cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

E‌P‌I‌P‌H‌Y‌L‌L‌U‌M‌

¹³ -مثلِ‌خون‌در‌ ، رگ‌های‌‌هم- -به بودنَت یک عمر بیمارم من! 📬: https://t.me/+MW-doYZJE243ZmI0 تکمیل شده←بهانه‌ای‌برای‌تپش درحال تایپ←اپیفیلوم

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
613
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-37 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

NEW PART🩶 -به بودنت یک عمر بیمارم من. https://telegram.me/BChatBot?start=sc-708722-FtnIhVi
نمایش همه...
از پله‌ها پایین رفتم و با خروجم از ساختمون وسط حیاط ایستادم و چند نفس عمیق از هوای آزاد قرض گرفتم. -بزرگ شدی.. پوست لبمو به دندون کشیدم و با شنیدن اون صدای آشنا چشمام روهم گذاشتم.. -نه که سنت زیاد شده باشه..اونطوری همه سنشونو روز به روز زیاد میشه و بزرگ میشن، تو از خودت آدم بزرگی بهم زدی. حتی نمیتونستم قدمی به عقب برگردم و نگاهش کنم؛ نمیدونم از شنیدن اون صدای آشنا لبخند بزنم، یا غمگین بشم بخاطر نبود صاحب این صدا توی زندگیم.. دستِ خالیمو به طرف گلوم بردم و فشاری به گلوم وارد کردم..افکار‌های بین شیارهای مغزمو پس زدم و به طرفش برگشتم. حتی به خودش اجازه نمی‌داد لبخند بزنه، هنوز مثل قبل بود..تخس‌، مغرور، حتی لجباز. چندقدم به طرفم برداشت و موهای روی صورتش و به عقب هدایت کرد:مصمم بودی برای رفتن، حتی میگفتی اگه پای جونتم وسط باشه دیگه اینجا پیدات نمیشه. مثل اینکه هنوز زخم زبون هاشم وجود داشت. لبمو تر کردم و خیره به چشماش موندم و ترجیح دادم چیزی در جوابش به زبون نیارم. دستاشو فرو کرد توی جیب‌های شلوارش و با نگاهش سرتاپامو برانداز کرد:وقتی دلارام می‌گفت مَرد شدی فکر میکردم مثل همیشه داره بزرگش میکنه، تا اینکه دیدمت..تا اینکه شنیدم اسمتو سر زبون مردم..اِریک..هرکس و ناکسی که توی این دم‌ودستگاه و لجن مشغوله از این اسم میترسه. سمت نرده‌های باغچه‌ی وسط حیاط گام برداشتم و پشتمو کردم بهش:دست پرورده‌ام، توعم یه روزی اینو میخواستی..یادته؟ به سمتم گام برداشت و کنارم ایستاد:یادمه.. میخواستم انقدر بزرگ بشی که از خودت یه آدم حسابی بسازی.. رو در روش ایستادم و درحالی که قلبم با شدت به قفسه‌سینه میکوبید؛ لبخندی خونسرد زدم:ساختم‌..تو نبودی ببینی. ابروهاش و بالا انداخت و خندید:تو وقتی کسی از چشمت میوفته، میذاری از چهل قدمیت رد بشه؟ کجا نبودم؟ کجا باید میبودم؟ قبل از اینکه بتونم سوالاش و هندل کنم جوابی بهش بدم صدای کیارش به گوش رسید:رهام؟ به طرفش برگشتم و خیره شدم بهش:خوشحالم از اینکه تموم شد.. تک‌خندی زدم و شونه‌ای بالا انداختم:اگه باز هنری.. مابین حرفم پرید:نه نه نه، خودم اومدم فقط بهت بگم که خوشحالم از اینکه از این ماجرا هم سربلند بیرون اومدی..از اینکه نذاشتی به اون پسر آسیبی برسه.. اخمامو توهم کشیدم:کدوم پسر؟ شونه ای بالا انداخت و دستی به صورتش کشید:همون که عکسات باهاش دست هنری بود و هنری.. دستمو بالا آوردم تا ادامه نده و سرمو تند تند تکون دادم:امیر..امیر، اجازه نمیدم تو گذشته‌ی من شریک بشه. و نگاهی به نگاه متعجب نریمان انداختم و با لمس شونه‌ی کیارش از عمارت خارج شدم.. -𝐶𝑂𝑁𝑇𝐼𝑁𝑈𝐸𝑆
نمایش همه...
