cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانون ظرفیت‌سازی فکر📚

رشد و شگوفایی یک جامعه تعلق به ظرفیت بالا و آگاهی افراد آن دارد.📚

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
494
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پیام هایی از قرآن
اصول شر و بدی چهار مورد میباشند: .۱ خود برتر بینی (أَنَا خَيْرٌ مِّنْهُ ﴾ [الأعراف: ۱۲] «من از او بهترم». این را ابلیس گفت. ۲. استکبار مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً [فصلت: ١٥] چه کسی نیرومندتر از ماست؟» این را قوم عاد گفتند. . استبداد و خودکامگی مَا أُرِيكُمْ إِلَّا مَا أَرَى﴾ [غافر: ۲۹] من فقط آنچه را صلاح میدانم میگویم این را فرعون گفت ٤. غرور: ﴿إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِي [القصص: ۷۸] «آنچه به من داده شده در نتیجهٔ قدرت و دانشی است که نزد من است». این را قارون گفت
نمایش همه...
👍 1
#سپه‌سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #بخش_دوم ♻️قسمت۱۰۰ مردم در اطراف دروازه غربی شهر جمع شده بودند و چند جوان جنازه ای را حمل میکردند زبیر توقف کرد و از اسب پایین آمد پاهایش توان حمل بدنش را نداشت با این حال جلو رفت و از شخصی عرب پرسید: «کجا میتونم صالحو ببینم؟» فرد عرب با تحقیر به او نگاهی کرد و گفت تو کی هستی؟ با اون ظالم و سفاک چه کار داری؟» زبیر به چشمان اشکبار جوانان نگاه کرد و با اضطراب به عرب گفت: «پیام مهمی از طرف خلیفه آورده ام». - خلیفه دیگه دستور قتل کی رو داده؟ زبیر با چشمانی حیرت زده پرسید: «این جنازه کیه؟» عرب جواب داد: «اسم فاتح سندو که شنیدی؟» لگام اسب از دست زبیر رها شد سرش گیج رفت و به زمین افتاد تعدادی از مردم دورش جمع شدند جوانی در حالی که !زبیر زبیر میگفت جلو آمد و نزدیک زبیر نشست و سعی کرد او را به هوش ،بیاورد چشمانش پر از اشک بود و با صدایی پر از درد فراق گفت: «زبیر بلند شو ببین جنازه عمادالدین محمد بن قاسم داره میره» زبیر در حالت بیهوشی زمزمه: «میکرد محمد حالا میخوام بخوابم در کنار نهری زیر سایه سرد درختی انبوه تا خودم بلند نشدم بیدارم نکنی» جوان در حالی که او را تکان میداد گفت: «زبیر من خالدم به من نگاه کن محمد رفت آفتاب سند داره در خاک واسط پنهان میشه بلند شو مردم دارن جنازه دوستتو می برن!» زبیر چشمانش را باز کرد و با نگرانی گفت: «خالد تویی؟ من کجام؟ آه! شاید من بیهوش شده بودم اون جنازه؟ کسی به من میگفت که... نه! نه! اون نمیتونه محمد بن قاسم باشه ببین من دستور آزادی اونو آوردم» زبیر نامه را از جیبش درآورد. و به خالد داد گفت: «خالد زودباش اینو به صالح برسون!» خالد با بی توجهی نگاهی به کاغذ کرد و آن را روی زمین انداخت زبیر با تعجب به خالد نگاه می کرد پیرمردی نامه را از زمین برداشت و بعد از خواندن فریاد زد: «دستور خلیفه این بوده که اونو با احترام به دمشق ببرن صالح به رأی خودش عمل کرده خلیفه نمیتونه این طور دستوری داده باشه مسلمونها روح محمد بن قاسم برای انتقام شمارو صدا میزنه منتظر چی هستین همراهم بیاین» خالد دست زبیر را گرفت تا او را بلند کند زبیر گفت: «من حالم خوبه بریم، هر دو به طرف قبرستان به راه افتادند. زمانی که مردم بر قبر محمد بن قاسم خاک میریختند تقریبا پنجاه نوجوان در خانه صالح را شکستند و وارد خانه شدند و با شمشیر به او حمله کردند. “پایان❤️‍🩹” ظرفیت‌سازی فکر📚 ♤══ ༻✿༺ ══♤ @sudyand_think_1444 ♤══ ༻✿༺ ══♤
نمایش همه...
