cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کــانال رسـمے فاطمه رسولیاט

فانتوم : pdf وقتی آینه ها دروغ می گویند : در حال تایپ ... بهت گفته بودم غمگینم : در حال تایپ ...( در دست چاپ) ناشناس من : http://t.me/NoChatRobot?start=sc-qo4ZvfjPlh ⛔ هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است و پیگرد و مجازات قانونی دارد ⛔

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
651
مشترکین
-724 ساعت
-387 روز
+4930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
پسر عموی لاتی که تازه از زندان ازاد شده کسی که تمام فامیل از او متنفر بودن حالا من رو میخواست و به هر طریقی منو بدست می اورد حتی.....🔞💦 https://t.me/+MOSIuxFbnws5N2M0 - ت...تکین! بعد از مکثی پوزخند میزند: - بعد از این همه سال اولین باره اسممو از دهنت میشنوم! سرم را بیشتر به تشک فشار میدهم، دستش روی هوا می‌ایستد. همراه نفس عمیقش دستش را پس میکشد: - کی میخوای آدم بشی؟ او بود که یک حیوان به تمام معنا بود، خنده‌ام میگیرد از حرفش! صدایش عصبیست و کمی بلند شده: - باتوام! دلم پیچ میخورد، این حرفا آخرت خوبی نداشتند. می.ترسیدم در این نصف شب آبرو ریزی کند، میترسیدم شروع به داد و هوار کند یا... سعی میکنم صدای لرزانم را صاف کنم: - بقیه خوابن! - قرار بود یه فرصت بدم آدم بشی ولی انگاری یه غلط اضافه کردم! صدایش چشم‌هایش و اخم‌های درهم رفته‌اش و بدتر از آن گردن کلفت و بازوهایی که پنج برابر بازوی من بود باعث شده بود از ترس به نفس نفس بیوفتم! دستانش را کنار سرم میگذارد و من از ترس فلج شده ام وقتی باز هم لب های کلفتش من را میبوسد و..... ❌تمام بچگیم با ترس از اون گذشت تا وقتی که از زندان ازاد شدوبه هرطریقی منو میخواست... https://t.me/+MOSIuxFbnws5N2M0 • صبح پاک کن 🩵
نمایش همه...
Repost from N/a
عاشق‌ رمان های تخیلی🔮و‌خون‌آشامی🧛هستی؛ ولی همه ی رمانای این سبک و خوندی و یا پیدا نمیکنی 😪بدو بیا که بهترین رمان تخیلی رو اوردم برات. دختری که نصف شب میزنه به سرش و میخواسته بره جنگل اونم نه هرجنگلی یه جنگل خاص، دوستاش که میدونستن که یکی از رفیقاشون عاشق دوستشونه نقشه میکشن که این دوتارو تنهایی بفرستن اونجا و داخل جنگل چیزی رو میبینن که.. #تخیلی_هیجانی_عاشقانه🔞🫦 #تکه_ای_از_پارت_رمان📘 همینجوری که راه میرفتیم #چهارتا تا چشم دیدم تو #تاریکی که برق میزدند ترسیدم؛ ولی نشون ندادم. خیلی آروم گفتم: میبینی؟ حسام: چیو؟! مهسا : آروم حرف بزن #نشنون. حسام : کیا! با #چشام به اون طرف اشاره کردم حسامم به اون سمت نگاه کرد یکم #دقت کرد و گفت: فکر نکنم #چیزی باشه. دستمو گرفت و منو به سمت #مخالف برد؛ ولی حس میکردم یکی #دنبالمونه برگشتم ببینم کیه که یهو ... https://t.me/+ouEseQ-IcUU5NmFh 8صبح
نمایش همه...
Repost from N/a
لیستی از خفن‌ترین رمان‌های برتر انتخاب شده مخصوص رمانخوان‌های حرفه‌ای😁👇🏼 رمان خفن رمان‌های درجه‌یک رمان‌های عاشقانه و خاص رمان‌هایی با قلم‌گیرایِ نویسنده‌های کاردرست رمان‌هایی که هیچ کجا مثلشو پیدا نخواهید کرد فرصت عضویت محدود فقط برای 50نفر اول❌ 12p
نمایش همه...
Repost from N/a
#بزرگسال و فرا طبیعی 😲 نیوشا کاراگاهی که از پرونده های کسل کننده خسته شده‌ پرونده هایی بهش میدن که خشن و فرا طبیعیه! با موجوداتی رو به رو میشه که تو خوابم فکر نمیکرد وجود داشته باشن! وقتی شاهزادع اجنه با   موجود خاص ما درگیر میشه اتفاقاتی میفته که؛ https://t.me/+zWlP0bt8AkFjNGI0
نمایش همه...
Repost from N/a
- بس کن....ولمممم کن.....🔞💯 خودش رو روی بدنم تنظیم کرد و با لذت گفت: - ولت کنم؟ تازه میخوام دیونه ات کنم خدا خدا میکردم یه نفر فقط به طبقه بالا بیاد تا صدامو بشنوه.... دیوانه وار و پر از نیاز جای جای بدنم گاز می‌گرفت و می بوسید.... - دختر تو محشرییی... و با فرو کردن چیزی درونم جیغی پر از درد کشیدم که.... https://t.me/+VcprTsEcFwNlMTI0 https://t.me/+VcprTsEcFwNlMTI0 #ارتوتیک💦 #عاشقانه_رازآلود‼️
نمایش همه...
