cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمانکده رز🌹

دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
426
مشترکین
+124 ساعت
-47 روز
+130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

نادر به تالار بزرگی درآمد که در آن ، پنجاه تن از دختران هندی که هر یک از آنان ، برای دلربائی از نادر ، در آرایش و پوشش خود نهایت دقت را بخرج داده بودند ، دختران که در اوج و نهایت جوانی و زیبائی و خوش اندامی بودند و در دو صف مرتب منتطر ورود نادر بودند ناگهان خود را در مقابل مردی یافتند بلند قد و بسیار تنومند و با چهره و سیمائی بشدت مردانه ، با ریشی کوتاه و چهره ای آفتاب سوخته و چشمانی نافذ و گیرا که هر زنی را در حالتی از ترس و شیفتگی قرار می داد ، در میان دختران هم مسلمان دیده می شد و هم هندو  و هم ترسا (مسیحی)     هنگامیکه نادر از مقابل یکایک آنان میگذشت دختران سرها را به زیر می انداختند ، هنگامیکه نادر به انتهای صف رسید رو به خواجه باشی کرد و پرسید ، پدران و مادران این زیبا رویان چه کسانی هستند و والدین آنها چگونه اجازه داده اند که به اینجا بیایند ، خواجه باشی گفت ، اینها همه بزرگ زادگان هند هستند که بدون هیچ فشار و اجباری و با میل و رغبت خود برای دیدن شاهنشاه بزرگ ایران ، مشتاقانه به اینجا آمده اند      در میان دختران ، فقط یکی از آنان بدون اینکه سرش را به پائین بیندازد با چشمان سیاه و جادوگر خود ، با گردنی افراشته و دلیری شگفت آوری ، مستقیم در چشمان نادر می نگریست ، نادر از این گستاخی خوشش آمده بود و از خواجه باشی از پدر دختر پرسید ، خواجه باشی کُرنِش و تعظیمی کرد و گفت     قربان ، او دختر راچیو تانه است ، ناگهان دختر با همان استواری و گردن فرازی رو به نادر کرد و گفت ، من دختر راچیوتانه هستم ولی دختر نیستم و شوهر دارم ، نادر گفت عجیب است چقدر روان به فارسی صحبت می کنید ، خواجه باشی وقتی صحبت های دختر را شنید خشمگین شد و دست خود را بالا برد تا با نواختن سیلی ، دخترک را تنبیه کند که ناگهان دخترک ، دست خود را به جهت دفاع از خود بالا آورد که ناگهان برق دشنه کوچک و تیزی در میان لباس دختر نمایان شد ، خواجه باشی که برق خنجر را دید برای حفاظت از نادر ، خود را میان دختر و نادر حائل کرد تا میان آنان فاصله ایجاد شده و آسیبی به نادر نرسد     نادر که اینگونه دید ، رو به خواجه باشی کرد و گفت ، شما چگونه اینها را بازرسی کرده اید که نفهمیدید این دختر مسلح است ، آیا می دانی سزای کسی که بر روی من خنجر بکشد و کسانیکه علیه من دسیسه و توطئه نمایند چیست ، زبان خواجه باشی بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید      @romankadehRose
نمایش همه...
از آنسو نظام الملک که از مخفیگاه سیدنیازخان و علی محمدخان آگاه بود بهمراه سواران ایرانی که به مُلَبّس به لباس هندیان بودند به پناهگاه آنان رسیدند ، نظام الملک به تنهائی ، پای بدرون گذاشت و با عنوان اینکه مخفیگاه آنان ، دیگر امنیت ندارد رو به آنان کرد و با سراسیمگی گفت ، زود بلند شوید و با من و سربازانی که همراه من هستند بیائید تا بجای امنی که در نظر دارم پنهانتان کنم ، زیرا هر لحظه ممکن است سربازان ایرانی از راه برسند ، سید نیاز خان و علی محمد خان که توسط افرادشان تحت محافظت شدید قرار داشتند فریب خوردند و نیروهای خود را مرخص و خود بدون شلیک حتی یک گلوله ، بهمراه نظام الملک از مخفیگاه خود بیرون آمدند و بهمراه نظام الملک و سربازان بظاهر هموطن خود ، براه افتادند     سید نیازخان و علی محمدخان تا مسافتی آسوده دل راه پیمودند ولی پس از مدت کوتاهی متوجه شدند فریب خورده اند و پس از آن ، شروع به فحاشی به نظام الملک نمودند ولی دیگر دیر شده بود و مرغ از قفس پریده بود ، نظام الملک رو به آنان گفت ، به شما و پدرانتان از عمق جانم ارادت داشته و دارم ولی چه کنم ، فرمان پادشاه است که برای جلوگیری از خونریزی بیشتر صادر شده است     ساعتی بعد هر دو نفر در مسجد روشن الدوله بودند ، نادر دستور داد از آنها بازجوئی و نتیجه را هر چه سریعتر به آگاهی وی برسانند ، بازجوئی بمدت چهار ساعت بدرازا کشید و شگفت آور اینکه رئیس بازجویان اینگونه نوشت و آن را تقدیم نادر کرد     *محرک اصلی شورش این دو نفر ، غیرت و حمیت ملی و حفظ ناموس شان بوده و هیچکس و هیچ منفعت مادی ، آنها را وادار به اینکار نکرده است و آنها مردانی شریف و وطن پرست هستند*     ساعتی نگذشته بود که هر دو نفر را که چشم به راه اهریمن