#سپه‌سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #بخش_دوم ♻️قسمت۹۹ زبیر صحرا را پشت سر گذاشته بود و در نیمه های شب از منطقه ای سرسبز و خرمی می گذشت تمام اعضای بدنش بر اثر خستگی بی حس شده بود سرش از درد میترکید، باوجود سرعت زیاد اسب باز هم نسیم صبح مجبورش میکرد که سرش را روی زین بگذارد و همه چیز دنیا را فراموش .کند با وجود عزم راسخش گاهی چشمانش بی اختیار بسته میشد و مهار اسبشل و سرعتش کم میگشت ولی ناگهان فکری مانند تیر بر قلبش رسوخ میکرد و او نگاهی به ستاره ها میکرد و بر سرعتش می افزود. به مقصدش نزدیک شده بود او در دنیای تصوراتش نامۀ سلیمان را به صالح میداد؛ بر در زندان محمد را در آغوش میگرفت و میگفت محمد! حالا میخوام بخوابم در کنار نهری در سایه سرد درختی انبوه... «ببین تا خوب سرحال نشدم و خودم بلند نشدم بیدارم نکنی خواب چه چیز عجیبیه مداوای هر غم و علاج هر درد میخوام یک دفعه تا دلم میخواد بخوابم ولی نه... دوست من تو را که ببینم همه خستگیم رفع میشه». ستاره صبح بر افق مشرق نمودار می‌شد تصورات زبیر او را خیلی دور میبرد، او بار دیگر روی تپه ای در راه دیبل ایستاده بود و حرف فرمانده نوجوانش در گوشهایش می پیچید «زبیر به این ستاره صبح غبطه میخورم هر چه قدر که زندگیش کوتاهه همون اندازه هدفش بزرگه اون دنیارو مورد خطاب قرار میده و میگه به زندگی عارضی من افسوس نخور، خداوند منو فرستاده تا نوید طلوع خورشید رو به شما بدم، من وظیفمو انجام دادم و برمیگردم کاش منم بتونم در این سرزمین قبل از طلوع اسلام وظیفه ستاره صبح رو انجام بدم.».زبیر ناگهان به خود آمد و اسب خسته را تا آخرین سرعتش تاخت. چادر سیاه شب از افق مشرق برچیده میشد ستاره صبح در دامن نور پنهان میشد و خورشید با قبای خونینش نمودار گشت. زبیر در آخرین برج اسبش را عوض کرد بعد از چند کیلومتر مناره های مساجد واسط به چشم میخورد او در هر قدمی که به جلو میرفت مشعل امید را در توفان بیم و امید روشن میکرد. ادامه‌دارد… ظرفیت‌سازی فکر📚 ♤══ ༻✿༺ ══♤ @sudyand_think_1444 ♤══ ༻✿༺ ══♤
نمایش همه...
