کردم. جیغ زدم و وحشت زده بازگشتم و در نهایت، آرمان را دیدم. لبخند داشت، سرش را کمی بالا برده و نگاه‌اش آرام بود. گوشه‌ی ابرویش پرید: ـ چه رژ خوش رنگی، مرسی که هنوز به سلایقم اهمیت می‌دی! نفسم جا آمد: ـ ندا کجاست؟ اخمی مهربان کرد: ـ فکر کردم اومدی من‌و ببینی. نیم چرخی به سمت بلبل زدم. ملتمسانه نگاه‌اش به من بود. آرمان را نگریستم: ـ اون صدای ندا بود، مطمئنم صدای خودش بود. کجاست؟ چی‌کارش کردی؟ بدنم می‌لرزید و این اصلاً باب میلم نبود. آرمان از ضعف مخاطبینش تغذیه می‌کرد. ـ خب شاید توی تشخیص صداها عملکردت ضعیف شده. به سمتم آمد: ـ باید توی بقیه‌ی موارد عملکردت رو بسنجم، امیدوارم خیلی ضعیف نشده باشی. دوباره صدای خفه‌ شده‌ی بلبل برخاست. آرمان، بی‌این که پلک بزند، مردمک‌هایش را روی او کشید. ـ پاک بلبل‌و فراموش کردم، ببین کارات‌و! این را گفت و سمت بلبل رفت. یک دست در جیب برد و پشت صندلی‌اش ایستاد. ـ دیدی بهت گفتم اونی که ازمون فیلم گرفته رو پیدا می‌کنم.  دستم روی دهانم نشست. لبخند و نگاهِ آرمان هر لحظه ترسناک‌تر می‌شد. بلبل خیره به من تند تند سرش را به چپ و راست تکان میداد. دستان آرمان که روی شانه‌هایش نشست چشمانش بیرون زدند. ـ خب، رها، نظرت چیه؟ آن صدا، صدای ندا بود، مطمئن بودم. به خدا صدای خودش بود! ـ ندا کجاست؟  ناامید نگاه‌ام کرد. ناامید و مسخره و پر از تفریح. ـ واقعاً اون صدای بلبل بود. متوجهِ ترسِ شدید بلبل، لرزشِ پاهایش، و لباس‌های نابسامانش شدم. دکمه‌های کنده شده‌ی پیراهنش، دامن چروک شده و پاره‌، و موهای شلخته‌اش. فکم قفل شد. زمزمه کردم: ـ باهاش چیکار کردی...؟ آرام پاسخ داد: ـ با کی؟ دست بی‌جانم را بلند کردم و با انگشتم بلبل را نشانه گرفتم. ـ آهان این؟ ایشون یه‌کم باهام همکاری نمی‌کرد واسه اومدن به این‌جا، مجبور شدم خشونت به خرج بدم، که البته بعدش ازشون عذرخواهی کردم. چانه‌اش را گرفت و نیم رخ بلبل را به سمت خودش چرخاند: ـ عذرخواهی کردم دیگه، مگه نه؟ بلبل تند تند سرش را بالا و پایین کرد. مانند یک عروسکِ درمانده‌ی کوکی. چند قدم جلوتر رفتم، کبودی روی برجستگیِ سینه‌اش، که از لباس نمایان شده بود، مطمئنم کرد جایِ فشار دستی روی سینه‌‌ی سمت چپش بوده. جای دست بود و من به خوبی، عادات و علایق آرمان را حین برقراریِ رابطه‌های اجباری‌اش می‌دانستم! ـ بهش دست درازی کردی؟ یک تای ابرویش بالا رفت: ـ چی؟ بلندتر گفتم: ـ بهش دست درازی کردی آرمان؟ پلک آهسته‌ای زد. همراه با لبخندی که، هنوز از آن می‌ترسیدم. آرام‌تر از هر چیزی لب زد: ـ خب من روش‌های خودم‌و هم واسه دلجویی و هم واسه درس دادن به شیفتگانم دارم. سرش را کج کرد و انگشت اشاره‌اش را از پایین گوش بلبل تا منحنی گردنش کشید: ـ این دختر سال‌ها منو دوست داشته، درسته که اخیراً با اون کارِ زشتش باعث شد تو رو از دست بدم، اما این دلیل نمی‌شه که لحظات پایانیِ عمرش، اون‌و به یه عشق بازی از طرف خودم مهمان نکنم. دور از من و شخصیتمه، که کُنِش آدما رو بی‌واکنش بذارم. چشمانم سیاهی رفت. او دیگر چه حیوانی بود؟ اشک چشمان بلبل مبدل به هق هقی بی‌صدا شد. در سرم جیغ کشیدم و از بین رفتم. آرمان یک جنایت بود روی زمین! ـ می‌خوای باهاش چی‌کار کنی رها؟ سرِ سنگینم را بلند کردم. هیچ می‌فهمید با انسان‌های اطرافش چه می‌کند؟ ـ یادت که نرفته، قرارمون این بود من پیداش کنم و تو سر به نیستش کنی. همراه با پلک زدنم اشکم سقوط کرد: ـ نه! صندلی را دور زد و به طرفم آمد. خودم را به دیوار چسباندم، فهمیده بودم راهِ گریزی ندارم. ـ من ازت تقاضا نکردم عروسکم. 🔥🔥🔥 https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
نمایش همه...
