حِیــــران
یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
نمایش بیشتر31 954
مشترکین
-7024 ساعت
-4167 روز
+96730 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
🔴 رسمی :اختلال شدید اینترنت 12 امشب...
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن:
•° @ProxY
•° @ProxY
55400
🔴 رسمی :اختلال شدید اینترنت 12 امشب...
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن:
•° @ProxY
•° @ProxY
100
Repost from N/a
_آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟!
میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد میگوید:
_بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا...
به تازه عرویش لبخند میزد.
شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد میکرد.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد:
_بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ...
گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان میکنم.
عقد شوهر و خواهرم را...
پدر و مادرم را...
همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند.
همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد...
همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود...
دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم.
طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد.
مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد
_چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی...
مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود.
_دویست مثقال طلا...
با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت!
_شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران...
من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود...
دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود.
در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند!
_عروس خانم وکیلم؟!
صدای کل کشیدن آمد.
_عروس رفته گل بچینه...
احساس میکردم شکمم منقبض شده.
بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا میآوردند.
قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان...
هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود...
با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند...
مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند!
_با اجازه ی پدر و مادرم بله...
اشکهایم یکی پس از دیگری راه میگرفتند.
کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود.
همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد.
پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم.
صدای کفش های پاشنه بلندی آمد:
_ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
نگاه خیسم بالا آمد.
لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت...
شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم...
دیگر اینجا جای من نبود.
به سختی از جا بلند می شوم:
_نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم...
پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است.
جلو می آید و بازویم را میگیرد:
_هه؟!
از تو بترسم؟!
فکر کردی کسی باور میکنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟
محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند:
_فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟!
فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟!
صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته میشود.
درد در تنم میپیچد.
پایین تنه ام خیس میشود.
نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم.
گرمای آغوش آشنایی را حس میکنم که در برم میگیرد:
_کژال...عزیزم؟!
عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش...
برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است.
وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است.
تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم:
_م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم...
چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و...
#پارتواقعی #پارتآینده
ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽
https://t.me/+inEKqd8NLV83YjRk
https://t.me/+inEKqd8NLV83YjRk
https://t.me/+inEKqd8NLV83YjRk
https://t.me/+inEKqd8NLV83YjRk
https://t.me/+inEKqd8NLV83YjRk
کـــژال | "سودا ولینسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژالومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
24200
Repost from N/a
_ این ادا اصول ها رو از کی یاد گرفتی هی پا میشی توی دستشویی عوق میزنی؟ میخوای بهت توجه کنم خیال کنم خبریه؟
بی تفاوت نسبت به حرفاش روی مبل نشستم.
بدنم نایی برای صحبت نداشت اما خوب میدونستم این اخلاقای جدیدش داره از کجا نشات میگیره.
همه چیز زیر سر مادر کینهای و خودخواهش بود
_ تا حالاش که برات مهم نبود از این به بعدم مهم نباشه؛ اگه دلسوزی تو رو میخواستم یه ثانیه هم توی این خونه نمیموندم.
پوزخند معنا داری بهم زد
بانداژ دستش رو باز کرد، از مسابقه ی بوکس زیر زمینی چند روز پیش دستش هنوز کبود بود
با نیشخند جواب داد:
_نگو نمیموندی؛ بگو جایی نداری بری ...از ننه باباتم نمیتونی مایه بزاری چون واسه اونا هم مایه ننگی... جلو چشم خودم پرتت کردن بیرون
دیوونه نشده بودم اما دلم میخواست باهام حرف بزنه هرچند با تشر... حتی بحث و جدل ...خیلی وقت بود بین ما سکوت عمیقی حاکم شده بود.
_ از خودت نمیپرسی چرا؟! اگه اونا منو از خودشون روندن به خاطر این بود که من عاشق جنابعالی شدم! واسه این بود که نگفتم بهم تجاوز کردی بی شرف
خودش هم میدونست اما تازگی می خواست همه چیز رو انکار کنه.
_جوک نگو که خندم میگیره شادی... عاشق نبودی؛ پردت رو زده بودم از ترس این که نفهمن زیر من بودی رضایت دادی عقدت کنم. چاره دیگه ای نداشتی
کاش توان جیغ کشیدن داشتم. کاش این ضعف لعنتی انقد دست و پامو نمیبست تا حداقل بتونم حرصمو خالی کنم
دوباره تمام محتوات معدم به گلوم فشار اورد و طرف دستشویی دویدم
صدای قدمهاش رو پشت سرم شنیدم.