#سپه‌سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #بخش_دوم ♻️قسمت۹۸ سلیمان با شنیدن اسم محمد بن قاسم با خشم و اضطراب گفت: «پس شورش او تا مدینه هم رسیده و این... دوستشه؟» زبیر گفت: «بله من دوستشم ولی این اشتباهه که محمد بن قاسم میخواسته علیه شما شورشی بکنه من پیام یزید بن ابو کبشه رو به مدینه آوردم». سلیمان میخواست چیزی بگوید ولی عمر بن عبدالعزیز در حالی که نامه یزید را به او میداد گفت: «اول اینو بخون یزید از دوستان صمیمی توست اگه بیگناهی محمد میتونه اونو مجبور به نوشتن چنین نامه ای بکنه پس از من انتظار نداشته باش که ببینم داری شمشیر روی گردن مسلمونها میذاری و من ساکت بشینم شاید از این خوشحالی که سرنوشت به تو قدرت انتقام گرفتن داده ولی نمیتونی عظمت نوجوانی رو حدس بزنی که جانثارانش از افراد تو خیلی بیشترن و شمشیرش از شمشیر تو خیلی تیزتره ولی با وجود این در برابر امیر بی تدبیری مثل تو سرتسلیم خم میکنه تو پنجاه نفر برای دستگیری او فرستاده بودی خودت بگو اگه تو جای او بودی و بیشتر از صدهزار جانثار میداشتی و کسی با پنجاه نفر می اومد و میگفت به دستور خلیفه میخوام به تو دستبند بزنم تو چه کار میکردی؟ برادر خودت، امیر تو بود ولی تا زنده بود بر علیه او نقشه میکشیدی محمد بن قاسم تورو خوب میشناسه، هیچ امیدی برای برخورد خوبی از جانب تو نداره اگه میخواست هر خونه سندرو برای خودش تبدیل به قلعه ای محکم میکرد اگه سفیرتو هم به قتل میرسوند کاری ازت ساخته نبود ولی اون این کارو نکرد و از اطاعت تو سرپیچی نکرد، تو فقط به فکر گرفتن انتقام هستی و او به فکر آینده اسلامه تو انتقام چی رو میخوای ازش بگیری؟ انتقام اینو که او داماد حجاجه؟ یا انتقام اینو که تورو در نمایش جنگی شکست داده بود؟ ادامه... ظرفیت‌سازی فکر📚 ♤══ ༻✿༺ ══♤ @sudyand_think_1444 ♤══ ༻✿༺ ══♤
نمایش همه...
#سپه‌سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #بخش_دوم ♻️قسمت۹۷ خالد و علی جلوی اصطبل منتظرش بودند محمد بن قاسم گفت: «خالد شما هنوز نخوابیدین؟» - همه بیدارن هیچ کس رو خواب نمیبره. - شما برین بخوابین. - ولی من میخوام همراتون بیام. محمد بن قاسم دست بر شانه خالد گذاشت و گفت: «احساساتتو درک می‌کنم ولی مصلحت همینه که اینجا بمونی این جهادیه که در اون نیازی به همراه ندارم» - نمیتونم از دستور فرمانده خودم سرپیچی کنم ولی منتظرتون موندن در اینجا هر ساعتش برام قیامته. - این دستور فرمانده تو نیست بلکه خواهش یک دوسته در این اوضاع مناسب نیست همرام باشی بعداً هم میتونی بیایی. خالد که مأیوس شده بود به علی نگاه کرد و اسب محمد بن قاسم را از اصطبل آورد. محمد بن قاسم سوار بر اسب شد و برای خداحافظی دست به طرف خالد دراز کرد. خالد مغلوب احساسات خود شده بود دست محمد بن قاسم را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: «دوست من برادر عزیزم! خدا نگهدارت» اشکش روی دست محمد بن قاسم ریخت او دستش را رها کرد و با علی دست داد. علی دست محمد را در دستش فشرد و با صدایی لرزان خداحافظی کرد و زد