cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

•|°اِگــ🔞ـلاف°|•

﷽ •|°اِگـــلاف°|• غم فرستادهٔ عشق است؛ عزیزش دارید! ܩܠܝ࡙ߺܭߊ‌߬ܩܝ࡙ߺܭߊ‌߬ئܝ࡙ߺܠߺܨ✍️با همکاریS:m رمان‌های دیگرِ نویسنده👇 لیــکـتـــ👑ــور : آنلاین پارت‌گذاری: هر شب بجز جمعه ها 🩵 تا انتها رایگان 🩶 Admin - @Sogoli_sos

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 861
مشترکین
-624 ساعت
-537 روز
-21930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
#بزرگسال #مافیایی دختر هاتی که برای جاسوسی میره خونه مافیا ولی لو میره و مجبور میشه تا... #پارت_واقعی پوزخندی به نگاه خیره دایانا زد. فقط شلوار پاش بود. به سمتش اومد. با #بدن بزرگش رو روش #خیمه زد و به #لباش نگاه کرد. صدای بم و جذابش آروم توی اتاق پیچید +جسور شدی... خبریه؟ -نه. +بهت گفتم لباست رو دربیار. متوجه نشدی ؟ -شدم. موهاش رو چنگ زد.نیشخندی که زد تنش رو لرزوند. متیو خود شیطان بود. +وقتی متوجه شدی پس چرا گوش ندادی؟ هوم؟ دایانا چیزی نگفت و فقط خیره نگاهش کرد. +چیه کوچولو؟ نکنه دلت میخواد من کسی باشم که لباست رو درمیاره! و صبر نکرد که جوابی بشنوه. به سمت #لباش هجوم برد و محکم گازشون گرفت.همکاری نمیکرد و این عصبیش می‌کرد متیو با تموم زورش #لب پایینش رو گاز گرفت تا جایی که مزه خون توی دهنش بپیچه و دایانا از درد لباش رو باز کنه. -نک... گردنش رو چنگ زد و ادامه داد. امروز زیادی روی مخش رفته بود. با مشتش روی #سینه متیو کوبید. +اوووه.. اون نگاهت دایانا.. اون نگاهت کار دستت میده. ‌ شلوارک ساتنش رو چنگ زد. قبل از اینکه بخواد بهش فکر کنه دستش رو بلند کرد و محکم به متیو سیلی زد قفسه سینش تند تند بالا پایین میشد و با ترس و خشم به نیمرخ عصبانی متیو نگاه می‌کرد. ذهنش ارور میداد.
به رئیس مافیا سیلی زدی دایانا. امشب زنده از زیرش بیرون نمیری!
با دختره می‌خوابه بدون اینکه بدونه بچش رو حامله شده! اگر دنبال یک رمان مافیایی و بزرگسال با موضوع متفاوت می‌گردی جوین شو.. https://t.me/+2uu9yFHYDzY2Zjk0 https://t.me/+2uu9yFHYDzY2Zjk0 https://t.me/+2uu9yFHYDzY2Zjk0 1شب پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
_بوسیدن تو برام گناه به حساب نمیاد...🔥♨️ دستش گودی کمرمو لمس کرد.خنده ی ریزی سر دادم و موهامو پشت گوشم روونه کردم. آروم و با حجب و حیا خندید _به چی میخندی؟ دو تا دستامو رو شونش گذاشتم و صورتمو نزدیک تر بردم:_ به یه آدم عاشق که از رسم و رسوم عاشقی چیزی بلد نیست... 😄 متعجب پرسید:_ من بلد نیستم؟ دوباره ریز خندید و این بار بینیشو به بینیم چسبوند.نجوا کنان لب زد: _برای اغوای تو زیادی آروم پیش میرم🤤 نگاه خیرش به لبام دوخته شده بود و صدای نفس نفس های ملحیشو می‌شنیدم... آروم آروم نزدیک نقطه ای شد که براش به خروش اومده بود.بیشتر منو به خودش فشرد و حالا درست موقعی بود که میتونست از اولین طعم حرفی بزنه ،اروم پچ زد: _ بسه یا بیشتر خودمو نشون بدم؟💦 چشام تو خمارترین حالت ممکن بود وقتی بهش نزدیک تر شدم و.. https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk سلین،تو یه شب نسخه ی یه عشق تب دار رو میپیچه اما سرنوشت همیشه جلوی اون نسخه مانعی میزاشته، آخرین مانع هم اذدواج اجباری با خواهر زاده ی عشقش بود..🥲 1شب پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
رویش خیمه زد و لباسش را بالا کشید و گوشت سینه اش را زیر دندان برد و اول گاز ریزی گرفت و بعد مکید که جانا آهی کشید و دستش را در موهایش فرو برد! ازقفسه ی سینه اش تا نزدیک پایین تنه اش را لیسید و بعد به یکباره خودش را داخل جانا فرو کرد که جانا جیغی کشید و کمرش را چنگ زد •○•○•○ دختر داستانمون عاشق پسر روانی ای شده که هر دختری پا به عمارتش گذاشته فراری شده ولی جانا با همه ی اون دخترا فرق داره و قرار نیست پا پس بکشه!😌🔥