💗 🌸💗 💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 #وقتی_آینهها_دروغ_میگویند #part198 همانطور که به زور خوراکی های مختلف را در دهانم می چپاند ، پرسید : _ نگفتی ها ... چیشده ؟ با هزار زور و زحمت آن حجم از خوراکی های درون دهانم را قورت دادم و گفتم : _ میشه یه لیوان آب بهم بدی اول ؟ بی حرف بلند شده و به آشپزخانه میرود ‌و همراه لیوان آبی بر میگردد . قلوپ قلوپ آب را می نوشتم و به چشمان منتظر فرهاد نگاه میکنم . آب که تمام میشود ، لیوان را در دو دستم مقابل زانو هایم نگه داشته و به لبه های طلایی رنگش نگاه میکنم . _ با آرامیس رفتیم دکتر . _ چرا ؟ مریض شده ؟ _ نه نه ... نیم نگاهی روانه اش کرده و برایش قضیه را از سیر تا پیاز تعریف می کنم و او صبورانه به حرف هایم گوش می‌دهد. _ اینکه خیلی خوبه ! پیش دکترای دیگه هم برو . بزار خودش انتخاب کنه . وقتی ببینه همه یک چیز رو میگن خودش هم راضی میشه . سرم را پایین می اندازم و زیر لب می گویم : _ اره اما گفته طلاق میگیره ... اخمش را حتی بدون نیاز به نگاه کردن به صورتش نیز احساس میکنم. _ یعنی دوست نداری طلاق بگیره ؟ با تعجب سرم را بالا می آورم . _ فرهاد ؟ تو که انقدر بی منطق نبودی ! من قطعا دوست دارم از ازدواجی که توش هیچ عشق و علاقه ای نیست بیام بیرون . مسئله اینه که چطور میخوام مهریه ش رو پرداخت کنم . اگه بخواد طلاق بگیره ، مهریه اش رو نمی تونم بدم و میفتم زندان و از اون بدتر . من پول عمل رو هم ندارم . با هر حرفم، قلبم بیشتر می گرفت و بیشتر به میزان بدبخت بودنم پی می‌بردم! خنده دار است ! بسی خنده دار است . ⚠️کپی ممنوع ⚠️
نمایش همه...
Repost from N/a
از همون بچگی ازش میترسیدم ، یعنی همه ازش ترس داشتند و متنفر بودند کسی به رذلی او تو فامیل نبود ولی دقیقا دست گذاشت روی من..... https://t.me/+MOSIuxFbnws5N2M0 رها از کودکی که یتیم میشود،پیش پدربزرگش توی عمارت خاندان فرامرزها زندگی میکند،همه چی خوب بود تااینکه ،سرو کله پسر عمومی کله خر لاتش که تازه از زندان ازاد شده پیدا میشه و زندگیش دست خوش اتفاقات میکنه! هرجایی میتونست من رو گیر مینداخت و بهم بی احترامی میکرد تا اینکه گفت میخواد عقدم کنه ولی من فرار کردم و اون وحشی تر از همیشه شد.... https://t.me/+MOSIuxFbnws5N2M0 • ساعت ۱۹:۳۰ پاک کن 🩵
نمایش همه...
Repost from N/a
-تنها راه همینه مریم، عقد صوری!💯🔥 _یعنی... یعنی زنت بشم؟ نزدیکم شد و درست رو به رویم ایستاد: -مگه نمی‌خوای از شر مزاحم لعنتیت خلاص بشی؟ چشمانم را متعجب تنگ کردم: _تو از کجا می‌دونی من مزاحم دارم؟ اصلاً خودش را نباخت و با بالا دادن ابرویش پوزخندی زد: _هنوز مونده منو بشناسی دخترخاله! نزدیک‌تر شد طوری که نفس‌های داغش تن سردم را به آتش می‌کشید...دستش بالا آمد و گونه‌هایم را آرام لمس کرد... https://t.me/+VcprTsEcFwNlMTI0 https://t.me/+VcprTsEcFwNlMTI0
نمایش همه...
Repost from N/a
این رمان دارای باز و بدون سانسور که مناسب هر سنی نیست🔞 https://t.me/+YBB5UEuUIxpjODQ0 https://t.me/+YBB5UEuUIxpjODQ0 -بکن این لباس سفید مسخره رو! با چشمانی وق زده نگاهش می‌کنم: _وسط عروسیمون لخت بشم؟ نگاهش گویا قندیل بسته: _گوش نکنی می‌گم همه رو به رگبار گلوله ببندن. کتش را کنار زده و هفت تیرش را نشانم می‌دهد... خدای من اینجا چه خبر بود؟! https://t.me/+YBB5UEuUIxpjODQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
_ هر ضربه رو بلند می‌شماری . شیر فهم شد ؟ 🙈❌ و ناگهان #کمربند را بالا برده و محکم بر تنم می کوبد . درد همچون جریان برقی در سلول های #بدنم میپیچد . از شدت درد و #حقارت زیر گریه میزنم . چه بلایی سر گیلداد مهربانم آمده بود ؟ پانزدهمین #ضربه بود که بالاخره کمربند را گوشه ای انداخت و بر دو زانویش خم شد و روی به رویم بر زمین نشست . حالت #چشمانش تغییر کرده بودند . خشم جایش را به نگرانی داده بود . #محکم با دو دستش موهایش را #چنگ زد و گفت : وای من چی کردم ... ویشکا ؟ دخترم ؟ یچیزی بگو . حالت خوبه ؟ ... https://t.me/+2UGoIlL4swkxYzY8
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.