مـاه🌙نـشـان
خالق رمان خون آشامان اصیل اسم من مارال (در حال نگارش) ماه نشان (آنلاین در حال تایپ) نویسنده ژانرهای عاشقانه اجتماعی درام تخیلی پارتگذاری منظم روزانه یک پارت بجز جمعه ها @tabligh_mahhچنل تبلیغات؛ لطفاً برای حمایت از نویسنده اعلانها رو فعال کنین🙏♥
نمایش بیشتر11 556
مشترکین
+1224 ساعت
+577 روز
-8530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
یه مرد تنها بودم هیچ زنی نمیتونست منو عاشقه خودش بکنه، یه روز چشمم افتاد به یه دختر کوچولوی ریزه میزه که دکتر یه بیمارستان بود دلم لرزید براش، میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهم رو نمیداد یه روز تو دفترش گیرش انداختم منو نمیخواست گفت دوستم نداره، ماله خودم کردمش ولی اون....
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
💢عاشق دختری میشه که دوستش نداره ولی با زور سعی میکنه اونو مال خودش کنه
95730
Repost from N/a
فکر کردم یه هرزست وبرای تیغ زدنم اومده اما اون هیچی یادش نبود!
هیچی..**
- آقا خسرو گفتن یه هدیه براتون تو این عمارت گذاشتن!
نیم نگاهی به خبر رسون خسرو کردم
- راضی به زحمت خسرو خان نبودیم
- آقا خسرو زحمت کسی رو نمیکشه بچه هر چیم فرستادن رحمت
پوزخندی زدم، خسرو آدم گنده ای بود و نمیتونستم نوکرشو به خاطر بچه گفتن به من لال کنم اما من، لوسیفر بودم
از جام بلند شدم سمتش رفتم و یقه پیرهنش رو مرتب کردم و از بالا تو چشماش گفتم:
- برو به گوش آقات برسون این بچه گفت اگه بار دیگه یه گاو در از جون خر مثل تورو برای خبر و کار بندازه سمت من براش یه تیکه زبون آدم هدیه میفرستم
گرخید، کامل مشخص بود من اینجا با هیچ آدمی شوخی نداشتم و ادامه دادم:
- حالام هری بزمجه
بیحرف رفت، نفس عمیقی گرفتم و سمت ساکای پر از اسلحه رفتم که سیا دست راستم به حرف اومد:
- آقا بالاخره این همه بار رسید بهتون، کونشون داره میسوزه ازین همه جنسی که دستون رسیده میبینید
سمت یکی از یاران رفتم و درشو باز کردم با دیدنشون لبخندی زدم: - حریف جدید و تازه نفس جوون بینشون افتاده به واق واق افتادم آسیا به نوبت شاخ همشون میش...
به یک باره ساکت شدم چون احساس کردم یکی از جعبه های اسلحه تکون خورد...
و انگار فقط من نبودم که متوجه ی این تکون شدم بلکه سیام متوجه شد جوری که اسلحشو درآورد اما غریدم: - نزنیا، ببین توش چیه
با احتیاط بازش کرد به یک باره عقب پرید و هنگ کرده لب زد:
- ! این یه... یه
کنجکاو قبل حرف زدنش بالای کیسه رفتم، یه دختر بچه!
خودم هم جا خورده بودم و دخترک بیهوش بود انکار تازه داشت بهوش میومد و هزیون میگفت و من نگاهم به چشمای جنگلی وعجیبش افتاد ومات موندم چقدر برام اشناس،
سیا خواست سمتش بیاد که به یک باره توپیدم: - نیا!
سر جایش با تعجب ایستاد، یکی نبود به خودم بگوید اگر بد است چرا برای تو بد نیست اما خودم جواب خودم را بلند دادم تا سیا هم بشنود: - گفت هدیه برای منه از هدیم خوشم اومد! زیادی...
کمی مکث کردم به بینی و لب های قلوه ایش خیره شدم: - زیادی باب سلیقم بود
و سیا بود که ادامه داد:- دختررو ما نمیشناسیم آقا خطریه ها
شانه انداختم بالا: - کی اهمیت میده حتما یه هرزست اما هرزه ی من قرار نیست از کارای ما سر در بیاره بگو چند تا از خانوما بیان سر و سامون بدنش!
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
تو خودم جمع جمع بودم شده بودم
پر اخم نگاهم میکرد که ملافرو بیشتر دور خودم کشیدم تا بدن برهنم دیده نشه:
- گفتی هیچی یادت نیست
هیچی نگفت سمتم اومد که ملافرو بیشتر رو خودم کشیدم که انگار به مزاقش خوش نیومد:
- همه جاتو دیدم خال کنار رونت
خجالت کشیدم و تو صورتم خیره موند:
- چقدر رنگا به رنگ میشی
هیچی نگفتم ترسیده بودم، اون یه مرد بود که قد و هیکلش آدم رو میترسوند و نصف صورتش با ماسک نقره ای پوشیده شده بود!
