cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

باخداباشیم😍

السلام علیکم و رحمت الله و برکاته امید که همه شما صحتمند باشید برادر و خواهر عزیز این کانال برای رضایت الله وبرای نشر مطالب دینی ساخته شده لذا از شما دوستان عزیز می طلبیم تا در نشر این کانال سهم داشته باشید 😊😘 1402 خب قشنگا لف ندین بزارین رو سکوت🙃🙃

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 833
مشترکین
-624 ساعت
-157 روز
+8830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

00:15
Video unavailableShow in Telegram
فقط به او اعتماد کن❤🍃 شعرو قصه های اسلامی @Gesehayeslami
نمایش همه...
5.04 MB
6🥰 3😍 3😘 2👍 1🎉 1👌 1💯 1
رسول الله (ﷺ) فرمود: « ................، علاج هر بيماري است بجز مرگ».Anonymous voting
  • سیاه دانه
  • خرما
  • زیتون
0 votes
🥰 6👍 2 2😍 2🎉 1👌 1💯 1😘 1
ادامه رمان واکنش یادتان نره دوستای گل🥰🥰
نمایش همه...
🥰 7👍 2 2🎉 2👌 1😍 1💯 1😘 1
💕 عشق_ممنوعه 💕 نویسنده:_فاطمه_سون_ارا 💕 قسمت_ 38 و به سوی دختر دید و گفت سلام من نازبهار هستم دختر چند لحظه بی احساس به نازبهار دید و بعد بدون هیچ حرفی از آنها دور شد و با مادر و خاله ای ارسلان از اطاق بیرون رفتند فشار دست ارسلان روی دستی نازبهار بیشتر شد نازبهار از درد آخی گفت ارسلان به خود آمد و دست نازبها‌ر را رها کرد و گفت بسیار زیاد میبخشی اصلاً متوجه نبودم بیا برویم خودش زودتر از نازبهار حرکت کرد نازبهار پشت سر او رفت بعد از شستن دستهای شان داخل اطاقی رفتند پدرش با مهربانی از آنها پذیرایی کرد و نازبهار پهلوی ارسلان پشت میز غذاخوری نشست دختری را که چند لحظه قبل دیده بودند درست مقابل آندو نشسته بود و دزدکی به ارسلان نگاه میکرد ارسلان بشقابی نازبهار را گرفت و برایش در آن غذا کشید و گفت نوش جان عشقم نازبهار با هر کلمه ای عاشقانه ای که ارسلان برایش استفاده میکرد صورتش سرختر میشد تشکری کرد و همه مصروف خوردن غذای شان شدند در همین هنگام دختری که مقابل آندو نشسته بود به ارسلان گفت ارسلان جان برایم ظرف بادنجان را بده ارسلان بدون اینکه خودش را تکان بدهد گفت میتوانی خودت بگیر نازبهار خواست ظرف را به او بدهد که ارسلان دستی نازبهار را محکم گرفت و آهسته گفت عزیزم غذایت را بخور کسی نوکر کسی نیست نازبهار چشم گفت غذای شب در سکوت خورده شد و بعد همه به روی حویلی رفتند و به کلبه ای زیبایی که روی حویلی ساخته شده بود نشستند ارسلان از خاطرات کودکی اش در این‌‌ حویلی به نازبهار تعریف میکرد و‌ خیلی صمیمانه با او رفتار میکرد پدر ارسلان پرسید پسرم در مورد محفل نامزدی ات چی پلان گرفتی؟ ارسلان به دختری که خیره به او‌ نگاه میکرد دید و گفت با هوتل حرف زدیم آخر هفته بخیر محفل را برگزار میکنیم مادر ارسلان با اعتراض گفت چرا اینقدر عجله داری به آخر هفته سه روز مانده در این سه روز زودتر به کدام کار محفل رسیدگی کنیم ارسلان با مهربانی گفت مادر جان شما همه کارها را به دوش خودم بگذارید این محفل برای من خیلی با ارزش است پس مطمین باشید این با شکوه ترین محفل خانواده ای ما خواهد بود نازبهار به دختری خاله ای ارسلان دید با اینکه کوشش میکرد لبخند بزند ولی چشمانش داد میزد که چقدر از این موضوع ناراحت است و نازبهار دلیلی ناراحتی و رفتار سرد آن‌ دختر زیبا را نمیدانست با صدای پدر ارسلان نگاهش را از آن دختر گرفت و به پدر ارسلان دید پدر ارسلان گفت به نظر من تصمیم خوبی گرفتی پسرم بهتر است زودتر رسمی نامزد شوید تا با هم محرم هم باشید مادر ارسلان با ناراحتی گفت یعنی چی محرم شوند خان صاحب مگر قرار است با هم نکاح کنند؟ ارسلان به دختر مقابلش دید که با شنیدن اسم نکاح مردمک چشمانش لرزید به سختی مانع ریختن اشکهایش شده بود ارسلان بی رحمانه لب زد بلی میخواهم‌ با عشقم‌ نکاح کنم با شنیدن این حرف دختر مقابلش دیگر تحمل ماندن در این جمع را نداشت از جایش بلند شد و‌ گفت من دستشویی رفته برمیگردم و از کلبه بیرون شد نازبهار به ارسلان دید که با نگاه های غمگین رفتن آن دختر را تماشا میکند. ساعت یازده ای شب بود که نازبهار و ارسلان عزم رفتن کردند و با همه خداحافظی کرده از خانه بیرون شدند ولی چشمانی ارسلان کسی را جستجو میکرد و نازبهار حالا میفهمید که نگاه های ارسلان به آن دختر بی معنی نیست دروازه ای موتر را به نازبهار باز کرد و‌ بی احساس گفت سوار شو نازبهار سوار موتر شد و به ارسلان دید که چشم به ساختمان دوخته است به ساختمان خانه دید از‌ پنجره ای اطاقی منزل دوم دختری با ناراحتی چشم به ارسلان دوخته بود ارسلان نگاه را از او گرفت و با عجله سوار موتر شد موتر را حرکت داد و‌ از حویلی بیرون شدند موتر با سرعت زیاد روی‌ سرکهای کابل حرکت داشت نازبهار از ترس دستش را روی‌ قلبش گذاشته بود به صورت ارسلان دید و خواست از او‌ خواهش کند که کمی از سرعت موتر کم کند ولی با دیدن قیافه ای برزخی ارسلان ترجیح‌ داد‌ ساکت باشد خیلی زود به خانه رسیدند ارسلان از موتر پیاده شد و‌ بدون‌ اینکه منتظر نازبهار باشد به سمتی لیفت رفت و دکمه ای آنرا زد نازبهار پشت سرش رفت ولی تا به لیفت برسد ارسلان‌ داخل لیفت شد و دروازه ای لیفت بسته شد نازبهار همانجا ایستاده شد و‌ نمیدانست چی کار کند او حتا نمیدانست اپارتمانی ارسلان در کدام منزل است نگهبان به سوی او آمد کلیدی موتری ارسلان را به سوی‌ او دراز کرد و گفت این‌ کلید را هم به خانه صاحب بده نازبهار کلید را از دست او گرفت و‌ گفت لطفاً همرایم کمک کنید که من به خانه بروم نگهبان سوالی به او دید نازبهار که متوجه شد منظور حرفش را مردی مقابلش نفهمیده دوباره واضیح تر گفت من طریقه ای استفاده از این را نمیدانم اگر کمک ام کنید مرد دکمه ای لیفت را زد و چند لحظه بعد دروازه باز شد با نازبهار سوار لیفت شد و دوباره دکمه ای سوم را زد.
نمایش همه...
