کلید را در قفل چرخاند و با همان صدای جدی گفت:
_فردا صبح نمیخوام هیچکس بیاد اینجا مامان!
سکوت رخت بر بسته بر خانه و تاریکیای که لوستر زرد رنگ آشپزخانه تنها اندکی از آن کاسته بود بیش از چیزی که باید در چشم میزد.دخترک درون اتاق قرار داشت؟!
_مگه میشه مامان جان؟زشته اینا رسم دارن..به من میگی نیام به لعیا خانم چی میخوای بگی؟بگی صبحِ شب بعد از عروسی حق نداری برای نوهات کاچی بیاری؟!این دختر مادر نداره امیر نمیتونم دلخوشی مادربزرگش و..
او اما نمیشنید،تنها چیزی که میشنید صدای پرهام بود.پرهامی که با دیدن پرونده دخترک؛دست دست میکرد برای حرف زدن.میترسید،از گفتن ماجرا به او میترسید اما چاره ای هم نداشت:
_ببین..این فقط نظر من نیست خب؟با چند تا روانشناس و روانپزشک دیگه هم مشورت کردم...نفس..یعنی..
_بگو پرهام!
خَش برداشته بود صدایش و پرهام میدید سفیدی چشم های همیشه آرام رفیقِ شفیقش چقدر سرخ شده بودند:
_آسیب دیده..در واقع..احتمال اینکه کسی بهش نزدیک شده باشه و..
دمی عمیق گرفت و حین خالی کردنش سخت جملات را کنار هم چید:
_بهش تعرض..
ساکت شد.کف دستان او که بالا آمد و با همان نگاه خونبار آن را مقابل چشم های پرهام گرفت،اجاز نداد تا پرهام حرفش را کامل کند.
اما دست های مشتشده ی او،فکی که به روی هم چفت شد و رگ روی پیشانی ای که نبض گرفت،باعث شد پرهام از جا بلند شود و کلافه دست درون موهایش بکشد.یادآوری چشم های مظلوم و پاک دخترک حتی دل او راهم به آتش میکشید،چه برسد به رفیقش که دیگر نام همسر آن دختر را به دوش میکشید:
_امیر..ببین...
_از کجا مطمئنی؟لعنتیی از کجااا چنین مزخرفی به ذهنت رسیدههه..
بلاخره فوران کرد.بلاخره از جا برخاست و دست بند یقهی پیراهن سفید پرهام کرد.و پرهام مات ماند.بعید بود،این واکنش از امیر همیشه خونسرد بعید بود:
_امیر..
_خفه شوو...خفه شوو
_امییر...گوش کن بهم..خودت گفتی...وقتی بغلش میکنی میلرزه...وقتی تو بغل داییشه میلرزه..لعنتیی میترسه...یکی..یکی اذیتش کرد
_خفههه شوو
بهم ریخت.تمام مطب را بهم ریخت.گلدان پایه بلند هزار تیکه شده و به روی زمین فرو ریخت و حالا که به خانه برگشته و پری جان همچنان پشت خط بود،زخم عمیق و خشک شدهی انگشت اشاره اش سخت میسوخت:
_باشه مامان جان؟یک سر میان و میرن که فقط آداب و رسو..
_فردا هیچکس نمیاد اینجا پری.فهموندنش به بقیه با خودت..
و تماس را قطع کرد.چه کسی میفهمید حالش را؟چه کسی میدانست ذره ذرهی جانش از تصور دخترک معصوم،همان دخترکی که درون اتاق،با یک لباس بلند و سفید به انتظار او نشسته به آتش کشیده میشد وقتی فکر میکرد کسی اذیتش کرده باشد.اذیتش کرده بودند؟دخترک را..دخترک او را..چه کسی اذیت کرده بود؟کدام بیپدری؟
درب اتاق را باز کرد و سیب گلویش سخت تکان خورد.نفس آهسته به عقب برگشت و با آنکه تمام پیکره اش از اتفاقاتی که فکر میکرد قرار است تا لحظاتی بعد بیافتد میلرزید،لبخندی محو روی لب نشاند:
_اومدی؟!
آخ،صدایش!چگونه این صدای لرز گرفته را میشنید و زنده میماند؟چقدر جان سخت شده بود..چقدر!
یک قدم دیگر،لرزیدن دوباره سیب گلو و دستی که برای پشت گوش زدن موهای نرم و مشکی رنگ دخترک بالا آمد و امان،امان از دخترکی که با همین لمس کوتاه هم لرزید و میترسید؟تمام این مدت از او هم میترسید؟دست خودش نبود وقتی با دیدن لرز بدن دخترک با همان صدای خش گرفته و بم بغض کرده لب زد:
_جونم!
با تمام وجودش گفت و نگاه دخترک معطوف رد قرمز رنگ روی دستانش شد:
_دست...دستت چی شده امیر؟!
_نفس..
چشمان آرایش شده اما همچنان ملیح و دخترانهی دخترک بالا آمد و او داشت جان میداد،چه کسی میفهمید حالش را؟
_همهی جونِ منی تو...
نفس دخترک منقطع شد چرا که او هم بغض کرده بود.چرا شبِ زیبای زندگیِ تمام زوج ها باید برای او اینقدر ترسناک بنظر میرسید:
_امی..ر
لرز صدایش بیشتر شده بود و امیر نتوانست لمسش نکند،نتوانست دست دور شانه هایش حلقه نکند و او را به سینهی خود نچسباند.امشب او مرده بود.امشب یک نفر مردانگی او را کشته بود:
_باید بهم میگفتی!
نفس دخترک در سینه حبس شد و او حین فشردن تن لرزان دخترک به سینه اش لب زد:
_باید به من بیشرف میگفتی وقتی بغلت میکنم چطوری تو دستام میلرزی نفس!
حس کرد شتاب تندِ قفسه سینه ی دخترک را و این بار با گرفتن بازوان عریان دخترک قدری عقب کشیده،خیره در مردمک های مشکی شناور در آب عروسکِ مقابلش پچ زد:
_چطوری بغلت نکنم...من بی شرف چطوری وقتی داری میلرزی بغلت نکنم..هوم؟!
همان وقت،بغض چندین سالهی دخترک بلاخره شکست و او بیطاقت درآغوشش کشید درست کنار گوشش با همان نوای خش دار پچ زد:
_نمیبخشمت نفس!برای عذابی که ذره ذره تو وجودت ریختی نمیبخشمت...برای تک تک ثانیه هایی که تو بغلم لرزیدی و..لعنت به من!
https://t.me/+CChBj1kpGjAzZDM8
https://t.me/+CChBj1kpGjAzZDM8