cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

هـــاووشْ

به قلم هدیه یوسفی نویسنده رمان: ملورین

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
27 410
مشترکین
-4024 ساعت
-4577 روز
-2 22230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

❤️سوپــــــرایز آخر هفته از چند نویسنده خفن❤️ 🍓باکس یکم: فایل کامل نجیب بی آبرو فایل کامل رمان زخمی سنت فایل کامل رمان دلفریب فایل کامل رمان تایگر فایل کامل رمان باغ آلبالو فایل کامل رمان روزهای مسموم فایل کامل رمان وامق فایل کامل رمان آبان فایل کامل رمان مخدر فایل کامل رمان ژنرال فایل کامل رمان راز ماه فایل کامل رمان اغیار فایل کامل غیاث فایل کامل طاغوت فایل کامل طلایه دار فایل کامل طغیان فایل کامل فئودال قیمت کل تمام این رمان ها: 490هزار تومان امــــا... با تخفیف امشبمون فقط و فقط 115هزار تومان!!!!!! توجه کنید!!! فایل کامل هفده رمان فقط و فقط 115هزار تومان!!!!!! 🍓باکس دوم: دریافت فایل کامل #هشت رمان دل‌خواه (از بین رمان های بالا) فقط 80هزار تومان!!!! 🍓باکس سوم: دریافت فایل کامل 6رمان دل‌خواه /فقط با قیمت 60 هزار تومن. 🍓 باکس چهارم : دریافت فایل کامل 3 رمان از رمان های بالا به انتخاب خودتون_فقط با قیمت 30هزار تومان جهت دریافت هرکدوم از باکس ها هزینه رو به شماره کارت👇 5892101194151227 نژادصاحبی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Lidaa_admin ارسال کنید... @ayaaaaranj عیارسنج ها رو حتما مطالعه کنید 👆
نمایش همه...
گرشامعتمد... مالک بزرگترین پرورشگاه کشور، پسر جذاب ومغرورِ هیکلی و بشدت هاتی که با سیاست خودش تونست مالکیت پرورشگاه رو از چنگ پدربزرگش بشرط ازدواج بدست بیاره ولی این بین پدربزرگش براش شرط دیگه ای گذاشته اونم اینکه به یکسال نکشیده باید وارثش رو بدنیا بیاره ولی...🔞❌ یه روز توی راهروی پرورشگاه از لای در با دیدن تن لخت دختری ناخواسته به سمتش میره و...💯🔞🔥 https://t.me/+hFQdO0HqoJ5jNjRk #ممنوعه🔞💦🔥💯
نمایش همه...
Repost from هـــاووشْ
sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
-با من می‌خوابی یا سربازام؟! تنِ دخترک از حرفش لرزید‌ و نگاهش درهم شکست. اوهام با پشتِ دست روی گردن و پوست لطیفش را نوازش کرد. -التماس، بیشتر تحریکم می‌کنه. مذاکره نداریم. فقط انتخاب. ستیا نگاهِ پر دردش را بالا کشید. خیلی خوب منظورِ حرفش را فهمیده بود امشب جسمش به یغما می‌رفت. - فقط من و بکش. مرد نیشخندی زد و چشمانِ تیزش روی لب‌های او مکث کرد. -پس انتخابت شد سربازام. عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود، اما دست سِتیا چنگ یقه‌اش شد. -خودت. اما فرصتِ انتخاب دخترک برای انتخاب سوخت شده بود. دستش را با غیض پس زد. -دیگه تحریکم نمی‌کنی. همون سربازام از خجالتت در میان. قلبش یکی در میان می‌زد و چشمانش خیس از اشک بودند. بین بد و بدتر، بدترین را انتخاب کرده و برای رسیدن به آن، تن به هر کاری می‌داد. -تحریکت می‌کنم... اما او بی‌توجه قدم دیگری به عقب برداشت و دخترک هراسان جلو کشید. -این یه تجاوز نیست. من... ستیا بغضش را فرو خورد و با دستی لرزان، بند‌های آزادِ لباس خوابش را روی شانه انداخت و دستش روی یقه‌اش نهاد، تا لباس پایین نیفتد. -تو زیادی جذابی. ترجیه می‌دم با تو بخوابم. اوهام چشم ریز کرد. ناله‌های زنش، در فیلمی که برایش فرستاده بودند، دائم در گوشش تکرار می‌شد. -قرار نیست بهت خوش بگذره. اشک‌هایش را با پشتِ دست پاک کرد. خوابیدن با این مرد، برایش دردناک‌ترین انتخاب زندگی‌اش می‌شد. اما تجاوز به توسط صدها سرباز؟! حتی فکرش هم او را می‌کشت. -بازم انتخابم تویی. دست از روی سینه‌اش برداشت و پیراهنِ سفید رنگش روی زمین افتاد. -من آماده‌ام. اندامش همانند تندیسی زیبا و تراش خورده بود و ظرافتی که داشت، چشم اوهام را خیره کرد. شرمگین و با سری به زیر افتاده قدمِ لرزانش را جلو کشید. -من تمام و کمال برای تو. اوهام هیچ تردیدی در دل نداشت. تصورِ زنش زیرِ دستانِ دارا و خیانتش، آن‌قدر درگیرش کرده بود که در برزخ دست و پا می‌زد. ستیا، در تاریک و روشنِ اتاق، فاصله را به صفر رساند و مقابلش رسید. -من و دست سربازات نسپر. سرش را بالا گرفت و با آن چشمانِ خمار و درشتش، مظلومانه نگاهش کرد. -فقط... اوهام اجازه نداد حرفش را تکمیل کند. تخت سینه‌اش کوبید و... https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 این‌جا یه دختر داریم که زبونش واسه همه دنیا سه متره، اما به پسرمون که می‌رسه دست و پاش و گم می‌کنه و همیشه تو کَل‌کَلا بازنده‌ی بازیه. تا وقتی که...😱🔥🔞 برای خوندن همین بنر #پارت۳ رمان و سرچ کنید. #مافیایی #عاشقانه #صحنه‌دار🔞
نمایش همه...
Repost from N/a
- زود باش دختر! الان عروس و دوماد می رسن، تو هنوز کیک رو آماده نکردی؟! با آن شکم برآمده به سختی خم شدم. سارا نزدیکم شد. - چقدر مونده؟! درحالیکه گل ها را روی کیک قرار می دادم، گفتم: اولین بارم که نیست! چرا انقدر می ترسی؟! - چون دوماد امشب خیلی ترسناکه! - چطور؟! - چه می دونم! از همون اول که برای رزرو اومد رفتارش یه جوری بود! سرد و خشک! میگن استاد دانشگاهه! به خودم لرزیدم... پدر جنین در شکم من هم دقیقا استاد دانشگاه بود، رفتارش هم همیشه سرد و یخی! آنقدر سرد بود که حتی موقع جداییمان نفهمید باردارم! سارا چرخی دور میز زد و به کیک خیره شد. - میگن ازدواج دومشه! هنوز یه سال نشده از زن سابقش جدا شده! من موندم چطوری باز داره ازدواج می کنه و اینجوری تشریفات کرده! حرف های سارا بدجور دلم را می لرزاند! برای لحظه ای تصور کردم نیما بخواهد ازدواج کند! شاید هم ازدواج کرده بود! از آن مرد یخی هیچ چیز بعید نبود! یاد عروسی خودمان افتادم... یک عروسی ساده و شاید زورکی برای نیما! با نیشخند به سارا گفتم: شاید سر ازدواج اولش مراسمی نگرفته، حالا می خواد جبران کنه! ابروهای سارا بالا پرید. - نمی دونم! شاید! آخه یه چیز دیگه هم شنیدم... اولش می گفتن زن سابقش یکی دیگه رو می خواسته و این تا فهمیده طلاقش داده! بعد انگار فهمیده همه ی اینا نقشه بوده و به زن طفلیش تهمت زدن! دستانم به لرزش افتادند. یعنی روزی می رسید که نیما بفهمد همه ی آن اتفاقات ساختگی و نقشه ی مادرش بوده است؟! می فهمید به من تهمت ناروا زده اند؟! به سختی پرسیدم: اگه فهمیده زنش بی گناه بوده، چرا داره ازدواج می کنه؟! سارا نیم نگاهی بهم انداخت. - انگار ازدواج صوریه! مادرش مجبورش کرده با دختر خاله ش ازدواج کنه تا اموالش رو پس بگیره! ابروهایم بالا پرید. چقدر مادر داماد امشب شبیه مادر نیما بود! - حالا تو این همه اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟! سارا خندید. - آخه خانوم سعادت معرفیش کرده بود! خانوم سعادت را خوب می شناختم. از همکاران نیما و البته آشنایان سارا بود و من بعد از مشغول شدنم در تالار همیشه تلاش می کردم با او رودررو نشوم. همان دلشوره ی لعنتی باعث شد اسم عروس و داماد را از سارا بپرسم. - شیوا و نیما! نیما هم دخترخاله ای به نام شیوا داشت! شیوا عاشق و شیدای نیما بود و مادرشوهرم علاقه ی خاصی به او داشت! آخرین گل تزئینی را با دستان لرزان روی کیک قرار دادم و به بهانه ی خستگی فورا آشپزخانه را ترک کردم. دلم می خواست از آنجا فرار کنم. می دانستم اگر نیما را کنار زن دیگری ببینم، می میرم! برخلاف توصیه های دکتر به سرعت راه می رفتم. از تالار خارج شدم که همزمان شد با بلند شدن صدای سوت و آهنگ. از دور می توانستم پلاک ماشین گلزده را ببینم. دیگر نمی توانستم به خودم امیدواری دهم که امشب عروسی نیما نیست! پاهایم بی اراده به سمت ماشین حرکت کردند و ماشین هم داشت به سمت من می آمد. در یک لحظه آنقدر به هم نزدیک شدیم که حتی ترمز هم نتوانست مانع برخوردم شود و با شتاب روی زمین پرت شدم. صدای آهنگ قطع شد و از لای چشمان نیمه بازم نیما را دیدم که از ماشین پیاده شد و با دیدنم... 😱👇 https://t.me/joinchat/VU-mgxrKh65lYTVk https://t.me/joinchat/VU-mgxrKh65lYTVk
نمایش همه...