مرگ بودند را با دستان بسته به حضور نادر آوردند ، هر دو نفر با سربلندی و وقار در مقابل نادر ایستاده بودند ولی وقتی در پرتو نور مشعل ها ، هیبت نادر را دیدند بخود لرزیدند ولی با زحمت بخود مسلط شدند ، نادر به چهره خسته و درهم شکسته آنان نگریست و سپس با احترام ویژه ای رو به آنان گفت     من به شما حق میدهم و از دلاوری و بی باکی شما لذت می برم که برای دفاع از وطن و ناموس خود کوشیده اید ، شما از نظر من ، افراد شریفی هستید ، ولی چرا این میهن پرستی تان را در دشت کرنال نشان ندادید ، وقتی پیمان نامه صلح امضاء شد ، ما میهمان شما شدیم و میهمان کشی ، رسم مردی و مردانگی نیست ، ایکاش نیروهای خود را جمع می کردید و در بیرون شهر ، دلاورانه نبرد می کردیم در آنصورت شما در چشم من قهرمانانی شایسته بودید ، در حال حاضر خیلی دلم میخواهد از گناه شما بگذرم و آزادتان کنم ولی می ترسم دوباره شورشی گسترده برپا شود ولی به پاس میهن پرستی تان هر آرزوئی دارید بگوئید تا بلافاصله انجام شود     سیدنیازخان گفت آرزویم اینست که دشمنان هند که شما هستید هر چه زودتر از خاکمان بیرون بروید ، سردارعلی محمدخان نیز گفت ، خانواده و مادر پیری دارم ، زندگی شان را تامین کنید و به ملت هند هم بگوئید تا آخرین نفس در راه آنها جنگیده ام ، دو محکوم ساعتی بعد با احترامات ویژه نظامی ، به دار آویخته شدند و در شهر دهلی سوگواریهای گسترده ای در گوشه و کنار شهر برگزار شد ، بدستور نادر ، به خانواده سردار علی محمدخان سرمایه چشمگیری اعطاء کردند تا آخر عمر محتاج کسی نباشند     پس از آرامش نسبی شهر دهلی ، نادر گروهی از افسران خود را مامور تعیین میزان دارائی های دربار هند و توانگران و ثروتمندان نامدار و برجسته آن کشور نمود زیرا نادر اهل چانه زدن نبود و میخواست سخنش فقط یک کلام باشد ، از آنطرف محمدشاه برای اینکه خسارت و غرامت جنگی کمتری بپردازد سعی در پنهانکاری و جابجا نمودن گنجینه های با ارزش و نفیس و گرانبها داشت که البته در بسیاری از موارد ، از چشمان تیزبین نادر دور نمی ماند و نادر بدون اینکه به روی خود بیاورد توسط جاسوسان کارکشته خود ، بخوبی از محل اختفاء گنج های دربار خبر داشت     روزی محمدشاه به نادر گفت ، عده ای از بزرگان هند قصد دارند که دختران خود را به عقد ازدواج سردار فاتح ایران درآورند تا از رهگذر این وصلت مبارک ، افتخار فامیلی با پادشاه پیروز ایران نصیب آنان شود ، نادر از این پیشنهاد استقبال کرد و در یکی از روزها ، خواجه باشی دربار (خواجه ها در قدیم به مردانی اطلاق می شد که در کودکی یا جوانی ، به طرز بی رحمانه ای مقطوع النسل می شدند و در کلیه دربارهای ایران و عثمانی و هند و بیشتر دنیای آن روز ، اجازه داشتند در درون حرمسراهای دربار ، رفت و آمد داشته باشند و وظیفه آنان ، انجام کارهای سنگین مربوط به حرمسرا بود که از عهده و توان زنان خارج بود) نادر را به حرمسرای دربار راهنمائی کرد تا از پنجاه نفر از دختران بزرگان هند ، یکی از آنان را بعنوان همسر خود انتخاب نماید
نمایش همه...
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار #قسمت۵۰   پس از رفتن زن جوان و سرباز ، نادر رو به محمدشاه کرد و گفت ، من خبر دارم مسبب اصلی این شورش ها که منجر به ریختن این همه خون گردیده سید نیازخان مادر به خطا و سردار علی محمد خان پست فطرت است ، شما مسلماً می دانید که من بهیچوجه از خون سربازانم نمی گذرم ، اگر حُسن نیت دارید همین حالا دستور دهید این دو نفر را همین حالا ، دست بسته در همین مسجد بحضور من بیاورند ، محمدشاه که هنوز حال خوشی نداشت رو به نظام الملک کرد و به او دستور داد الساعه (همین حالا) ، آنها را به پیشگاه نادر بیاورند     نظام الملک که میدانست سید نیازخان پسر قمرالدین وزیر است و از طرفی مطمئن بود دستگیری او که در میان جامعه هند محبوبیت داشت موجب بدنامی و مخدوش شدن وجهه و آبروی اجتماعی او خواهد شد و از طرفی هیچ سرباز هندی نیز حاضر نیست با او در جهت دستگیری سیدنیاز خان و علی محمد خان همکاری نماید شروع به بهانه جوئی کرد و گفت     همانطور که می دانید دربار هند نیروئی برای دستگیری این دو نفر در اختیار ندارد ، لذا از حضرت نادر شاه تقاضا دارم گروهی از سواران خود را بفرستد تا آنها را دستگیر نمایند ، نادر نپذیرفت و گفت این کار از وظایف شماست ، اگر من سربازان خود را برای دستگیری آنها بفرستم و مجددا درگیری و کشت و کشتار دیگری حاصل شد ، آیا شما عواقب خونبار آنرا بعهده می گیرید ، نظام