زیر گریه محمد بن قاسم از در منزل بیرون رفت و به عقب نگاه کرد سه زن در صحن حیاط ایستاده بودند، زمانی که صدای اذان صبح از مساجد به گوش میرسید محمد بن قاسم از خیابانی میگذشت که مدتی قبل مردم بصره لشکر اسلام را با سپه سالار نوجوانش برای حمله به سند بدرقه میکردند کمی از شهر فاصله گرفت و کنار نهری توقف کرد، وضو گرفت و نماز صبح را ادا کرد و به راهش ادامه داد. خلیفه سلیمان بعد از نماز مغرب وارد قصر میشد که کسی از پشت صدا زد: «سلیمان!» خشم و جلال در آن صدا احساس میشد سلیمان به عقب نگاه کرد و گفت: «کیستی؟» حضرت عمر بن عبدالعزیز بدون این که جوابش را بدهد بازویش را گرفت و گفت:« سلیمان جواب خدارو چی میخوای بدی؟» سلیمان انسان مغرور و خودپسندی بود ولی از شخصیت عمر بن عبدالعزیز ترسید زبیر نزدیکش بود ولی سلیمان در تاریکی او را نشناخت به اطرافش نگاه کرد و گفت: «فکر میکنم می‌خواهید در مورد مسأله مهمی حرف بزنید بهتره بریم جای خلوتی بفرمائید داخل». - من میخواستم تو مسجد جلوی مردم یقه تورو بگیرم حالا زود باش برو زبیر تو هم بیا. هر سه وارد اتاق بزرگی شدند سلیمان در روشنی مشعل به زبیر نگاه کرد و گفت: «قبلا تورو یه جایی دیدم» عمر بن عبدالعزیز گفت: «حالا وقت این حرفها نیست اومدم در مورد محمد بن قاسم با تو حرف بزنم». ادامه‌‌‌... ظرفیت‌سازی فکر📚 ♤══ ༻✿༺ ══♤ @sudyand_think_1444 ♤══ ༻✿༺ ══♤
نمایش همه...
#سپه‌سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #بخش_دوم ♻️قسمت۹۶ ناگهان فکری به ذهن محمد بن قاسم آمد و احساسات خوابیده اش بیدار شد. از جایش بلند شد و با بیقراری شروع به قدم زدن کرد، مالک حرکاتش را به دقت زیرنظر داشت محمد بن قاسم مشتهایش را گره میکرد و به نظر میرسید که با احساسات خود در حال جنگ است بدون این که به مالک چیزی بگوید از خیمه بیرون رفت و در کنار خیمه‌ای دیگر خالد را صدا زد: «خالد خیلی سریع ناهید و زهرارو از روستا بیار اینجا» خالد به طرف روستا دوید و محمد بن قاسم رو به مالک کرد و گفت: «شما فورا چهار اسب آماده کنید، نه پنج اسب علی هم همرامون میاد» مالک با امیدواری پرسید: «پس شما میرین بصره؟» - اگه اجازه بدین اونهارو تا بصره میرسونم ان شاء الله تا صبح بر می گردم. - فکر برگشتنو از سرتون بیرون کنید بهتره به طرف سند برین من چند روز بعد همسرتونو میفرستم. محمد بن قاسم گفت: «دوست عزیزم چندبار میخوای در موردم اشتباه فکر کنی؟ من کسی نیستم که جایی پنهون بشم فقط برای چند ساعت میخوام برم خونه اون هم اگه شما به قولم اعتماد داشته باشید اگه صالح امشب از بصره حرکت نکرده باشد قول میدم قبل از رسیدنش به اینجا برگردم» - صالح آدمی نیست که در این اوضاع شبانه سفر کنه من اسبها رو آماده میکنم اگه در بصره تصمیمتون عوض شد فکر منو نکنید سربازی همراتون میفرستم برام پیام بفرستید من همراه دوستانم به سند میرم. محمد بن قاسم با کمی ناراحتی گفت: «مالک چرا میخوای پشیمونم کنی اگه به من اعتماد نداری بگو من نمیرم» اندکی بعد محمد بن قاسم، خالد، ناهید، زهرا و علی به سوی بصره در