cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

تولد یک معجزه🥂

https://t.me/+E1vdpbXTPSZiNzRk رمان عاشقانه اجتماعی معمایی پارت گذاری روزانه و مرتب ساعت حدود ده شب ، بجز جمعه ها

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 646
مشترکین
-924 ساعت
-257 روز
-1530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
فکر می‌کنه دوست پسرش بهش خیانت می‌کنه وhttps://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk آب #دهنمو قورت دادم #آروم گفتم: به جون خودم #دروغ میگه. با #داد گفت: خفه شو #هرزه،یه بلایی سرت بیارم #آیکان،بلایی سرت بیارم که حتی کسی نگاهت نکنه،چه برسه باهات بیاد روی تخت! با دیدن یه #بطری،با ترس گفتم: اون چیه،اون، اون #اسیده؟ https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk 17 پاک
نمایش همه...
2
Repost from N/a
نگاهی به هاکان، پسره خوشتیپ و هات عمارت رو به روییمون که ترک بود انداختم و در کمال بی‌شعوری لب زدم: - ماشالله بزنم به تخته انگار گِل اینو از بهشت برداشتن و مال منو از دم دره جهنم... آی آی خدایا حکمتتو شکر! اووف بازوهارو! بی‌شرف هر روزِ خدا دخترکُش تیپ میزنه کجا بره؟ شک ندارم حرمسرایی چیزی داره با این حجم از پرکاری! دستشو توی جیبش فرو برد و به ترکی ازم پرسید: - چی میگی؟ متوجه نمیشم! کله‌ی سگمو ناز کردم و با غصه به فارسی گفتم: - هیچی جیگر، نمیدونی اسمشو گذاشتم هاکان...ظاهر خوبی داری ولی در باطن از این زبون بسته هم هارتری! برای همینم به جای ابراز علاقه بهت باید به سگه ابراز علاقه کنم... ابرویی بالا انداخت و در کمال ناباوری به فارسی جوابمو داد: - تاوقتی خودم هستم چه نیازی به سگه هست دختر ایرونی؟ واجب شد یه دیت باهم بریم بیشتر از تعریف تمجیدات فیض ببرم البته ترجیح میدم دیته توی خونه‌ی من باشه که منم بتونم جبران کنم برات؛ مثلا تو بشی سوگلی حرمسرام...!🤣🔞 https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0 https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0 صب بپاک
نمایش همه...
سلام دوستان عزیزم ☺️ امشب پارت نداریم ولی فردا پارت‌های پایانی رو با هم می‌ذارم.🥰 توجه داشته باشید که بعد از پایان رمان ، اسم کانال عوض میشه . منو گم نکنید 😉 نام رمان جدید از چشم او تا قلب🌙ماه
نمایش همه...
11❤‍🔥 4🥰 4😁 1
Repost from N/a
آیسل، خوشگل‌ترین دختر بزرگمهرا❤️‍🔥🥹 دختری که عزیزدردونه‌ی باباش بود و بعد مرگ اون و مادرش حسابی تنها شده بود، پدربزرگش ارث زیادی براش گذاشته بود و پسر عموش مدام اذیتش میکرد و سعی داشت بهش تعرض کنه، از همه‌ی مردا می‌ترسید و نسبت بهشون نفرت داشت تا اینکه سر و کله ی پسر همسایه آیهان ملکیِ مهربون پیدا شد و دلشو برد😍 اما نمی‌دونست که انتقام تازه شروع شده و پسر عموش با همدستی دخترعمش قراره بازی بدی رو باهاش شروع کنه و مهره‌ی اصلی این بازی برای نابود شدن آیسله‼️ چی میشه اگه این راز برملا بشه که آیسل بچه‌ی اون خانواده نیست و درواقع...🤯 https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0 https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0 8پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
خفن ترین رمان پلیسی تلگرام💥 دادستانی ‌که عاشق قاتل پروندش میشه و کل دنیا فیلم رابطه‌اشون و میبینن🔞 بیا ببین بعدش چیا میشه...🥂 https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0 https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0 17 پاک
نمایش همه...