متوجه ی نگاه خیرم شد که ادامه داد:
- با این حساب باید اینجا بمونی، فقط اگه دروغ گفته باشی راجب فراموشیت میکشمت
بدنم یخ زد، حالت تهوع داشتم و سرم هنوز گیج میرفت که سمت شیشه مشروبی رفت و برای خودش مشروب ریخت و ادامه داد:
- تورو بهم هدیه دادن، میدونی وقتی یه زن و به یه مردی مثل من هدیه میدن به چه منظور میدن؟
نفسم بالا نیومد که روی تخت نشست و لباشو بهم مالید: - و من شدیداً ازین هدیه خوشم اومده البته اگه دروغ نگفته باشه
ناخواسته بغض کردم حتی نای حرف دیگری نداشتم که در باز شد و خانومی داخل شد که پوشش با خدمه ای که میرفتن میومدن فرق داشت و گفت:
- مشکلی پیش اومده
به من با تعجب نگاه کردو مردی که دقایقی بیشتر نمیشناختم بلند شد:
- دکی جون معاینش کن بیهوش بوده سرگیجم فکر کنم داره
میگه فراموشیم داره
ببین راست میگه یا دروغ هر چی لازم بود با سیا هماهنگ کن.
یکم بیشتر نگاهم کرد و بدجنس ادامه داد:
- یه چکم کن ببین دختر یا نه!
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
https://t.me/+KpRa6MaIfU4wZGE0
👍 1
97610
Repost from N/a
#دخترواقعیتوروزیمیفهمهکهدیگهکارازکارگذشته🥲
- پسرم چیزی از زندگیش برات تعریف کرده؟
برای اولین بار بود در مقابل مادرش قرار میگرفتم. پس با حجب و حیا و آرام لب زدم:
- فقط میدونم میخواستن برن جنگ و اینکه...
- زن داشت؟😱
نگاهم از زمین کنده و با چشمانی که درشت شده بود سریع پرسیدم:
- زن؟
یعنی مردی که دل به دلش داده بودم و در این نه ماه کمک حالم بود و زندگی را بدون او تاریک میدیدم زن داشت و من وارد یک رابطه ممنوعه شده بودم؟
به ناگه از شوک، بدنم به رعشه افتاد...
چه باید میکردم؟
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
69510
Repost from N/a
- من طلاقت نمیدم، عین سگ باید دوستم داشته باشی یلدا!💯
- آقای محترم لطفا نظم دادگاه رو بهم نریزید!
قاضی نگاهی به من که عین بید داشتم میلرزیدم انداخت و با لحن آرومی گفت:
- دخترم اذیتت میکنه؟ بگو خوب حرف بزن
سکوت کنی ازش نمیتونی طلاق بگیری!
سرم رو بالا اوردم که چشمم به میلاد خورد، با خشم داشت نگاهم میکرد می دونستم اگه طلاق نگیرم میکشنش!
من نمیخواستم طلاق بگیرم مجبور بودم به خاطر خودش....
- آقای قاضی کتکم میزنه، هر چی از دهنش در میاد بهم میگه...
ازم تمکین به زور میخواد!
میلاد با شنیدن حرفام بهت زده نگاهم کرد و با عربده گفت:
- دروغ میگه آقای قاضی زنه منو تهدیدش کردن من دوسش دارم نمیخوام طلاقش بدم...
قاضی ناراحت نگاهی به من کرد و به میلاد گفت:
- پزشک قانونی چیزِ دیگه ایی میگه ولی!
جای کبودی روی بدنه زنته!
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
49910
#ماه_نشان
#پارت_چهارصد_و_هیجدهم
* ترانه *
حدودا یکساعت بعد وارد فرودگاه تهران شدم...چشم چرخوندم و با دیدن مردی مُسن که تابلویی بالای سرش گرفته و اسمم روش نوشته بود ابروهام بالا پرید...
ظاهرا منو میشناخت...چون منو که دید فورا جلو اومد ؛
_سلام خانم پاشازاده...! خوش اومدین!
_سلام...ممنون
چمدونمو گرفت و جلوتر حرکت کرد...
لحظه ای بعد سوار ماشین مرسدس بنز آخرین مدلی شدم و حرکت کرد...
نمیدونم از خستگی و بیخوابی شب قبل بود یا حرکت نرم و روون ماشین که چشمام گرم شدن و پلک هام روهم افتادن...
_خانم...! خانم رسیدیم...! بیدار شین...