خوبه‌ای گفتم و خیره شدم به تخت و بازدمم و سنگین آزاد کردم:اگه از دستمون بره، یا هنری بویی ببره..من باتو طرف میشم کوروش. -باشه. کلافه از روی تخت بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که صداش تو گوشم پیچید:میخوای چیو بفهمی؟ با تردید به طرفش برگشتم:به وقتش میفهمی، باور کن میفهمی. کلافه سرشو به طرفین تکون داد و از روی تخت بلند شد:میفهمم..شک نکن که میفهمم. و از اتاق بیرون رفت، لبخندی زدم پشت بندش از اتاق بیرون رفتم و پرسیدم: انجامش میدی؟ نگاه‌ کفری‌ای بهم انداخت:میتونم بهت نه بگم؟ نگاهمو ازش گرفتم و خیره شدم به جنایی که همچنان روی اون کاناپه نشسته بود. مقابلش روی کاناپه نشستم و خطاب بهش گفتم و میان حرفم اشاره زدم به کوروش:یه مدت کوتاه پیش کوروش میمونی..تا برگردم و باهم کنار بیایم؛ فهمیدی؟ با صدایی آغشته به بغضی که سبب لرزش صداش شده بود لب زد:چرا نمی‌ذاری برم؟ دیگه گبریل نیست که بخوای ازش استفاده کنی..به چه دردت میخورم؟ لبخندی خونسرد زدم و اشاره زدم بلند بشه:بلند شو وسایلتو جمع کن. -جوابمو بده، بعد بلند میشم.. از سر کلافگیِ تخس‌بازیش نگاهمو طرف کوروش گردوندم که نیشخندی روی لبش نشست و ابروهاش و بالا انداخت. نمی‌خواستم بد باهاش رفتار کنم، از طرفی ام اگه از الان بهش میگفتم چه چیزی ازش می‌خوام ممکن بود لج کنه.. بنابراین مجبور بودم گزینه اول و انتخاب کنم. کمی تُنِ صدام و بالا بردم و غریدم:بهت میگم بلند شو. ترسیده از جاش بلند شدو پوست لبشو گزید. سرمو به طرفین تکون دادم و از جام بلند شدم:هروقت باهات راه اومد برید، من باید برم جایی. کوروش دست به سینه خیره شد بهش وخطاب به من گفت:اوکیش میکنم. خوبه ای زمزمه کردم و سمت اتاقم رفتم و با تعویض لباسام و برداشتن مدارکی که صبح به دستم رسیده بود سوییچ موتورمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. اگه درصدی میخواستم از خیر هنری بگذرم، با قرار گرفتن توی موقعیتی که مقابل گبریل برام ایجاب کرده بود، محال بود ازش بگذرم. سوار موتور شدم و با فشردن دکمه ی ریموت پارکینگ با سرعت زیادی از پارکینگ خارج شدم و سمت عمارت هنری راه افتادم. اگه امیر وارد زندگیم نمیشد شاید هیچوقت حاضر نمی‌شدم برگردم به گذشته‌ای که به سختی ازش خلاصی پیدا کرده بودم.. اما امیر.. امیر معجزه‌ای بود که حتی نمیتونستم به دلیل برگشتن به گذشته بخاطرش اظهار پشیمونی کنم. ازش خواسته بودم که این مدت باهام تماس نگیره تا سر فرصت خودم باهاش تماس بگیرم.. همین الان میتونستم کنار جاده توقف کنم و با لمس کردن شمارش چند ثانیه‌ای انتظار بکشم و بعد صدای مردونه و دلنشینشو پشت خط بشنوم و روزمو قشنگ کنم.. اما میخواستم دیدار چشم‌ها و چهره‌ی دلنشینش با شنیدن صداش توی یه لحظه اتفاق بیوفته.. موتورو و مقابل عمارت هنری پارک کردم و همراه با پیاده شدنم کلاه کاسکتمو روی دسته‌ی موتور گذاشتم و با برداشتن پرونده وارد عمارتش شدم.. انقدری به خودش و آدم‌هاش مطمئن بود که حاضر نبود دونفرو برای امنیت این عمارت درندشت بیاره و بکاره اینجا..