پارادوکس چشمانش رو از لینک زیر بخون
💦👇🏻 https://t.me/+_yp3we3q1WViNGU0 https://t.me/+_yp3we3q1WViNGU0 https://t.me/+_yp3we3q1WViNGU0 21پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
_عماد الان یکی میاد ما رو میبینه...🔥 دستشو رو گردنم می‌کشه و زیر لب نجوا می‌کنه: _ بزار همه ببینن... چیزی که سالها منتظر بودم و بزار همه ببینن...💦 بی هوا لبش رو نبض گردنم میشینه که بیش از حد میزنه.چشامو از فرط عشق می‌بندم و اون از این موقعیت سو استفاده می‌کنه و دستاشو پایین تر روونه می‌کنه...🔞 صدای موسیقی نمیزاره درست صدای قلبمو بشنوم،ولی مطمئن بودم اصلا میزون نمی‌زد لبمو به دندون میگیره و با پیشونی که عرق روس نقش بسته و نفسای تند تندی که از ریه های خارج میشه زیر گوشم پچ میزنه: _ یکم طاقت بیاری تماما مال من میشی...❤️‍🔥🔞 اما اون از خیر مهمونی برگشتنش از آلمان گذشته بود و حالا از حس مالکیتی که به من داشت میگفت... دیگه اراده ی حرکاتم دست خودم نبود تا اینکه ....😱 https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk 21پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
رمان مثل هری پاتر دوس داری؟ اینوبخون👇🏻😍 https://t.me/+g8LUuy2BsqFiODM0 رمان مثل ارباب حلقه های دوس داری؟ اینو بخون👇🏻😍 https://t.me/+g8LUuy2BsqFiODM0 رمان مثل نارنیا دوس داری؟ اینو بخون👇🏻😍 https://t.me/+g8LUuy2BsqFiODM0 رمان مثل پادشاه پریان دوس داری؟ اینو بخون👇🏻😍 https://t.me/+g8LUuy2BsqFiODM0 رمان مثل قلمروخارورز دوس داری؟ اینو بخون👇🏻😍 https://t.me/+g8LUuy2BsqFiODM0 13پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
سرشو از لای در حموم بیرون آورد و با نگاهی که ازش شیطنت میبارید نگاهم کرد در حالی که سعی داشت نیشخند شیطانیشو کنترل کنه زمزمه کرد _آنا میشه حولمو بیاری؟ با چشمای ریز شده بهش زل زدم و دستامو به کمرم زدم _چرا خودت نبردیش شونه ای بالا انداخت و با پرویی گفت _خب یادم رفت،حالا چی میشه واسم بیاریش با خنده خودمو روی تخت انداختم و پشتمو بهش کردم _نخیر اقا گرگه ایندفعه دیگه گولتو نمیخورم وقتی دوش گرفتی میتونی صدام کنی! و با خیال راحت چشمامو بستم و پتو رو تا روی سرم کشیدم با کشیده شدن پتو از روم با چشمای گرد شده برگشتم سمتش که دیدم همونطور عریان از حموم بیرون اومده تا خواستم لب باز کنم دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو روی کولش انداخت....💦😱🤤🚷 https://t.me/+TKLQinUjg143Mzg0 https://t.me/+TKLQinUjg143Mzg0 https://t.me/+TKLQinUjg143Mzg0 13پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
روی گردنش را لمس کرد و رگ متورم گردنش را بین دو لب برد و حالا مکید و همزمان ریز گاز میگرفت و دست دیگرش را نوازش بار به طرف دیگر گردن اش میکشید و عطر تن اش را مزه مزه می‌کرد و تند تند از بینی نفس میکشید! پشت کمر اش را چنگ زد و به سمت خودش هول اش داد که مسیحا کلافه گفت :_لعنت بهت! شمرده شمرده و با نفس نفس گفت :_من الان میخوامت! چانه اش را در دست گرفت و گفت :_جانا،لعنتی،تو مستی،باید مستیت رو از سرت بپرونی! ~~~~ دختره مست شده و حالا با دیدن عشق سابقش طاقتش رو از دست میده و…🥹🫣🔥 پارادوکس چشمانش رو از لینک زیر بخونید👇🏻✨ https://t.me/+_yp3we3q1WViNGU0 https://t.me/+_yp3we3q1WViNGU0 https://t.me/+_yp3we3q1WViNGU0 13پاک
نمایش همه...