🥰 8🎉 3😍 2 1👌 1💯 1😘 1
💕 عشق_ممنوعه 💕نویسنده_داستان_فاطمه_سون_ارا 💕قسمت_37 به سوی نازبهار دید و گفت عزیزم این خاله ای بزرگم است که همانند مادرم دوستش دارم نازبهار نزدیک آنها آمد و گفت سلام خاله جان خاله ای ارسلان گفت پدر و مادرت برایت یاد نداده اند دستی بزرگتر را باید ببوسی؟ نازبهار از حرفش ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد دست او را بوسید ارسلان به نازبهار دید و گفت بیا عزیزم روی مُبل بنشین با هم روزی مُبل نشستند مادر ارسلان شروع به صحبت با ارسلان کرد نازبهار متوجه شد که مادر و خاله ای ارسلان کاملاً او را نادیده میگیرند برای همین به زمین خیره شد ارسلان پرسید مادر جان پدرم کجاست؟ مادرش خواست جواب بدهد در همین هنگام پدرش داخل اطاق شد ارسلان با دیدن پدرش از جایش بلند شد و گفت ماشاالله عمر تان خیلی دراز است همین لحظه از مادرم در مورد شما پرسیدم پدرش را به آغوش کشید و بعد پدرش سر نازبهار را پرسید و گفت خیلی دلم میخواست عروس زیبایم را ببینم خوش آمدی دخترم دستی روی سر نازبهار کشید نازبهار لبخندی به مهربانی پدر ارسلان زد و گفت شما سلامت باشید کاکا جان با آمدن پدر ارسلان دیگر نازبهار در آنجا حس بیگانی نمی کرد نازبهار در همان دیدار اول حسی خوبی در مقابل پدر ارسلان پیدا کرده بود برای همین وقتی او را دوباره دید دلش گرم شد پدر ارسلان مصروف صحبت با او شد ساعت هشت شب بود که خانمی داخل اطاق شد و گفت غذا آماده است پدر ارسلان از جایش بلند شد و گفت بفرمایید به اطاق غذاخوری برویم مادر ارسلان از خواهرش پرسید چرا هنوز نیامده است؟ خاله ای ارسلان جواب داد شاید حالا برسد پدر ارسلان از اطاق بیرون شد که در همین هنگام دختری زیبای داخل اطاق شد نازبهار با دیدن دختر در دلش گفت ماشاالله چقدر این دختر زیبا است ناگهان دستی محکم دستش را گرفت به سوی صاحب دست دید کسی جز ارسلان نبود ارسلان محکم دستی او را گرفت مادر و خاله ای ارسلان به سوی آن دختر رفتند و با او خیلی گرم احوال پرسی کردند دختر به سوی ارسلان آمد و گفت سلام پسر خاله جان ارسلان لبخندی تلخی زد و گفت علیکم سلام خوش آمدید دختر لبخندی زد و با عشوه گفت من همینجا زندگی میکنم شما خوش آمدید بعد چشمش به دستانی به هم قفل شده ای ارسلان و نازبهار افتاد لبخندی از روی لبانش محو شد به سوی نازبهار دید و پرسید این دختر خانم را برایم معرفی نمی کنی؟ ارسلان به سوی نازبهار دید دستش را بالاتر آورد و بوسه ای از پشت دست نازبهار زد و گفت این دختر همه ای زندگی ای من است نازبهار با بوسه ای ارسلان احساس کرد تمام بدنش لرزید حفظ ظاهر کرد ادامه دارد  ان شاءالله
نمایش همه...