مرتیکه‌ی عوضی. بزاق دهانم و فرو فرستادم و سوار آسانسور شدم.. با انگشتام روی میله‌ی آینه ضرب گرفتم و چندثانیه چشمام و روهم گذاشتم. با توقف آسانسور بازدمم و آزاد کردم و از آسانسور خارج شدم. برعکس همیشه که توی این راهرو رفت‌وآمد زیادی بود، امروز هیچکسی به چشمم نمیومد. چند تقه به درب اتاقش زدم و منتظر باز شدن درب اتاق شدم.. دستی به موهام کشیدم و با باز شدن درب اتاق وارد شدم و نگاهم و سرتاسر اتاق چرخوندم و گوش سپردم به حرفش.. -حتی از مدل در زدنتم میتونم حدس بزنم تویی که اون پشت انتظار باز شدن درب و میکشی. پرونده‌هارو مقابلش گذاشتم و لبخندی خودخواهانه زدم:این آخرین بار بود که میدونستی پشت این درم..مدارکو بده برم. از پشت میزش بلند شدو سمت گاوصندوق پشت میزش قدم برداشت:فکرشو نمی‌کردم انقد خوب از پس گبریل بربیای. در جوابش سکوت کردم و منتظر شدم مدارک و برام بیاره. مقابلم ایستاد و پوشه‌ای مشکی رنگو طرفم گرفت..دستمو به طرفش دراز کردمو با گرفتن پوشه گفتم:اگه یه درصد از این مدارک کپی دیگه‌ای وجود داشته باشه که بخوای برعلیه‌ام ازش استفاده کنی هنری..شک نکن راحت تر از گبریل از پس تو برمیام‌. و خواستم طرف درب گام بردارم که حرفش پاهامو از حرکت نگه داشت. -فکر می‌کنی میتونی کاری دست منو این دم و دستگاه بدی؟ دستاشو تو هوا چرخوند و دکمه‌ی کتشو باز کرد:آره شاید استعداد خاصی داشته باشی و حتی از عزرائیلم نترسی..اما می‌دونم هیچوقت بلا سر کسی نمیاری که تورو از توی یه برزخ بزرگ نجات داده. دستمو روی شونه اش گذاشتم و بغل گوشش پچ زدم:به شرطی که اون آدم همون کسی نباشه که منو توی اون برزخ انداخته باشه. و از اتاقش بیرون رفتم. حتی دلم نمی‌خواست پوشه‌ارو باز کنم و به عامل این روزها نگاه بندازم.
نمایش همه...
"قسمت پنجاه و یک" "رهام بازدمم و شمرده شمرده آزاد کردم و دستامو قفل روشویی کردم. هیچ‌چیز برام مثل سابق نبود؛ هیچ حسی، هیچ رفتاری، هیچ آدمی.. حتی قلبی که درحال تپیدن بود توی بدنم درحال سنگینی کردن بود.. صدای ضربانمو انگار می‌شنیدم و این صدا حتی روی مخم بود. کلافه دستی به صورتم کشیدم و شیرآب و بستم و از سرویس خارج شدم. دختری که همراهم اومده بود مثل موش روی کاناپه جمع شده بود و نگاهش و دوخته بود به زیر پاش. خونسردیمو حفظ کردم و سعی کردم به حالت سابق برگردم. خم شدم سمت میز و با برداشتن بسته‌ی سیگارم اشاره زدم بهش:اسمت چی بود؟ و منتظر شنیدن جواب نخ سیگاریو از پاکت درآوردم و مابین لب هام گذاشتم. دستاشو توهم قلاب کرد و با تردید زمزمه کرد:جنا. اهومی زمزمه کردم و روی کاناپه‌ی مقابلش نشستم و با روشن کردن سیگارم کام عمیقی ازش گرفتم؛ نگه داشتن این دختر کار من نبود.. اما قطعا کوروش مهارت خاصی توی این کار داره، دود سیگارو به فضای بسته‌ی اتاق بخشیدم و مایل شدم به جلو:برای گبریل چیکار میکردی؟ -من..من فقط منشیش بودم. نیشخندی زدم و دستی به صورتم کشیدم:منم می‌دونم منشیش بودی، اما مهم اینه چیکارا براش میکردی. چشماشو چند ثانیه‌ای روی هم گذاشت و با بیرون فرستادن بازدمش گفت:فقط منشیش بودم. نگاهم و از فیس ترسیده‌اش گرفتم و با برداشتن موبایلم از روی میز از جام بلند شدم، قدم‌هام و به طرف اتاق خواب برداشتم و همزمان شماره کوروش و گرفتم. به محض برقراری تماس درب اتاق و بستم و لبه‌ی تخت نشستم:کجایی؟ -یه سر اومدم پیش بچه‌ها، چیشده؟ -پاشو بیا اینجا کارت دارم، واجبه‌. مکثی کرد و گفت:تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم. خوبه ای گفتم و بدون ادامه دادن به مکالمه، قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم. قفل صفحه‌ی گوشیمو باز کردمو وارد گالری شدم، پوشه‌ی مد نظر و لمس کردم خیره شدم به چشمایی که صاحبش چندین مایل ازم فاصله داشت. صاحب این چشم‌ها پسری بود که برای کمک به من به این کشور سفر کرده بود و کاری کرد بندی که منو به زندگی وصل کرده بود محکم تر بشه. دو ضربه‌ی آروم به روی صفحه‌ی گوشی زدم و زوم کردم روی چشماش؛ صاحبِ این چشم‌ها..درست مثل اون کلمه توی کتابی بود که با یه رنگ شبرنگ از بقیه کلمات متمایز شده بود. امیر برای من از عالم و آدم جدا بود یه حس ناب، یه انرژیِ پایان ناپذیر، یه غریبه‌ی آشنا..یه فرد متفاوت بود. حسی که به این پسر داشتم برای خودم غریب بود، کنارش محال بود حالم بد باشه..اما از این ثانیه ها که ازم فاصله داشت.. اون خط چشماش به وقت خندیدنش، همون لبخند عمیقی و میاره روی لب هام که تابه‌حال تجربه‌ نکرده بودمش. صفحه‌ی گوشی و روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم و چشمام و بستم. نمیتونم بخاطر یه دختری که تو نقشه‌های هنری نبوده زمانم و از دست بدم و بیش از این امیر و چشم انتظار بذارم. برای اولین بار مغزم به یه چیز حاکم و ثابت دستور میداد که تا به قبل ثانیه به ثانیه مخالفش بود؛ اونم چیزی جز برگشت به ایران نبود. با صدای زنگ آیفون از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، همزمان با قدم برداشتن به سمت آیفون نیم نگاهی به جِنا انداختم که همچنان روی همون کاناپه نشسته بود و تکون نخورده بود. شونه ای بالا انداختم و دکمه‌ی آیفون و فشردم و درب واحد و باز کردم. دستی به صورتم کشیدم و چشمای خستمو برای چند ثانیه‌ای روی هم گذاشتم.. دلم نمی‌خواست با اتفاقات افتاده برگردم به گذشته..اونوقت دیگه هیچکسو نمیشد مقصر کرد، الی خودم! -سلــام. چشمام و باز کردم و دستمو قفل کردم به دستگیره‌ی درب:علیک، بیا تو. -چته تو؟ چشمات خون افتاده. درو بستم و سمت اتاقم گام برداشتم:فقط یکم خسته‌ام. و اشاره زدم بهش:بیا.. خطاب به جنا سلامی گفتو دنبالم اومد:این کیه؟ تکیه زدم به چهارچوب اتاق خواب:منشی گبریل. چشمش کمی گرد شد و وسایلشو روی تخت انداخت:منشی گبریل؟ پیش تو چیکار میکنه؟ پوست لبمو گزیدم و سکوت کردم، قدمی به سمتم برداشت و با کف دستش کوبید تخت سینه‌ام:تو جدی جدی پریشب رفتی سروقت گبریل رهام؟ اره؟ دستمو روی شونه‌اش قرار دادم و به عقب هدایتش کردم:من کی باتو شوخی کردم سر این جریانا کوروش؟ رفتم..تمومش کردم..برگشتم. هیستریک خندید:به همین راحتی؟ لبخندی خونسرد بهش زدم و سرمو به تایید حرفش تکون دادم:به همین راحتی..فقط توعم یه چند وقتی باید یه مسئولیت کوچولو قبول کنی.. مابین حرفم پرید:رهام.. دندونام از شدت حرص روی هم فشردم و تنها با یه قدم به فاصله‌ی دوسانتیش ایستادم:هیچی نپرس کوروش، هیچی.. و نشستم روی تخت:فقط گوش بده بهم. نگاه منتظرم و که دید کنارم نشست و تکیه زد و بی هیچ حسی خیره شد بهم. لبمو تر کردم:این دختره رو یه مدت پیش خودت نگه دار، می‌خوام برگردم ایران، یعنی باید برگردم..حواست بهش باشه، لازمم نیست چیزی ازش بکشی بیرون، وقتی برگردم خودم می‌دونم باید چیکار کنم. پوزخندی بهم زد:باشه.
نمایش همه...
https://t.me/c/1767704098/25842 محبت کنید جواب بدید، ممنون میشم❤️
نمایش همه...
نمایش همه...
‌‌ـط‍‌ل‍‌وع ع‍‌ش‍‌ق;𝟸