حرکت بودند. محمد بن قاسم برای این که در راه با صالح برخورد نکند از بیراهه که طولانی تر بود حرکت کرد. در نیمه های شب خادمه به سرعت وارد اتاق زبیده شد و در حالی که او را بیدار می‌کرد گفت: «زبیده! زبیده! ایشون اومدن اونها اومدن! زبیده مبهوت مانده بود خادمه با صدای بلند گفت: «زبیده! محمد اومده!» زبیده مانند مسافری گمشده بود که بعد از بیهوش شدن کسی او را از صحرای داغ و سوزان بلند کرده و به سایهٔ نخلستانی رسانیده باشد؛ مانند کسی که از تشنگی جان به لب بوده و حالا در دریای آب زلال غوطه میزند زبیده از شدت احساسات چند ثانیه بی حس و حرکت نشسته بود خادمه مشعل را روشن کرد و گفت: «زبیده بلند شو همراه محمد چند مهمان هم هستن». زبیده که سعی میکرد خودش را کنترل کند گفت: «کجا هستن؟» تو اصطبل دارن اسباشونو میبندن دو دختر هم توی صحن ایستاده اند؛ زبیده از اتاق بیرون آمد و در روشنی ماه به زهرا و ناهید نگاه کرد و گفت: «چرا اینجا ایستادین بفرمایید داخل شما باید زهرا و ناهید باشین درسته؟» ناهید بدون این که جوابی بدهد خود را در آغوش زبیده انداخت و چشمان زهرا هم پر از اشک شد، زبیده میخواست اشکش را پاک کند، وقتی محمد بن قاسم را دید که با دو نفر غریبه به طرف آنها میآید ناهید و زهرا را به اتاق خودش راهنمایی کرد آنها گفتند: «ما میخوایم بخوابیم خیلی خسته ایم». زبیده جواب داد: «مسأله ای نیست توی اتاق منم میتونین بخوابین» محمد بن قاسم خالد و علی را به اتاقی دیگر برد و زبیده را صدا زد. در آخر شب محمد بن قاسم با زبیده مشغول گفتگو بود در اتاق باز بود، زبیده گاهی نگاه از شوهرش بر میداشت و به بیرون خیره میشد و اشک در چشمانش حلقه میزد. سپیده صبح خبر از شب جدایی می‌داد قبل از اذان مرغ سحر، محمد بن قاسم آماده سفر شده بود. مادر زبیده همین که از تصمیم سلیمان اطلاع یافته بود همراه دایی زبیده و چند تن از افراد با نفوذ بصره به دمشق رفته بود. محمد بن قاسم در حالی که از جایش بلند میشد گفت: «متأسفم که نتونستم مادرتو ببینم، زبیده! امیدوارم ناهید و زهرا بتونن تورو از تنهایی در بیارن سعی کن چند روزی کسی از اومدن اونها باخبر نشه». زبیده با گزیدن لبهایش سعی میکرد گریه اش را کنترل کند ولی با نگاهش می‌پرسید: «شما واقعا داری میری؟ محمد بن قاسم گفت: «خداحافظ زبیده!» زبیده با خواهش و التماس گفت: «اگه اجازه بدین تا اصطبل همراتون بیام» - نه تو همینجا بمون این طوری به من نگاه نکن. اشک جلوی چشمان زبیده را گرفته بود چشمانش را بست و گفت: «خدا به همراتون، بروید». محمد بن قاسم یک لحظه به دو قطره اشکی که هزاران دریای محبت و اطاعت را در خود گنجانده بود خیره شد دستمالی از جیبش بیرون آورد و میخواست اشکهای زبیده را پاک کند ولی او دوباره گفت: «لطفا بروید!» محمد بن قاسم دو قدم به جلو برداشت دوباره ایستاد و به زبیده نگاه کرد، سپس به سرعت از اتاق بیرون رفت. ادامه... ظرفیت‌سازی فکر📚 ♤══ ༻✿༺ ══♤ @sudyand_think_1444 ♤══ ༻✿༺ ══♤
نمایش همه...
تصور کنید، روزی این جمله به شما گفته شود...🥺🥺🥺🥺😥😥❤❤❤
نمایش همه...