الملک که در مخمصه و دو راهی بدی گرفتار شده بود با نهیب محمدشاه بخود آمد که به او می گفت ، آقای نخست وزیر چاره ای نداریم ، باید یک خون را فدای هزاران خون بنمائیم ، همین حالا بهمراه سواران اعلیحضرت نادر برو و هر دو نفر را به مسجد بیاور       نظام الملک که با فرمان محمدشاه ، از ننگ وطن فروشی و خیانت به هموطن خود رهائی یافته بود از آنجائیکه بسیار دوراندیش بود پیشنهاد کرد سواران نادر ، لباس سربازان هندی را بپوشند و به همراه وی برای دستگیری سید نیازخان و علی محمدخان حرکت کنند ، بدستور نادر ، سردار جلایر نیز در لباس و کِسوت یک سردار هندی بهمراه نظام الملک ، عازم مخفیگاه سیدنیازخان و سردار علی محمد خان گردید     در این زمان محمدشاه از نادر درخواست کرد هر چه زودتر اجساد سربازان و مردم شهر و لاشه های اسب ها و دام های مردم جمع آوری ، و بنا به آئین و سنت جاری دو طرف سوزانده و یا بخاک سپرده شود ، نادر موافقت کرد و محمدشاه از حضور نادر مرخص و به کاخ خود بازگشت     *نمونه دیگری از نظم و انضباط آهنین ارتش ایران ، در زمان نادر*     پس از رفتن محمدشاه ، فرمانده محافظان مسجد نزد نادر آمد و گفت زنی بهمراه شوهرش که ظاهرا از اشراف و افراد برجسته شهر هستند به مسجد آمده و قصد شرفیابی دارند ، نادر دستور داد آنها را بحضورش بیاورند ، دقایقی بعد ، زنی حدودا چهل ساله و شوهرش که پوشش مردم هند را به تن داشتند به حضور نادر رسیدند     در دستان زن ، جعبه زیبای جواهر کاری شده ای بود که آن را با احترام تقدیم پیش پای نادر گذاشت و گفت این جعبه بسیار با ارزش را آورده ام تا تقدیم شما کنم ، نادر درب جعبه را گشود و پس از مشاهده و رویت جواهرات داخل آن که بسیار نفیس و قیمتی بود علت این سخاوت و حاتم بخشی را از زن پرسید ، زن پاسخ داد     هنگامی که سربازان ایرانی سرگرم کشتار و غارت بودند دو تن از سربازان ایرانی با شمشیرهای خون آلود به خانه من که بهمراه شوهر و فرزندانم در گوشه ای پنهان شده بودیم آمدند ، ما از ترس نزدیک بود زَهره تَرَک (سنگ کوب) شویم ، آنها که من و فرزندانم را دیدند گفتند نترسید ، شما شورشی نیستید و ما آدم های بی گناه را نمی کشیم ، ما برای گرفتن غنیمت جنگی (لفظ مودبانه غارت و چپاول) آمده ایم ، من که از ترس می لرزیدم فورا این جعبه جواهر را که در جائی مطمئن پنهان کرده بودم آورده و به سربازان دادم ، سربازان درب جعبه را گشوده و به وارسی جواهرات گرانقیمت داخل آن مشغول شدند که ناگهان تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، آنها وقتی صدای شیپور را شنیدند بدون آنکه چیزی بگویند و چیزی بردارند فی الفور (بسرعت) جعبه را بر زمین گذارده و با سرعت بیرون رفتند ، من و همسرم که هرگز این همه نظم را باور نمی کردیم تصمیم گرفتیم به پاس سلامتی و زنده ماندن خود و بویژه فرزندانمان ، که ناشی از قدرت و نفوذ کلام شما و انضباط عجیب سربازانتان است ، تمامی این گوهرهای گرانبها را تقدیم شما کنیم ، نادر لحظه ای خاموش و اندیشمند ، زن و شوهرش را می نگریست ولی لحظه ای بعد بخود آمد و با خرسندی و خشنودی تمام ، دست در جیب خود کرد و چند سکه نادری را که در هند ضرب شده بود را به تعداد خانواده زن و شوهر بعنوان یادگاری و به رسم هدیه ، به آنان بخشید و رو به آنان گفت ، بروید و آسوده باشید  زیرا که ما میهمان شما هستیم
نمایش همه...
    گل از گل نادر شکفته شد و با صدای بلند خندید و با خوشحالی دستان خود را بر هم زد و سپس رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا تو همسر داری ، زن گفت خیر قربان ، بیوه هستم و با نخ ریسی و‌ پارچه بافی روزگار می گذرانم ، نادر سپس رو به سرباز کرد و پرسید ، تو چطور ، آیا زن داری ، پاسخ سرباز منفی بود ، دوباره نادر رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا دوست داری که این سرباز شوهر تو باشد ، زن سرخ شد و خاموش ماند و چیزی نگفت ، نادر گفت یکبار دیگر می پرسم اگر پاسخ ندادی معلوم می شود که موافقی و مجددا   سوال خود را تکرار کرد ، زن باز هم خاموش ماند ، نادر رو به سرباز کرد و گفت ، این زن را ببر و عقد کن ولی مواظب باش که او اسیر تو نیست ، همسر توست ، و بدنبال آن دست در جیب خود کرد و یک مشت سکه طلا درآورد و آنرا بعنوان مهریه به زن جوان داد و گفت این هم خرج عروسی تان ، مبارکتان باشد     محمدشاه و اطرافیانش مانند خواب زدگان ، مات و مبهوت به  با نگاه های معنی دار به یکدیگر می نگریستند و خاموش مانده بودند  
نمایش همه...
