بکارتمو توی اسب سواری از دست دادم.❌
همون طوری که دستشو به سنگ تکیه داده بود تا توی عمق آب فرو نره پرسید:
_پس راست میگن اسب سواری برای دخترا...
ریشخندی زدم و گفتم:
_نه! به مربی اسب سواریم دادم!
با تأسف تکون داد.
_زنیکه حروم زاده. برگرد خونت!
_تو کل 25 سال زندگیم منتظر بودم یه سگ بیاد به دلم بشینه! نصف دنیا رو گشتم نبود! حالا که اومدم توی این جنگل که سگ پر نمی زنه یهو به همسایه جیگر سیکس پک دار حجیم السایز پیدا کردم! بعد تو میگی برم خونه ام؟ مگه خلم؟
موهاشو که ریخته بود روی پیشونیش داد بالا و اخم جذابی کرد.
_حجیم السایز؟
سری تکون دادم.
_آخ لعنتی آره! حتی از روی شلوارم معلومه!
در حالت نعوظ چند سانته اخوی؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_خط کش نگرفتم دستم در حالت نعوظ اندازش بگیرم درحالی که نمیدونم حالت نعوظ چیه!
قهقهه ای زدم و گفتم:
_آخی! بهت حق میدم ندونی چیه! تو اون پادگان آخه خبری نیست که بخوای بدونی! حالا بهت میگم!
از جا بلند شدم، پیرهن مردونه ای که از خودش کش رفته بودم و روی ست دو تیکه ام پوشیده بودم رو در آوردم و رفتم توی آب!
بی حرکت و پوکر با چشمای توسیش نگاهم می کرد. تو همون حالت پرسید:
_داری چه غلطی می کنی دقیقا!؟
آروم آروم رفتم توی آب تا جایی که رسیدم بهش.
_میخوام بهت مبحث علمی یاد بدم. چیکار کنم، فداکارم دیگه! خودمو قربانی می کنم در راه علم!
بی انعطاب گفت:
_علمت لای پای منه؟ دستتو بکش!
لبخندی زدم و با حالت شیفته ای نجوا کردم:
_وای پسر! چطوری این اژدها رو تا الان خواب نگه داشتی؟
پوزخند زد.
_وقتی برای بیدار کردنش نداشتم!
و بیشتر لمسش کردم.
_عزیزی که حتی اسمتم نمیدونم! بحث سر وقت نداشتن نیست! کسی نبوده بیدارش کنه!
_این قدر ور نرو با من! همین الان برگرد خونه ات! بهت اخطار میدم اگر سر دو هفته جنگل منو ترک نکنی...
سرمو کج کردم و با لوندی پچ زدم:
_چیکار می کنی؟
با نفس نفس نالید:
_تو داری چیکار می کنی؟
با افسوس گفتم:
_کاش خط کش داشتیم!
نگاهش دیگه یخ و بی تفاوت نبود! آتیش گرفته بود! سینه عضلانیش تند تند بالا و پایین می شد و رنگ صورتش غه سرخی می زد!
دستمو حلقه کردم دور گرنش و گفتم:
_رم نکنیا! میخوام یه کاری بکنم!
هیچ حرفی نزد، فقط با چشمایی که کم کم داشت سرخ می شد خیره شد توی چشام.
صورتمو بردم جلو و آروم لبای خوش فرم و درشتش رو بوسیدم...
با نفس نفس سرشو برد عقب.
_نکن بدم میاد.
لبخندی زدم و گفتم:
_تو که نباید خوشت بیاد... اژدها باید دوست داشته باشه که داره!
و دوباره لبامو رسوندم به لباش و این دفعه با اشتیاق بوسیدمش...
مانع نشد...
به جاش دستاش نشست روی شکمم و کم کم اومد بالا تر تا رسید به سینه هام...
چنگی بهشون زد که نا خودآگاه آهی کشیدم و دستمو...
https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh
دلیار یه دختر دورگه ایرانی آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه...
غافل از این که لا به لای درختا یه کلبه پنهان شده، کلبه ای که یه مرد عصبی و بی انعطاف توش ساکنه......❌