cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رسمی صدیقه بهروان فر «همشیره»

پارت گذاری: روزهای زوج دو پارت به جز تعطیلات دهمین رمان صدیقه بهروان فر نویسنده رمان های اغازانتها زندگی به نرخ دلار الهه درد تبسم تلخ اوعاشقم نبود زوج‌فرد انیس دل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند همخون(آنلاین)

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
7 952
مشترکین
-1624 ساعت
+1527 روز
+69930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

من ساچلی‌ام! دانشجوی رشته‌ی هنر، یه دختر از محلّه‌های پایین شهر خیلی آروم و باحیا...🥺😍 روز عقد تنها رفیقم، نامزدش که تازه از کُما در اومده بود، جلوی همه ادعا کرد که من معشوقه‌ی فراریش هستم! دانا! نامزد بهترین دوستم طوری نقش بازی می‌کرد که همه باورش کردن و من با یک آبروریزی بزرگ.... https://t.me/+D3EO_Vt7zoU2ZjA0 دختره رو همه طردش می‌کنن و مجبورش می‌کنن زن دوم طرف بشه😭‼️
نمایش همه...
Repost from N/a
- درد دارم...ولم کن! سامیار دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند: - ببینمت دختره‌ی لوس...چرا انقدر بی تابی میکنی؟ یه بخیه ی ساده‌ست بابا! هولدینگ به اون بزرگی رو یه انگشتت میچرخه حالا واسه یه بخیه کوچیک کل این بیمارستانو بهم ریختی؟ ماهلین با ترس به بریدگی روی انگشتش نگاهی انداخت و این مرد کجا از ترس زیادی اش خبر داشت؟ - اصلا...اصلا خودم روش چسب میزنم، گفتم نمی‌خوام بهم دست بزنین برو عقب! مثل بید می‌لرزید و دکتر کلافه‌ای نگاهی به سامیار انداخت. بادیگاردش بود و مانده بود چه کند. بدون توکه به دکتر جلو رفت و صورت ماهلین درون دستانش گرفت. - خیلی خون ازت رفته نمی‌شت این زخم رو با یه چسب زخم حلش کرد، باید بخیه بخوره بهت ولی قول میدم کاری می‌کنم که اصلا متوجه نشی باشه؟ اصلا بعد از اون هر حرفی زدی قبول می‌کنم و دیگه باهات مخالفت نمی‌کنم! با این ناز خریدن عجیب و غریب بادیگاردش ناخودآگاه بغض کرد و در طول زندگی‌اش او تنها کسی بود که اینطور نازش را می‌خرید. - نمی‌خوام...بهم دست نزن! سامیار بی‌اهمیت به اطراف در یک حرکت بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت و دخترک بهت زده ماند. در همین حین دکتر زخمش را لمس کرد و شروع به بخیه کرد و او از شدت درد، تن ظریفش در آغوش بادیگاردش بیهوش شد. - دکتر چش شده؟ چرا بیهوش شده؟ - هیچی فقط فشارشون افتاده نگران نباشید! سامیار با عصبانیت فریاد زد: - چرا اینجا وایساد بر و بر منو نکاه میکنی؟ برو به پرستار بگو بیاد اینجا! وای به حالتون بلایی سرش بیاد این بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم، هیچکس نتونسته از زیر خشم من جون سالم ببره! دکتر ترسیده از اتاق بیرون زد و در همان حین چشمان دختر باز شد. - از...ازت...متنفرم...حال...حالم ازت...بهم میخوره! سامیار حرصی غرید: - دهنت رو ببند ماهلین تا خودم ندوختمش...الان اصلا اعصاب ندارم! ماهلین با بغض نالید: - تو بهم قول دادی نامرد! گفتی چیزی نمیشه اما من داشتم از درد می‌مردم. سامیار بهت زده ماند و او ادامه داد: - اشتباه کردم بهت اعتماد کردم، تو همینی! یه بادیگارد مغرور و خشن که هیچکس برات تو دنیا اهمیتی نداره حتی اگه اون بخواد منی باشم که رئیستم...همین الان اخراجی و دیگه نمیخوام ببینمت. سامیار بی‌طاقت رویش خم شد و لبان سرخ دخترک را به دندان گرفت. - فقط یه بار دیگه جمله‌ت رو تکرار کن تا حالیت کنم با کی طرفی...حالا که اینطوره جامون باید عوض شه...از این به بعد با رویِ واقعیم آشنا میشی و از کنارم حق تکون خوردن نداری خانم ماهلین ستوده! https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگ‌های ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشه‌ی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥 https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟ بگو اصل داستان چیه من‌و واسه چی می‌خوای؟ بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتو‌ها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود. - حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده می‌خوام. اخم‌هاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت: - چی می‌خوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیه‌ی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم. داشتم از ترس قالب تهی می‌کردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه می‌فهمید، اگه عصبی می‌شد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که می‌خواستم به گریه بیفتم. - دِ بگو دیگه لعنتی. شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم. -ازت یه بچه می‌خوام. چشم‌هاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت: - یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟ یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم: - کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه می‌خوام، اگه بچه نداشته باشم نمی‌تونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو. نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش من‌و تا مرز سکته پیش برد. - مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟ من‌و از زندان در آوردی تا بی‌ناموسی کنم؟ اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه. دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛ - محرم می‌شیم، صیغه‌م کن. فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم. - درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه می‌کارمو بعدش ولش می‌کنم؟ اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره من‌و برگردونی تو زندان. ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشه‌م دیوونه کرد که جیغ زدم: - وقت ندارم، به همه گفتم حامله‌م لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو می‌کنی و گورتو گم می‌کنی. اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر می‌کنه اون نامزد حرومزاده‌م باباشه. بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لب‌هام رو روی لبش کوبیدم‌ م اگه این مرد رو رام نمی‌کردم شیرین نبودم. - تو به من یه بچه میدی لعنتی. https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
نمایش همه...
1
Repost from N/a
کلید را در قفل چرخاند و با همان صدای جدی گفت: _فردا صبح نمی‌خوام هیچکس بیاد اینجا مامان! سکوت رخت بر بسته بر خانه و تاریکی‌ای که لوستر زرد رنگ آشپزخانه تنها اندکی از آن کاسته بود بیش از چیزی که باید در چشم می‌زد.دخترک درون اتاق قرار داشت؟! _مگه میشه مامان جان؟زشته اینا رسم دارن..به من میگی نیام به لعیا خانم چی می‌خوای بگی؟بگی صبحِ شب بعد از عروسی حق نداری برای نوه‌ات کاچی بیاری؟!این دختر مادر نداره امیر نمی‌تونم دلخوشی مادربزرگش و.. او اما نمی‌شنید،تنها چیزی که می‌شنید صدای پرهام بود.پرهامی که با دیدن پرونده دخترک؛دست دست می‌کرد برای حرف زدن.می‌ترسید،از گفتن ماجرا به او می‌ترسید اما چاره ای هم نداشت: _ببین..این فقط نظر من نیست خب؟با چند تا روانشناس و روانپزشک دیگه هم مشورت کردم...نفس..یعنی.. _بگو پرهام! خَش برداشته بود صدایش و پرهام می‌دید سفیدی چشم های همیشه آرام رفیقِ شفیقش چقدر سرخ شده بودند: _آسیب دیده..در واقع..احتمال اینکه کسی بهش نزدیک شده باشه و.. دمی عمیق گرفت و حین خالی کردنش سخت جملات را کنار هم چید: _بهش تعرض.. ساکت شد.کف دستان او که بالا آمد و با همان نگاه خونبار آن را مقابل چشم های پرهام گرفت،اجاز نداد تا پرهام حرفش را کامل کند. اما دست های مشت‌شده ی او،فکی که به روی هم چفت شد و رگ روی پیشانی ای که نبض گرفت،باعث شد پرهام از جا بلند شود و کلافه دست درون موهایش بکشد.