cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ᒥ𝗚𝗵𝗲𝗦𝗔𝗦ᒧ

- - - - - - - - - -🩸- - - - - - - - - - -زاده نفرت ⤎گاهی میانِ داستان ها حادثه ها رخ میدهد ... ✘قصاص ... ↫به قلمِ : میا - - - - - - - - - -🩸- - - - - - - - - -

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
513
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

چند نفر واقعا دنبال میکنن:)Anonymous voting
  • می کنم
  • نوپ
0 votes
بچها ببخشید این تایم اصلا پارت گذاری منظمی نداشتم اما قول میدم زود زود برگردم ب روال قبل:)
نمایش همه...
3
🕸⃤ᒻ𝐆𝐡𝐞𝐒𝐀𝐒ᒽ ☠️ ➤ #𝑷𝒂𝒓𝒕36 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -نارین با اعصاب خوردی فنجون قهوه رو تو سینی گذاشتم و موهامو پشت گوش فرستادم _لعنت بهت ... معلوم نیست بچگی با چه روشی شکنجش کردن که انقد عقده ای شده کاوه لیوان چایی شو رو میز گذاشت و نگاهی بهم انداخت _بسه دختر خودتو خفه کردی تو این حرفا عصبی سمتش برگشتم و سینی رو روی میز گذاشتم دستمو دور کمرم انداختم و نگاش کردم _اگه توم این همه مورد ظلم قرار میگرفتی همینارو حتی بدترشو میگفتی با لیوانش بازی کرد و سرشو پایین انداخت _خودت خواستی وگرنه بارها گفتم از این عمارت راتو بکش برو پوزخندی زدم و سینی رو برداشتم سمت در رفتم و آروم طوری که کاوه بشنوه لب زدم _همچین میگه برو انگار انتخاب دیگه ای دارم در رو با پام هول دادم و باز کردم بیرون رفتمو نفسمو با صدا ول کردم _یاصبر.... سمت پله ها رفتم و آروم آروم قدم برداشتم اخه تو چه کاری با من میتونی داشته باشی؟!بیشتر میخوای خوردم کنی؟؟یا شخصیتم رو زیر سوال ببری؟! به تراس رسیدم و در اتاقش رو نگاهی انداختم خدا میدونه امشب چی در انتظارمه باز چیا قراره بارم شه و گوشم بشنوه از وقتی که این خانزاده وارد عمارت شده بدبختیای من دوبرابر شدن راه اتاقشو پیش گرفتم و با قدم های کوتاه سمت در اتاق رفتم انگار نمیخواستم برسم انگار منتظر بودم یه معجزه ای چیزی شه و مانع از رفتن من داخل اون اتاق شه ولی انگار روزگار بی رحم تر از معجزه دادن بود دستمو مشت کردم و به در اتاق کوبیدم _خانزاده... گوشمو به در اتاق چسبوندم تا صدای نحسشو بشنوم که به آرومی اومد _بیا تو اخمی کردم و دو دستم رو حلقه سینی کردم با ارنجم دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم بوی گندِ سیگارو مشروب اولین چیزی بود که آدم حس میکرد اتاق تاریک بود و فقط صدای نفساش بود که باعث میشد بفهمم کجاست رو تک مبل اتاق نشسته بود سمت میز مبل رفتم و خم شدم سینی رو گذاشتم رو میزو عقب کشیدم هر لحظه بوی اتاق بدتر حالمو بد میکرد _با من امری ندارید؟! صدای آروم و خشنش تو گوشم پیچید _بشین رو تخت! با تعجب به سایه ای که ازش دیده میشد نگاه کردم که صداشو بالا برد _دِ یالا با توم سریع به خودم اومدم و سمت تخت رفتم رو تخت نشستمو دستمو قفل کردم هیچ ایده ای نداشتم که چیکارم داره و میخواد چی بگه هیچ نمیدونستم  قراره چی بگه و فقط منتظر بودم بگه‌و برم _تو مشکل منو میدونی؛متاسفانه تنها دختری هم هستی که میدونی آب دهنمو قورت دارم نکنه میخواست بکشه منو؟؟بابت دونستنش ... من که کلی کمک کردم و هیچ جا دم نزدم استرس کل وجودمو درگیر خودش کرده بود _خانزاده بخدا من ... _هییییش نفسمو تو سینم حبس کردم و لبمو زیر دندون بردم _توروخدا بزارید یه چیزی بگم حتی اگه میزاشت حرفی بزنم من چی میگفتم؟مگه این فرد بی رحم جلومو نمیشناختم؟؟هیچ جوره از تصمیمش منصرف نمیشد که _خودت از وضعیت عمارت خبر داری،عمرخان مصممه که من ازدواج کنم و من نمیتونم! ابروهامو تو هم گره زدم _بله ولی من کاری نکردم متوجه شدم که  قهوه رو برداشت و نزدیک به لبش برد _برعکس،باید کاری کنی چیزی نگفتم و سکوت کردم میخواست سم بریزم تو غذای عمرخان؟ یا بریزم تو چاییِ دخترایی ک  براش انتخاب میشد؟! خدایا من نمیتونم قاتل شم ... _باید با من ازدواج کنی! - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - - -
نمایش همه...
5
🕸⃤ᒻ𝐆𝐡𝐞𝐒𝐀𝐒ᒽ ☠️ ➤ #𝑷𝒂𝒓𝒕35 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - لبخند مسخره ای رو صورتش کشید و مثل پدرش دستش رو جلو آورد عصبی بودم! تمام رفتار های این آدما سمی بودند چشامو تو تراس چرخوندم و لب زدم _سلام! و مقابلِ چشمای منتظرشون رو یکی از مبل ها جا گرفتم فرماندار لباشو تو دهن برد و دستشو مشت کرد آروم مشتشو پایین آورد و همونجا کنارِ عمر خان نشست دختره هم ناخون های بلندشو تو دستش فشار داد و با حرص نشست پوزخندی به رفتار های مسخره شون زدم و با خونسردی پامو رو پای دیگه انداختم _خوش اومدید جناب! فرماندار به دخترش نگاه کرد و لبخندی زد چشاش رو چرخوند تو صورتم و کلماتِ مزخرفش رو به زبون آورد _شنیده بودم با لمس شدن مشکل دارید ولی در این حدشو نمیدونستم... چشامو ریز کردم و نفسمو با صدا بیرون فرستادم خیلی خوب میفهمیدم منظورش چیه! و متوجه تیکه اش شدم پس حسابی تحقیق کرده بود سرشو داخل شایعه های اخیر کرده بود و به خیال خودش میتونست با تیکه انداختنِ این موضوع منو اذیت کنه گوشه لبمو بالا بردم و تکیه به مبل دادم ابروهامو تکونی دادم و با خنده لب زدم _و چرا فکر کردید شما فرقی دارید با بقیه؟! عمرخان نگاه تیزشو بهم داد و اخمی کرد _ایلهان! چیزی نگفتم و دکمه کتمو باز کردم فرماندار دستشو بیشتر مشت کرد و عقب کشید اینا برای در افتادن با من زیادی ناچیز بودن صدای نازک و حال بهم زنی تو گوشم پیچید _فکر نمیکنید طرز بیانتون یکم وقیحانس؟! حتی دلم نمیخواست بار دیگه صورت چندشش رو نگاه کنم پس همونطور که  به فرماندار نگاه میکردم خطاب به دخترِ دوزاریش و بی توجه به نگاهای عمرخان به حرف اومدم _نه فکر نمیکنم؛طبق لیاقت هرکس صحبت میکنم عمرخان دستشو رو میز کوبید _ایلهان! فرماندار به دخترش نگاه کرد و چشاشو آروم بست _جمره لطفا! این جمع دیگه زیادی حوصله سر بر شده بود کلیشه ای که بخوام اینجا بشینم اونم بدون هیچ مشکلی و قهوه بخورم! آروم سرپا ایستادم و به عمرخان نگاه کردم _از آشنایی با شما خوشحال شدم عمرخان خواست چیزی بگه که قدمی برداشتم و صدامو بالا بردم _شب خوش! به سرعت از اونجا دور شدم و دستمو تو جیبم هل دادم جماعتِ بی عقل _ناااارین! بلند صداش زدم که گوشای کرش بشنوه و رو پله ها ایستادم سریع از آشپزخونه بیرون زد و از همون جلوی در نگام کرد نکنه فکر میکرد الان از اینجا باید کارمو بگم؟! بی حوصله همونطور ایستادم و بهش اشاره دادم بیاد بالا خوب متوجه حرص خوردنش میشدم باز رفت تو آشپزخونه چیزی گفت و سریع سمت پله ها اومد دونه دونه پله هارو بالا اومد و مقابلم ایستاد نفس عمیقی کشید و سرِ پایین افتادش رو بالا گرفت _بله خانزاده یه نگاه به قدوقوارش انداختم زیادی ریزه میزه و بی جون بود یه تیکه استخون از این بیشتر رنگو رو داشت نه زیبایی داشت و نه اندامِ درست حسابی بیخیالِ رصد کردنش شدم و به چشماش نگاه کردم _یه قهوه بیار اتاقم کارت دارم توضیح دیگه ای ندادم و منتظر نموندم اعتراضی هم کنه پشتمو بهش کردم و سمت اتاقم رفتم باید امشب به یه نتیجه میرسیدم - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - - -
نمایش همه...
3🤔 1
