cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

°• جِـرآحَتـــــ •°

❁﷽❁ ••°• جـرآحتـــــ •°•• "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ"

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
22 709
مشترکین
-6424 ساعت
-2027 روز
-22930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
کد هدیه رو گرفتی؟؟Anonymous voting
  • ارههههه دمت گرم حاجی
  • نههه نپاک الان بگیرمممممم
0 votes
Repost from N/a
کد هدیه رو گرفتی؟؟Anonymous voting
  • ارههههه دمت گرم حاجی
  • نههه نپاک الان بگیرمممممم
0 votes
چرا ننداختیش؟! واس چی این توله سگ و ننداختی مکه نرفته بودی بندازیش؟ صدای دادش تو خونه بلند شده بود و من روی مبل خودمو جمع کرده بودم: -چرا باید بچه ای که حلال از شوهرم دارمو‌ بندازم بلند تر داد زد: -چون قرار منو تو از هم جدا شیم احمق بی‌شعور چون قرار نیست تا هفته دیگه من شوهرت باشم بدتر از خودش صدام رفت بالا و جیغ زدم: -پس وقتی منو نمی‌خوای چرا شباتو باهام سر می‌کنی که الان نتیجه مسعولیت کاری که کردی رو نخوای گردن بگیری؟ ساکت موند و من از جام پاشدم و بیشتر بول گرفتم: -فقط تو‌ تختت زنتم؟! اسم طلاق میاری ولی دست از تنم بر نمیداری؟! خب بیا این شد نتیجش چرا گردن نمی‌گیری؟! بچته... من که تنها باردار نشدم سبیک گلوش تکون خورد و دستی لای موهاش کشید و ترم نگاه گرفت که ادامه دادم: -بچمونه، اصلان من نمی‌فهمم چرا یهو منو دیگه نخواستی منو دوست نداشتی و جدا می‌خوای بشی ازم اما این بچه نباید بمیره سمتم برگشت: -فردا دوباره زنگ میزنم وقت میگیرم برای سقط این سری خودم باهات میام و با پایان حرفش دیگه نموند و رفت! https://t.me/+JwUZKpsvwvcyZTVk https://t.me/+JwUZKpsvwvcyZTVk زیر دوش وایساده بودم و درحالی که لخت بودم و دونه آب روی تنم می‌ریخت به اینه خیره بودم و شکمم کمی گرد شده بود! دستمو روش گذاشت؛ اشکام رو صورتم ریخت: -مامان بابا نمی‌خوادت، منم نمی‌خواد نمدونم چرا دیگه دوستمون نداره نمی‌تونیم به زور تو زندگیش بمونیم من مجبورم بکشمت صدای هق هقم بلند تر شد و تو حموم پیچید و ضعف داشتم و ادامه دادم: -دیگه براش قشنگ و جذاب نیستیم من مجبورم ترو بکشم اشک می‌ریختم و نمدونستم اصلان پشت در حموم ایستاده و داره به حرفام گوش میده، حتی من نمی‌دونستم اون مرد می‌ترسه چون من زنشم جونم در خطر باشه و برای همین طلاقم می‌خواد بده!!! صدای گریم بلند تر شده بود و ضعف کل تنمو گرفته بود و به یک بار چشمام سیاهی رفت و روی زمین حموم زمین خوردم! صدای جیغم تو حموم بلند شد و به یک باره گرمی لای پام‌ حس کردم و همون موقع در حموم باز شد و صدای داد اصلان بلند شد: -غزال؟ چیکار کردی رگتو زدی؟ یا خدا یا خدا چی می‌گفت؟ رگ؟ نمی‌تونستم جواب بدم و فقط رنگ خونی که با آب قاطی شده بود رو دیدم https://t.me/+JwUZKpsvwvcyZTVk https://t.me/+JwUZKpsvwvcyZTVk https://t.me/+JwUZKpsvwvcyZTVk
نمایش همه...
#پارت‌واقعی #پارت‌آینده -‌وای مبارک باشه شکمت اومده بالا بارداری؟! صدای همهمه تو خونه ی مادر شوهرم که مهمونی فامیلی گرفته بود بلند شد! کسی نمی‌دونست تو فامیل من باردار شدم و حالا با دیدن شکم بالا اومدم همه شوکه شده بودن: -آفاق جون حالا دختره یا پسر؟ به عمه ی شوهرم با لبخند گفتم: -معلوم نیست هنوز سه ماهم ولی نمدونم چرا شکمم این قدر بزرگ شده. خندید و دونه دونه همه بهم تبریک گفتن تا نگاهم به چشمای دختر عموی نامور شوهرم افتاد، دوست دختر قبلیش! لبخندم به خاطر نگاه پر مسخرش جمع شد که سمتم اومد و با نیشخندی آروم گفت: -مبارک باشه عروس خانم ولی خیلی جالب شوهرت معشوقه داره با اینو اون میپره تو شکمت و آوردی جلو؟ های آفاق جون... چی؟ چی می‌گفت؟ اخم کردم که ادامه داد: -چطوری خیانتو واقعا تحمل می‌کنی؟ زیر شکمم تیری کشید و آروم توپیدم: -عزیزم چون به زندگی منو نامور حسودی می‌کنی دلیل نمیشه هر چرتیو به زبونت بیاری دفعه بعدی ازین حرفا بهم بزنی مراعات نمیکنم فامیلی. خواستم از کنارش برم که گفت: -من هفته پیش مهمونی بودم شوهر شمام با یه دختر دیدم اینم عکسش. پاهام قفل شد و همون موقع اون گوشیش رو بالا آورد و بهم عکسی نشون داد. مات موندم رو دختری که روی پاهای نامور نشسته بود و داشت می‌خندید که ادامه داد: -من نمی‌خوام زندگیتو خراب کنم آفاق جون ولی از نظر من تا چهار ماهت نشده سقط کنی و بری دنبال زندگی خودت با این شوهری که داری بهتر. زیر دلم بدتر تیر کشید و گوشی رو از گرفتم که همون موقع در خونه باز شد و صدای سلام نامور تو خونه پیچید: -جا پارک پیدا نمیشه دهنم صاف شد. قبل این که همه سمتش برای سلام و احوال پرسی برن سمتش رفتم و دختر عموش خواست جلومو بگیره اما نتونست نامور با دیدنم گفت: -عه عشقم تو هنوز لباستو در نیاوردی که چیزی شده؟ گوشی رو تو صورتش گرفتم و با دیدن عکس به وضوح رنگش پرید و من بلند گفتم: -این چی میگه؟ این کیه روی پات نشسته نامور؟! کل فامیل ساکت شدن؛ همه نگاهشون روم اومد که نامور جواب داد: - چی میگی عشقم؟ -این چیه نامور؟ دختر عموت چی میگه؟ نگاهش تازه نشست روی دختر عموم داد زد: -می‌خوای زندگی منو خراب کنی سلیطه؟ دختر عموش بلند جواب داد: -اون حقشه بدونه تو چه کثافتی هستی! -خفه‌شو جن... داد زدم: -نامور؟!! نگاهش و به چشمام داد که گوشیو بردم تو صورتش: - این کیه؟ - من چمدونم این یه شعر و‌وری گفته تو باید باور کنی میخواد مارو مضحکه فامیل کنه. مادر خواست دخالت کنه اما با گریه لب زدم: -هفته پیش گفتی کنفرانس داری! این کنفرانست بود؟ برای همین دو شب اومدی خونه؟ -آفاق به خدا... صدای گریه‌ام بلند شد: -‌وای همین بوی عطر زنونه می‌دادی واسه‌ی همین نمیزاری کسی به گوشیت دست بزنه؟! -اون طوری که فکر می‌کنی نیست آقای تمومش کن این مسخره بازیو... نیشخندی زدم:-گوشیتو بده -آفا... -گوشیتو بده بهم و به همه ی این جمع ثابت کن دختر عموت دروغ میگه تو خیانت نمی‌کنی! فقط تو صورتم نگاه کرد که هق هقم شکست: -می‌دونستم! تموم شد، گفته بودم خیانت خط قرمز من تموم شد اشکام روی صورتم و همین باعث شد لال شه و سمت در رفتم که مادرش جلوم اومد -آفاق مادر وایسا به خاطر حرف یکی میخوای زندگیتو خراب کنی -حرف نیست پسرت خیانت کرده منم شک کرده بودم حرف نیست نامور با حرص دستمو گرفت و کشید: -نمیری وایسا میگم بهت جیغ زدم:- ولم کن خودمو ازش جدا کردم و راه‌پله رفتم که دنبالم افتاد: -به خاطر یه عجوزه می‌خوای زندگیتو خراب کنی؟! آفاق وایسا با توام -برو نامور برووو برووو‌ دروغ نمی‌گفت اکه دروغ می‌گفت گوشیتو بهم میدادی! -وایسا برات توضیح میدم گوشامو گرفتم و فقط میخواستم از کنارش رد شم اما هی حرف میزد و حرف! کنارش زدم خواستم رد شم اما دستمو باز گرفت و من در تقلا بودم خودم رو خلاص کنم و این وسط صدای همهمه از خونه مادر شوهرمم میومد و من جیغ فرا بنفش زدم: -ولممممم کن خودم رو محکم به عقب کشیدم که به یک باره دستم از دستش سر خورد و من از پله اول به یک باره افتادم... صدای جیغم تو راه‌پله پیچید و بعد درد... درد شدید و حس گرمای خون و صدای یا علی یا امام حسین همه بعد سیاهی... ادامه در چنل🥲👇🏽👇🏽 https://t.me/+7AoG3ZfGRDkwMjc8 https://t.me/+7AoG3ZfGRDkwMjc8 https://t.me/+7AoG3ZfGRDkwMjc8 https://t.me/+7AoG3ZfGRDkwMjc8
نمایش همه...
آفـــْــاق | سودا ولی‌نسب

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ آفـــْــاق ●آنلاین ●~آفاق‌و‌نامور~ ژیــــــان ●~به‌زودی~ طــــوق ●حق عضویتی ● لینک رمانهای نویسنده:👇🏽 @valinasab_sevda

- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی هخامنش را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی آیسا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - آیسا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا! https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
نمایش همه...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده Vip ○•

نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
نمایش همه...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

Repost from N/a
هر 500K سکه همستر 2میلیون جهت فروش سکه کلیک کن➡️
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.