cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل

زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
36 433
مشترکین
-7224 ساعت
+2797 روز
+63330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

آخرین تخفیف vip✅ رفقا رمان داخل vip رو به اتمامه و نزدیک ۴۰۰ پارت جلوتر از این کاناله. بعد از اتمام رمان قیمت vip افزایش خواهد یافت. ولی به مناسبت اینکه این دو روز تعطیل رسمیه و به درخواست شما من یه بار دیگه‌م تخفیف vip رو فعال کردم. اگر مایل هستین عضو کانال vip کلبه‌های طوفان زده بشین و از تخفیف استفاده کنید و هفته‌ای ۱۲ پارت بخونین بجای مبلغ ۳۸ هزار تومان مبلغ ۳۲ هزار تومان رو به شماره کارت 6273811167768206 زینب عامل سردرودی بانک سپه ( انصار سابق) واریز و فیش واریزی رو به ایدی ادمین           @joker_crazy_m  ارسال کنین و صبور باشی تا بهتون لینک بدن. صبور باشین تا ادمین پیامتون رو چک و لینک رو براتون ارسال کنه. این تخفیف فقط تا ۴۸ ساعت اعتبار داره💚
نمایش همه...
Repost from N/a
- خم شو رو میز شلوارتو بکش پایین! با صدایش دخترک ترسیده لب زد - حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه... نعره زد - خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟ دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد می شنید صدای پچ پچ اش را... - آروم مامانی هیچی نیست یکم... حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد - آخ! آروم نامدار... اهمیتی نداد...اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود! از اوی عقیم... - ب...به بچه‌ت رحم کن نامرد! غرید - ببر صداتو! دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد - دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید - حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری! گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده... دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک... - پاشو جمع این کثافت و!‌ زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست! گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود. - داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟ با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمی‌خواست بیاید اما عطیه قسم داده بود - خونه ست! - واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟ سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد می شنید پچ‌پچ ها را و عادت کرده بود... که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد - سلام دورت بگردم کو عروسم؟ حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد - والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟ - نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد همه ناباور بودند - حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه... صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت - از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟ چون بچه دار نمی شده... اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد - زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده... داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره... عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود! https://t.me/+O1wJEpl4-rtmOTc0 https://t.me/+O1wJEpl4-rtmOTc0 https://t.me/+O1wJEpl4-rtmOTc0
نمایش همه...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
بکارتمو توی اسب سواری از دست دادم.❌ همون طوری که دستشو به سنگ تکیه داده بود تا توی عمق آب فرو نره پرسید: _پس راست میگن اسب سواری برای دخترا... ریشخندی زدم و گفتم: _نه! به مربی اسب سواریم دادم! با تأسف تکون داد. _زنیکه حروم زاده. برگرد خونت! _تو کل 25 سال زندگیم منتظر بودم یه سگ بیاد به دلم بشینه! نصف دنیا رو گشتم نبود! حالا که اومدم توی این جنگل که سگ پر نمی زنه یهو به همسایه جیگر سیکس پک دار حجیم السایز پیدا کردم! بعد تو میگی برم خونه ام؟ مگه خلم؟ موهاشو که ریخته بود روی پیشونیش داد بالا و اخم جذابی کرد. _حجیم السایز؟ سری تکون دادم. _آخ لعنتی آره! حتی از روی شلوارم معلومه! در حالت نعوظ چند سانته اخوی؟ چپ چپ نگام کرد و گفت: _خط کش نگرفتم دستم در حالت نعوظ اندازش بگیرم درحالی که نمیدونم حالت نعوظ چیه! قهقهه ای زدم و گفتم: _آخی! بهت حق میدم ندونی چیه! تو اون پادگان آخه خبری نیست که بخوای بدونی! حالا بهت میگم! از جا بلند شدم، پیرهن مردونه ای که از خودش کش رفته بودم و روی ست دو تیکه ام پوشیده بودم رو در آوردم و رفتم توی آب! بی حرکت و پوکر با چشمای توسیش نگاهم می کرد. تو همون حالت پرسید: _داری چه غلطی می کنی دقیقا!؟ آروم آروم رفتم توی آب تا جایی که رسیدم بهش. _میخوام بهت مبحث علمی یاد بدم. چیکار کنم، فداکارم دیگه! خودمو قربانی می کنم در راه علم! بی انعطاب گفت: _علمت لای پای منه؟ دستتو بکش! لبخندی زدم و با حالت شیفته ای نجوا کردم: _وای پسر! چطوری این اژدها رو تا الان خواب نگه داشتی؟ پوزخند زد. _وقتی برای بیدار کردنش نداشتم! و بیشتر لمسش کردم. _عزیزی که حتی اسمتم نمیدونم! بحث سر وقت نداشتن نیست! کسی نبوده بیدارش کنه! _این قدر ور نرو با من! همین الان برگرد خونه ات! بهت اخطار میدم اگر سر دو هفته جنگل منو ترک نکنی... سرمو کج کردم و با لوندی پچ زدم: _چیکار می کنی؟ با نفس نفس نالید: _تو داری چیکار می کنی؟ با افسوس گفتم: _کاش خط کش داشتیم! نگاهش دیگه یخ و بی تفاوت نبود! آتیش گرفته بود! سینه عضلانیش تند تند بالا و پایین می شد و رنگ صورتش غه سرخی می زد! دستمو حلقه کردم دور گرنش و گفتم: _رم نکنیا! میخوام یه کاری بکنم! هیچ حرفی نزد، فقط با چشمایی که کم کم داشت سرخ می شد خیره شد توی چشام. صورتمو بردم جلو و آروم لبای خوش فرم و درشتش رو بوسیدم... با نفس نفس سرشو برد عقب. _نکن بدم میاد. لبخندی زدم و گفتم: _تو که نباید خوشت بیاد... اژدها باید دوست داشته باشه که داره! و دوباره لبامو رسوندم به لباش و این دفعه با اشتیاق بوسیدمش... مانع نشد... به جاش دستاش نشست روی شکمم و کم کم اومد بالا تر تا رسید به سینه هام... چنگی بهشون زد که نا خودآگاه آهی کشیدم و دستمو... https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh دلیار یه دختر دورگه ایرانی آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه... غافل از این که لا به لای درختا یه کلبه پنهان شده، کلبه ای که یه مرد عصبی و بی انعطاف توش ساکنه......❌
نمایش همه...
Repost from N/a
. چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست... ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد: - والا منم تو خونه‌ی استاد خسروشاهی زندگی می‌کردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه می‌رفت خود به خود ارضا می‌شدم شورتمو خیس می‌کردم. ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت: - خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم. - اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا می‌گم هم دلم یه جوری می‌شه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش می‌خوره داشته باشه. ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت: - آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونه‌ام سیکس هم داره. - یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی می‌کنی و بهش نمی‌دی؟ من فقط تو دانشگاه می‌بینمش با کت شلوار دلم می‌خواد لخت شم بشینم روش. - زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده... - اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست. بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری. - نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم. من هیچ حقی ندارم. - ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمی‌شی راست راست با حوله جلوت راه می‌ره دست بهت نمی‌زنه؟ - وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره. نیاز جنسی پیشکشم. - به هرحال هر کی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه. - پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش. - اصلا می‌دونی علت این پریودی‌های دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو می‌بینی تحریک می‌شی اما ارضا نمی‌شی؟ - من... من تحریک نمی‌شم... ناگهان سایه‌ای روی سرش افتاد و صدای بم و خش‌دار وریا از جا پراندش. - مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟! ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست. - پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره... وریا رفت با همان بالاتنه‌ی لخت کنارش نشست. - که منو می‌بینی تحریک می‌شی، ها؟ ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند. - پری چرت و پرت زیاد می‌گه... - اون چرت و پرت می‌گه، شورتت که خیس می‌شه چی؟ ویان دیگر نمی‌دانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانی‌اش او را اسیر کرد. - چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت می‌کنه ویان؟ ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود. - تو رو خدا بذارین برم. وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد: - امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح می‌کنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی. ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنه‌ی او افتاد و لبش را گاز گرفت. - ولی ازدواج ما صوریه... زنتون... - صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمی‌خوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت! دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت: - هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو می‌دم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد. و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇 https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk 🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنه‌های باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
نمایش همه...
آخرین تخفیف vip✅ رفقا رمان داخل vip رو به اتمامه و نزدیک ۴۰۰ پارت جلوتر از این کاناله. بعد از اتمام رمان قیمت vip افزایش خواهد یافت. ولی به مناسبت اینکه این دو روز تعطیل رسمیه و به درخواست شما من یه بار دیگه‌م تخفیف vip رو فعال کردم. اگر مایل هستین عضو کانال vip کلبه‌های طوفان زده بشین و از تخفیف استفاده کنید و هفته‌ای ۱۲ پارت بخونین بجای مبلغ ۳۸ هزار تومان مبلغ ۳۲ هزار تومان رو به شماره کارت 6273811167768206 زینب عامل سردرودی بانک سپه ( انصار سابق) واریز و فیش واریزی رو به ایدی ادمین           @joker_crazy_m  ارسال کنین و صبور باشی تا بهتون لینک بدن. صبور باشین تا ادمین پیامتون رو چک و لینک رو براتون ارسال کنه. این تخفیف فقط تا ۴۸ ساعت اعتبار داره💚
نمایش همه...