🕸⃤ᒻ𝐆𝐡𝐞𝐒𝐀𝐒ᒽ ☠️ ➤ #𝑷𝒂𝒓𝒕34 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -نارین رو همون پله ها نشسته بودم که در عمارت به صدا در اومد سرپا ایستادم و دستی تو موهام کشیدم بهتره از اینجا برم تا باز گیرای مسخره خانوخانزاده این عمارت شروع نشده سمت  آشپزخونه رفتم و خواستم داخل شم که صدایی رو شنیدم _نارین با تعجب مکث کردم و آب دهنمو پایین فرستادم این ... صدای کاوه بود! رو پاشنه پا چرخیدم و نگاهمو به جلو دادم خودش بود! قد بلند و صورت خوش فرمش اولین چیزی بود که به چشمم اومد از بچگی تک تک اجزای صورتش برام دوست داشتنی بود اون واقعا مثل برادرم بود و جای خالی همه ادمای نداشتمو پر کرده بود ناخواسته لبخندی رو لبم شکل گرفت و همونطور که ایستاده بودم نگاش میکردم ساک دستشو رو زمین گذاشت و قدم ب قدم نزدیکم شد _دختر کوچولو رو نگا ... لبخند رو لبمو جمع کردم و سریع جلو رفتم خودمو تو بغلش انداختم و دستمو دور شونه هاش حلقه کردم _داداشییی خنده ای کرد و دستشو رو کمرم فرستاد نوازش وار دستشو بالا پایین کرد و آروم در گوشم لب زد _خواهر کوچولوی من چطوره؟! سرمو رو سینش گذاشتم و بو کشیدم _مگه قرار نبود هفته بعد بیای دستشو انداخت رو بازوهام و کمی عقبم فرستاد به صورتم نگاه کرد _چیه نکنه بدت اومد؟! اخم کوچیکی کردم و لبامو جمع کردم _عه چه ربطی داره خندید و باز محکم بغلم کرد همیشه برام مثل یه تکیه گاه بود و خوشحالم که آبجی لیلا گذاشت پسرش از همون بچگی با من همبازی شه _خواستم مامانمو سوپرایز کنم -ایلهان عصبی دستمو رو شقیقم کشیدم نمیدونستم چطوری از این سیرک بیرون بیام همه چی داشت بهم فشار میاورد هیچ معلوم نیست اون بیشرف کجا خودشو حبس کرده ولی بالاخره دیر یا زود از این بازیهای مسخره خسته میشه و من تا اون موقعِ محکوم به تحمل کردنم نفسمو با صدا بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم بهتر بود برم و از همین الان دهن این خانِ دلقک رو ببندم نمیزارم ایندمو تباه کنه بخاطر منافع خودش زن بگیرم!هه اونم دختر فرماندار رو! پوزخندی زدم و از اتاق بیرون زدم از پشت در دیوار به تراس نگاه کردم که عمرخان رو با مرد کنارش و دختری که پشتش بمن بود دیدم الله الله آروم از پشت دیوار بیرون اومدم و سمتشون قدم برداشتم بیخیال سمتشون میرفتم که صدایی نظرم رو جلب کرد سرمو گیج سمتِ حیاط چرخوندم و از بالا داخل حیاط رو دیدم چشام گرد شد و به اون دختر کلفت که بغلِ یه پسره بود نگاه کردم وسط عمارت این عاشقانه بازیا چیه؟ شرط میبندم پدرم هیچ خبر نداشت که دارن همچین غلطی میکنن پس اون همه گارد گرفتن نسبت به حیاو عفتش این بود بغل یه پسر دیگه! بی خیال چشامو از اونجا کندم و سمت عمرخان رفتم الان اونقد مشکل دارم که این دختر کوچیک ترین اهمیتی برام نداره آروم قدممو کوچیک تر برداشتم و با همون اخم رو صورتم صدامو بالا بردم _سلام عمر خان بلافاصله سرشو بالا گرفت و با غرور نگام کرد خوب میدونستم الان فکر کرده که به خواسته اش تن دادم مرد کناریش بلند شد و نگام کرد _فکر کنم خانزاده یدونه ما شما باشید نگاهمو با سردی از عمرخان گرفتم و نگاش کردم صورت کاملا عادی داشت و قطعا اگه غریبه بودم شک میکردم فرماندار باشه سری تکون دادم که دستشو جلو آورد _سلام پسرم اخممو پررنگ تر کردم و به دستاش نگاه کردم این خانواده کلا باعث آزار من میشدن! دختری که تا الان نشسته بود سر پا ایستاد و برگشت نگام کرد به صورتش خیره شدم با نگاه کردن به صورتش فهمیدم حتی اگه مشکل لمسم نبود و خواهان ازدواج بودم هیچ وقت حاضر نبودم با همچین شخصی ازدواج کنم! - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - - -
نمایش همه...
3
00:03
Video unavailableShow in Telegram
sticker.webm1.23 KB
پارت داریم امروز
نمایش همه...
فردا پارت داریم
نمایش همه...
https://t.me/nashnas_ghesas اینجا رو زیاد کنید ک شب دوباره پارت بزارم🫠💕
نمایش همه...
-حرفامون🍃

- - -🩸- - - - - -🩸- - - -حرفای قشنگتون💜✍ • خونه‌ی شما نارگیلام🫠💕 - - -🩸- - - - - -🩸- - -

Photo unavailableShow in Telegram
🕸⃤ᒻ𝐆𝐇𝐞𝐒𝐀𝐒ᒽ - - - - - - - - - -🕸- - - - - - - - #Hesam -- -- -- -- -- --🤍 https://t.me/jana_ono
نمایش همه...