- عروس اگه شیکم و‌زیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن ! سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است. - خانجون ! - زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه ! بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم. - دلش با من نیست خانجون! - زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن ! دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد. - پاشو ! -چرا ؟ دستم را می کشد. - بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر و‌صورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم. ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم. مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد. https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود. از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند. سر می چسبانم به در . - خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟ - این دختره کوش؟ نمی بینمش ! - این دختره اسم داره مادر! همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم. - ول کن خانجون دور سرت ! - خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت! پوف بهمن را می شنوم. - زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه ! دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم. - بهمن ! - خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه. - مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ... - داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا ! شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم‌، اتاقی روبروی اتاق من. رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم. کاش عاشقش نبودم..... https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0
نمایش همه...
° ایوای جاوید ° #پارت255
نمایش همه...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.43 KB
Repost from N/a
محکم از کمرش گرفتم و به دیوار کوبیدمش.. تشنه ی رسیدن به یار باشی،همین میشه که داری میبینی... https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk دستم رو روی سینه ی پهن مردونه اش گزاشتم: -برو عقب حاتم... زمزمه وار با حالتی شهوت برانگیز جواب داد: -آخ....من میمیرم واسه حاتم گقتن تو دختر...حتی میخوای تا کله ی صبح اسممو صدا بزن،این نه تنها باعث نمیشه ولت کنم، بلکه بیشتر کنه ی تنت میشم و میخورمت دختر! همونطور که معاشقه هامون درحال انجام بود،نگاهش به پاهای سفید و بلورینم افتاد که با لاک طلایی تزئین شده بود... -وای آلا،لاک طلای زدی شیطون نمیگی یه وقت امشب تموم میشی؟؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم و همونطور که دستام روی بازو های پرقدرت و محکمش بود جواب دادم: -بعید میدونم،آخه حاتم من،نمیخواد من تموم بشم و بی آلا بمونه!!اون وقت کی واسش لاک طلایی بزنه و باهاش شب رو تا صبح جیک تو جیک باشه!!! انگشتش رو به نوک بینیم،زد و لب باز کرد: -ای دختره ی بلا،پس میدونی که من دل اذیتت رو ندارم،حالا که مفهموم شدی حاتمت همچین آدمیه،بیا بشینیم تا یک دل سیر نگات کنم!! نکنه میخوای اونم ازم دریغ کنی؟؟یک نگاهه فقط لامصب... لبخندی زدم...از همون لبخند های که اگه جلوشون ایستادگی نمیکردم،پقی به قهقه های بیشمار تبدیل میشد.. همونطور که توی بغل گرم و نرمش وول میخوردم،از پشت بغلم کرد و تا جای که راه داشت و جا داشت،خودش رو بهم چسبوند! سرش به سمت گودی گردنم متمایل شد،موهام رو کنار زد و بوسه ای عاشقانه مهمون گردنم کرد... -آه...آلا،زندگی یعنی همین بوسه های عمیق... احساس میکنم رخت تنت هم داره باعث جداییمون میشه،میخوام بیارمشون بیرون لامصبارو،اجازست؟؟ پسرمون فول آپشنه،اونم از نوع بروز احساسات‼️‼️ https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
نمایش همه...
