🌕 This woven kingdom 🌙
ترجمه کتاب پادشاهی بافته شده⭐ حرفی، نظری چیزی داشتید میتونید باهامون درمیون بذارید مترجم: یاس https://t.me/HarfinoBot?start=1e6fc3ea190ba2e مترجم:پری https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1674344-UQYB7DH
نمایش بیشتر742
مشترکین
-124 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
+32030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#فصل21
#پارت136
آلیزه به سمت بانو هودا رفت و دورش آرام چرخید و لباس را از هر زاویهای که میتوانست با دقت بررسی کرد.
طولی نکشید که آلیزه متوجه شد که چرا بانو هدی به هیچکس همچین فرصتی را با لباسهایش نداده بود.
در عرض چند دقیقه ملاقات با زن جوان، در واقع، آلیزه تقریباً همه چیزهایی را که باید میفهمید، فهمیده بود.
در واقع، فهمیدنش آرامش بخش بود.
بانو هودا گفت:"من درست مثل یه شیر دریاییِ بسته شده نیستم؟ با هر لباسی احمق به نظر میرسم، میبینی؟ من یا وَرقلمبیدهم یا لاغر مردنیم؛ یه خوک آراسته تو دمپاییِ ابریشمی. میتونستم به سیرک برم و به جرات میتونم بگم که همونجا منو نگه میداشتن."
او خندید.
"قسم می خورم بعضی وقتا فکر می کنم که مامانم این کار رو از قصد انجام میده، فقط برای اینکه ناراحتم کنه..."
آلیزه با تندی گفت:"منو ببخشین."
بانو هودا حرفش را قطع کرد، هر چند که دهانش از تعجب باز مانده بود. آلیزه نمی توانست سرزنشش کند.
یک نقابپوش صرفا یک رده بالاتر از پست ترین طبقه جامعه بود. آلیزه به سختی می توانست جسارت و گستاخیاش را باور کند.
احساس کرد گونه هایش سرخ شده است.
آلیزه دوباره اما این بار آرام گفت:"واقعا منو ببخشین. قصدم این نبود که بی ادب باشم. فقط برای این بود که تموم شب بی صدا گوش دادم در حالی که شما خودتون و قیافهتون رو تحقیر کردین، و نگران شدم که سکوتم رو به عنوان تایید حرفهاتون اشتباه بگیرین. لطفا بذاریت که منظورم را بدون ابهام واضح کنم: انتقاداتتون نه تنها که بی انصافیه، بلکه کاملا از روی خیال خودتون ساخته شده. من ازتون خواهش می کنم که دیگه هیچوقت خودتون را با حیوونای سیرک مقایسه نکنین."
بانو هودا، بدون پلک زدن به او خیره شد، حیرتش به اوج خودش رسیده بود. زن جوان در برابر دلهره بزرگ علیزه چیزی نگفت.
آلیزه لرزشی عصبی را حس کرد.
به آرامی گفت: "می ترسم که شما رو شوکه کرده باشم. اما تا اونجا که می تونم بگم، چهرهتون شبیه یه الههست. اینکه شما کاملا متقاعد شدین وگرنه فقط به من میگه که شما با کار لباس دوزهای بی تفاوتی که وقت نزاشتن تا فرم بدنتون رو بررسی کنن، آسیب دیدین. و من به جرات می گم که راه حل مشکلاتتون خیلی سادهست."
❤ 16
#فصل21
#پارت135
🌕بیست و یک
آتش خروشان با شادی در شومینه ترق تروق میکرد، در واقع آنقدر شادمانه که آلیزه به کندههای سوخته حسادت میکرد .
حتی بعد از سه ساعت - نگاهی به ساعت انداخت، درست بعد از نیمه شب بود - ایستادن در اتاقی گرم و نرم، نتوانسته بود که سرما را از بدنش بیرون بکشد.
حالا با ولع زبانه کشیدن شعله های آتش بر روی چوبهای سوخته را تماشا میکرد و بعد با خستگی چشمهایش را بست.
صدای سوختن هیزم آرامش بخش بود، و همچنین عجیب، چون صدای ترق و تروقش بسیار شبیه صدای حرکت آب بود.
اگر نمیدانست که کنارش آتش است، آلیزه فکر میکرد که در عوض به صدای چک چک بارانی ملایم گوش میدهد.
انگار که ریتمی بریده بریده به سقف اتاق زیر شیروانیاش ضربه می زند.