Repost from N/a
__شورتم خیس شده! چشم از نگاهِ ترسیده‌ی کژال گرفت و دستش را از زیر دامن کوتاهش به میان پایش رساند. با حس خیسی انگشتانش ، دستش را بالا گرفته و به خون سرخ رنگی که سر انگشتانش را گرفته بود خیره شد و کج خندی زد: - تازه عروسم به بلوغ رسیده پس! روی موهای دخترک را محکم بوسید که کژال ترسیده لب زد: - یعنی مریض شدم؟ تنش را روی تخت جابه‌جا کرد و دستمالی از روی عسلی کنار تختشان برداشت و گفت: - نه فقط الان دیگه خانم شدی، دیگه میتونیم کارای زنو شوهری انجام بدیم، عین خانم بزرگا خوشگل میشی! لب‌هایش را با لوسی پیچ داد و گفت: - سینه هامم بزرگ میشه یعنی؟ دستش را با دستمال پاک کرد و سپس سینه‌های کوچک و بدون سوتینِ دخترک را میان دست‌های مردانه و پهنش گرفت و لب زد: - اینا که راستِ کارِ خودمه! خودم بزرگشون میکنم. بغص کرده مشت کوچکش را به شانه‌ی میراث کوبید و لب برچید: - خب چرا قبلا بزرگشون نکردی؟ هی مامانت به من میگه میراث بچه گرفته نه زن! مشت کوچکش را در دست گرفت و بوسه‌ای روی آن نشاند و گفت: - اون موقع که میگفت شما پریود نشده بودی، نمیشد کاریت کرد ، فقط باید نازت میکردم! با لوسی خودش را میان بازوهای بزرگ مرد جا داده و لب زد: - الان چی؟ الان که میگی خانم شدم دیگه! انگشتانِ کشیده‌اش را از زیر دامنش رد کرده و از روی شورت میان پایش را مالش داد، صدای ناله‌ی پر از لذت کژال که بلند شد، لاله‌ی گوشش را به دندان کشیده و گفت: - از این کارا دوست داری توله‌ی من؟ چنگی به دست پهنش زد و اسمش را با ناله صدا زد: _میراث! لاله‌ی گوشش را پر حرارت به دهان کشید و حرکت دستش را شدت داد: - جان؟ چیه؟ چرا اینطوری شدی؟ - یه جوریم میراث، یعنی همیشه همینطوری میکنی منو؟ شانه‌ی عریانش را مورد آماج بوسه‌هایش قرار داد و حرکت دستش را متوقف کرد و گفت: - آره عزیزدلم، الان باید پارچه مارچه بذاری لای پای خوشگلت تا خونش بند بیاد. ترسیده چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: - از لای پام داره خون میاد، نمیمیرم میراث؟ چشم غره‌ای به کژال رفت و حرصی گفت: - نخیر...کی از پریود شدن مرده که شما نفر دومش باشی؟ با کمک میراث نوار بهداشتی را لای پایش تنظیم کرده و خودش را روی تخت انداخت و لوس گفت: __میراث جونم، هنوزم از اون کارا میکنی باهام؟ زبان روی لب هایش کشید و در حالی که پیراهنش را از تن بیرون می‌کشید مخمور لب زد: - هنوزم میخوای توله سگ؟ رو چشمم! روی اندام ظریفش خیمه زده و در حالی که به چشم‌های درشتش خیره بود، چنگی میان پایش زد و کژال زمزمه کرد: - یه چیزی میخوام! بوسه‌ای روی لب‌های جمع شده‌اش کاشت و گفت: - قربون لبای برچیدت، چی میخوای دردونه؟ بغض کرده تنش را به دست میراث فشرد و گفت: - نمیدونم، یه جوریم! حرصی از رفتار پر از نازدارِ کژال دندان روی هم ساباند و دست زیر کمرش انداخته و روی تخت برعکسش می‌کند، ضربه‌ای کوتاهی به باسن لختش کوبیده و در حالی که کمربند شلوارش را باز میکرد گفت: - توله سگ از جلو نمیتونم کارتو یه سره کنم، ولی هنوز پشتت مسدود نشده! حرفش را زد و گوشه‌ی شورت کژال را کنار داد و... ادامه در چنل👇🏽👇🏽 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8
نمایش همه...