با عجز و لابه و التماس آلود بود باعث شد نادر ظرف مربا را به کناری گذارده و بیدرنگ بدون اینکه منتظر سخن دیگری از سوی محمدشاه و دیگران باشد به سردار جلایر دستور دهد فورا شیپور بازگشت و تبیره (آتش بس) را به صدا   درآوَرَند (در جنگ های قدیم نبیره فرمان حمله و تبیره فرمان آتش بس بود)     دستور نادر ، بلافاصله و در دَم (یک لحظه) با نظمی مثال زدنی اجراء شد ، نادر سپس رو به محمدشاه کرد و گفت ، من از روز اول هم به شما گفته بودم ما مدتی بعنوان میهمان و نه اشغالگر به دهلی خواهیم آمد ، آیا این درست است که پنج هزار سرباز بی سلاح من ، ناجوانمردانه در یک روز نیست و نابود شوند ، حال در بازگشت به وطن ، چه پاسخی به خانواده هایشان بدهم ، آیا دیده یا شنیده اید که سربازان‌ من تا به حال ، کالائی را با زور ، یا رایگان و مجانی ، از یک هندی گرفته باشند و یا مزاحم ناموس کسی شده باشند و تجاوزی کرده باشند ، یا سربار کسی شده و بخاطر مسئله ای ، خشونتی بخرج داده باشند     محمدشاه و همراهان که هیچ پاسخی نداشتند مدتی خاموش ماندند سپس نظام الملک گفت ، ما همگی سپاسگزار شما هستیم ولی متاسفانه گروهی نادان و جاهل ، نافرمانی کردند و آبروی پادشاه ما را بردند ، من در همین جا متعهد می شوم این اوباش را پیدا کرده و به سخت ترین شیوه ممکن ، گوشمالی و تنبیه نمایم     در بعضی کتب تاریخی ، مدت کشتار همگانی را شش ساعت و شمار کشته شدگان را نزدیک به چهل هزار نفر نوشته اند ، ولی بیشتر تاریخ نگاران به هشتاد هزار قربانی اشاره کرده اند ، جمیسن فریزر تاریخ نگار انگلیسی شمار کشته شدگان را یکصد و بیست هزار نفر ، و آبه دوکلوستره تاریخ نگار فرانسوی ، شمار کشته شدگان را یک میلیون نفر اعلام نموده که قطعا اغراق آمیز و دروغ است ولی هشتاد هزار نفر ، مقرون به صحت و به واقعیت ، نزدیک تر است     هنوز یک ساعت از فرمان آتش بس نگذشته بود که سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت سربازی یک لنگه گوشواره آورده تا بعنوان غنیمت به صندوق ارتش تحویل دهد و با توضیحاتی که داده شایسته دیدم بعرض شما برسانم ، نادر دستور دادسرباز را به حضورش بیاورند     دقایقی بعد سربازی بلند قامت و نیرومند نزد نادر آمد و پس از احترام ، بی حرکت و خاموش ایستاد ، نادر رو به وی کرد و گفت این گوشواره چیست و چرا یک لنگه است ، سرباز پاسخ داد ، به خانه ای که دو نفر شورشی در آن بودند حمله کردم و پس از درگیری کوتاهی ، هر دو را کشتم ، زن یکی از شورشیان گوشواره های زیبائی در گوش داشت ، یکی از آنها را تصاحب کردم ولی هنگامیکه زن میخواست گوشواره دومی را دربیاورد تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، فهمیدم پادشاه دستور قطع عملیات داده ، این بود که گوشواره دومی را نگرفتم و فقط با یک لنگه گوشواره به مسجد آمدم تا آن را به صندوق لشگر بدهم   محمد شاه و نظام الملک و دیگر همراهانشان که هاج و واج ، اینهمه نظم و انضباط و فرمانبری را مشاهده می کردند بهت زده و با تعجب و شگفتی ناظر این صحنه بودند و نمی دانستند چه بگویند     در این زمان مجددا سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت زن جوانی از اهالی شهر که گویا صاحب گوشواره است قصد شرفیابی دارد ، نادر دستور داد سرباز بیرون نرود و زن جوان را احضار کرد تا ببیند چه می گوید     زن جوان ، نزد نادر آمد ولی هنگامی که چشمش به محمدشاه و اطرافیانش افتاد ترسید و زبانش بند آمد ، نادر او را دلداری  داد و به او اطمینان داد که در امان است ، زن بریده بریده و با ترس و لرز چنین گفت   آن دو نفری که این سرباز کشت ، هیچ نسبتی با من نداشتند ، آنها از ترس جانشان در کوچه ، این سو و آن سو می دویدند ، من درب خانه را گشودم و به آنان پناه دادم ولی پیش از آنکه درب را ببندم این سرباز هم به درون خانه آمد ، جنگی میان آنها درگرفت و این سرباز هر دو نفر آنها را کشت و چون تصور کرد که من همسر یکی از آنان هستم از من خواست که گردنبند و گوشواره هایم را به او بدهم وگرنه با زور آنها را تصاحب مینماید ، من که نزدیک بود از ترس قالب تُهی کنم (بمیرم ، سکته کنم) بیدرنگ گوشواره هایم را یکی یکی بیرون آوردم ، ولی هنوز گوشواره دوم را درنیاورده بودم که تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، ناگهان دیدم این سرباز ، کار خود را نیمه تمام گذاشت و از خانه بیرون آمد ، من از جوانمردی او در آن آشفته بازار ، که هرگز قصد دست درازی و تجاوز به من را نداشت ، و هم از اینهمه وظیفه شناسی و نظم سربازان ایرانی ، مات و مبهوت ماندم و شرف و جان خودم را مدیون آتش بس حضرت نادر می دانم ، در حال حاضر نیز آمده ام که لنگه دیگر گوشواره خود را به شما هدیه کنم
نمایش همه...