چقدر عجیب بود، فکر کرد که این عناصر اساسا متفاوت چقدر می توانند یکسان و شبیه به هم به نظر برسند.
آلیزه چند دقیقه منتظر بود تا بانو هودا لباس دیگری را بپوشد، اما اصلا به این انتظار اهمیتی نمی داد، چون همنشینی کنار آتش خوب بود و شب به اندازه کافی دلپذیر و مطبوع بود.
بانو هودا حتما غافلگیر شده بود.
آلیزه صدای غژغژ در را شنید و چشمهایش را باز کرد و به سرعت ایستاد.
زن جوان مورد نظر، حالا با لباسی وارد اتاق شد که آلیزه می توانست امیدوار باشد که آخرین لباس برای امتحان کردن در این شب باشد.
بانو هودا اصرار داشت که همه لباسها را در کمد لباسهایش امتحان کند، همه برای اثبات نکتهای که ساعتها پیش گفته شده بود.
خدای من، اما این لباس واقعا زشت بود.
بانو هودا با اشاره به الیزه گفت:" ببین .می بینی؟ فقط از روی حالت فَکت می تونم بگم که ازش متنفری و چقدر حق داری که همچین چیز نفرتانگیزی رو تحقیر کنی. می بینی با من چی کار می کنن؟ چطوری مجبور می شم رنج بکشم؟"
❤ 11
#فصل20
#پارت132
🌕بیست
شب خیلی زود فرا رسیده بود.
کامران روی تختش دراز کشیده بود و اخم کرده بود و ملحفه قرمز رنگی دور پاهایش انداخته بود. چشمهایش باز بود و به جایی خیره شده بود و بدنش مثل اینکه در حمام خون فرو رفته باشد سست بود.
قسمتی از یک حالت دراماتیک بود.
دریایی از ابریشم قرمز تیره که احاطهاش کرده بود، به تمجید و تحسین از رنگ برنزی پوستش میپرداخت.
درخشش طلایی چراغهایی که به طرز ماهرانهای چیده شده بودند، خطوط بدنش را بیشتر شکل میدادند و او را بیشتر بهعنوان یک مجسمه نشان میدادند تا موجودی زنده.
اما در آن صورت کامران حتی اگر حوصله امتحانش را هم داشت متوجه چنین چیزهایی نمی شد.
این ملحفهها و چراغها را خودش انتخاب نکرده بود.
لباس های درون کمدش یا وسایل اتاقش را انتخاب نکرده بود. تنها چیزی که واقعا متعلق به خودش بود، شمشیرهایش بود که خودش ساخته بود و همیشه با خودش حمل می کرد.
همه چیزهای دیگر در زندگیاش میراثی بودند.
هر فنجان، هر جواهر، هر سگک و چکمه ای با یک بها و انتظاری به او تعلق میگرفت.
یک میراث.
از کامران خواسته نشده بود که انتخاب کند.
در عوض، به او دستور داده شده بود که اطاعت کند، چیزی که قبلا هرگز ظلم به نظر نمیرسید، چون زندگیاش چندان سخت نبود.
قطعا کشمکش هایی داشت، اما کامران تمایلی به افسانهها و داستان پریان نداشت.
آنقدر فریب نمیخورد که تصور کند ممکن است به عنوان یک دهقان شادتر باشد، و همچنین آرزوی زندگیای متواضعانه با زنی معمولی و هوش ضعیف را هم نداشت.
زندگیاش قبلا هرگز زیر سوال نمیرفت، چون که قبلا هیچوقت محدودش نکرده بود.
هیچ چیزی نمی خواست و برای همین تمایلی نداشت که خودش را در معرض تجربه خواستن و آرزو کردن قرار دهد، زیرا آرزو کردن سرگرمی مردان فقیرتر بود، مردانی که تنها سلاحشان در برابر ستم و ظلم دنیا، تخیلاتشان بود.
کامران چیزی نمی خواست.
به غذا اهمیت چندانی نمی داد، چون همیشه فراوان بوده.
اشیاء مادی را با تحقیر نگاه میکرد، چون چیزی کمیاب یا غیر معمول نبودند.
طلا، جواهرات، منحصربهفردترین اشیای روی زمین، حتی اگر اهمیت کمی به آنها میداد، فقط باید به هازان میگفت، و همه چیزهایی را که میخواست تهیه میشد.
اما همچین چیزهای کوچک چه ارزشی داشتند؟ چه کسی را میخواست با وسایلهای تزئینی و زیورآلات تحت تاثیر قرار بدهد؟
هیچکس.