شاید اومده بود باور کنه واقعا حالم بده یا دارم نقش بازی میکنم.
این بار هم فقط زرد آب ...
پشتم ایستاد.
موهام رو بالای سرم نگه داشت و با دست دیگهش روی صورتم آب خنک پاشید.
_ برو لباس بپوش ببرمت دکتر ...مرض لاعلاج نگرفته باشی خونت بیوفته گردنم.
صدتا صاحاب پیدا میکنی اون موقع
بی جون بازوش رو چسبیدم و سرم رو به سینهی پهنش چسبوندم.
لعنتی من حالا حتی از بوی تنش هم خوشم میومد.
اون نمیدونست ولی خودم که خبر داشتم... نطفهاش توی رحم من داشت رشد میکرد...
میخواست ابراز وجود کنه واسه بابای نامردش!
_ نه ...بزار همینجا نفس بکشم الان خوب میشه.
نقطه ضعف داشت نسبت به لمس های من ...
حتی اگر ازم متنفر بود، بازم یه روزی همه دنیاش شده بود دوتا چشم سیاه! اینو خودش همیشه میگفت بهم
دستش دور کمرم نشست و منو سمت اتاقمون کشید.
روی تختی برد که خیلی وقت بود من اجازه نداشتم ازش استفاده کنم...
تختی که خیلی وقت بود که سرد مونده....
نرم هولم داد روی تخت و هیکل تنومندش سایه انداخت روی تنم و نفسم به شماره افتاد....
https://t.me/+aFZr0EBvVXllN2Q0
https://t.me/+aFZr0EBvVXllN2Q0
https://t.me/+aFZr0EBvVXllN2Q0
بی جون و با پلکای روی هم افتاده، نیمه برهنه تو آغوش امیر بودم که انگشتش بین موهام چرخید
حس میکردم حتی واسه نفس کشیدن انرژی ندارم
صدای فندک و کمی بعد بوی تلخ سیگار زیر بینیم پیچید
-یادته اولین باری که توی همین خونه باهم خوابیدیم؟ با چه جراتی اومدی زیر من با اون حاجبابای تعصبیت...
ولی شادی... فکرشم نمیکردیم یه روز به اینجا برسیم!
از بوی سیگار به سرفه افتادم و برعکس همیشه، خاموشش نکرد
به زحمت پلکامو باز کردم و نگاه تارم به امیر افتاد. بالا تنه ورزیدهاش به شدت بالا و پایین میشد
انگشتمو روی عضلههای برجستهاش کشیدم که صداش دوباره گوشمو پر کرد
-خیال میکردیم قراره یه عمر عاشقی کنیم. خیلی زود ستاره بختمون خاموش شد
معدم صد برابر قبل به هم پیچید. انگار چیزی که میخواستم ازش فرار کنم رو جنین بیگناهم کاملا فهمیده بود که اینطور بی قراری میکرد
از تخت بلند شدم. تیشرت امیر رو چنگ زدم و حین رفتن سمت سرویس بهداشتی تن زدم
دست بردار نبود که گفت : امشب قرار خواستگاری گذاشتن. بهتره کمتر همدیگه رو اذیت کنیم
قبول کنیم که همه چیز تموم شده
در رو محکم بستم و عق زدم. اشک ریختم و لعنت فرستادم به بخت سیاهم
چشمم به تیغ افتاد و جنون زده چنگش زدم
مرگ حقم بود؟
من باید میرفتم... نمیتونستم بمونم و تحقیر شدنم رو نگاه کنم
یا مرگ... یا فرار!
امشب بهترین فرصت بود
میرفتم جوری که انگار هیچ وقت نبودم
آب سردی به صورتم زدم و لرزون توی چارچوب در ایستادم
امیر توی همون حالت از سیگارش کام میگرفت
تیغ رو بین انگشتام فشار دادم و بی توجه به لرزش صدام گفتم : خوش بخت بشی امیرحسین....