•|°اِگــ🔞ـلاف°|• #پارت204 _ عجب گوشت تلخیه‌ دیگه این بابا. زمزمه زیر لبیه‌ نشاط لبخند کمرنگی روی لبام آورد. شهریار _ دارم میشنوما. نشاط _ به جهن... سپهر مداخله کرد : _ عزیزم! میشه ادامه بدی؟! نشاط حرصش رو با چشم غره رفتن به سپهر بی چاره خالی کرد. _ این یارو انگار یه آدم خیلی کله گنده پشتش بوده که هیچ چیز عجیبی رو توی پرونده اش درج نکردن، ولی این اطلاعاتی که من الان اینجا میبینم! فراتر از اطلاعات ناچیز داخل پرونده پزشکیشه‌. تک سرفه ایی کردم. _ یکم واضح تر لطفا نشاط جان‌. _ چشم، توی پرونده پزشکیش‌ فقط تاریخ و روز بستری شدن و نوع بیماریش و آدرسی نوشته شده که پیگیر نشده میدونم که ادرسه الکیه، عکسی هم که ازش اینجا هست اصلا قابل شناسایی نیست، اما من با هک کامیپوتر رئيس تیمارستان تونستم به چند سر نخ مشخص و واضح برسم که دقیقا مارو به شبح وصل میکنه، اینجا نوشته که این پسر اسمش رادان راسخی‌ و تو سن ۱۶ سالگی توسط خانواده پدریش تو تیمارستان بستری شده و دلیل بستری شدنش! ... ام‌. پر از استرس چنگ زدم به صندلیش. _ چی...دلیل بستریش‌ چی بوده؟! انگار که بغض داشته باشه‌ چشم هاش لرزید. _ قتل عمد بوده. شکه دستم از بالای صندلیش سر خورد و کنار بدنم بی حرکت افتاد. اما شهریار با عصبانیت از روی صندلیش جهید و لب‌تاپ رو گردوند سمت خودش و غرید. _ یعنی چی قتل عمد! اگه عمد بوده پس چطوری قصاصش‌ نکردن؟! دست به سینه گره زدمو با نیشخند گفتم. _ محض اطلاع راه دیگه ایی هم غیر از قصاص برای قاتل هست جناب.
نمایش همه...
👍 6 2
Repost from N/a
#پارت_۶۰ پارت چنلش نبود لفت بده❌ با پیچیدن صدای آه آروم فرگل داخل گوشم انگار دیوونه‌ شدم و با یه حرکت خیمه زدم روی تن خوش‌تراشش: -چرا انقدر خواستنی هستی؟! چرا انقدر جذابی که نمی‌تونم خودمو کنترل کنم؟ ناله وار جوری اسمم رو صدا زد که دیگه نتونستم در برابر میل درونیم برای کبود نکردن تن و بدنش مقاوت کنم و به سمت گردنش حمله ور شدم. - اح... احسان، آه...! https://t.me/+YakebvWeg_dkNjNk https://t.me/+YakebvWeg_dkNjNk https://t.me/+YakebvWeg_dkNjNk 1شب پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
-گمشید از خونه من بیرون! عماد پا تند کرد و رو به روی خواهرش ایستاد: _تمومش کن خواهر من، تو که می‌دونی من چقد سلین رو می‌خوام... بذار ازدواج کنیم نوه توهم از تنهایی در بیاد، پدر بالای سرش باشه! -پدر؟ پدر این بچه زیر خاکه، خواهرزاده توعه نامرد آقا عماد که حالا به زنش چشم داری.😱😱😱 سلین قدم تند کرده و روبه روی مادرشوهرش لب می‌زنه: _این چه حرفیه می‌زنی مادرجون؟ ما قبلاً بهم علاقه‌مند بودیم و نشد که این عشق سرانجام بگیره ولی الان... سیلی محکمی به صورت سلین زد و با بغضی که داشت خفش می‌کرد داد زد: _دهنتو ببند زنیکه احمق! شوهرت یه سال نشده مرده و حالا تو با داییش ریختی روهم؟ من به جهنم... از روحش، بچش خجالت نکشیدی؟🔞🔞 -آبجی! _اگر زنش بشی دیگه رنگ بچتو نمی‌بینی! https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk https://t.me/+dZ7oV6B3Kc5jNThk سلین و عماد از چند سال قبل عاشق هم بودن ولی طی اتفاقات گذشته سلین با خواهرزاده اون ازدواج می‌کنه، بعد فوتش می‌خواد که به خواستگاری عماد جواب مثبت بده که...❌ 1شب پاک
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.