❤ 9🔥 3
#فصل20
#پارت134
سرویس چایخوری ساده چند ساعت در همانجا رها شده بود: قوری نقرهای، دو لیوان کوتاه چای، کاسهای مسی پر از حبههای قند تازه بریده شده. حتی یک بشقاب کوچک رنگ آمیزی شده بود که مملو از خرما بود.
کامران فنجانش را از روی سینی برداشت و در دستش وزن کرد. ظرف شیشه ای از کف دستش بزرگتر نبود و کمی شبیه ساعت شنی بود.
بدون دسته بود و به این معنی بود که باید یه لبهاش را میگرفت.
فنجان را در مشتش گرفت و انگشتهایش را دور بدنه کوچکش حلقه کرد.
در این فکر بود که باید کمی فشار بیشتری وارد کند، باید ظرف ظریف نوشیدنی را در دستش خرد کند یا نه و ممکن است شیشه بشکند و پوستش را پاره کند؟
فکر کرد که ممکن است درد برایش مفید باشد.
آهی کشید.
با احتیاط لیوان را روی سینی گذاشت.
شاهزاده یک فنجان چای سرد برای خودش ریخت، یک حبه قند را بین دندان هایش گذاشت و نوشیدنی را در یک حرکت سر کشید.
مایع تلخی که فقط با خرده ریزهای حبه قند تلخیاش گرفته شده بود، به آرامی روی زبانش حل شد.
قطرهای چای را از روی لب هایش لیسید، فنجان کوتاه را دوباره پر کرد و به آرامی در اتاقش قدم زد.
کامران پشت پنجره مکث کرد و مدتی به ماه خیره شد. دومین فنجان چای سرد را سر کشید.
ساعت نزدیک به دو نیمه شب بود، اما کامران امیدی به خواب نداشت. جرات نمی کرد چشمهایش را ببندد. می ترسید اگر بخوابد چه چیزی را میبیند. چه کابوس هایی ممکن است او را در شب آزار بدهد.
واقعا تقصیر خودش بود.
نخواسته بود که جزئیات را بداند. نمی خواست بداند که آنها چطور دنببالش آمده اند. نمی خواست وقتی که این کار انجام شد به هشدار بدهند.
البته چیزی که کامران متوجه نشده بود این بود که سپردن چنین جزئیاتی به تخلیش چقدر بدتر از این بود.
نفس عمیقی کشید.
و ناگهان از صدای ضربات خشمگینی که به در اتاقش کوبیده میشد، متعجب شد.
پایان فصل بیستم
❤ 9🔥 6
#فصل20
#پارت133
از گفتگو نفرت داشت، چون همیشه تعداد زیادی ملاقات کننده، دعوتنامههای بیپایان و صدها هزار نفر - اگر نگوییم میلیونها - در سراسر امپراتوری وجود داشت که میخواستند با او صحبت کنند.
زنها...
کمتر از هرچیزی آرزوی زنها را داشت.
چون در قراری که بدون شک انجام میشد چه جاذبهای وجود داشت؟
هر زن واجد شرایطی که تا به حال ملاقاتش کرده بود، خوشحال میشد اگر او را بدست میآورد، حتی اگر کامران را بسیار نالایق می دیدند.
زنان شاید بزرگترین آفتش بودند.
آنها تعقیبش می کردند و هر وقت که شاه به او دستور میداد که به آنها اجازه توجیه بدهد، با او صحبت میکردند.
حتی از خاطرات حضورهای کمیابش در دربار و رویدادهایی که حضورش لازم بود، به خودش می لرزید.
او توسط زیباییهای بدلی، میل و اشتیاقهای وانمود شده، تحت فشار بود.
کامران حماقت لازم را برای خواستن کسی که فقط به دنبال پول، قدرت و جایگاهش باشد را نداشت.
همین فکر او را پر از نفرت کرد.
موقعی بود که فکر میکرد فراتر از جامعهاش را برای همنشینی ببیند، اما خیلی زود برایش معلوم شد که هیچوقت با زنی بیسواد کنار نمیآید و برای همین هیچوقت نمیتواند فراتر از هم سن و سال هایش را نگاه کند.
کامران نمیتوانست با آدم کودنی در هر دورهای کنار بیاید.
حتی فوقالعادهترین زیبایی هم نمیتوانست نادانی را در ذهنش جبران کند.
این درس را در اولین دوره جوانیاش به خوبی یاد گرفته بود، موقعی که به اندازه کافی احمق بود که فقط شخصی را با چهرهای زیبا را پذیرفت.