1
Repost from N/a
00:06
Video unavailable
من هاکانم❤️‍🔥 دورگه‌ی ایرانی ترک تباری که مدل معروف برندای مده و عکساش همیشه رو جلد مجله‌هاست، فن زیاد دارم و خیلیا بهم پیام میدن که حتی سین نمیخوره اما وقتی اون دختر ناشناس بهم ویس داد و برای اولین بار صداشو شنیدم عجیب دلم براش رفت!🥹 اون خیلی چیزا ازم می‌دونست ولی یه عکسم تو اینستاگرامش نداشت، دلم می‌خواست ببینمش اما نشد و هیچ جوره پا نمی‌داد، خیلی دنبالش گشتم اما هیچی به هیچی و انگار عمدا می‌خواست ناشناس بمونه... بعد چند سال اتفاقی توی ایران دیدمش! می‌خواست انکار کنه همون دختریه که مدتها باهم تو فضای مجازی حرف زدیم، صورتشو هیچوقت بهم نشون نداده بود و همیشه از زیرش در می‌رفت اما منی که در به در دنبالش گشته بودم محال بود صداشو یادم بره... بد موقعی اومده بود؛ من وسط یه انتقام قدیمی گیر کرده بودم، داشتم با دخترعمش ازدواج می‌کردم و با اومدنش آتیش عشقی که ناتموم مونده بود رو توی دلم شعله‌ور کرد، به خاطر محافظت از خودشم که شده سعی کردم ازش دور بمونم اما اون فنچِ لوند با دلبریاش کاری کرد نتونم دوریشو تحمل کنم و کشوندمش خونم تا دم به دم خفتش کنم...🔞🤤 https://t.me/+kjaYUarQ8B0zZmI0 صب بپاک
نمایش همه...
5.90 KB
👍 4
سلام دوستان گلم 🥰 دو پارت جدید تقدیم نگاه گرمتون 🌹 عزیزانم رمان رو به پایان هست . اگر نخوندید و منتظر کامل شدن پارتها هستید شروع کنید چون نهایتا تا آخر هفته رمان تمومه . بعد از پایان هم فقط تا یک هفته رمان روی کانال می‌مونه چون رمان جدید شروع میشه 🥰
نمایش همه...
20🔥 2💔 2😍 1
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت593 از یادآوری خشم ناگهانیش ، تمام صورتش گر گرفت و چشم‌های غمگین امید مقابل نگاهش زنده شد که ساکت و مغموم اجازه داده بود او هر آنچه می‌خواهد بگوید و خالی شود و وقتی خواسته بود تنهایش بگذارد ، تنها به تکان سرش اکتفا کرده و آرام بیرون رفته بود تا او با دلش خلوت کند اما حتی لحظه‌ای از آنجا دور نشده بود. این را زمانی فهمید که درب را باز کرد تا لب ساحل برود و کمی قدم بزند اما او را نشسته بر لبه‌ی پله‌ها در حالیکه پنجه در موهایش داشت ، دید . با صدای در صاف نشسته و بدون حرفی خیره به او بود که سلما تنها کلامی که به زبان آورد این بود که : یک کم میرم کنار ساحل وقتی آروم شدم میام ‌. می‌خوام تنها باشم . و او باز هم ساکت ، فقط با نگاهش تایید و بدرقه‌اش کرده بود . قلبش برای صبوری مردش روی دور تند تپید و خون چنان با شتاب به سمت صورتش فوران کرد که حس یخ‌زدگی در نوک انگشتان دستش حس کرد . سرمایی که تنها کنار او از جانش بیرون می‌رفت . نادم از رفتار خود ، عقب گرد کرد تا سریعا پیش او برود که از دلش در بیاورد اما با دیدنش در فاصله‌ای دورتر که خیره نگاهش می‌کرد ، پایش سست شده و همانجا خشکش زد. همزمان که دست امید بالا آمد ، گوشی‌اش زنگ خورد. خیره به او ، بدون نگاه به گوشی تماس را وصل کرد که صدای آرامش‌بخشش در گوشش پیچید . _ بیام نزدیک یا هنوز دریا طوفانیه ؟ حالت اجازه گرفتنش لبخندی ملیح بر لبش نشاند . _ اینقدر ترسناکم که برای نزدیک اومدن اجازه می‌گیری ؟ او همین طور که قدم به قدم نزدیکش می‌شد با شیطنت و خنده‌ای که حالا در صدایش موج می‌زد ، جواب داد : _ اووووففف...... نگم بهت که چقدر خشمت ترسناکه . اما زمان آرامش هم مثل همین دریا هستی که آدم دلش می‌خواد بپره توش و دلی از عزا در بیاره. حالا بپرم تو دریای دلت ؟ از شیطنت کلامی او ، سلما به روی خنده افتاد و دل به دل شیطنتش داد . _ مایو پوشیدی ؟ _ ما مردها وقتی بخوایم بریم تو آب یه شورت برامون بسه . صدای زنگ خنده‌اش با صدای موج دلنشین دریا روی شن‌ها و صدای نسیم در هم آمیخت . این مرد جبران تمام نداشته‌هایش بود .
نمایش همه...