AUD-20221221-WA0000.mp35.74 MB
#سپه‌سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #بخش_دوم ♻️قسمت۹۵ سربازان محافظ برجی که نزدیک روستا بود به مالک بن یوسف خبر دادند که صالح از شنیدن استقبال مردم از محمد بن قاسم نگران است و میترسد که مردم بصره با احساسات بیشتری به استقبالش بیایند از طرف ناهید هم احساس خطر می کند که با حرفهایش تمام نقشه های صالح را در بصره به هم بزند به همین دلیل تصمیم گرفته است که محمد بن قاسم را به جای بصره مستقیم به واسط ببرد، زنان هم بهتر به بصره برده نشوند شاید خودش تا صبح اینجا برسد. نامه صالح را هم به مالک دادند که به او دستور داده بود محمد بن قاسم را تا رسیدن او در همان روستا نگه دارد. مالک بن یوسف در سفر ارادت خاصی به محمد بن قاسم پیدا کرده بود، فکر می‌کرد اعتراض مردم بصره بتواند سلیمان را مجبور کند تا در تصمیمش تجدید نظر کند. شهر واسط پس از فوت خلیفه ولید دوباره مرکز سازش‌های خوارج شده بود و امیدی نمیرفت که در آنجا فریادی در حمایت از محمد بن قاسم بلند شود. مالک بعد از نماز عشاء با نگرانی جلو خیمه‌ی خود قدم میزد بالاخره با اراده‌ای محکم وارد خیمه محمد بن قاسم شد او در روشنی شمع مشغول نوشتن بود. مالک گفت: «اگه برای کسی نامه مینویسید میتونم ترتیب بردنشو بدم محمد بن قاسم جواب داد نه نامه نمینویسم دارم نقشه ساخت منجنیق جدیدی رو می‌کشم فکر می‌کنم با این بهتر و دقیقتر میشه هدفو نابود کرد. - شما باید در این وقت به فکر خودتون باشید. - من یک فرد معمولیم و منجنیق نیاز یک ملته اگه منو زندانی کردن شما خودتون این نقشه رو به امیرالمؤمنین برسونید. مالک جواب داد: «در مورد شما تصمیم گرفته شده شمارو مستقیم به واسط میبرند» -از اول میدونستم که نمیتونن منو تو بصره نگه دارن. مالک گفت: «پس خودتون تصمیم بگیرید اگه واسط رفتید کسی برای دفاع از شما اعتراضی نمیکنه ولی در بصره هزاران نفر برای حفاظت از شما جونشونو فدا میکنن صالح امشب یا فردا صبح اینجا میرسه بعدش کاری از دستمون برنمیاد تنها راهش اینه که شما همین الآن همراه زنها به بصره بروید، اونجا هر خونه‌ای مثل قلعه ای جنگی ازتون محافاظت می‌کنه معطل نکنید وقت زیادی نداریم» محمد بن قاسم جواب داد: «شما برای نجات جون من ریختن خون چند انسانو جایز میدونید؟ قبل از این هم مردم بصره علیه حکومت اسلامی قیام کردند و خیلی به نظام اسلامی ضرر وارد شد آیا جونم این قدر ارزش داره که براش صدها هزار مسلمان با هم بجنگند؟ هزاران بچه یتیم و هزاران زن بیوه بشن؟ اگه من برای جلوگیری از ایجاد تفرقه و فساد بین مسلمونها فدا بشم آیا فکر میکنید خونم هدر رفته؟ این نشانه بدبختی مسلمونهاست که خلافت جاشو به ملوکیت داده؛ بنابراین از اونجایی که اکثریت مسلمونها سلیمانو به عنوان خلیفه قبول کرده اند قیام من فقط عليه خليفه نخواهد بود بلکه علیه اکثریت مسلمونها خواهد بود. ممکنه با جانفدایی من مردم این ضعف خودشونو احساس کنن و اون احساس اجتماعی بتونه سلیمانو به راه راست بیاره یا حداقل بعد از سلیمان در مورد انتخاب خلیفه دقت بیشتری کنن تا امثال سلیمان نتونن به این منصب برسن اگه مردم از عاقبت من متاثر بشن و به اشتباه خودشون پی ببرن که خلافت موروثی نیست و بعد از سلیمان فرد صالح و نیکی رو برای خلافت انتخاب کنن پس این همان هدفی ست که فدا شدن برای اون بزرگترین آرزوی منه». مالک بن یوسف گفت: «این طور که معلومه تصمیم شما قطعيه من به شکست خودم اعتراف میکنم ولی در مورد زنها چه فکری کردید؟ شنیدم صالح از ترس شورش مردم بصره اونها رو هم میخواد به واسط بفرسته، اما من فکر میکنم نرفتن اونها به بصره بیشتر موجب خشم مردم بصره بشه اونجا همه منتظر ناهید اند فکر نمیکنید بهتر باشه اونهارو قبل از رسیدن صالح به بصره بفرستیم؟» محمد بن قاسم کمی فکر کرد و گفت: «ناهید همسر زبیره و من فکر میکنم که صالح زبیر رو هم مثل من بدترین دشمنش میدونه ولی فکر نمیکنم بتونه رفتار بدی با او داشته باشه». مالک جواب داد: «من چندین سال با صالح بودم او انسان نیست بلکه ماری سمی ست. به شما قول میدم اگه به ناهید توهینی بکنه تمام افرادم برای جان فدایی حاضر خواهند بود پس حرفمو قبول کنید و زنها رو همراه خالد به بصره بفرستید من چند سرباز همراشون میفرستم اگه در مورد آینده اسلام نگرانید میتونید به اونها دستور دهید که هیچ سازشی علیه حکومتو تأیید نکنن.» ادامه... ظرفیت‌سازی فکر📚 ♤══ ༻✿༺ ══♤ @sudyand_think_1444 ♤══ ༻✿༺ ══♤
نمایش همه...
#سپه‌سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #بخش_دوم ♻️قسمت۹۴ بعضی از همراهانش نیز با دیدن منظره خداحافظی مردم در آرور آن قدر متاثر شدند که آشکارا از تصمیم سلیمان انتقاد می‌کردند .یزید هنگام خداحافظی تأکید کرده بود که محمد بن قاسم را با عزت و احترام به بصره برسانند و جواب امیرالمؤمنین را خودش خواهد داد. هنگام ظهر سیف الدین (بهیم سنگ) با پیشوای مذهبی ارور روی تپه‌ای ایستاده بود و قافله‌ای را که داشت در گرد و غبار راه ناپدید می‌شد تماشا می‌کرد پیشوای مذهبی نفس سرد و عمیقی کشید و گفت: «آفتاب سند هنگام ظهر در حال غروب کردن است». [غروب آفتاب] عمر بن عبدالعزیز بعد از ادای نماز ظهر از مسجد بیرون می‌رفتند که ناگهان اسب سواری کنار در مسجد ایستاد گردوغبار صورتش را پوشانیده بود و بر اثر گرسنگی، تشنگی و خستگی پژمرده و بی حال بود در حالی که با اشاره دست عمر بن عبدالعزیز را متوجه خود می‌کرد سعی کرد چیزی بگوید ولی صدا از گلوی خشکش بیرون نیامد از اسب پیاده شد دست به جیب برد و چند قدم به طرف عمر بن عبدالعزیز حرکت کرد ولی سرش گیج رفت و روی زمین افتاد، اسبش هم که از وزن سوار آزاد شده بود روی زمین غلتید و دیگر نفس و رمقی در او نمانده بود، این اسب سوار زبیر بود مردم او را بلند کردند و به اتاق مسجد بردند. اندکی بعد که به هوش آمد حضرت عمر بن عبدالعزیز را دید که داشت بر صورتش آب میپاشید، لیوان آب را از دست عمر بن عبدالعزیز گرفت و می‌خواست بنوشد ولی عمر بن عبدالعزیز گفت: «صبر کن قبل از این هم خیلی آب خوردی حالا کمی غذا بخور، این طور که معلومه چند روزه چیزی نخوردی» شخصی به دستور عمر بن عبدالعزیز ظرف غذا را جلوی زبیر گذاشت ولی او گفت: «نه من فقط آب میخوام». سپس