از آن موقع، کامران بارها و بارها از زنان جوانی که توسط محافظان چاپلوسشان به او تحمیل شده بودند، نا امید شده بود.
از آنجایی که زمان نامحدودی را برای رد کردن آنهمه زن را نداشت، و هرگز هم بدست نمیآورد، بلافاصله هر توقعی را که ممکن بود در مورد ازدواج داشته باشد، از بین برده بود.
نادیده گرفتن امکان خوشبختی خودش، پذیرش سرنوشتش را آسان کرده بود: اینکه پادشاه - و مادرش - مناسب ترین عروس را برایش انتخاب کنند.
حتی برای شریک زندگی هم یاد گرفته بود که چیزی نخواهد و امیدی نداشته باشد، در عوض خودش را به چیزی که اجتناب ناپذیر به نظر می رسید تسلیم کند.
وظیفه.
پس خیلی بد بود که تنها هدف و اولین آرزوی مرد جوان، حالا بود - به ساعت نگاه کرد - بله، مطمئنا تقریبا مرده.
کامران خودش را از رختخواب بیرون کشید و لباسی پوشی و به سمت سینی چایی رفت که قبلا وزیرش گذاشته بود.
❤ 10🔥 4
#فصل_19
#پارت_131
"خب؟ بیا داخل." سنا خانم گفت و او را جلو کشید، "بیرون تا حد مرگ سرده و تو داری با تلف کردن وقت تمام گرمای خونه رو از بین میبری."
"بله، حق با شماست، ببخشید خانم."
آلیزه به سرعت از چارچوب در عبور کرد، اما غریزه او را مجبور کرد در آخرین لحظه به عقب نگاه کند و چشمانش تاریکی را بررسی کنند.
پاداش این کار را گرفت.
جلوی چشمانش یک نور کوچک دیده میشد. ناگهان حرکت کرد و دوباره به گونهاش ضربه زد.
اوه...
پس تگرگ نه، بلکه یک کرم شبتاب بود! شبیه قبلی؟ چطور شانسی بود که او در بازهی زمانی کوتاهی توسط دو کرم شبتاب پیدا شود؟ فکر کرد پایین رفته...
آنجا...
چشمانش گشاد شد. درست مقابلش در یک پرچین بلند، آیا چیزی که دید یک بال زدن بود؟
آلیزه برگشت تا از کرم شبتاب سوالی بپرسد اما بیحرکت ماند و لبهایش از تعجب باز شدند.
به سختی باورش میشد.
این موجود برای دومین بار ناپدید شده بود. با ناامیدی نگاهش را به سمت سایهها برگرداند و دوباره سعی کرد از میان تاریکی ببیند.
اما دیگر چیزی ندید.
"اگه یک بار دیگه مجبورم کنی بهت بگم بیا داخل دختر، بیرونت میکنم و این قضیه تمام میشه."
آلیزه تقلا کرد و سپس بدون معطلی از در گذشت و لرزشش را خفه کرد و گرما دور بدن یخ زدهاش جمع شد.
"ببخشید خانم فکر کردم چیزی دیدم..."
سنا خانم از کنار او رد شد و در را محکم بست، نزدیک بود انگشتان آلیزه را لای در بگیرد.
"خب؟" سنا خانم گفت، "چی دیدی؟"
"هیچ" آلیزه به سرعت گفت و کیف را در بغلش گرفت، "من رو ببخشید، بریم شروع کنیم."
پایانفصلنوزده
❤ 16
#فصل_19
#پارت_131
"خب؟ بیا داخل." سنا خانم گفت و او را جلو کشید، "بیرون تا حد مرگ سرده و تو داری با تلف کردن وقت تمام گرمای خونه رو از بین میبری."
"بله، حق با شماست، ببخشید خانم."
آلیزه به سرعت از چارچوب در عبور کرد، اما غریزه او را مجبور کرد در آخرین لحظه به عقب نگاه کند و چشمانش تاریکی را بررسی کنند.
پاداش این کار را گرفت.
جلوی چشمانش یک نور کوچک دیده میشد. ناگهان حرکت کرد و دوباره به گونهاش ضربه زد.
اوه...
پس تگرگ نه، بلکه یک کرم شبتاب بود! شبیه قبلی؟ چطور شانسی بود که او در بازهی زمانی کوتاهی توسط دو کرم شبتاب پیدا شود؟ فکر کرد پایین رفته...
آنجا...