یادآوری چشم های مظلوم و پاک دخترک حتی دل او راهم به آتش می‌کشید،چه برسد به رفیقش که دیگر نام همسر آن دختر را به دوش می‌کشید: _امیر..ببین... _از کجا مطمئنی؟لعنتیی از کجااا چنین مزخرفی به ذهنت رسیدههه.. بلاخره فوران کرد.بلاخره از جا برخاست و دست بند یقه‌ی پیراهن سفید پرهام کرد.و پرهام مات ماند.بعید بود،این واکنش از امیر همیشه خونسرد بعید بود: _امیر.. _خفه شوو...خفه شوو _امییر...گوش کن بهم..خودت گفتی...وقتی بغلش می‌کنی می‌لرزه...وقتی تو بغل داییشه می‌لرزه..لعنتیی می‌ترسه...یکی..یکی اذیتش کرد _خفههه شوو بهم ریخت.تمام مطب را بهم ریخت.گلدان پایه بلند هزار تیکه شده و به روی زمین فرو ریخت و حالا که به خانه برگشته و پری جان هم‌چنان پشت خط بود،زخم عمیق و خشک شده‌ی انگشت اشاره اش سخت می‌سوخت: _باشه مامان جان؟یک سر میان و میرن که فقط آداب و رسو.. _فردا هیچ‌کس نمیاد اینجا پری.فهموندنش به بقیه با خودت.. و تماس را قطع کرد.چه کسی می‌فهمید حالش را؟چه کسی می‌دانست ذره ذره‌ی جانش از تصور دخترک معصوم،همان دخترکی که درون اتاق،با یک لباس بلند و سفید به انتظار او نشسته به آتش کشیده می‌شد وقتی فکر می‌کرد کسی اذیتش کرده باشد.اذیتش کرده بودند؟دخترک را..دخترک او را..چه کسی اذیت کرده بود؟کدام بی‌پدری؟ درب اتاق را باز کرد و سیب گلویش سخت تکان خورد.نفس آهسته به عقب برگشت و با آنکه تمام پیکره اش از اتفاقاتی که فکر می‌کرد قرار است تا لحظاتی بعد بی‌افتد می‌لرزید،لبخندی محو روی لب نشاند: _اومدی؟! آخ،صدایش!چگونه این صدای لرز گرفته را می‌شنید و زنده می‌ماند؟چقدر جان سخت شده بود..چقدر! یک قدم دیگر،لرزیدن دوباره سیب گلو و دستی که برای پشت گوش زدن موهای نرم و مشکی رنگ دخترک بالا آمد و امان،امان از دخترکی که با همین لمس کوتاه هم لرزید و می‌ترسید؟تمام این مدت از او هم می‌ترسید؟دست خودش نبود وقتی با دیدن لرز بدن دخترک با همان صدای خش گرفته و بم بغض کرده لب زد: _جونم! با تمام وجودش گفت و نگاه دخترک معطوف رد قرمز رنگ روی دستانش شد: _دست...دستت چی شده امیر؟! _نفس.. چشمان آرایش شده‌ اما هم‌چنان ملیح و دخترانه‌ی دخترک بالا آمد و او داشت جان می‌داد،چه کسی می‌فهمید حالش را؟ _همه‌ی جونِ منی تو... نفس دخترک منقطع شد چرا که او هم بغض کرده بود.چرا شبِ زیبای زندگیِ تمام زوج ها باید برای او اینقدر ترسناک بنظر می‌رسید: _امی..ر لرز صدایش بیشتر شده بود و امیر نتوانست لمسش نکند،نتوانست دست دور شانه هایش حلقه نکند و او را به سینه‌ی خود نچسباند.امشب او مرده بود.امشب یک نفر مردانگی او را کشته بود: _باید بهم می‌گفتی! نفس دخترک در سینه حبس شد و او حین فشردن تن لرزان دخترک به سینه اش لب زد: _باید به من بی‌شرف می‌گفتی وقتی بغلت می‌کنم چطوری تو دستام می‌لرزی نفس! حس کرد شتاب تندِ قفسه سینه ی دخترک را و این بار با گرفتن بازوان عریان دخترک قدری عقب کشیده،خیره در مردمک های مشکی شناور در آب عروسکِ مقابلش پچ زد: _چطوری بغلت نکنم...من بی شرف چطوری وقتی داری می‌لرزی بغلت نکنم..هوم؟! همان وقت،بغض چندین ساله‌ی دخترک بلاخره شکست و او بی‌طاقت درآغوشش کشید درست کنار گوشش با همان نوای خش دار پچ زد: _نمی‌بخشمت نفس!برای عذابی که ذره ذره تو وجودت ریختی نمی‌بخشمت...برای تک تک ثانیه هایی که تو بغلم لرزیدی‌‌ و..لعنت به من! https://t.me/+CChBj1kpGjAzZDM8 https://t.me/+CChBj1kpGjAzZDM8
نمایش همه...
Repost from N/a
♥️♥️♥️♥️ #کینه‌وعشق - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که  مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم و دیوانه شدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از #نویسنده‌های مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
نمایش همه...
📚 سَدَم/روزهای بی‌تو بودن 📚