سوزش پوست دستم و بیرون ریختن قطره های خون ته موندهی انرژیمو گرفت که همونجا روی زمین آوار شدم و چشمام سیاهی رفت
ضرب دستش رو روی صورتم حس کردم و صدای فریادی که لحظه به لحظه ضعیف تر میشنیدم
-شادی..... چه غلطی کردی لعنتی... باز کن چشماتو... شادی....
https://t.me/+aFZr0EBvVXllN2Q0
https://t.me/+aFZr0EBvVXllN2Q0
https://t.me/+aFZr0EBvVXllN2Q0
#پارتواقعیرمان
56000
Repost from N/a
#پارتواقعی
_قرار نیست وارث بیاری عروس؟!
نکنه اجاقت کوره؟!
کژال خجالت زده نگاه از مهمان ها میدزدد و جواب مادر شوهرش را با شرم میدهد:
_مادر جون من هیچ مشکلی ندارم دکتر رفتم...
میخواست اولین نفر به میراث بگوید که حامله است و بچه ی شان در راه است.
ناهید خانم ، مادر میراث اما دست از تیکه و کنایه بر نمیدارد:
_پسر من وارث میخواد نه تخت گرم کن عروس!
من نمیذارم پاسوزِ تو بشه...
بعض در گلوی دخترک نشسته و چشمانش در لحظه تار و پر از اشک میشوند:
_مادر جون این حرفها یعنی چی؟!
مادر میراث به صندلی تکیه داده و با افتخار دختر خواهرش را نشان داده و میگوید:
_یعنی اینکه دوباره زن میگیره!
با کسی ازدواج میکنه که بتونه نسل این خاندان رو ادامه بده و براش پسر بیاره!
نگاه شوکه ی کژال روی حلقه ی دست چپ نسیم مینشیند.
حلقه از میراث است؟!
قول و قرارشان را گذاشتهاند؟!
نسیم برای کژال پشم چشم نازک میکند:
_خاله به عروستون بگین اتاق عروس رو خالی کنه...من دوست دارم با میراث تو اون اتاق بمونم...
مادر میراث فوراً قبول کرده و خطاب به کژال دستور میدهد:
_همین امروز وسایلتو جمع کن برو یکی از اتاقهای پایین..
نمیخوام حضور نحست روی رابطه ی نسیم و میراث تاثیر بذاره و واسشون بد شگونی بیاره!
انقباضات اطراف شکمش را حس میکند و دکتر بارها تاکید کرده بود استرس و فشار برایش سم است و جان مادر و بچه را با هم به خطر میاندازد.
با صدای لرزان لب میزند:
_میراث محاله قبول کنه...من زنشم!
میاد و تورو بیرون میکنه!
نسیم از جا کنده شده و با خشم جلو میآید و بدون آنکه کژال متوجه شود میان همه او را هل میدهد.
کژال فرصت محافظت از طفل درون شکمش را پیدا نمیکند و روی زمین ولو میشود که درد اطراف شکمش شدت میگیرد:
_از این به بعد من زنشم...بیا...بیا بخون...
من از میراث حامله ام تو باید گورتو گم کنی!
شوکه و گریان شکمش را میچسبد و از درد ناله میکند و با دیدن خون جاری شده از بدنش با التماس و درد لب میزند:
_بچهام...
تورو خدااا زنگ بزن آمبولانس...بچهام چیزیش نشه!
مادر جون...خدااااا...
#پارتآینده #پارتواقعی
بچهاشسقطمیشهوشوهرشازخونهبیرونشمیکنه🥲ادامه👇🏽👇🏽
https://t.me/+aJF6zr09dUU3Zjg0
https://t.me/+aJF6zr09dUU3Zjg0
https://t.me/+aJF6zr09dUU3Zjg0
https://t.me/+aJF6zr09dUU3Zjg0
https://t.me/+aJF6zr09dUU3Zjg0
24800
Repost from N/a
_چالت میکنم به قرآن…
بعد از یک هفته …
بعد از آن امضای طلاق…
این تنها پیام نامجو بود…
نمیدانم چرا ولی استرس میگیرم…
_به من خیانت کردی…وقتی که زن من بودی…به من خیانت کردی…جلو در خونتونم…بیا پایین…
سراسیمه پشت پنجره میدوم…
انگار که حرکت بعدی ام را حدس زده بود…
به ماشین تکیه زده و نگاهش میخ پنجره ی اتاقم است…
با دیدنم سریع دست تکان میدهد که پایین بروم…
سری به طرفین تکان میدهم…
عمه اجازه نمیدهد…
خودش خوب میدانست…
بعد از آن فضاحت!!!