در نقاطی از شهر از روی پشت بام ها بسوی سربازان ایرانی تیراندازی می شد که در اینصورت ، درب های خانه ها توسط سربازان شکسته و بدرون خانه ها می ریختند و تیر انداز را مثله (تکه تکه) می کردند   نادر دستور داده بود به زنان و کودکان و پیران و مردمی که صد در صد شورشی نیستند کاری نداشته باشند ولی به افراد شورشی و مشکوک بهیچوجه امان ندهند اما سواران خشمگین ، گهگاه به خانواده های شورشیان هم رحم نمی کردند و همه را می کشتند     هراس و دلهره ای عظیم همه شهر را فرا گرفته بود ، در شهر علاوه بر لاشه اسبان و پنج هزار سرباز ایرانی که روز قبل کشته شده بودند ، اجساد بی شمار شورشیان و مردم عادی تا چشم کار می کرد مشاهده می شد و دهلی ، به شهر مردگان تبدیل شده بود     خبر کشتار مردم دهلی به محمدشاه رسید و به وی گفته شد جلوی خشم نادر را گرفتن کاری دشوار است و اگر این قتل عام ها ، تا شب به درازا بینجامد حتی یکتن در دهلی زنده نخواهد ماند     بودن پنج هزار پیکر بی جان سواران ایرانی در خیابانهای دهلی کافی بود که نگذارد خشم سربازان ایرانی فروکش کند به ویژه اینکه فرمان نخست نادر ، هنوز به قوت خود باقی بود و مردان جنگی ایران تا دستور ثانوی (بعدی ، دومی) ناچار به پیروی از فرمان بودند ، به همین خاطر ، در شهر می گشتند و به هر خانه ای که مشکوک و بدگمان می شدند ریخته و کسانی را که درون خانه بودند را در دم می کشتند و خانه هایشان را آتش می زدند و یا غارت می کردند     بزرگان شهر با شتاب ، خود و خانواده هایشان را برداشته و به دربار محمدشاه و دیگر افراد برجسته دربار پناهنده شده بودند و با زاری از محمد شاه خواستند از نادر درخواست بخشش و عفو عمومی نماید     در این زمان عده زیادی از مردم شهر نیز ، دستهایشان را بر روی سرشان گذاشتند و با حالت تسلیم ، بی دفاعی خود را به سربازان ایرانی اعلام کرده و بسوی دربار محمدشاه روانه گردیدند ، محمدشاه و اطرافیانش که روحیه خود را باخته بودند دست به دامن نظام الملک (نخست وزیر و رئیس دولت محمدشاه ، که اصالتا ایرانی و ایرانی زاده بود) شدند     نظام الملک پیشنهاد کرد با توجه به اینکه نادر قبل از فرمان قتل عام ، از شما درخواست رسیدگی کرده بود و شما اعتنائی نکرده بودید ، صلاح را در این می بینم با تخت روان و همان جلال و شکوه و کبکبه و دبدبه پادشاهی ، شخصا به مسجد روشن الدوله عزیمت و از نادر ، توقف قتل عام عمومی را درخواست نمائید     چهره نادر با شنیدن گزارش ها و چند و چون شدت عمل و خشونت سواران خود که لحظه به لحظه توسط سردار جلایر به آگاهی میرسید ، روشن و خشنود نبود ، سردار جلایر احساس کرد نادر از عملکرد وی ناراضی است ، اندکی بعد نادر او را از اشتباه درآورد و گفت به افسران و فرماندهان دوازده گانه ابلاغ نمائید که از این لحظه ، چون  دیگر مقاومت قابل توجهی مشاهده نمی شود ، ضمن هوشیاری ، نرم تر با مردم رفتار نمایند و بدون بررسی و اطمینان از شورشی بودن ، کسی را نکشند     محمد شاه و همراهانش با نگرانی و دلهره ، از کاخ شاهی به راه افتادند ، صدور فرمان نادر مبنی بر نرمش بیشتر با مردم سبب شد ، در نخستین برخورد کاروان محمدشاه با گروهی از سواران ایرانی ، فرمانده گروه ، بی درنگ مردان جنگی اش را مامور حفاظت و نگهبانی و راهنمائی شاه و همراهانش نماید ، رفتار متین فرمانده ایرانی اثری نیکو داشت و نگرانی ها را از بین برد و محمد شاه ، با پشتگرمی از انضباط و نظم ارتش نادری ، به سوی مسجد روشن الدوله رهسپار شد     محمد شاه ، هنگام عبور از میدان نزدیک مسجد ، با دیدن انبوه اجساد خون آلود و پاره پاره سربازان ایرانی و مردم کوچه و بازار دهلی ، نزدیک بود تعادل روحی و جسمی خود را از دست بدهد و قالب تُهی کند (سکته کند ، بمیرد) ولی با دلداری اطرافیان و توصیه آنان مبنی بر اینکه سرنوشت مردم بدست هند ، در دستان اوست بخود مسلط شده و وارد مسجد روشن الدوله گردید     سردار جلایر بدستور نادر شخصا به پیشواز محمدشاه رفت و با احترام ویژه او را به پشت بام مسجد به حضور نادر راهنمائی کرد     محمدشاه به محض اینکه چشمش به نادر افتاد خود را روی چکمه های نادر انداخت و با گریه و با صدائی لرزان گفت ، خواهش میکنم ، امر کن و دستور بده سربازانت دست از کشتار مردم من دست بردارند ، به آنان رحم کن و مردم شهر را به من ببخشای   نادر که در این زمان در حال خوردن مربا بود با احترام ، محمدشاه را از زمین بلند کرد و ضمن دلجوئی از وی ، ظرف مربا را بسوی او دراز کرد و درخواست کرد مربا بخورد ، نظام الملک که از اینهمه خونسردی ، دچار حیرت آمیخته با ترس شده بود با آوائی لرزان گفت ، پادشاها ، چگونه این خوراکی شیرین را به ما پیشنهاد میکنید در حالیکه خون هموطنانم مانند موج های دریا به تلاطم درآمده ، دستور بدهید ما را هم با آنان بکشند ، اگر گناهی هست از ماست ، مردم مظلوم و تیره بخت که گناهی ندارند ، این سخنان که
نمایش همه...