چشمانش گشاد شد. درست مقابلش در یک پرچین بلند، آیا چیزی که دید یک بال زدن بود؟
آلیزه برگشت تا از کرم شبتاب سوالی بپرسد اما بیحرکت ماند و لبهایش از تعجب باز شدند.
به سختی باورش میشد.
این موجود برای دومین بار ناپدید شده بود. با ناامیدی نگاهش را به سمت سایهها برگرداند و دوباره سعی کرد از میان تاریکی ببیند.
اما دیگر چیزی ندید.
"اگه یک بار دیگه مجبورم کنی بهت بگم بیا داخل دختر، بیرونت میکنم و این قضیه تمام میشه."
آلیزه تقلا کرد و سپس بدون معطلی از در گذشت و لرزشش را خفه کرد و گرما دور بدن یخ زدهاش جمع شد.
"ببخشید خانم فکر کردم چیزی دیدم..."
سنا خانم از کنار او رد شد و در را محکم بست، نزدیک بود انگشتان آلیزه را لای در بگیرد.
"خب؟" سنا خانم گفت، "چی دیدی؟"
"هیچ" آلیزه به سرعت گفت و کیف را در بغلش گرفت، "من رو ببخشید، بریم شروع کنیم."
پایانفصلنوزده
#فصل_19
#پارت_130
آلیزه قبل از اینکه دو بار به در چوبی باشکوه بزند پاهایش را به زمین کوبید. به این فکر کرد که میتواند مقداری از درآمد جدیدش را برای خرید یک پارچهی پشمی برای یک کت زمستانی مناسب استفاده کند.
شاید حتی یک کلاه.
آلیزه کیف فرشیاش را روی پاهایش کشید و دستانش را محکم روی سینهاش جمع کرد. بی حرکت ماندن در این هوا بسیار دردناک بود. درست است که همیشه به طور غیر طبیعی سردش بود، اما واقعا یک شب سرد غیر معمول بود. به چشمانداز حیرتانگیز محلهی فولاد نگاه کرد که انعکاس آن به صورت تسکینآمیزی زیر آسمان شب نمایان بود.
آلیزه میدانست که فرزند نامشروعی در چنین خانه نجیبی به ندرت بزرگ میشود، اما میگفتند که سفیر لوژان مردی غیرعادیست و در کنار دیگر فرزندانش به طور مرتب از خانم هودا مراقبت کرده است. آلیزه اگرچه به درست بودن این شایعه شک داشت، اما در هر حال به آن توجه نکرد. او هرگز خانم هودا را ملاقات نکرده بود و فکر نمیکرد که نظرات ناآگاهانهاش در مورد این موضوع، تفاوت زیادی در حقایق ایجاد کند، همانطور که به نظر میرسید:
آلیزه خوش شانس بود که به اینجا آمده است.
خانم هودا آنقدر سخاوتمند بود که پیشپرداختها را از قبل داده بود و حتی از طریق خدمتکار خانم هودا، زنی به نام بهار*، که یک بار آلیزه را در میدان متوقف کرده بود تا از لباسش تعریف کند، این پیش پرداخت را گرفته بود. آلیزه در آنجا فرصتی دید و آن را هدر نداده بود. به سرعت زن جوان را در جریان گذاشت که در اوقات فراغت خود خیاطی میکند و چنین خدماتی را با قیمتهای عالی انجام میدهد. مدت زیادی از آن نگذشته بود که او نامزد کرد و از آلیزه خواست تا لباس عروسیاش را بدوزد، که خانم او، یعنی هودا خانم، در آن مراسم از آن تعریف کرده بود.
آلیزه نفس عمیقی کشید. برای رسیدن به این لحظه سخت تلاش کرده بود و نمیخواست آن را از دست بدهد.
یک بار دیگر به در زد، کمی محکمتر و این بار، بلافاصله باز شد.
"آره دختر همون بار اول هم شنیدم،" سنا خانم با کج خلقی گفت، "بیا داخل."
"عصر بخیر خانم من فقط...اوه" آلیزه گفت و سپس ساکت شد. چیزی شبیه سنگریزه به گونهاش خورد، به بالا نگاه کرد و آسمان صاف را برای تگرگ بررسی کرد.
° پی نوشت °
*Bahar
❤ 16
#فصل_19
#پارت_129
مدام دختر را تهدید میکرد، از کارهای بینقصش ایراد میگرفت و از آلیزه میخواست آنها را دوباره و دوباره انجام دهد، سپس، بدون هیچ دلیل آشکاری، به یک خدمتکار سطح پایین در خانه اجازه میداد که یک ملاقات پانزده دقیقهای با یک مهمان مشکوک داشته باشد.