:خر شدی؟..احمق!..اونی که اون تو بستنش هیولاعه!..میفهمی؟..اگه بیرون درز پیدا کنه که الان چجوری تو غل و زنجیر نگهش داشتن تا افسار پاره نکنه غوغا میشه!...خبره ترین بادیگاردا بعد تزریق هزارتا آرامبخش و کوفت و زهرمار جرئت میکنن برن اون تو..بعد تو نیم وجب بچه میخوای بری اون تو چه غلطی کنی؟... بغض کردم،دلم واسه ارباب بی رحمم میسوخت، :بس کن!...دارن اذیتش میکنن اینجوری چرا نمی فهمی؟...من نمی تونم اینجوری ببینمش،من..من..قول دادم کمکش کنم! :اون داشت تورو میکشت! :حالش بده..خیلی بد..چطور تنهاش بزارم،اون همه کسه منه،میفهمی؟...فکر کرد بود میخوام ولش کنم،تنهاش بزارم.. درسا که دید حریفم نمی شه و نمیفهمه چی میگم نگران نگاهم کرد:پس بزار برم به دنیل بگم بیاد،حواسش باشه! سری تکون دادم و رفت دنبال دنیل که روانشناسه ارباب بیمارم بود!.. کمی به در اتاقش نزدیک شدم،باور کردنی نبود اما هیچ بادیگاردی اون اطراف نبود و شاید این آخرین شانسم می بود!..دستام میلرزید،رمز اتاق رو با انگشتای لرزون وارد کردم و داخل شدم، باورم نمیشد کسی که انقدر آروم رو اون تخت خوابیده ارباب ترسناک و پرابهت این عمارت باشه!..اربابی که سوپر استار بود،کلی طرفدار داشت،اربابی که رئیس یه باند عجیب بود،الان روبه روم تو اتاق همیشه تاریکش، پر اخم خواب بود!...بعد از اون روز شوم و حمله ی به من،این بلا سرش اومده بود که به دستور خودش اینجوری زندانیش کردن!... کنار تختش با بغضی غیر قابل انکار ایستاده بودم و هق هق ریزی از گلوم خارج شد،پلکاش به سرعت از هم باز شد و سیاهی های غرق در خونش نمایان،از ترس قبض روح شده بودم!... نگاهش چرخید و رو من ایستاد،ضربان قلبم کر کننده بود!...دوثانیه تو چشمام زُل زده و لحظه ای بعد انگار دوباره دیوونه شد!..دیوانه وار خودش رو به تخت می کوبید و من داشتم سکته میکردم! :ا..ارباب..م..منم!..ا..الان به خودتون آسیب میزنین!.. می ترسیدم نزدیکش شم! می خواستم فرار کنم..خودش رو آزاد کرد و یورش آورد سمتم و قبل رسیدن به در چنگی به یقم زد و کوبوندم به تخت!..نفس نفس میزد،درست عین یه حیوون وحشی!..خدایا اون چش شده بود؟..از ترس لال شده بودم!،خم شد روم و زیر گردنم رو بو کشید و خشدار زمزمه کرد :میخواستن..ازم بگیرنت!..تو مال منی! از فرط گریه نفسم بالا نمیومد،شک نداشتم اینبار منو میکشت! پنجه هاش،چرخی تو موهام زد :تو..مال پارسوآیی! ❌Reall part ❤️‍🔥 ظرفیت محدود❌ #به شدت_پیشنهادی❌ https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
نمایش همه...