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار #قسمت۴۹ با فریاد رعد آسای نادر ، تمامی دویست نفر گارد ویژه نادر مانند پلنگی که در بیشه ای کمین کرده ناگهان به جنبش درآمده و در چشم بهم زدنی به میان انبوه جمعیت حاضر در نزدیکی مسجد و پشت بام ها تاختند و زد و خورد خونینی درگرفت   خبر این درگیری خونین در این گوشه شهر ، به گوش سید نیازخان و سردار علی محمد خان و افرادش رسید و چون از شمار همراهان نادر که فقط دویست نفر بودند آگاهی داشتند ، با دو هزار نفر بسوی محل درگیری شتافتند ، در میانه راه نیز سیل جمعیت در حمایت از آنان ، با بیل و کلنگ و دشنه و تبر و دیلم ، به آنان پیوسته و با عده قابل توجهی با سرعت تمام و اندک مدتی ، به مقابله با گارد ویژه نادر برخاستند   آوای شلیک تفنگ ها از پشت بام ها و ازدحام و هیاهوی مردم در نزدیکی مسجد ، گوش فلک را کر ، نموده بود ، گارد ویژه نادر ، خود را سپر بلای وی کرده بود تا از آسیب شلیک گلوله ها در امان بماند ، سردار جلایر که اوضاع بشدت آشفته را دید به پای نادر افتاد و او را به جان مادرش (نادر ارادت ویژه ای به مادرش داشت و همه کسی ، جرات نداشت نام مادرش را بر زبان بیاورد) قسم داد که به اردوی ارتش بازگردد و سرکوب و اداره آن هنگامه عظیم را ، به وی واگذار نماید در این میان ، دو نفر از افراد گارد ویژه نادر ، خود را به اردوی ارتش رسانیده و فرمان نادر و اوضاع آشفته شهر را به آگاهی رسانیدند ، ساعتی بعد نادر نیز تحت حمایت فدائیان خود ، وارد مرکز فرماندهی اش در باغ شالیمار شد      سواران و سربازان ایرانی که هنوز از کشته شدن پنج هزار نفر از هم سنگران و همقطاران خود تا مرز دیوانگی ، خشمگین بودند و فقط بدستور نادر خاموش مانده بودند بیدرنگ جنگ افزارهای خود را برداشته و مانند مور و ملخ بسوی شهر ، روانه شدند   جنگ و گریز خونینی درگرفت ، نبرد از روبروی مسجد روشن الدوله شروع و سپس به بازار صرافان و گورستان جیت لی و بازار تنباکو فروشان و بازار گوهر فروشان و بازار پنبه فروشان و پل میتانی و دیگر نقاط دهلی بسرعت گسترش یافت ، گارد دویست نفره نادر که اینک خیالشان از بابت محافظت از وی آسوده شده بود به میان افراد علی محمد خان و سید نیازخان که تعدادشان سی الی چهل برابر آنان بود هجوم بردند ، چیرگی و چابکی و تسلط آنان در شمشیر زنی به اندازه ای بود که در مدت پانزده دقیقه کشتار عجیب و شگفت آوری از مردم ، در پیرامون مسجد براه افتاد بطوریکه همین شمار اندک ، چنان آن قسمت شهر را زیر سم اسبان خود گرفتند که هیچ جنبنده ای در آن کوی و بَرزَن دیده نمی شد ، همگی یا کشته شده و یا گریخته بودند     در این زمان ، سواران سپاه ایران که از اردو حرکت کرده بودند و تعداد آنها با روایت های متفاوت تاریخی بین دو الی پنج هزار نفر بود وارد شهر شده و بدستور فرماندهان خود به دوازده گروه تقسیم و در نقاط مختلف دهلی شروع به درو کردن شورشیان و غیر شورشیان کردند     در ساعات اولیه ، سربازان خشمگین هر کس را ، از بزرگ و کوچک که می دیدند بدون هیچ ترحمی از دَم شمشیر می گذراندند ، سواران قزلباش حتی به دام های مردم (اسب و گاو و گوسفند) هم رحم نمیکردند (قزلباشان از معروف ترین افراد سپاه ایران بودند که در زمان شاه اسماعیل - دویست سال قبل از ظهور نادر - تشکیل و در جنگاوری کم نظیر بودند)     خبر برخوردهای خونین دهلی ، لحظه به لحظه بگوش نادر میرسید ، ولی با این همه وی که طبع نا آرامی داشت نتوانست درون باغ شالیمار بنشیند و مجددا بهمراه عده ای از شمشیر زنان که از وی نگهبانی می کردند به پشت بام مسجد روشن الدوله رفت و  آنجا را مرکز فرماندهی ، برای نظارت بر فرمان قتل عام عمومی خود قرار داد     سواران ایرانی از ده الی دوازده نقطه شهر دهلی به پیش می رفتند ، در این برخوردها بسیاری از زنان و کودکان شهر نیز ، یا زیر دست و پای شورشیان و یا ، زیر سم اسبان سواران ایرانی از میان می رفتند   در این بحبوحه ، پیادگان ایرانی نیز با جنگ افزارهایشان به دهلی رسیدند و شاخه شاخه شده و در دسته های ده الی دوازده نفره ، در کوی و برزن براه افتادند و هر که را می دیدند بلادرنگ از دمِ تیغ می گذراندند ، خانه ها و مغازه های شهر را به آتش می کشیدند و غارت می کردند و اموال غارتی را به مسجد روشن الدوله می بردند     سه ساعت از این قتل عام همگانی گذشت و شهر دهلی بصورت گورستانی خاموش درآمد ، مردم یا بدرون خانه های خود پناه برده و درب ها را بسته بودند و یا در گوشه و کنار ، پنهان شده بودند ، هیچ صدائی در شهر بگوش نمی رسید  
نمایش همه...
در این اثناء ، نادر به مسجد روشن الدوله رسید و همزمان صدای شلیک چند گلوله از پشت بام های اطراف شنیده می شد ، فدائیان نادر مانند نگینی قیمتی ، از وی محافظت مینمودند ، در این زمان سردار جلایر که همراه نادر بود نتوانست ترس خود را پنهان کند ، وی دهانه اسب نادر را گرفت و با زاری و التماس از او خواست که   برگردد و مجازات شورشیان را به او واگذار نماید ، هنوز سخن سردار جلایر پایان نیافته بود گلوله ای که سر نادر را نشانه گرفته بود بگوشه کلاه وی اصابت و به سوار پشت سر او اصابت و او را از اسب ، سرنگون کرد ، پس از آن نیز پی در پی ، از چند جانب بسوی نادر و همراهانش شلیک شد ، گارد ویژه نادر خود را سپر بلای نادر کرده و با خواهش و تمنا از او میخواستند منطقه را ترک نماید   نادر نگاهی به محافظ وفادار خود که از درد به خود می پیجید کرد و به یکباره فریاد رعدآسائی از ته دل برکشید و گفت ، بزنید ، بزنید ، از این ساعت آزادید ، این بی شرف های مهمان کش را سر به نیست کنید ، همه را بکشید و به احدی امان ندهید    @romankadehRose
نمایش همه...