بعد از آن همه عذاب…بعد از آن همه کتک و ناسزا و خنک شدن دل مادرش…
نامجو حق نداشت حتی از کنارم گذر کند…
عقب میروم که سنگی به پنجره میخورد و گوشی درون دستم می لرزد…
پاسخ میدهم…
_نیای پایین…با آجر کل شیشه هاتونو میارم پایین …میدونی که میکنم این کارو…
شالی روی سرم می اندازم…
ترسیده و با عجله از خانه بیرون میزنم…
عمه نبود…تا برگشتنش میتوانستم با نامجو ملاقات کنم…
تکیه اش هنوز به ماشین است و سرش پایین…
با دیدنم دست از چانه ش می کشد و سمت ماشین برمیگردد و خیلی خشک می گوید:
_بشین …
پاتند میکنم…خدا نکند که عمه سر برسد…
دست به دستگیره ی در که می اندازم…صدایی آشنا متوقفم میکند:
_مارال خانوم…
امیر بود…پسر دوست صمیمی عمه!!!
کسی که نامجو از او متنفر بود…
_سلام…
تنها جوابم است…
نامجو سوار شده بود و با اخم و منتظر به من نگاه میکرد…
اخم های امیر هم در هم بود:
_فرخنده خانوم نگفتن امشب مهمون دارید؟!…
تعجب میکنم…عمه که نگفته بود…ولی او از کجا خبر داشت!!!مهمان خانه ی ما چه دخلی به او داشت!!!
پنجره ی ماشین از سمت من پایین میرود و نامجو یکبار دیگر تک کلمه ای اش را تکرار میکند:
_بشین…
عذرخواهی میکنم از امیر که شانه جلو میکشد:
_مگه از این آقا جدا نشدید؟!…این وقت شب…تو این کوچه ی خلوت…براتون حرف درمیارن…
_به تو چه بی ناموس…مفتش محلی…تو حرف درنیاری کسی جرات نمیکنه زر مفت بزنه…بشین مارال…
رگ گردنش باد کرده بود…
سرخ بود از عصبانیت…
میخواهم بشینم که امیر سمت من می آید…
به من نرسیده یقه ش توسط نامجو چنگ میخورد…
سکندری خوردنش…جیغم را بلند میکند:
_نامجو…
_از کی تا حالا دنبال ناموس مردم راه میوفتی آمار میگیری؟!…
امیر خیره در چشمانش لب میزند:
_ از وقتی که دیگه ناموس تو نیست و قراره ناموس من بشه…قراره برم خواستگاریش امشب…
گفته نگفته مشت نامجو روی دهانش می نشیند…
باز هم جیغ میزنم:_نامجو ولش کن…
خون و ناسزا و مشت و لگد…
باز هم امیر نمک می پاشد روی زخم نامجو:
_بار آخرت باشه باهاش قرار میذاری…کل محل میدونن زورکی گرفتیش تا اذیتش کنی دل ننت خنک بشه…لیاقتشو نداشتی…هنوزم نداری…
نامجو فقط میزند و من فقط اشک میریزم تا فریاد عمه بلند میشود:
_چه خبره اینجا؟!…نامجووووو…
نامجو کمر صاف میکند:
_اومدم زنمو ببرم…به هفته نکشید…داری شوهرش میدی فرخنده خانوم؟!…
عمه صریح می گوید:
_مارال هیچ جا با شما نمیاد…برو تو مارال…
می گوید و نمیبیند چقدر دلم با جمله ی نامجو سخت در سینه ام می تپد…
میروم و عمه پشت سرم و نامجو هم پشت او…
پوزخند میزند عمه فرخنده ای که هیچوقت عادت به این رفتارها ندارد:
_برو پسر…برو دنبال زندگیت…دست و پا نزن واسه کسی که هیچوقت نخواستیش…
از در عبور میکنم که اشکم می چکد…
راست میگفت هیچوقت مرا نخواسته بود اما بغض صدایش متوقفم میکند:
_میخوامش فرخنده خانوم…الان میخوامش…به ناموسم که خودشه…به عزیزترین کسم که خودشه قسم… مارالتو میخوام فرخنده خانوم…مارالمو بهم برگردون…
ادامه👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+YU71-vwVEQ4xMTM0
https://t.me/+YU71-vwVEQ4xMTM0
https://t.me/+YU71-vwVEQ4xMTM0
https://t.me/+YU71-vwVEQ4xMTM0
https://t.me/+YU71-vwVEQ4xMTM0
https://t.me/+YU71-vwVEQ4xMTM0
50930