Repost from N/a
_ وای پاچه های شلوارش خونیه حالم بد شد این چه کثافتیه؟ شیما با مقنعه بینیش رو گرفت _ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟ یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟ الان بالا میارم! _  ماهم پریود میشیم والا! از پاچه‌مون که خون در نمیاد از شدت درد پاهام می‌لرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم نمی‌دونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید _ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟ شیما پشت چشم نازک کرد _ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده! سمانه با بدجنسی ادامه داد _ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه! لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت _ زود بپوش بریم که سام اومده دستام می‌لرزید با استرس لب زدم _ نکنه سقط کرده باشم؟ نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت _ سام میدونه؟ با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید _ نه ، دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه _ یعنی چی؟ اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟ نا امید سر تکون دادم _ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ... خودم بخاطر بی‌پولی قبول کردم من بی منطق عاشقش شدم نیکی با دلسوزی نالید _ فعلا این شلوار رو بپوش بریم دو سال برای این مراسم تلاش کردی سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم به زور از بین جمعیت گذشتیم از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل این‌مرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش پچ پچ دخترها به گوشم میرسید _ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش _ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟ _ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده! _ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه! مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه سرو صداها خوابید قلبم توی دهنم بود نیکی دستم و گرفت _ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم با امیدواری به سام نگاه کردم من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم سام بیشتر از هرکسی می‌دونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم _ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد _ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم رویا سر از پا نمیشناخت از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید _ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده! خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد نیکی نگران دستم رو گرفت صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم! نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟! نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم ... جای من دیگه اینجا نبود باید برای همیشه از این شهر میرفتم https://t.me/+SJR32DDskfw0Zjk0 https://t.me/+SJR32DDskfw0Zjk0 https://t.me/+SJR32DDskfw0Zjk0
نمایش همه...
گرشامعتمد... مالک بزرگترین پرورشگاه کشور، پسر جذاب ومغرورِ هیکلی و بشدت هاتی که با سیاست خودش تونست مالکیت پرورشگاه رو از چنگ پدربزرگش بشرط ازدواج بدست بیاره ولی این بین پدربزرگش براش شرط دیگه ای گذاشته اونم اینکه به یکسال نکشیده باید وارثش رو بدنیا بیاره ولی...🔞❌ یه روز توی راهروی پرورشگاه از لای در با دیدن تن لخت دختری ناخواسته به سمتش میره و...💯🔞🔥 https://t.me/+hFQdO0HqoJ5jNjRk #ممنوعه🔞💦🔥💯
نمایش همه...
گرشامعتمد... مالک بزرگترین پرورشگاه کشور، پسر جذاب ومغرورِ هیکلی و بشدت هاتی که با سیاست خودش تونست مالکیت پرورشگاه رو از چنگ پدربزرگش بشرط ازدواج بدست بیاره ولی این بین پدربزرگش براش شرط دیگه ای گذاشته اونم اینکه به یکسال نکشیده باید وارثش رو بدنیا بیاره ولی...🔞❌ یه روز توی راهروی پرورشگاه از لای در با دیدن تن لخت دختری ناخواسته به سمتش میره و...💯🔞🔥 https://t.me/+hFQdO0HqoJ5jNjRk #ممنوعه🔞💦🔥💯
نمایش همه...
گرشامعتمد... مالک بزرگترین پرورشگاه کشور، پسر جذاب ومغرورِ هیکلی و بشدت هاتی که با سیاست خودش تونست مالکیت پرورشگاه رو از چنگ پدربزرگش بشرط ازدواج بدست بیاره ولی این بین پدربزرگش براش شرط دیگه ای گذاشته اونم اینکه به یکسال نکشیده باید وارثش رو بدنیا بیاره ولی...🔞❌ یه روز توی راهروی پرورشگاه از لای در با دیدن تن لخت دختری ناخواسته به سمتش میره و...💯🔞🔥 https://t.me/+hFQdO0HqoJ5jNjRk #ممنوعه🔞💦🔥💯
نمایش همه...