﷽ ✍ #کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست 💢 شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏

Repost from N/a
#سنجاقک _آبی 🐥🐥🐥 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 صدای قدم هایش از جا پراندم -سراب کجا موندی ؟ مامان اینا از کی منتظرن ترسیده با ورق قرص درون دستم به دور خودم می چرخیدم لای در باز شد با آن قد بلند و هیکل عضلانی اش چهارچوب در را پر کرده بود اخم کرده پرسید: -در رو چرا بستی ؟ هول شده دو دستم را پشتم قائم کردم و به تته پته افتادم -منمن داشتم لباس می پوشیدم برخلاف انتظارم بیرون نرفت قدمی به داخل اتاق برداشت -چی پشتت قائم کردی؟ -هیچی به خدا دستم را گرفت و بی توجه به مقاومتم سمت خودش کشید -ببینمش دست مشت کرده کوچکم را در کف دستش فشار کرد -باز کن ببینم -به خدا هیچی نیست -د با تو نیستم مگه از صدای دادش دستم بی اختیار باز شد قرص را که دید رنگ و رویش در ثانیه عوض شد با صورتی که از قرمزی به سیاهی می زد پرسید -با اجازه کی قرص مصرف می کنی؟ نگاهی به لیوان آب روی میز انداخت -الان بعد رابطه مون قرص خوردی ؟این همه مدت استفاده می کردی ؟؟؟! ترسیده دستم را ازدستانش بیرون کشیدم -لال مونی چرا گرفتی ؟؟ -به خدا تقصیر ساراست همش می گفت: -آیین به خاطر بچه باهات ازدواج کرد گفت خر نشم خودم بدبخت کنم که بچه ام آخر سر نصیب نوردخت میشه شروع به کشیدن نفس های عمیق کرده بود دیگه عادتاش دستم اومده بود عقب نشینی کردم -سارا گوه می خورده با اون دوست احمقش که قرص جلوگیری میده دستِ تو پیش خودت فکر نمی کنی اونکه دوست ِنور چرا باید هوای تو رو داشته از صدای بلندش به سکسکه افتاده بودم قلبم از اعتراف به این حرف درد می کرد -آخه ..تو اون رو ..دوست داری ،همه..همه می دونند روی تنم خیمه زد دلش برای چشمان خیسم به رحم آمد چانه لرزانم را گرفت لبانم را گرم بوسید لرزش تنم که زیر بوسه هایش آرام گرفت سرش را بلند کرد ضربه ای به بینی قرمزم زد -کی گفته زن های خنگ جذابن تو داری پیرم می کنی قرص را در هوا تکان داد وتهدید کنان گفت : -امشب باید حساب پس بدی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
نمایش همه...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
نمایش همه...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

👍 1
Repost from N/a
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -اومدي واسه ديت‌هاي بعديت آماده شي؟ شونه بالا دادم: -کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟ -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: -راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين مي‌شه كه طرف تا كجا پا مي‌ده! -خب حالا از كجا به نتيجه مي‌رسيد؟ -گفتي فرق داري؟ -هوم، فرق دارم؟ -راحت باشم؟ -ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه مي‌شه راحت بود. جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: -شما دو سكانس ببين! باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي مي‌ده يعني ٥٠ درصد قضيه حله. -استدلال جالبيه. -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
نمایش همه...
كانال نگار. ق (بازي)

لينك كانال :

https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0

اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد

👍 1