31👍 4😍 2😁 1
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت592 ....................... چشم‌هایش از التهاب و گریه‌ی بسیار می‌سوخت اما دلش حال خاصی داشت . عکسی که در دستش بود را همچون گوهری گرانبها بر سینه فشرد . شب قبل به ویلا رسیده بودند و ظهر وقتی همه مشغول تهیه غذا بودند ، امید عکس‌ها را پیدا کرده بود اما همان اتاق زیر شیروانی نگه داشته بود و با پیامک به او خبر داده بود که وقتی بقیه خواب هستند ، طبقه آخر بیاید . به حدی هیجان داشت که اصلا نفهمیده بود چطور غذایش تمام شد . فقط نسرین بود که از کاری که می‌خواستند انجام دهند خبر داشت و سر میز غذا ، با دیدن هیجان او ، لبخندی محو بر لبش نشسته بود . سلما از خواب بعد از ظهرِ بقیه استفاده کرده ، بالا رفته بود و ساعت‌ها در کنار عکس‌هایی که هر کدام برایش به نوعی عزیز بودند ، گریسته بود . هیچ وقت باورش نمی‌شد که دیدن پدر و مادرش در کنار کیک بزرگی که برای خبر حضور او بوده ، اینچنین حس‌های ضد و نقیضی در دلش بکارد . هم دیدن شادی نگاه آن‌ها برایش شیرین بود ، هم برای آرزوهایی که به زیر خاک رفت و روزهایی که می‌توانست در کنار آنان بگذراند ، حسرت خورد ؛ چنانکه کنترل اشک‌هایش دست خودش نبود و تمام غم‌ها و دردها و نقصان زندگی‌ بدون آن‌ها یکباره فوران کرد . با حس نسیم ملایمی که از سمت دریا می‌آمد و صورتش را نوازش می‌داد ، نفسش بالا آمده و تازه چشمش به آن آبی بی‌کران افتاد . بی‌هدف و فرو رفته در خویش تا اینجا آمده بود . خم شد و صندل‌هایش را در آورد و پاهایش را بر شن‌های مرطوب ساحل گذاشت و به سمت خنکای آب رفت . خیره به خورشیدی که در دریا فرو می‌رفت ، نفس عمیقی کشید و عکس را از سینه‌اش فاصله داده دوباره به آن چشم دوخت . زنی که از ورای شالی که به سر داشت ، موهای فرفری‌اش بیرون ریخته و دسته‌‌ای از آن در دست نوزادی بود که در آغوشش خفته و او با عشق خیره به فرزندش بود . آنقدر از این عکس حس خوبی گرفته بود که مانند این بود که همین الان کنار مادرش است و بوی خوب تنش و نرمی موهایش را حس می‌کند و عشقی که از نگاهش ساطع می‌شود انرژی و قوت قلبش است . دوباره عکس را به سینه فشرده به یاد امید افتاد که وقتی گریه‌های بی‌پایانش را دیده بود طاقت نیاورده و آلبوم را بسته و عکس‌ها را از مقابلش جمع کرده بود اما توقع نداشت که خروش سلما مواجه شود . او با خشمی که نشانه‌ی فوران احساساتی که از کودکی در وجودش دفن شده ، تمام دردش را روی تنها کسی که کنارش بود آوار کرد و آلبوم را از دست امید کشیده و پشتش نگه داشته و فریاد زده بود . _ منو با مامان و بابام تنها بذار ..‌‌.. شماها باعث شدید اونا پیشم نباشن وگرنه منم مامان داشتم . بعد با زجه و گریه‌ای شدید دو زانو نشسته و آلبوم را در آغوشش فشرده و های‌های گریه کرد و بریده بریده فقط کلمه «مامان » از بین زجه‌هایش مفهموم بود . وقتی امید به طرفش آمده بود تا بغلش کند بر سینه‌اش کوبیده و گفته بود : فقط تنهام بذار . حالا بعد از گذشت ساعت‌ها و آرام شدنش از یادآوری رفتارش با امید خجالت زده بود . لب‌هایش را با حرص از خودش بهم فشرد و پایش را در آب دریا که با هر نسیم به طرفش می‌آمد و برمی‌گشت ، کوبید.
نمایش همه...
24👍 5😍 2😁 1💔 1
Repost from N/a
به پسره می خواستن تجاوز کنند یهو.. https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk با هر نزدیکتر شدنشون به #عقب می رفتم،قلبم انقدر #تند میزد انگار یکی بیرون اوردتش،با خوردن به #دیوار وحشت زده به چهره #شیطانیشون نگاه می کردم،#اشکم در اومده بود، گفتم کارتال این کارا چیه،تو رو خدا ببرشون https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk 22 پاک
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.