آلیزه نمیدانست با آن زن چه کند.
متوجه شد که تفکراتش عجیب است، اندیشیدن در مورد رفتارهای یک خانهدار که بدون شک حتی برای خودش هم عجیب بودهاند، اما امروز عصر آرامتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد و باعث شد دستانش از سرمای بیش از حد تکان بخورند. ترس خزنده اما قابل اعتماد آلیزه از تاریکی در چند دقیقه آخر ناراحت کننده به نظر میرسید و با توجه به اینکه امشب حواسش را باید خیلی کمتر از شبهای قبل منحرف کند، نیاز داشت افکارش را ثابت نگه دارد و هوشیاریاش را حفظ کند.
رسیدن به این مرحلهی آخر سختتر از آن چیزی بود که انتظار داشت. آلیزه هنگام حرکت احساس تنبلی میکرد و چشمانش حتی با وجود ضربههای بیوقفهی سرمای زمستانی به گونههایش میخواستند بسته شوند. آمنه خانم پس از دیدار امید، دختر را تا جایی که توان داشت به کار گرفته بود و یک عمل سخاوتمندانه را با تنبیهی سریع خنثی کرد. انگار خانهدار خوشحالی آلیزه را احساس کرد و این کار را برای خودش واجب میدانست که دختر را از چنین تصورات و توهماتی دور کند.
و جای تاسف داشت که آمنه خانم تقریبا به هدف خود رسیده بود.
در پایان روز کاری، آلیزه به قدری در خستگی غرق شده بود که وقتی از کنار پنجره رد و متوجه تاریکی هوا شد، متعجب شد. بیشتر روز را در طبقات بالایی بود و به سختی متوجه تابیدن خورشید به افق میشد و حتی حالا که از یک حوض سنگفرش شده به سمت دیگری میرفت، نمیتوانست بفهمد روز چطور تمام شد یا برای چه خوشحال شده بود.
درخشش و شادی دیدار با امید پس از ساعتها زحمت بدنی محو شده بود و با از دست دادن آن کرم شبتاب، اندوهش بدتر شده بود. آلیزه فقط زمانی که حشره رفته بود متوجه شد که امید توخالی به خود داده است. از دست دادن ناگهانی و کامل آن موجود باعث شد که فکر کند کرم شبتاب او را اشتباهی پیدا کرده و پس از پی بردن به خطای خود، شروع به جستجوی فردی تازه کرده است.
حیف شد، زیرا آلیزه مشتاقانه منتظر دیدار صاحبش بود.
پیاده روی از عمارت بز تا میدان فولاد ناگهان به پایان رسید. او آنقدر در افکار خود غرق شده بود که نمیدانست چقدر سریع مسافت را طی کرده است. روحیهاش با چشمانداز گرما و روشنایی روشن شد و مشتاقانه به سمت ورودی خدمتکاران رفت.
❤ 19👍 1
دوستان سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه🤍
یه موضوعی بود گفتم باهاتون درمیون بذارم
بچهها راجب داستان، ما خودمون هم بابت درگیریهای درسی و زندگی هنوز تکمیل نخوندیم که ببینیم چطوره
من خیلی جاها خوندم که میگن طاهره مافی معمولا زمان میبره تا داستانهاش بیفته رو دور
راجب اساطیر هم قبلا گفتم، به نظر من نویسنده صرفا از شخصیت اساطیر ایرانی الهام گرفته و خودشون رو عینا وارد داستان نکرده، (مثلا آره شنیدم که ضحاک شخصیت خوبی داره توی داستان) که هرجا ببینیم تناقضی با اساطیر ایرانی وجود داره در حد توان و اطلاعاتمون شما رو در جریان اصل ماجرا قرار میدیم
به هرحال همه ایرانیم و تعصبمون روی تاریخ و فرهنگمون به نوبهی خودمون قویه و مطمئن باشید هیچچیزی نمیتونه ابهت شاهنامه و شخصیتهای اون رو زیر سوال ببره
صرفا اینجا میخوایم کتابی بخونیم که با تغییرات از این اساطیر اسم برده، امیدواریم داستان بهترین رویه رو به خودش بگیره و همه لذت کافی رو ببریم
مرسی که وقت گذاشتید و خوندید و مرسی به خاطر حمایت و همراهیتون🤍❤️
❤ 39👍 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.