😍 6👍 2 2🥰 2🎉 2👌 1💯 1😘 1
،💕 عشق_ممنوعه 💕نویسنده_داستان_فاطمه_سون_ارا 💕قسمت_36 نازبهار وقتی مطمین شد او برنمیگردد با عجله به آشپزخانه رفت و پشت میز غذا خوری نشست و خریطه را باز کرد با دیدن کباب چشمانش از خوشی برق زد و با ولع خاص غذایش را خورد وقتی سیر شد از جایش بلند شد و گفت یا الله شکر احساس میکنم نفس دوباره برایم بخشیدی و‌ لبخندی زد. فردای آنروز ارسلان با گرفتن لیستی که نازبهار آماده ساخته بود از خانه بیرون شد و نازبهار هم دوباره به اطاقش رفت و مصروف تلاوت قرآنکریم شد یک هفته ای میگذشت و در این مدت ارسلان هر شب ناوقت شب به آنجا می آمد و مستقیم داخل اطاقش میرفت و صبح هم بدون اینکه نازبهار خبر شود از خانه بیرون میشد آنشب نازبهار وقتر از شبهای دیگر خوابش برد نصف شب با صدای دروازه از خواب بیدار شد چند لحظه در جایش خوابش نشست دوباره کسی با انگشت به دروازه ای اطاقش زد نازبهار از جایش بلند شد و‌ پشت دروازه رفته پرسید آقا ارسلان شما هستید؟ ارسلان پشت دروازه گفت بلی خودم‌ هستم یکبار بیرون بیایید میخواهم‌ همرای تان حرف بزنم نازبهار برق اطاقش را روشن کرد تا چادرش را پیدا کند چادرش را از روی تخت گرفت محکم روی سرش بست و از اطاق بیرون شد ارسلان روی مُبل نشسته بود با مهربانی گفت میبخشید که از خواب بیدار تان کردم نازبهار گفت مشکلی نیست امری داشتید؟ ارسلان گفت بلی فردا شب پدرم شما را به غذای شب به خانه دعوت کرده پس خواستم بگویم فردا آماده باشید نازبهار گفت درست است ارسلان با دستش به خریطه ای اشاره کرد و گفت این لباس را برای شما گرفتم این را فردا شب بپوشید نازبهار به سوی خریطه رفت و گفت شما برایم لباس زیاد خریده اید که هنوز به تن نکرده ام چرا دوباره خریدید؟ ارسلان از‌ جایش بلند شد و با جدیت گفت باری آخرت باشد که از من سوال میپرسی من هر چی صلاح میبینم را انجام میدهم فردا صبح وقت من باید یک جایی بروم تو هم آماده شو سه بجه بعد از ظهر دنبالت میایم به آرایشگاه برویم نازبهار چشم گفت ارسلان‌ به سوی او دید و گفت راستی کوشش کن خودت آرایش را یاد بگیری اینکه ها بار باید پشت دروازه ای آرایشگاه منتظرت باشم‌ را دوست ندارم نازبهار با مظلومیت گفت از کجا یاد بگیرم من هیچوقت آرایش نکرده ام ارسلان ابروهایش را بالا برد و گفت شبی که در خانه ای شریفه دیدمت صورتت آرایش شده بود آنهم چه آرایش غلیظ! نازبهار سرش را پایین انداخت و شرمزده گفت آنشب رخشانه خواهر‌ مرا آرایش کرده بود ارسلان گفت خوب به هر صورت من آرایش غلیظ را دوست ندارم فردا وقتی آرایشگاه رفتی بگو خیلی ساده آماده ات بسازند فعلاً شب بخیر با رفتن ارسلان به اطاقش نازبهار خریطه ای لباسها را گرفت و دوباره به اطاق رفت خریطه را روی زمین گذاشت و‌ روی تخت دراز کشید خیلی زود خوابش برد صبح‌ با صدای اذان از خواب بیدار شد بعد از گرفتن وضو به اطاقش آمد و لباس های نمازش را پوشیده نمازش