•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند... https://t.me/+7aqGgr7yas1kNzQ0
نمایش همه...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

-پشت شلوارت کثیف شده، لباستو عوض کن نبات! اخم کرده و عصبانی پشت سرم ایستاده بود و راه هر اعتراضی رو بسته بود! -با بچه ها بازی کردم کثیف شده چکاد جونم... بعد می رم عوض می کنم دیگه زور نگو! نفس تندی از کلافگی می کشه و بازوم رو می گیره: -همین الان پاشو برو داخل گندم... نمی خوام چیزی بشنوم! بغض کرده از جام بلند می شم و اون فورا پشتم وامیسته انگار که بادیگاردم باشه! -چون برادر خوندمی خیال نکن مجبورم حرفت‌و گوش کنما... الان هم چون دلم نخواست باهات دعوا کنم حرفت‌وگوش دادم وگرنه به بابا میگم! صداش این بار که از پشت به گوشم می رسه قاطی شده با مهربونی... انگار دلش برام سوخته بود! -باشه شاخه نبات به بابات بگو گوشمو بپیچونه تا خیالت راحت شه! دیگه حرفی نمی زنیم و به اتاقم می رسم. جلوی نگاه شاکی من وارد اتاق می شه و دستوری می گه: -لباست‌و عوض کن تا من بیام ولی نترس خب؟ اون لحظه نفهمیدم چرا می گه نترس اما وقتی از اتاق بیرون رفت و من لباس زیرمو غرق خون دیدم از ترس دستام می لرزید! جیغ زدم و با گریه اسمشو صدا زدم که هول کرده و رنگ پریده با یه نایلون مشکی وارد اتاق شد! -چکاد من فکر کنم دارم می میرم، همه ی لباسم خونی شده! نفس راحتی می کشه و به سمتم میاد: -نصف جونم کردی دختر... نترس اون خون طبیعیه بیا این پد رو بذار روی لباس زیرت! همینطور داشت ازم خون می رفت و من متوجه می شدم... فقط خوشحال بودم که تیشرت بلندم جلوی دید چکاد رو گرفته! -اونجوری چرا نگام می کنی قربونت... نترس بخدا نمی میری تو تا تهش بیخ ریش منی! بیا برو تو حموم که فرش کثیف نشه! وارد حموم می شم و با گیجی به اون چیزی که چکاد بهش می گفت پد نگاه می کنم. -چکاد جونم الان اینو باید چکار کنم من بلد نیستم! مطمئنی چیزیم نیست؟ اصلا منو ببر دکتر تو که نمی دونی! توی نگاهش محبت و مهر ریشه می کنه و لبخند محوی به چهره‌م می زنه: -تو چیزیت نیست نبات فقط پریود شدی... همه ی دخترا وقتی به سنی میرسن این اتفاق براشون می افته! این نشون می ده که تو بزرگ شدی، خانم شدی! با مظلومیت می گم: -حالا اینو چطوری بچسبونم به لباسم؟ -لباس زیر تمیزتو بده بهم من بهت یاد می دم! خجالت می کشم اما حرفش رو تو اون شرایط خاص گوش می دم و اون با صبر بهم یاد می ده باید چکار کنم! -من می رم بیرون تو هم استراحت کن... برات مسکن هم گرفتم که اگه دلت درد گرفت بخوریش! هر چی خواستی به خودم بگو خب؟ سرم رو پایین می‌ندازم از نگاه خیره‌ش و به سختی می گم: -خب! *** -امشب به مناسبت برگشت چکاد خان جمع شدیم دور هم، لطفا از خودتون پذیرایی کنین! ماگ قهوه‌م دستم بود و نگاهم به چکادی که خشک‌تر از همیشه یه گوشه وایستاده بود! -قربون سیست چکاد خان... چند تا کشته دادی با این قیافه کلک؟ تو حال و هوای خودم بودم که یهو یه ادم بی نمک و مزخرف ناگهانی دم گوشم پخ می کنه و باعث می شه که قهوه ی داغ روی بدنم چپه شه! چشمام رو از درد می زنم و آخ بلندی می گم... توانایی تکون خوردن ندارم وقتی لباسام چسبیدن به تنم اما دستی منو آروم بر می گردونه و صدای نگرانش توی گوشم می پیچه! -چه بلایی باز سر خودت آوردی نبات؟ وقتی جواب نمی دم رو به اونی که باعث این اتفاق بود می غره: -بیرون باش به خدمت تو هم می رسم... ظاهرا تنت میخاره! اون پسر بیرون می ره و چکاد در آشپزخونه رو می بنده و قفلش می کنه! -لباست‌و در بیار ببینم چه شدی... پمادای این خونه کجا هستن؟ خیلی داغ بود؟ دق و دلی و حرصم رو سرش خالی می کنم: -من برای چی باید پیش تو لباسم‌و در بیارم؟ بابامی یا شوهرم؟ در پماد رو باز می کنه و جلوی منی که رو صندلی نشستم زانو می زنه: -بابا و شوهرت نیستم... اما مردی‌ام که توی 17 سالگی پد بهداشتی یه دختر چشم نباتی رو عوض کردم! حالا تا خودم دست به کار نشدم لباستو بکن! https://t.me/+_VQbbLWiq5VlODVk https://t.me/+_VQbbLWiq5VlODVk https://t.me/+_VQbbLWiq5VlODVk https://t.me/+_VQbbLWiq5VlODVk https://t.me/+_VQbbLWiq5VlODVk دختر بچه‌ی ظریفی که عاشق برادر خوندشه...!🔥 یه مرد وحشی و غول پیکر که چهارده سال ازش بزرگتره و وقتی برای اولین‌بار پریود میشه چکاد خان با دیدن خون خودش لباساشو واسش...🙈🔥💦
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.