۸۸ -
«روشنگر» یک مجتمع آموزشی بود. چند خانه ی بزرگ مجاور هم را از « بنیاد مستضعفان» گرفته بودند و مجتمع را تاسیس کرده بودند.
بنیاد مستضعفان در ۹ اسفند ۵۹ با اموال مصادره شده ی خانواده پهلوی، محمد رضا شاه و وابستگان آنها و برخی کارخانه داران و بازرگانان ایران با هدف کمک به فقرا و نیازمندان تاسیس شده بود.
البته بعد ها معلوم شد برخی کارخانه داران با زحمت و کوشش خودشان و از راه های درست و قانونی آن کارخانجات را تاسیس کرده و امکاناتی نظیر بیمه خدمات درمانی، غذای رایگان درسالن غذاخوری، خانه های سازمانی و حتی سهیم شدن کارگران در سود سالیانه کارخانه را برای کارگرانشان تامین کرده بودند.!!
این مدرسه «شاهد»درخانه های بزرگ مصادره ای با حیاط های وسیع و درختان تنومند و سر به فلک کشیده برپا شده و به وسیله ی درب هایی که بین دیوار حد فاصل حیاط خانه ها قرار داده بودند به هم راه پیدا می کردند.
علاوه بر دانش آموزانی که فرزند شهید یا جانباز بودند، فرزندان مقامات کشوری و لشگری هم در این مجتمع درس می خواندند
زمانی که مسئول مقطع راهنمایی منطقه ی ۱۲ آموزش و پرورش تهران مرا به مدرسه « روشنگر» فرستاد نمی دانستم که این مدرسه به اصطلاح مدرسه ی « شاهد » است.
مدرسه های « شاهد» در تاریخ ۶ فروردین ۶۵ تاسیس شده بودند. تا زمانی که من در شهر اهواز بودم چنین مدرسه ای در آنجا نداشتیم. هدف از تاسیس این مدارس رسیدگی ویژه به امور فرهنگی فرزندان شهیدان و جانبازان جنگ بود.
قبلا در سال ۶۱ مجتمع رزمندگان در جبهه و پشت جبهه شروع به کار کرده بود. یک بار که به اداره آموزش و پرورش اهواز رفته بودم، یک رزمنده را دیدم که جزوه ای چاپ شده در دست داشت که حاوی پرسش و پاسخ درس تاریخ بود و قرار بود همان را امتحان دهد.!
هزینه مهدکودک پسرم، به دلیل ساعت اضافه ی کار مدرسه، با پول حق التدریس تامین می شد. بنیاد شهید ۷۵۰ تومان ماهانه به من می داد که حدود سیصد نومان را برای مهد کودک به خانم مدیر می دادم. آوردن او به محل مدرسه نیز برای من راحت بود.
ظهر از طرف بنیاد شهید برای دانش آموزان ناهار می آوردند و معلمین هم می توانستند با پرداخت مبلغ کمی غذا دریافت کنند. ظهر با استفاده از زنگ ناهار و نماز به دبستان پسر کلاس اولی ام می رفتم و او را با خود به مدرسه ام می آوردم.
او در مهد کودک یا در یکی از کلاس های خالی تکالیف خود را انجام می داد و پس از تعطیلی مدرسه با هم و به وسیلهی مینی بوس سرویس « بنیاد شهید» به همراه دانش آموزان به خانه می رفتیم.
کمی بعد از طریق یکی از دوستان محمد، کارهای تحقیقی که در برنامههای رادیو مورد استفاده بود را تایپ می کردم و از این راه نیز درآمدی کسب می نمودم. محمد نیز علاوه بر مدرسه اش که در منطقه ۱۶ تهران بود، در یک شرکت وابسته به بانک نیز کار می کرد. این کار را به سفارش دوست دوران دبیرستانش که حالا مدیر عامل بانک بود به دست آورد.
با انجام این کارها پول هایی را که برای خرید خانه از دوستان و فامیل قرض کرده بودیم را می پرداختیم. همچنین قسط وام مسکن همین خانه ی نقلی و پولی که چند ماه یک بار تعاونی مسکن آموزش و پرورش اهواز از ما می خواست را هم کنار می گذاشتیم.
بعد از پیروزی انقلاب آخوند خسرو شاهی اعلام کرد:« مردم خانه نخرید ما همه را صاحب خانه می کنیم.» او حتی درباره چگونگی آن گفته بود:« با دریافت اقساط۱۰۰ ماهه و بدون پیش پرداخت.»!!
گفته می شد افرادی که زمین های زیادی داشتند پس از خواندن سخنان او در تیتر روزنامه ها سکته کردند و مردم می گفتند:« در «بهشت زهرا» یک قطعه به نام خسرو شاهی به وجود آمده است .»!!
بهرحال با این قبیل سخنانی که هیچ عملی در پی نداشت، قناعت و صرفه جویی سرلوحه ی زندگی ما و بسیاری از مردم بود.
مثلا شکلات در ایام جنگ خیلی کمیاب بود و به سختی پیدا می شد. یک روز زنگ تفریح صحبت از نبود شکلات شد و یکی از همکاران گفت:« من حلوا می پزم و کمی شکلات خشک در آن حل می کنم و به جای شکلات کامل به بچه هایم می دهم.»!! من هم از آن پس, به روش او به پسرانم شکلات می دادم.
از ابتدای ازدواج با محمد، به جز « کت » تمام لباس های او را خودم می دوختم. جلیقه و کلاه هم برایش بافتم. سرش را اصلاح می کردم و خودم هم برای اصلاح رایگان به آموزشگاه آراشگری می رفتم و مدل آنها می شدم. دوخت لباس برای بچه ها را از سیسمونی نوزادی شان شروع کردم و همه نوع لباسی برایشان می دوختم. بعد اصلاح سرشان نیز به عهده ی من بود.!!
شب ها تا ساعت ۱۲ بیدار می ماندم و جزوه های دست نویس برنامه رادیو را با ماشین تایپ دستی قدیمی تایپ می کردم . انگشتانم درد می گرفت ولی چاره ای نداشتم.