گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜
به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜 روایت دختر تنهایی که باید خودش زندگیش رو بسازه... گلاریس به معنای؛ موی بافته شده... هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها✅
نمایش بیشتر21 480
مشترکین
-2124 ساعت
-2287 روز
-91630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی!
دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید:
_ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟
مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید.
_ چه زری زدی؟!
از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت.
_ هی... هیچی... غلط کردم...
محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید:
_ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟!
باید بهت یادآوری کنم هرزه؟!
دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد.
_ توروخدا نکن... غلط کردم...
از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن...
دسشویی رو میشورم، غلط کردم...
هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود...
بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت.
متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود.
_ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟!
آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود.
با تمام بدی هایش...
میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت:
_ لباستو... بغل... کرده... بودم...
_ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو!
الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای...
بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت...
_
تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه.
یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی!
دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند.
_ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم...
وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد.
پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید.
_ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی!
تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟!
چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید.
نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد.
_ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو...
از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد.
داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد.
_ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت!
داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید.
بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد.
زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد.
لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد.
_ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟!
پاشو ببینم... با توام... هوی...
تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد.
میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است...
از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد...
ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند.
_ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب...
یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد.
_ چی میگی؟ نمیشنوم...
روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند.
_ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم...
یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد.
_ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟!
ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد.
دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید.
_ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون...
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔
دختره تو دستاش جون میده...👍 2
1 57820
- تو تو خونهی پسر من چه غلطی میکنی پتیاره؟!
- به خدا… من…
- دخترهی هرزه مگه قرار نشد دیگه تو زندگی داداشم پیدات نشه؟! میای اینجا بهش سرویس میدی که خوشرقصیتو بکنه؟! اره خراب؟!
و به تیزی رعد سیلیای توی صورتش خواباند!
- روزی که اون گند رو بالا آوردین فکر نمیکردی دیگه لیاقت زیرخوابی داداشمم نداری؟! هاا؟!
- چیکار باید بکنیم که شما نحسا دست از سر زندگی پسرم بردارین؟! خدااا از دست این جماعت نانجیب نجاتمون بده!!!
گریه میکرد زیر دست و پای آن دو و فقط تکرار میکرد:
- به خدا من زنشم… ش..شوهرمه!
- گوه اضافه خوردی که شوهرته! داداشم لقمهی دهن توعه آخه دوزاری؟!
- به خدا عقد کردیم… زنشم…
شدت گریههایش همراه ضرب دست آنها بیشتر میشد، که او بالاخره رسید!
- کی جرأت کرده دست رو زن من بلند کنه؟!
سر رسید اما دیر! دخترک جان به لبش رسیده بود و دیگر نا نداشت.
دست زیر زانو و گردنش انداخت و از جا کنده شد:
- به ولای علی اگه بلایی سرش بیاد کاری میکنم جرأت نکنید اسممو بیارید!
چشم باز کرد، توی بیمارستان بود و صدایش را میشنید:
- عروسک من، خوب که شدی میبرمت خونهمون، یهراست میبرمت رو تخت، یه کشت و کار حسابی میکنم، نه ماه هم منتظر میمونیم که محصولتو برداشت کنیم؛ نظرت چیه قناری؟
یه شیرپسر داشته باشیم که وقتی من نیستم از زن خوشگلم مراقبت کنه؟
البته من از کارای اداریش بیشتر خوشم میاد، تو هم سفید مفیدی…
حرفش تمام نشده بود که دخترک خندید.
مرد مست خندهاش حتی با حال خرابش بود:
- جون!
حالش بد بود، اما خندید، به تلاش او برای تلطیف اوضاعش، خندهای که دوام… شاید نداشت!
دختر تصمیمش را گرفته بود؛ بلیطش را هم!
https://t.me/+3IX4_cUWuPE0YmM0
https://t.me/+3IX4_cUWuPE0YmM0
👍 1
59300
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
👍 3❤ 1
1 59910
تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag77210
یه خنگ صفر کیلومتر مو فرفری داریم که دوتا دوست خنگ تر از خودش داره... 😐😂
اینا تصمیم میگیرن بازی کنن اونم بازی جرات و حقیقتی که میگن اولین نفری که از در داخل شد افسون باید ببوستش....
حالا کی میاد که بوسیده میشه...؟! رییس مافیایی که هویتش از همه پنهانه و بسیار خطرناک...
و با دیدن دخترمون سنسورای حسیش یهو فعال میشه.... 🔥😈🍆
https://t.me/+1D9XR1YRhFMwMjZk
10900