Repost from N/a
-چرا نوک سینه هات سیخ شدن...؟! دخترک حشری شده اب دهان بلعید. -هی... چی... خودش همیشه سی.... سیخ هست...! مرد ابرو بالا انداخت. -مگه سالاره که سیخ کنه...؟! افسون نگاهش به خشتک پاشا افتاد و با دیدن برجستگی ان چشم گرد کرد. -اینکه خوابیده بود...؟! پاشا خندید: غذاش و دیده، گشنش شده...!!! -غذاش...؟! مرد جلو رفت و از روی لباس نوک سینه سیخ شده دخترک را گرفت و کشید که دخترک دردش امد و تا خواست اعتراض کند مرد سمت خودش کشید و دست دور کمرش پیچید... -غذاش وسط پاته...!!! افسون تقلا کرد. -اما ببخشید رستوران تعطیله....! پاشا خندید و در حالیکه دستش را داخل یقه دخترک می برد، یکی از سینه هایش را بیرون اورد و فشار آرامی بهش وارد کرد بدتر تن حشری دخترک شل شد... -در رستوران بازه تازه هفت روز تعطیلیش تموم شده و الانم هوس غذای سراشپز رو کرده...!!! افسون دهنی کج کرد. -یهو تو گلوش گیر نکنه...؟! پاشا نوک سینه اش رو توی دهان میبرد و مکی به ان می زند و جدا می شود... -نه قول میدم تا تهش فرو کنم توش که گیر نکنه...!!! دهان افسون از این همه پررویی باز ماند. -اگه نخوام به سالارتون سرویس بدم کی رو باید ببینم...؟! مرد دستش را این بار داخل شلوارش و سپس شورتش فرو می برد و انگشتش را روی چاک وسط پایش می کشد که نفس دخترک می رود و بدتر داغ می شود... -می دونی که پرروئه بهش ندی با زور ازت می گیره مخصوصا که الانم رگ کلفت کرده تا خودش و سیر کنه...!!! افسون با بازی انگشتان مرد تمام وجودش داغ کرده و دلش سکس می خواست... یقه مرد راچنگ زد و با شهوت زمزمه کرد... -پس چرا معطلی یالا سیرش کن....!!! چشمان مرد خمار شد... -خودت سرو می کنی یا من بکنم...؟! دخترک دست روی خشتکش گذاشت و با حجم سفت شده ان لبخند زد: بهتره خود سالارت دست به کار بشه...!!! مرد با یه حرکت روی کانتر نشاندش و شلوار و شورتش را بیرون کشید و پاهایش را از هم باز کرد و خودش را بین ان قرار داد و دو طرفش را با دست باز کرد و با ضربه ای.... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 - حست بهش چیه...؟! دخترک خمار نگاهش کرد. مرد خودش را بیشتر فشار داد که صدای آخ افسون بلند شد... - آخ وحشی دارم جر می خورم...! پاشا در حالیکه خودش را به دخترک می کوبید چشم در چشم دخترک زبانش را روی لب افسون کشید و با صدای خشدار و جدی گفت: می دونم زیرم داری.... جر می خوری اما.... حست و بگو بیشرف...!!! افسون پوزخند زد: واقعا می خوای.... حس من و بدونی....اخ یواش وحشی....! پاشا سری تکان داد و خیره در چشمان خمار دخترک ضربه محکم دیگری درونش کوبید که تنش لرز گرفت.... افسون سرش را جلو برد به طوری که حرم نفس های داغش روی لبان پاشا می خورد. با حرص لب زد: ارضام کن لعنتی... ارضام....اخ....تندتر....وا...اااا...ااااا....!!! https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 ❌مردی یاغی و بی نهایت هات که چشمش دنبال دختری موفرفری و ریزه میزه اس که محل سگ بهش نمیده ولی پاشا با زور هم که شده به خواسته اش می رسه و دختر رو اسیر می کنه حتی با... 🔞♨️🤤❌
نمایش همه...
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam