cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

✧ مرا برای خودم بخواه ✧

﷽ ‌ و گاهی، زندگی، تمامِ زیبایی‌اش را در قالبِ یک شخص به تو هدیه می‌دهد... معرفی رمان های نویسنده 👇 https://t.me/+u8NwWU7OczcwZWI0

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
17 037
مشترکین
-7024 ساعت
+7997 روز
+1 53530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بنظرتون وقتی یه دختر دست و پا چلفتی و شیطون و یه مرد آروم و جدی کنار هم بیان چی میشه؟🤣 هیچی پسره بیچاره کچل میشه از دست شیطنت های دختره...😂 این روایت یاس خانوم و آقا امیر قصه ماست! یاس با سوتی ها و دست و پا چلفتی هاش، مو تو سر آقا امیر آروم و جدی ما که رئیس شرکتشه نمیزاره تا اینکه... با همدیگه فامیل میشن و دیگه واویلا...🤣💔 https://t.me/+RIuPlddzNaUzYzM0 دختره تو عروسی خواهرش پسره رو میبینه و میبوستششش ... حالا همه فکر میکنن دوست پسرشه و ..... بیا بقیه اش رو بخون😂👇 https://t.me/+RIuPlddzNaUzYzM0
نمایش همه...
👍 1
یاس قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه 😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو...😁🥰ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و ... بله به زودی زوداینو میفهمه واونم تو چه موقعیتی 😈😁 https://t.me/+RIuPlddzNaUzYzM0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
نمایش همه...
sticker.webp0.17 KB
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
نمایش همه...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

#آژوان🥵🔥 #پارتی‌که‌در‌آینده‌خواهیم‌خواند دهان مرد با حرص و ولع روی #لب‌هایش می‌لغزید و حتی طعم دهانش هم شبیه خون میزد! زبان هامین مدام در دهان دخترک می‌چرخید حتی پشت و روی دندان هایش... آرام عاصی شده بود از بی نفسی هوا می‌خواست! لحظه ای با دندان لب پایین دختر را می‌گیرد و آهسته می‌کشد.آرام از فرصت استفاده می‌کند و شروع به کشیدن نفس های عمیق می‌کند _ جاااانم! چه نفسی میزنی! _ ول کن دستامو!مگه اسیر آوردی؟ https://t.me/+2JLxSgtOifEzYTQ8 لب هایش به سمتی کش می‌آید و دستش بند شنل می‌شود .بازش می‌کند و روی کانتر می‌گذارد چشم هایش سانت به سانت سر و روی دختر را می‌کاوند آرام پشت می‌کند به مردی که حریصانه  بی‌تاب شده بود...! موهای بلندش را که ماهرانه تاب خورده بودند روی شانه اش می‌ریزد _ میخوام دربیارم لباسمو مرد متوجه لرزش صدای عروسکش می‌شود همین را می‌خواست! همین که این بره تیز را این چنین رام خود کند.. طوری که هامین متوجه نباشد دست روی لبش می‌گذارد ....می‌سوخت...! انگار که هنوز دندان ها و لب و زبان مرد چفت دهانش بود _ تو نمیخوای دکمه های لباسمو باز کنی؟ برنمی‌گردد _ نه! _ باز نکنی، باز میکنم! _ هااامین؟ _ جان دل هامین! تیز و درمانده نامش را صدا می‌زند اما مرد.. آرام و با احساس پاسخش را می‌دهد خود دختر هم می‌ماند چه بگویید🥹❤️‍🔥 https://t.me/+2JLxSgtOifEzYTQ8 https://t.me/+2JLxSgtOifEzYTQ8
نمایش همه...
1
Photo unavailable
❌من ترنجم...دختر ریز میزه‌ای که زنگوله پای تابوت پدر و مادرم بودم. بعد از یتیم شدنم، هرهفته مهمون خونه‌ی یکی از برادرهام بودم تا این‌که با اعتراض زن‌برادرهام، مجبور شدم با ارثیه‌م یه خونه مجردی بگیرم خونه‌ای که من رو با امیرحسام رئیسی، قاضی جذاب و سی‌ودو ساله‌ای همسایه می‌کنه. همه‌چی از جایی شروع می‌شه که یه نوزاد با نامه دم در خونه‌ی حسام رها میشه و اون برای نگهداریش، از من کمک می‌خواد! این می‌شه که پای من به خونه‌ی حسام مرموز و تعصبی باز می‌شه❌ https://t.me/+1UaBZe0uhfNlZGQ0 https://t.me/+1UaBZe0uhfNlZGQ0 https://t.me/+1UaBZe0uhfNlZGQ0 خلاصه کاملا واقعی❌
نمایش همه...
- عروس خانم بنده وکیلم؟ با تمام وجود خیره‌ی مرد کت و شلوار به تن نشسته روی صندلی بود. مردی که به او قول ازدواج داده بود اما الان در انتظار شنیدن بله از عروس زیبای کنار دستش بود. بغض تمام وجودش را فرا گرفت. آمده بود جشن عقد باشکوهش را بهم بزند اما این حالت زاری و گریه این اجازه را به او نمی‌داد. - عروس زیر لفظی می‌خواد! سامیار با خنده‌ی مکش مرگ مایی چیزی را جیبش بیرون آورد و با دیدن آن دستبند زیادی آشنا چیزی میان قلبش شکست. یک ماه دنبال این دستبند گشته بود و فکر می‌کرد در کنار باقی وسایلش گمش کرده! - عروس خانم بنده وکیلم؟ - با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله! کِل و دست و جیغ بود که در فضا می‌پیچید. چیزی نگذشت تا مرد هم بله را گفت و حالا نوبت به تبریک رسیده بود. با همان تیپ سیاه و صورت نزار و چشمان قرمز شده جلو رفت و سامیار با دیدنش تمام تنش به لرزه افتاد و صدای زمزمه وار مرد به گوشش رسید: - ماهلین؟ لبخندش پر از درد و بغض و اشک و ناله بود. - مبارکت باشه آقا! ایشاالله به پای هم پیر شین. امیدوارم هیچوقت دلش رو نشکنی...حیفه با این همه زیبایی و برتری از من دلش بشکنه. خیلی حیفه! صورت درهم مرد چیز خوبی نبود و حتی نمی‌دانست یک بچه در بطنش در حال پرورش بود...بچه‌ای که پدرش تازه داماد شده بود. - ماهلین؟ بعدا با هم حرف می‌زنیم باشه؟ پلکش با همان لبخند روی هم نشست و عقب رفت. واقعا فرصت دیدن همدیگر را پیدا می‌کردند؟ *** " پنج سال بعد " - خوشحالم که بعد از پنج سال دیدمت! برگه را با استرس در مشتش چپاند و سعی کرد راهش را چپ کند. - من با تو حرفی ندارم. - مجبوری حرف داشته باشی ماهلین...کار شرکتت به من گیره! با صورت بهت زده اما پر از استرس به سمت مرد چرخید: - می‌خوای چیکار کنی؟ - به شرط از ورشکستگی با امضای اون قرارداد نجاتت می‌دم که باهام ازدواج کنی! - می‌خوای بشم هوویِ زنت؟ - من زن ندارم ماهلین...اون زنیکه رو یک سال نشده طلاق دادم پنج سال تمام دنبالت گشتم اما آب شدی رفتی زمین! کجا بودی لعنتی؟ لب باز کرد تا جواب مرد پرروی مقابلش را بدهد اما به ثانیه نکشید در اتاق باز شد و جسم دخترک کوچکی وارد اتاق شد: - مامان؟ دلم برات تنگ شد تو که قول دادی زودی میای پیشم! https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8 https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8 https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8 اون برگشته بود دقیقا پنج سال بعد از جدایی‌مون💔وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده کردن از من بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پُر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... نمی‌دونست پای یه بچه پنج سال که خون خودش تو رگ هاشه وسطه🥲 https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8
نمایش همه...
-هم خوشگله هم هیکلش خوبه. بدنش عین پنبه میمونه از بچگی مو نداشت. فقط بکارت نداره -کی پردشو زده؟ -بچه که بود کدخدا سیخ کرد روش. با دختره خوابید.... فرداش تب کرد و یه هفته بعد مُرد مردم روستا میگن این دختره نحسه. با چشماش سحر و جادو میکنه. خام خوشگلیش نشید آقا نگاهی به دختر جمع شده گوشه دیوار انداخت و گفت : واسه یه ماه میخوامش. بگو لباس تنش کنن بفرستنش تو ماشین -واسه یه ماه؟ چرا آقا؟ صدرا نیشخندی زد و زیرلب گفت : میخوام ازش یه پو*رن استار بسازم https://t.me/+RpskbW0GJRxhYmM0 چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش"....
نمایش همه...
👍 2
اون دختر معصوم با چشمای زمردی انگار همونی بود که تمام عمر دنبالش میگشتم!❤️‍🔥 یه دختر زیبا و بی صاحب که بتونه یه مدت بساط تفریح و عیش و نوش منو فراهم کنه و بعد.... حذف بشه❗️ جوری که انگار هرگز وجود نداشته با داروی ممنوعه حافظه‌اش رو پاک کردم و ازش چیزی رو ساختم که باب دلم بودم؛ یه عروسک مطیع و لوند..... ❌🔞 https://t.me/+RpskbW0GJRxhYmM0
نمایش همه...
به دختره داروی ممنوعه میده و حافظشو کامل پاک میکنه تا ازش پو.ر.ن ا.ستا.ر بسازه... 😥🔞🔞❌
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.