با چشمانی خمار شده از خواب دور و اطرافمو نگاه کردم...داخل حیاط عمارت بودیم...
از ماشین پیاده شدمو بدنم رو کش و قوسی دادم و خمیازه ای کشیدم...نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و با دیدن مدت زمانی که خوابیدم ابرویی بالا انداختم...بیشتر از یه ساعت خوابیده بودم...ـ
این دو روز گذشته اصلا نخوابیده بودم شاید فقط سر جمع چهار پنج ساعت استراحت کردم...
رفتم جلو که چمدون رو از راننده بگیرم که نذاشت من بیارم...خودش تا عمارت آوردش...
مشغول پیام دادن به اصلان شدم که با صدای محکم و استوار مادرش سرمو از گوشی بلند کردم...
_خوش اومدی به خونه خودت ترانه جان!
لبخندی زدم و با کمی شرم جواب دادم ؛
_سلام اِیرن خانم...! مرسی...!
_بهم بگو مادر...!
جاخوردم...انتظار نداشتم ازم چنین چیزی رو بخواد...قبلا فکر میکردم با ازدواج منو اصلان مخالفه...اما وقتی رفتاراشو دیدم فهمیدم جونش بسته به جونه اصلان پسرشه و هر کاری بخاطرش میکنه...
و منم انتخاب پسرش بودم...جفت ِ پسرش !!
لبخندم عمق گرفت و کلمه مادرو تکرار کردم...
من از مادر داشتن فقط اسمشو میدونستم نه مهر و محبتشو...
مادر خودم کجا و مادر اصلان کجا...! حداقل این زن نگاهش بهم سرد و توخالی و از بالا نبود...
میتونستم روی این حمایت و محبت این زن مقتدر حساب کنم...
#نویسنده_گلوریا♥
#کپی_ممنوع🙅♀️
Join; @mahh_roman
❤ 89👍 19😍 7🔥 3❤🔥 2
1 16210
برای خوندن رمان مهیج ماه نشان روی لینک شروع بزنید 🥰👇🏿
https://t.me/c/1930071229/8
1 34600
Repost from N/a
آهو خانم نترسین برقا رفته از فیوز هم نیست کلا برقا رفته
با ترس لب زدم:
_من از تاریکی میترسم جاوید خان شما کجایین؟
آروم گفت:
_نگران نباشید من اینجام برو بشین رو مبل
با استرس لب زدم:
_بیاین بشینین پیشم من میترسم به خدا
جاوید خان آروم با نور گوشیش اومد کنارم نشست و چشماش و بست
بعد پنج دقیقه با نوک انگشتم و زدم بهش که آقا جاوید بلند شین ببینین برقا کی میاد
جاوید خان پوفی کشید و بلند شد و گفت:
_آهو خانم برقا تا دو نمیاد الان ۱۱شبه شما هم بخوابین
بی اراده چنگی به دستش زدم و لب زدم:
_اقا جاوید تو رو خدا بغلمکنین من حس میکنم یکی کنارمه
آقا جاوید استغفرالله ای گفت و لب زد:
_آهو خانم مثل اینکه ما نامحرمیم چه جوری من شمارو بغل کنم
تو این تاریکی من و شما دو تا نفر سوم شیطان رجیمه
با بغض نالیدم:
_من....من خب میترسم نمیدونم چیکار کنم
جاوید خان پچ زد:
_یه پیشنهاد میدم فکر نکنم من هَولی چیزیم من به خاطر اینکه تو نترسی و بتونم بغلت کنم یه صیغه ۱روزه میخونم
مهریت و هر چی میخوای بگو
لب زدم:
_من مهریه نمیخ..ام اخه
جاوید خان با ملایمت گفت:
_عزیزمن این سنت پیامبره نمیشه بدون مهریه!
یه سکه بهار آزادی خوبه؟
باشه ای زیر لب گفتم
با خوندن صیغه و گفتن قبلتُ من
دولا شد سمتم با برخورد دست داغش به شونه ی لختم تازه یادم افتاد لباس مناسب تنم نیست
جاوید خان فهمید که دارم به این فکر میکنم لب زد:
_تو دیگه محرم منی فکر گناه به سرت نزنه تو الان از هر حلالی برا من حلال تری اهوخانم
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
جاوید مردی که زنش و از دست داده و مجبوره از بچه هاش به تنهایی مراقبت کنه
این وسط بعد از بیماری پدرش دختری بعنوان پرستار وارد زندگی جاوید میشه جاویدی که خیلی هم تنها نیست و گاهی روابط باز داره
آهو معادلات جاوید رو بهم می ریزه و..
♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
رمانی با داستان متفاوت و جذاب 📛♨️
1 18540