مدت کوتاهی گذشت تا اینکه روزی ، عده ای از کارپردازان سپاه ایران برای خرید آذوقه لشگر ایران ، به میدان سبزی و خواربار دهلی که محلی شلوغ و پر تردد بود رفتند ، از این سو ، سید نیاز خان و علی محمدخان بهمراه بیست نفر از افراد خود که به دشنه و خنجر مجهز بودند ، بگونه ای ناشناس و جدا از هم ، به بازار سبزی رفته و به فروشندگان گفتند ، چرا با این جنایتکاران و متجاوزین به نوامیس تان ، خرید و فروش می کنید ، هتوز آخرین سخنان از دهان سید نیازخان بیرون نیامده بود که با اشاره علی محمد خان ، افرادش که با لباس مبدل در میان جمعیت بودند دست بکار شده و به کارپردازان سپاه ایران که بجز دو سه نفر ، سلاحی بهمراه نداشتند حمله ور شدند ، ایرانیان بگونه ای شایسته از خود در برابر افراد علی محمد خان و افرادش دفاع می کردند ولی لحظه به لحظه بر شمار حمله کنندگان افزوده می شد بطوریکه بعلت فشار جمعیت ، کار از دست آنان خارج شد و با آنکه با دلیری از خود دفاع می کردند تا آخرین نفر کشته و بدنهایشان مُثله (پاره پاره و قطع اعضاء بدن) و بر در دیوار بازار آویخته و آویزان شد     شورش میدان خواربار و سبزی ، دامنه گسترده تری یافت و مردم دهلی که به هیجان آمده بودند ، بسوی پیل خانه که در اختیار ایرانی ها بود رفته و در سرِ راه پیل خانه نیز ، هر سرباز ایرانی را که دیدند ، کشتند و بر در دیوار آویزان کردند ، در این روز بیش از هزار نفر از سربازان ایرانی کشته شدند     نادر پس از اطلاع از نافرمانی مردم دهلی ، ده هزار نفر از افراد خود را برای سرکوب شورشیان ، بداخل شهر فرستاد و به آنان تاکید کرد در دسته های ده و پانزده نفره در نقاط مختلف شهر مستقر و هر گونه تحرکی را شدیدا سرکوب نمایند ولی به مردم عادی آسیبی نرسانند ، سواران و پیادگان ایرانی بداخل سهر روانه شدند ولی شورشیان ، با آموزش های سید نیازخان و علی محمدخان در تاریکی شب ، با تفنگ و شمشیر و دشنه ، ضربات سخت و سنگینی به آنها وارد کردند ، این کشتار تا صبح روز بعد ادامه یافت و برابر آماری که به نادر رسید پنج هزار نفر از سربازان ایرانی در آن شب کشته شدند و شهر ، تحت سلطه شورشیان درآمده بود     آوای اذان صبح ، هنوز پایان نیافته بود که نادر سوار بر اسب با دویست نفر از گارد ویژه خود از باغ شالیمار بسوی دهلی بحرکت درآمد و به جاسوسان خود دستور داد او را به مرکز شورشیان که میدان *چاندی چرک* بود راهنمایی کنند ، سرداران نادر با التماس به پای او افتادند و از او خواستند سردار دیگری را راهی کند که نادر نپذیرفت ، آنهائی که عمری با نادر سپری کرده بودند می دانستند که او از خطر خوشش می آید و با اشتیاق و اعتماد به نفس کامل ، بسوی خطر گام بر میدارد     از باغ شالیمار تا نزدیکی های چاندی چرک ، در شهر خاموش و مرده دهلی ، مشاهده پیکرهای بی جان سربازان و سواران ، و لاشه های اسب های ارتش ایران ، شعله های خشم را در وجود نادر شعله ور کرده بود ، گارد ویژه نادر چشم بدهان نادر دوخته بودند تا دستور جنگی صادر کند ولی نادر آنان را به صبر و خویشتنداری دعوت کرد     هنگامی که نادر به میدان چاندی چرک رسید همه چیز عادی به نظر می رسید و عده کمی در حال رفت و آمد بودند ، نادر بهمراه گارد ویژه خود گشتی در شهر زد ولی با اینکه شهر را آرام می دید دریافت آتشی سوزان ، از زیر خاکستر ، در حال شعله ور شدن است     آن روز اتفاقی نیفتاد و نادر به کاخ شالیمار بازگشت ولی پیکی به دربار محمدشاه فرستاد و از او خواست برای جلوگیری از خشم سربازان ایرانی چاره ای بیندیشد ، محمدشاه پاسخ داد ، من نه سپاهی در اختیار دارم و نه جنگ افزار و سلاحی ، البته بهتر می دانم سپاهیان ایران ، کمتر در شهر رفت و آمد کنند     فردای آن روز نزدیکی های نیمروز (ظهر) ، سید نیازخان با گروه بسیاری از یاران خود ، در نزدیکی مسجد روشن الدوله برای مردم سخنرانی کرد و به آنها گفت ، دیروز که نادر به درون شهر آمده شخص ناشناسی وی را با دو گلوله هدف قرار داده و امروز خبر رسیده که نادر بر اثر جراحت گلوله ها فوت نموده است ، انتشار این خبر در کمتر از نیم ساعت مانند بمب ، در سراسر شهر پیچید و مردم برای حمله به باغ شالیمار بحرکت درآمدند     نادر که متوجه شده بود مردم شهر براستی آماده یک شورش بنیاد برانداز شده اند بیدرنگ پای در رکاب اسب نهاده و با عده ای از گارد ویژه خود بسوی مسجد روشن الدوله حرکت کرد ، در مسیر مسجد ، چند بار صدای گلوله بگوش رسید که سواران همراه نادر با حمله بسوی مهاجمین مسلح ، آنها را اسیر می کردند و یا به هلاکت می رساندند
نمایش همه...