را ادا کرد بعد هم طبق معمول یک سپاره قرآن شریف تلاوت کرد که صدای دروازه را شنید از اطاق بیرون شد و گفت فکر کنم آقا ارسلان رفتند دوباره به اطاق آمد و خریطه ای لباس ها را روی تخت اش گذاشت و‌ گفت ببینم آقا ارسلان برایم چگونه لباس خریده با دیدن لباس با شوق گفت چقدر این لباس زیباست نمیدانم این آقا ارسلان برای چی بالای من اینقدر مصرف میکند اصلاً خانواده اش چرا باید فکر کنند که این آقا نامزد است اگر اینقدر به نامزد شدن علاقه دارد چرا باید دختری چون من که به چشم او یک تن فروش میایم را انتخاب کرده با این قد و چهره ای که دارد مطمین هستم هزاران دختر از خانواده های شریف و پولدار میخواهند همسرش شوند لباس را روی تخت گذاشت و از اطاق بیرون شد. ارسلان سر ساعت سه به خانه آمد و با نازبهار به سوی آرایشگاه رفتند نازبهار بعد از یک و نیم ساعت آماده از آرایشگاه بیرون شد سوار موتر ارسلان شد و به سوی خانه ای پدرش حرکت کردند وقتی به آنجا رسیدند ارسلان به سوی نازبهار دید و‌ گفت شاید امشب بعضی ها کوشش کنند حرفهای بزنند که ترا ناراحت بسازد ولی لطفاً کاری نکن که رابطه ای ما زیر سوال برود جز پدر و مادرم هر کسی برایت چیزی گفت جوابش را بده فهمیدی؟ نازبهار که نمیدانست منظور ارسلان کی ها است گفت بلی فهمیدم ارسلان لبخندی زد و‌ گفت آفرین خانم کوچک حالا پیاده شو داخل برویم با هم داخل خانه رفتند مادر ارسلان با روی خوش از آندو پذیرایی کرد و با هم به اطاق مهمان ها رفتند خانمی دیگری هم داخل اطاق بود ارسلان با دیدن او نزدیکش رفت و دستش را بوسیده گفت خوش آمدید خاله جان خاله اش به سوی نازبهار دید و با طعنه گفت خوش آمدم اما میبینم عمر خوشی هایم کوتاه است ارسلان که معنی حرفی خاله اش را میفهمید بی تفاوت گفت خدانکند اینگونه نگویید
نمایش همه...
2👍 1🥰 1
بار‌الهی دیگر‌از‌هیچ‌کسی‌دلگیرنیستم. ✨ هر‌آنکس‌که‌رنجی‌بخشید و‌زخمی‌زدرامی‌بخشم.🌸 لطفا‌قلبم‌را‌از‌کینه‌تهی‌گردان. 🤲🏻 به‌من‌صبر‌و‌آرامش‌عطاکن. یارب... مرا‌ببخش،‌مرا‌ببخش،‌مرا‌ببخش... و‌کمک‌کن‌که‌ببخشم. کمک‌کن‌دیگران‌هم‌مرا‌ببخشند.🤍 آمین
نمایش همه...
🥰 5 3😍 3👍 2👌 1💯 1😘 1
وقتی از همه ناامید شدی و فکر کردی که هیچ‌کس بهت اهمیت نمی‌ده، اون موقع است که خدا یه جوری کمکت می‌کنه که حتی فکرش رو هم نمی‌کردی. شاید از جایی که انتظارش رو نداری یا از کسی که اصلاً فکرش رو نمی‌کردی، ولی کمک میرسه☘
نمایش همه...
5👍 3🥰 3🎉 2👌 1😍 1💯 1😘 1
#کلام_پروردگار «وَمَا ظَلَمۡنَـٰهُمۡ وَلَـٰکِن کَانُوا۟ هُمُ ٱلظَّـٰلِمِینَ» (سوره الزخرف آیه ۷۶) ترجمه: «ما به آنان ستم نکردیم؛ بلکه آنها خود به خویشتن ستم می‌کردند.»
نمایش همه...
🥰 5🎉 4😍 3 1👌 1💯 1😘 1
از خدا می خواهم: 🍃آرامش در دلهای شما جاودان گردد، 🍃لبخند بر لبان شما جاری باشد، 🍃سلامتی در وجود شما موج زند 🍃و موفقیت قرین زندگی تان باشد. 🕋❤️
نمایش همه...
🥰 4👍 3 3😍 3👌 1💯 1😘 1