cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🍷آنــائــل رانـده شـده | سحرنصیری 🍷

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی سحـر نصیری آنائل رانده شده: آنلاین عصیانگر: فایل فروشی داروغـه: چاپی یـاکـان: آنلاین ناخدا: آنلاین اینستا‌گرام نويسنده: saharnasiri.novels پست گذاری: هرروز به جز جمعه‌ لینک همه‌ی رمان‌های بنده: @saharnasiri_novels

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
26 919
مشترکین
+11524 ساعت
+5927 روز
+21430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

جدیدترین رمان #سحرنصیری😍🔥👇 چکاد راستاد از باهوش‌ترین روانپزشک‌های کشور که روانی بودنش رو پیش صدها استاد به خوبی پنهان کرده بود!❌ مردی که از بچگی عاشق خواهر ناتنیش بود!🔥 مجنون چشم‌هایی بود که می‌دونست بهش حرومه ولی ازش چشم بر نمی‌داشت تا روزی که فهمید دخترک رو به پرورشگاه فرستادن و برای پس گرفتنش برگشت و اونو دور از چشم همه به عمارت خودش برد ولی...❤️‍🩹🔥 لینک کانال: https://t.me/+7UQuPGOtxE84MjI0
نمایش همه...
Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
نمایش همه...
Repost from N/a
-می‌خوام بیام سر خاک‌سپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش... صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب می‌کرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود: -همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟ -من حروم زادم؟ -آره که حروم زاده ای... هم‌سن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه! حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته می‌شد که ادامه داد: - نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع می‌کنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمی‌خوایم اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه می‌گفت تا خدا پشتت از هیچی نترس... -باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم! میگم خدمتکار خونه بودم ترو‌خدا و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب می‌شدم؟ (((((چهل روز بعد!))))) صدای قرآن تو گوشم می‌پیچید و تو خونه خرما پخش می‌کردم که زن‌داداشم اومد سمتم و گفت: -اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید -غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره. -‌وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا... -شما نوه ی حاج مسلم خدا بیامرزید؟ حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد. مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد: -نه من نوه ی مسلمم، سلام خوش امدید نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت: -درسته آخه اصلا بهتون نمی‌خوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید: -شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟ باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت... دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد: -خانم فرهمند زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم... حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید: -مامان شما برای خونه خدمه نمی‌خواستید؟ -آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار می‌کنی؟ اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زن‌داداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم: -بله مخصوصا که با مرگ حاج مسلم که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود. سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد: -تا چهلم می‌تونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که... و این شروع همه چیز بود... شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
برای فضولی رفته بودم اتاق پسرعموم اما مچم رو در حالی گرفت که لخت ديدمش و تهدید کرد اگر باهاش ازدواج نکنم آبروم رو میبره... https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk خداي من لخت بود، فقط با يه حوله دور کمرش... به بدبختي واستادم، مي دونستم خوش اندامه اما نه در اين حد... واقعا هيکلش رو فرم و قشنگه... دست خودم نبود که زل زده بودم به بدنش که صداي سرفه‌ش من رو به خودم آورد... هميشه فکر ميکردم مرداي برنزه خوش هيکل ترن، اما حرفم رو پس ميگيرم، گاهي سفيدها از هر چي برنزه هست خوش اندام ترن... تمام بالاتنه‌اش عضله و تکه تکه هست.. لعنت بهش اون خط وي که می‌رسید پایین شکمش و بعد... _ چی شد دخترعمو پسندیدی؟ قدمي نزدیک شد. با ترس به عقب پريدم. می‌خواستم زمین بخورم که دستش رو به دور کمرم حلقه کرد. به لب‌هام نگاه کرد. _ خب دخترعموی عزیز بالاخره به دام افتادی. مگه نگفتم حق نداری با پسرداییت حرف بزنی؟ مگه نگفتم فقط مال منی؟ - اينجور حرف نزن! - چرا؟ بي تاب ميشي؟ عيب نداره... تازه داري ميشي عين من... منم بي تابم، بي تاب آرامش گرفتن ازت... بي تاب لمس کردنت. _ تو رو خدا يزدان. الان یکی میاد و ميبينه. _ محرمم شو زهرا... بیشتر ازين تحمل دوری ندارم. _ نميتونم... نمیشه _ اگر قبول نکنی، به همه میگم دزدکی اومدی تو حمام اتاقم که من رو دید بزنی، کافیه آقاجون رو صدا بزنم. لبش رو نزدیک کرد. قبل از اينکه ببوسه گفت: - قوس کمرت رو که میبینم دلم ميخواد همون لحظه پرتت کنم روی تخت و با لب‌هام طوافت بدم دخترعمو 💋💋💋💋 من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞 یکروز من رو توی اتاقش گیر آورد و به زور و مخفیانه #محرمش شدم. https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
نمایش همه...
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو! حرف های لاله درون سرم چرخ می‌خورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان می‌دهم. من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمی‌توانستم عقب بکشم. به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت. او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمی‌دانستم چرا خواسته به اینجا بیایم. گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم. آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام. پر تشویش دست بند انتهای شالم می‌کنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه می‌شوم. تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم می‌انداخت‌.نکند آمدنم اشتباه باشد! _بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟! کتونی های آل‌استارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد. شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمی‌داد هیچ چیز ببینم: _آ..آقا..من.‌.من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم.. صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست. نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد: _از عکسات هم کوچولو تری که! فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت: _دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمه‌شب در خانه‌ی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟ _من و...من و از کجا می‌شناسی؟ به دنبال صدا سر می‌چرخانم که از پشت دستی روی شانه‌ام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خنده‌ی جذاب او سکوت را شکست: _می‌شناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر! گیج بودم.صدایش که جوان بنظر می‌رسید پس،می‌خواست من را بترساند؟ _آقا..من..من نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک‌ دارم.. ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم: _میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه! نفس تنگی ام داشت به سراغم می‌آمد و عجیب بود که او می‌دانست وقتی دستم را گرفت: _آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد: _آفرین دختر خوب! در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمی‌رسد.دلم می‌خواست ببینمش. _واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و می‌شناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری آن شب من برگشتم‌.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم می‌دانست. دوماه بعد... دامنه‌ی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ دایی‌ام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید. او واقعا داشت کمکم می‌کرد و من نمی‌دانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم. _وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود می‌شناسی؟ بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظه‌ی آخر صدای هیجان زده‌اشان را شنیدم: _بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته! من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود‌. با همان فکر پا روی پله‌ی مقابلم می‌گذارم که همان لحظه پاشنه‌ی کفشم سر می‌خورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده می‌شه شکه سر بالا می‌آورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ می‌زند: _یواش کوچولو.حواست کجاس؟ به عقب بر می‌گردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو می‌شوم.خدایا چرا انگار می‌شناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش! _تو..تو..هَم..همونی؟! _پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی! _داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟ مات می‌مانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال می‌کردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟ https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
نمایش همه...
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱‌‌‌‌"

به نام آنکه رهایت نمی‌کند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699

#پست_429 حرصی نیشگونی از پهلویش گرفتم که اهمیتی نداد. مامان چشم غره‌ای به نامی رفت. _تو ساکت شو پسره‌ی بی‌حیا به چه حقی چنین غلطی کردین. ها؟ جفت دست‌هایش را با حرص روی پایش کوبید. _حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟ جواب دوست و آشنا رو چی بدم؟ با زاری سرش را به دوطرف تکان داد. _بگم دخترم قبل از ازدواج از یکی دیگه حامله بوده و شوهرش وقتی فهمیده طلاقش داده؟ پیرهن نامی را از پشت در دست گرفتم و اجازه دادم اشک‌هایم روی گونه‌ام بریزد. می‌دانستم هرچه هم که بشود آخرش مقصر همه‌چیز منم! باربد دوباره وسط حرفش پرید. _من به‌خاطر این موضوع طلاقش ندادم عمه اصلا ازدواج من و فریا واقعی نبود از همون روز اول تصمیم داشتیم طلاق بگیریم ولی وقتی فهمیدیم حامله‌ست مجبور شدیم تا وقتی بچه به دنیا بیاد صبر کنیم! مامان با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زده بود به باربد خیره ماند. کم‌کم رنگش رو به سفیدی رفت و زیر پایش خالی شد. باربد و نامی هردو به‌سمتش خیز برداشتند و زیر بغلش را گرفتند. وحشت زده جلو رفتم و کمک کردم روی مبل بشیند. _مامان توروخدا آروم باش ببین داری با خودت چیکار می‌کنی! با بی‌حالی روی مبل نشست و همانطور که اشک از چشم‌هایش جاری شده بود گفت: _خدا منو مرگ بده از دست تو دختر... منو بگو خیال می‌کردم با اومدن بچه جفتتون گذشته رو فراموش کردید و دارید مثل آدم زندگیتون رو می‌کنید. نگو پشت سر من چه نقشه‌ها داشتید! بی‌هوا به‌سمت من برگشت و به نامی اشاره زد. _از کی با این پسره در ارتباطی. ها؟ به‌خاطر تو از فرانسه برگشته؟ آره بی‌حیا؟ نامی با کلافگی جواب داد: _نه زندایی من اصلا از نقشه‌های این دونفر خبر نداشتم خودمم اتفاقی توی همین یکی دو روز فهمیدم فرهاد پسر منه و ازدواج این دوتا هم صوری بوده! عصبی خودش را عقب کشید. _در اصل اونی که این وسط باید طلبکار باشه منم که زن حامله‌م رو بردین عقد یکی دیگه کردین!
نمایش همه...
جدیدترین اثر #سحرنصیری😍🔥👇 بار اولی که دیدمش ازش متنفر بودم! هم از اون و هم از مادرش که خیال می‌کردم خانواده‌مون رو نابود کرده! بار دوم که دیدمش با نگاه مهربونش بهم خیره شده بود ولی تنها چیزی که حس می‌کردم یه کینه‌ی عمیق بود! بار سوم که دیدمش توی مراسم مادرش بود، صورتش از گریه سرخ شده بود و بچه‌ها اذیتش می‌کردن! دفعه‌ی بعد داشتن می‌بردنش پرورشگاه چون اون دیگه تو خونه‌ی ما جایی نداشت... بعد از اون دیگه چیزی ندیدم چون قشنگی‌ِ چشم‌هاش کورم کرده بود! انگار که... انگار که خدا چشم‌هاش رو بوسیده بود! لینک کانال: https://t.me/+7UQuPGOtxE84MjI0
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
نمایش همه...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
