cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رویای گمشده 🌒

رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
29 394
مشترکین
-9324 ساعت
-6917 روز
+27130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت بعدی تا دقایقی دیگه🤕
نمایش همه...
پارت بعدی تا دقایقی دیگه🤕
نمایش همه...
🤬 7
sticker.webp0.05 KB
Repost from N/a
#part7 - هر جور که شده دختره رو گیر بندازین و بی آبروش کنید! مراد، نوچه م با بهت نگاهم کرد. - بی آبروش کنیم؟! سر تکون دادم. هرچند تقاص کسی که باعث خودکشی برادر جوون من شده بود بیشتر از این حرف ها بود! - یعنی... آخه چطوری فرسام خان؟! عکس مَکس ازش درست کنیم و دست ننه باباش برسونیم؟! پوزخند زدم. چند عکس نمی تونست انتقام خون ریخته شده ی برادر من رو بگیره! - دست بچه ها رو بگیر و برو سراغش! هر کاری دوست دارین باهاش کنین! یه کاری کنین که زنده بمونه، اما لحظه ای نباشه که نگه "غلط کردم"! نمی کشتمش، اما کاری می کردم که پدر و مادرش داغدار دختر زنده شون بشن! کاری می کردم که مثل برادر من، پشت سر دخترشون همه جا حرف باشه! - آقا کتکش بزنیم؟! بیحوصله نچی کردم. مراد داشت با گیجی نگاهم می کرد. - بهش تجاوز کنید! واضح تر از این دیگه نمی دونم چجوری باید بگم! این رو گفتم و عکسی از خاطره رو نشونش دادم که چشم هاش برق زد. - چشم آقا! الساعه کار تموم میشه! *** یک ساعت قبل مراد خبر داده بود که خاطره رو گیر انداختن. با اینکه تا حدودی انتقامم رو از خاطره گرفته بودم، اما نمی دونم چرا احساس خوبی نداشتم. آلبوم عکس های فرشاد رو از کمدش برداشتم که تیکه ای کاغذ توجهم رو به خودش جلب کرد. با خواندن هر سطرش بهتم بیشتر از قبل شد! فرشاد نوشته بود واسه چی می خواد خودکشی کنه و در آخر از من خواسته بود مراقب خاطره باشم! و این یعنی محال بود خاطره مقصر خودکشی فرشاد باشه! اما حالا کار از کار گذشته بود! من به آدم هام دستور داده بودم به اون تجاوز کنن. https://t.me/+_89y4nmtqoJjNGE0 https://t.me/+_89y4nmtqoJjNGE0 پارت واقعی رمانشه🥺💔 و داخل کانال موجوده هرگونه کپی و ایده‌برداری ممنوع❌ https://t.me/+_89y4nmtqoJjNGE0
نمایش همه...
Repost from N/a
ما هیچ وقت نفهمیدیم چرا عمو هیچ بچه ای نداره! این درحالی بود که من توی آلبوم خانوادگی و عکسای قدیمی یه پسربچه رو بغل عمو دیده بودم! هر وفت صحبت از بچه میومد عمو اخماشو می کشید توهم و بحثو عوض می کرد.... ما نمیدونستیم توی خانوادمون چه خبره! همه چیز گذشت تا وقتی که من بعد از هزارتا التماس و درخواست بابا رو مجاب کردم بذاره مستقل زندگی کنم. اونم وسط جنگل! اونم یه دختر بیست و پنج ساله! اونم تنها! البته که فکر می کردم تنهام! شایدم دست تقدیر بود... هرچی که بود فهمیدم من تنها نیستم... یه همسایه دارم! یه همسایه با چشمای سیاه و وحشی و یه شاتگان همیشه آماده شلیک! کسی که آماده کشتن من بود برای این که جنگل اختصاصی اونو قصب کردم! این شد شروع یه کلکل بی پایان بین منِ دنسر و آقای سگ اخلاق نظامی! خبر نداشتم اون کیه! نمیدونستم دنیا این قدر گرده و... ** - هوی! مرتیکه! از مرز من رد شدی! با تحقیر نگاهم کرد و گفت: - مزر بندی کردی؟ دور تا دور خونت شاشیدی که مرزت مشخص بشه؟ جیغ زدم: - چقدر تو بی ادب و گاوی! بی توجه به من اومد جلو و جلوتر. با اخطار گفتم: - بمون پشت خط! ما باهم توافق کردیم هرکی از خطمون رد بشه میمیره! تا نکشتمت خودت برگرد برو توی کلبه ات! بلند خندید و همچنان که می اومد سمتم و من می رفتم عقب، گفت: - چیکار میخوای بکنی؟ انقدر نفس بکشی تا همه اکسیژنا تموم بشه و من نفس کم بیارم بمیرم؟ بیشعور! اومد جلو و کاملا مماس با تنم ایستاد. تنها راه نجاتم این بود که بزنم وسط ناکجا آبادش که تا صبح زوزه بکشه... اما همین که پامو بلند کردم، زانومو روی هوا گرفت و اجازه نداد. نیشخندی زد. - همین؟ مراقب باش یه وقت ازت دَر نره کوچولو! خواستم با دستم، زانومو آزاد کنم که...شت! شت...شت! دستم خورد جایی که نباید میخورد...ابرویی بالا انداخت و گفت: - انگار یکی این دور و برا تنش میخاره... - باور کن از قصد نبود... من... نمی.... ترسناک نگاهم کرد. - خودت این بازی رو شروع کردی دلیار. و تنمو کامل مماس تنش کرد...پچ پچ وار گفتم: - داری چه غلطی می کنی روانیییی؟ لب زد: - تنبیه! تو حقوص همسایگی رو نقض کردی و با لمس من، قوانین رو شکستی! سزای عملت اینه که کامل بگیریش دستت! تا خواستم دستمو بکشم عقب، زیپ شلوارشو باز کرد و.... https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh این همسایه مغرور سگِ نظامی کی میتونه باشه؟ 😃😎
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
_ یا همین امشب منو می‌کنی یا فردا صبح میرم دادخواست طلاق می‌دم. با تعجب برای چندمین بار پیامش رو می‌خونم. می‌خوام جوابش رو بدم که در اتاقم یهو باز می‌شه و ترنج تو چهارچوب در قرار می‌گیره. گوشی رو تو هوا تکون می‌دم و می‌گم: _ تو داری به من پیشنهاد سکس میدی؟ باز مامانت گیر داده؟ سمتم میاد و با ناز می‌گه: _ نخیر... منظورم کاملا واضح بود. یا امشب نیازهای جنسی زن تو رفع می‌کنی یا فردا میرم و ازت جدا می‌شم. پوزخند میزنه و ادامه میده: - تو انگار رابطه جنسی بلد نیستی ولی بقیه می‌تونن تو این مورد کمکم کنن! بقیه؟ نیم خیز شدم و مچ دستش رو گرفتم. سمت خودم کشیدم که روی تخت افتاد و هینی کشید. با صدای عصبی و بمی گفتم: _ چه غلطی کردی ترنج؟ که من بلد نیستم نیازهای جنسی زنمو برطرف کنم؟ سر تکون داد و چشماشو تو حدقه چرخوند. خواست بلند بشه که مچ هر دوتا دستش رو گرفتم و بالای سرش بردم. روی تنش خیمه زدم. سنگینی تنم رو روش انداختم تا تکون نخوره: _ تو فکر کردی زیر من طاقت میاری؟ میدونی که من اهل معاشقه نیستم!! تقلاهایی که زیرم می‌کنه باعث میشه لباس خوابش بره بالا و پایین تنه‌ش دیده بشه. چرا شورت نپوشیده بود؟ آب دهنم رو قورت می‌دم و نگاه‌مو از بدن سفیدش می‌گیرم. این بدن می‌تونست دیوونه‌م کنه... _ یا همین امشب باهام سکس می‌کنی خسروشاهی یا فردا همه چی رو تموم می‌کنم. من امشب آماده پیشت اومدم تا کارو تموم کنی، نه این که مثل ماست بِر و بِر منو نگاه کنی!! باورم نمی‌شد این دختر همون ترنج ساده همیشگی باشه. امشب کمر به تحریک من بسته بود و خب موفق هم بود. خشتک باد کردم خودش گویای تحریک شدنم بود. بین پاهاش بودم و می‌دونستم که حالم رو فهمیده... تردید من رو که دید، گوشه لبش رو گاز گرفت: _ برو اونور فراز. من به بابا ابراهیم زنگ می‌زنم و بهش می‌گم که بعد از دو سه ماه گذشتن از ازدواجمون هنوز دخترم و بهم دست نزدی! دختره‌ی کله شق امشب بدجور بالا زده بود. لب‌های سرخ و قلوه‌ایش رو حریصانه بوسیدم و زیر گوشش لب زدم: _ مزه‌ت که بره زیر دندونم محال ممکنه که ازت به راحتی بگذرم ترنج. می‌دونی که من چه کمر قوی دارم؟ وقتی روزی سه چهار بکنمت، می‌فهمی که چه اشتباهی کردی! سرم تو گودی گردنش فرو میره و داغ و محکم می‌بوسمش. آهی که از بین لب‌هاش در میره بیشتر داغم می‌کنه. لباسش رو بالا می‌زنم و به بدن سفیدش خیره می‌شم. دستش تو موهام میره و میگه: _ من پشیمون نمی‌شم چون می‌خوام باهات یکی بشم. نمی‌خوای شروع کنی فراز؟ کل بدنم داره نبض می‌زنه... قفل لباس زیرش رو باز می‌کنم و شکمش رو می‌بوسم و می‌گم: _ تا جایی که بتونم باهات آروم‌ تا می‌کنم ترنج ولی بهت قول نمی‌دم که تا آخرش آروم باشم. من اهل سکس آروم نیستم! پاهاش رو باز می‌کنم و خودم رو یک ضرب واردش ‌می‌کنم و... https://t.me/+ouplHjggMZkwODY8 https://t.me/+ouplHjggMZkwODY8 https://t.me/+ouplHjggMZkwODY8 https://t.me/+ouplHjggMZkwODY8 https://t.me/+ouplHjggMZkwODY8 https://t.me/+ouplHjggMZkwODY8 پسری که با دخترداییش تو دستشویی گیر میکنه و وقتی بیرون میان با یه گله فامیل مِن جمله پدر تعصبی دخترمون روبه‌رو میشن! حاج ابراهیم که دخترش و پسر بد نام خانواده رو با هم میبینه، این دونفر رو به عقد هم در میاره...🔞🔥
نمایش همه...