مردم دهلی که از ورود نیروهای بیگانه به شهرشان ، دل خوشی نداشتند و با خشم و بیزاری ، برای تماشای رژه سربازان نادر آمده بودند ولی در برابر ماشین عظیم جنگی ایران که همه جا را کوبیده و پیش آمده بود چه می توانستند بکنند جز آنکه خشم خود را فرو برده و خاموش باشند     پیشاپیش این ستون پیروز و نیرومند ، نادر در حالیکه جُبِه تِرمه زیبائی بر دوش خود انداخته بود (تا پیراهن ژنده و پاره اش را بپوشاند) ، تبرزین سنگین و معروف خود را کنار زین اسب سپید رنگ و زیبایش آویخته بود و به پیش می راند ، اندام بلند بالا و کوه پیکر ، و هیبت با شکوه و پر جاذبه او ، موجب بُهت (حیرت ، تعجب) همگان شده بود و چشمان مردم را بسوی خود ، خیره کرده بود     *آبه دو کلوستره* تاریخ نگار فرانسوی ، در کتاب خود که در مورد نادر نگاشته می نویسد     *سواره نظام ایران بر بهترین سواران شرق و غرب ، برتری دارد ، شهرت و آوازه دلاوری سواران ایران در هر جنگ و با هر کشوری با ترس و هراسی سخت همراه است ، آنها مانند توفان از راه می رسند ، همه چیز را در هم می کوبند ، فرو می اندازند و می گذرند ، هیبت و قیافه آنان ، وجود هر مدافعی را به لرزه در می آوَرَد ، در دلاوری و شجاعت ، نظیر و مانندی ندارند و از مرگ نمی هراسند ، ایرانیان اسب های عظیم الجثه و سواران متناسب اندامی دارند ، سواران ایرانی ، سُبُلت های (سبیل در لفظ عامه ، موی پشت لب) خود را نمی زنند و بجای دستار (عمامه) ، کلاهی چهارگوش از پوستِ پشم دار پلنگ یا بُز ، بر سر می گذارند ، لباس های آنان گشاد و کوتاه ، به رنگ های سبز و زرد و سرخ است که نشانگر رسته و گروه هایشان است ، سلاح آنان تفنگ ، تبرزین ، خنجر ، شمشیر و سپر است که در استفاده سریع و متفاوت از سلاح های همراه خود ، مهارت شگفت انگیزی دارند*     نخستین روزی که نادر در دهلی از خواب بیدار شد مصادف با عید نوروز و عید قربان بود ، آن روز در همه مساجد شهر ، بنام نادر خطبه خوانده شد ، همچنین بدستور نادر ، سکه های نادری ، به مناسبت نوروز ضرب کردند (بر روی سکه ها حک شده بود)   *هست سلطان ، بر سلاطین جهان* *شاهِ شاهان ، نادرِ صاحبقران*     در اقامتگاه نادر ، هفت سین زیبائی چیده شده بود و آئین های نوروزی ، با شکوه ویژه ای برگزار شد ، محمدشاه و بزرگان هند ، برای شادباش به پیشگاه نادر رفتند ، در این روز سعادت خان که توسط سرباز گارد ویژه نادر زخمی و در اردوی ایران تحت مداوا بود ، با همه پرستاری هائی که از وی بعمل آمد درگذشت و بدستور نادر ، آئین ویژه ای در میان اندوه مردم دهلی برگزار و نادر شخصا در تشییع پیکر او شرکت کرد ، این کار نادر ، تا اندازه ای از خشم مردم دهلی نسبت به او و سپاهیانش کاست و مورد استقبال مردم قرار گرفت و جو نامساعد و انفجار آمیز شهر ، تا اندازه زیادی فروکش کرد تا بدان حد که پس از دو سه روز ، سربازان ایرانی بدون جنگ افزار و آزادانه در شهر گردش می کردند و به میان مردم کوچه و بازار رفت و آمد می کردند ، البته نظامیان هندی که غرورشان جریحه دار شده بود کماکان از دیدن بیگانگان در میان خود ، رنج می بردند     سربازان ایرانی که در شهر رفت و آمد می کردند در نهایت ادب و فروتنی و تواضع با مردم رفتار می کردند ، اگر چیزی میخریدند بهای آن را به قیمت پرداخت می کردند ، راه کسی را به بهانه رفت و آمد بزرگان سپاه ایران و غیره ، سد نمی کردند و مزاحمتی برای زنان و دختران هندی ایجاد نمی کردند ، ولی عده ای از مردم و سرداران هندی ، تسلیم سپاه هند را ننگ عظیم و بزرگ ملی می دانستند و برای جبران این شکست ، منتظر فرصت بودند     در این اثناء ، یکی از بزرگان هند بنام سید نیاز خان ، پسر قمرالدین ، وزیر محمدشاه و یکی از سرداران برجسته هندی بنام علی محمد خان ، با تنی چند از بزرگان هند ، پنهانی نشستی برگزار کردند و هم قسم شدند که *نخست* اینکه راز این دیدارها را هرگز فاش نکنند *دوم* اینکه از لحاظ مالی و جانی ، هیج مضایقه و کوتاهی نکنند ، *سوم* اینکه با شایعه سازی های دروغین ، تخم کینه و مقاومت را در دل مردم بکارند و آنها را برای شورش و نافرمانی آماده کنند     در جلسات بعدی قرار بر این شد داستانهای دروغین از تجاوز سربازان ایرانی به دختران هندی در حضور پدرانشان و کشتن تمام اعضای خانواده و کتک زدن و زورگیری از مردم ساخته شده و در میان مردم ، با دادن شاخ و برگ ، پخش و انتشار یابد     شایعه پراکنی ها ، هر روز بیشتر و بیشتر می شد ، چشم و گوش های نادر (پلیس مخفی) مرتبا اخبار و شایعات را بگوش نادر که اینک در باغ بزرگ شالیمار که ستاد فرماندهی سپاه ایران شده بود بسر می برد ، می رساندند و وضع شهر را ، آتش زیر خاکستر می دانستند ، نادر که چنین دید بر آن شد هر چه زودتر ، غرامت جنگی (خسارت های جنگ) را از محمدشاه بگیرد و بسوی ایران بازگردد
نمایش همه...