دست به جیب برد و گفت: «قبلا هم خیلی وقت تلف کردم این نامه... جیبش را خالی یافت چشمانش از تعجب خیره شد عمر بن عبدالعزیز گفت: «نامه تو خوندم از تلف شدن اسب و بیهوش شدنت فهمیدم که پیام مهمی آوردی». - پس شما میتونید برای محمد بن قاسم کاری بکنید. - من دارم میرم دمشق. سپس رو به شخصی که ایستاده بود کرد و گفت: «اسبم حاضره؟» او جواب داد: «بله». زبیر گفت: «منم همراتون میام» - نه تو استراحت کن خیلی خسته ای. - نه، من حالم خوب خوبه علت بیهوش شدنم خستگی سفر نبود بلکه نگرانی بیش از حد من بود اینجا منتظر موندن بیشتر از سفر اذیتم میکنه. - خیلی خوب پس غذاتو بخور. زبیر با عجله چند لقمه ای بلعید و مقدار زیادی آب نوشید و گفت: «من حاضرم». عمر بن عبدالعزیز دستور داد تا اسب دیگری آماده کنند به زبیر گفت: «بشین چند لحظه». زبیر گفت: «اگه اجازه بدین ترجیح میدم سرپا بایستم در حالت نشسته خواب و خستگی زودتر بر انسان غلبه میکنه» یکی از اطرافیان پرسید: «شما در راه اصلا استراحت نکردید؟» زبیر جواب داد: «روزها نه شبها هم فقط وقتی از حال میرفتم» عمر بن عبدالعزیز پرسید: «تا اینجا چند تا اسب عوض کردی؟» - از آرور تا بصره از برجهای بین راه اسبهای تازه نفس بر میداشتم بعد فکر کردم تا مسیر بصره مدینه رو از راه میانبر طی کنم و نتونستم اسب تازه نفس پیدا کنم تا اینجا چهار اسب بر اثر خستگی زیاد، مردند. عمر بن عبدالعزیز گفت: «مردم با تعجب داستان پیروزی‌های محمد بن قاسم رو می‌شنوند ولی سپه سالاری که افرادی مثل تو در اختیار داره هیچ قلعه‌ای براش غیر قابل تسخیر نمیمونه» خادم وارد اتاق شد و گفت: «که اسبها آماده اند» زبیر و عمر بن عبدالعزیز از اتاق بیرون آمدند و بر اسبها سوار شدند. به سلیمان خبر رسیده بود که محمد بن قاسم از آرور حرکت کرده است، همچنین باخبر بود که مردم مکران و تمام شهرهایی که در مسیرش بودند استقبال بسیار خوبی از او کرده اند و یزید از ترس شورش مردم برعلیه او به محمد بن قاسم دستبند نزده است. همه این اتفاقات آتش انتقام را در قلب سلیمان شعله ور کرد، خوب فکر کرد و تصمیم نهایی را به بدترین دشمن محمد بن قاسم سپرد و او را به بصره فرستاد؛ این شخص صالح بود. مردم بصره با بیتابی منتظر محمد بن قاسم بودند صالح حدس میزد که اگر در بصره انتقامش را از محمد بن قاسم بگیرد مردم علیه او قیام خواهند کرد می‌خواست او را پا به زنجیر از بصره به واسط منتقل کند ولی با دیدن احساسات مردم تصمیمش را عوض کرد. قافله محمد بن قاسم در شامگاهی نزدیک روستایی در چند کیلومتری بصره رسید. مردم روستا باخبر شده بودند که فاتح سند و اسیر سلیمان یک شب در روستای آنان خواهد ماند؛ مردان، زنان و بچه ها همه سر راه چشم به راهش بودند. زن‌ها، غیر از محمد بن قاسم برای دیدن زنی بیقرار بودند که صدایش تاریخ سند را عوض کرده بود. همین که قافله به روستا رسید همۀ جوانان اطراف محمد بن قاسم جمع شدند زنها ناهید و زهرا را به خانه خود بردند. ادامه... ظرفیت‌سازی فکر📚 ♤══ ༻✿༺ ══♤ @sudyand_think_1444 ♤══ ༻✿༺ ══♤
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.