Repost from N/a
‌‌‌‌‌‌#پارت_634 _ چته مثل سگ ناله میکنی؟ از شنیدن صدای بلندش سر سنگین شده ام رو بالا میکشم و با بغض می نالم _درد دارم با حرفم نگاهی به شکمم میندازه ... _کجات درد میکنه؟ سکوت و جواب ندادنم باعث میشه جلو بیاد کنارم روی تخت میشینه و خیره به چشمای پر شده از اشکم با لحن تندی تشر میزنه : _کری؟ د میگم کجات درد میکنه که از صبح هی زر زر زنگ میزنی؟ از وسط جلسه منو کشوندی اینجا عر زدنانتو گوش بدم؟ لبهای لرز گرفته ام رو از هم فاصله میدم : _ جلسه یا سکس با عشق سابقت؟ پر حرص به سمتم نیم خیز میشه چنگی به موهام میزنه و از لای دندونای کلید شده اش می غره _ باز دو روز ولت کردم هار شدی افتادی به گه خوری دختر حاجی؟ حتماباید شب و روز عین سگ زیر دست و پام جون بدی تا زبونت کوتاه باشه؟ با نفرت در حالی که از درد نفسم به زور بالا میاد زمزمه میکنم _ ازت متنفرم اهورا ، ازت متنفرم ، میرم ، بچه ام که به دنیا بیاد میرم ...داغمو به دلت میذارم ... با پیچیده شدن دستش دور گردنم صدا توی گلوم خفه میشه فشاری به گلوم میاره _ میخواستم این یک ماه مونده تا زاییدنت رو بهت رحم کنم .. مچ دستام رو با یه دستش میگیره و بالای سرم میکشه ... طناب افتاده روی زمین رو برمیداره و همینطور که مچ دستام رو به تخت میبنده ادامه میده : _ولی انگار تو لیاقت دلسوزی نداری دختر حاجی .. وحشت زده به چهره سرخ شده اش زل میزنم و با لکنت می پرسم _ چیکار میکنی؟ بی توجه به تقلا کردنام کمر شلوارم رو میگیره و با ضرب از پاهام بیرون میکشه ... دستش که به سمت کمربندش میره با هق هق داد میزنم _غلط کردم ...ولم کن ...تو رو خدا ولم کن هیستیریک میخنده...کمربندش رو دور مچ دستش میپیچونه و بی توجه و به داد و فریادهام با تمام قدرتش روی پاهای لختم می کوبه که از درد فریاد میکشم _نزن ...بچه ، اهورا بچه ... کر شده بود ، نمی شنید ... داد و فریادهام رو التماس رو نمی شنید ... نمیدونم چقدر میگذره که بالاخره رضایت میده و عقب میکشه ... مچ دستام رو باز میکنه _پاشو خودتو جمع کن ... قفسه سینه ام از درد بالا و پایین میشه ... جون تکون خوردن نداشتم ، جون نفس کشیدن نداشتم ... پشت دستشو با ضرب تو صورتم میزنه _ پاشو تخم سگ پاشو ناز نکن واسه من تا باز به جونت نیوفتادم ... جوابش رو که نمیدم به سمتم نیم خیز میشه دستش رو زیر تن یخ زده ام می پیچه و به سمت خودش میکشه ...نگاه وحشت زده اش صورت رنگ پریده و بی حالم رو کنکاش میکنه .. فک روی هم چفت شده ام رو بین دستاش میگیره و زمزمه میکنه _  تموم شد ... دیگه نمی زنم قول... دیر بود برای قول دادنش دیگر خیلی دیر بود https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
نمایش همه...
1
پارت بعدی تا دقایقی دیگه🤕
نمایش همه...
🤬 2
پارت بعدی تا دقایقی دیگه🤕
نمایش همه...
🤬 2💔 2
پارت بعدی تا دقایقی دیگه🤕
نمایش همه...
🤬 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.