- خواستگاری که میگفتی این بود؟ متعجب خیره مامان شده ام. لبهایم بی هیچ آوایی تکان میخورند. صدای مادر تیام نگاهم را به سمتش میکشاند: - تیام بیا بریم. این خانواده سالها پیش باباتو از ما گرفتن. حالا اومدی دختر بگیری ازشون. او میگوید و همه چیز در لحظه رخ میدهد. مامان به سمتش حمله ور میشود و بازویش را محکم تکان میدهد. من و تیام مات مشغول تماشای این کشمکش هستیم. عمو و زنعمو درگیر جدا کردن آنها شده اند. - خواهرمو چیکار کردی لعنتی؟ میدونی سی ساله مادرم قید منو زده؟ میدونی سی ساله برای یه قبر خالی فاتحه میخونه؟ قاتل روانی من که میدونم کار تو بود حالا تیام است که جلو میرود و میانشان می ایستد. - بسه دیگه. هیچ معلومه چی میگید؟ من اصلا نمیفهمم جریان چیه. آروم باشید لطفا. مامان به سمت در میرود و آنرا می‌گشاید: - از خونه ی من گمشید بیرون. تیام نگاهی به من می اندازد و من از عالم و آدم دلخورم. مادرش بار اول به مراسم خواستگاری نیامده بود و حالا هم که آمد، زخم کهنه ی سی ساله پیدایش شد. دلخور به سمت اتاق پا تند میکنم و به محض بستن در اشک هایم جاری میشوند. تیام خبر ندارد پیش مراسم سری قبل مادرش با من قرار گذاشته و پیشنهاد پول داده بود. خیال میکرد من شکارچی پول های پسرش هستم. سر و صداهای خوابیده نشان از رفتنشان میداد. روی تخت نشسته بودم که با لرزش موبایلم به سمتش خیز برداشتم. (نمیذارم ازت بگیرنم دلبر. نگران هیچی نباش. من به جای جفتمون غصه ها رو میخورم) دلم میلرزد و خیال میکنم تیام همیشه میماند و عشقمان جاودانه است. * https://t.me/+pqhJnXaQVCU5ZDA0 سه سال بعد تندیس اهدا شده را در دست میفشارم و جلوی میکروفون می ایستم: - ممنونم از اعتمادی که به من کردید و من رو لایق این جایزه ی ارزشمند دونس... نگاهم به مردی گره میخورد که از در وارد شده است و خبرنگار ها به سمتش خیز برداشته اند. او اینجا چه میکرد؟ هیراد که گفته بود مدتی است به آلمان رفته. - آقای احتشام خوش اومدید - آقای احتشام فکر نمیکردیم به مراسم بیاید. - امسال خانم امیری برنده شدن. راسته که قبلا نامزد شما بودن؟ مجری مراسم خطاب به خبرنگارها میگوید: - عزیزان لطفا نظم رو بهم نزنید. خانم امیری معذرت میخوام از وضعیت پیش اومده. تیام احتشام همین بود. حواس ها را به خود پرت میکرد و انسان ها را مجذوب خود. اما اینبار نمیگذاشتم. میدان دست من بود و آمده بودم انتقام تمام این سه سال را بگیرم. رفته بود و تمام عزت نفسم را خرد کرده بود. رفت و نفهمید فرزند از دست داده مان را... آمدم بودم انتقام تمام لحظات را بگیرم. پوزخندی به نگاه گره خورده اش می اندازم و بالبخند خیره ی هیراد میشوم: - از همگی ممنونم. همچنین دوست دارم از همین جا از کسی که همیشه کنارم موند تشکر کنم... کسی که امروزمو از اون دارم... هیراد جان همسر عزیزم ممنونم ازت... شوک را به او وارد کرده ام که سرخی چشمانش از همین جا هم دیده میشود. میگویم و با قدرت از پله ها پایین میرود. این هنوز اول راه است... https://t.me/+pqhJnXaQVCU5ZDA0 https://t.me/+pqhJnXaQVCU5ZDA0
نمایش همه...
🤍 یک نفس 🤍

به قلم فرزانه 🥰

یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.