⁶⁶ مگذر ای یار و در این واقعه مگذار مرا؛ چون شدم صید تو،برگیر و نگهدار مرا... . . . ☁️🪽 برای من بنویس:

https://t.me/HarfinoBot?start=f759897f932e8e4

🤍🫧... برات مینوسم:

https://t.me/+zjcoZv0eq8kxODk0

نمایش همه...
دزیـ‌ره؛

⁶⁷ «دیدم که پوستِ تنم از انبساطِ‌ عشق ترک می‌خورد🖤» 𝘂𝗻𝗸𝗻𝗼𝘄𝗻,,

https://t.me/HarfinoBot?start=0bf39995eb4cd04

نمایش همه...
|مثل خون در رگهای من༆|

⁷ . •تو همون خونی که هرلحظه تو رگهای منه!♥️🩸• . •🐺🧛🏻‍♂️• .

https://t.me/BChatBot?start=sc-300290-NXHGqMl

لینک ناشناس^^💌🍷 .

https://t.me/+hy2nq_yqGRcwYzA8

چنل ناشناس🔖

نمایش همه...
◗مـُـبتـَـلا◖

⁵⁶ • تـو مـُـردی صــاف جـلو چـِـشـام مـن چـرا تـو خــاکـم میـگی اگـه آلـودمی مـَـن چـرا پـس پــاکـم؟! • 🗣️:

https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-tdYXPx3RrA

• ᴜɴᴋɴᴏᴡɴ ᴄʜᴀɴɴᴇʟ:

https://t.me/+ZXoa2L7_r9k3MDBk

نمایش همه...
「Cₐfₑ Gᵣₑₑₙ𓂃💚」

ܥ‌‌ࡅ߭ࡅ࡙ߊ‌ܨ ܢܚ݅ߊ‌ࡅ߳ߺߺܙ ܣߊ‌ܨ ܭَܝ‌ࡅ࡙ࡍ߭𓂃✍🏼 ִֶָ𓏲࣪ 𓂃⁸³ جدا کردند آدم‌ها، مرا از تو، تو را از من تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من .. ᭡ ناشناس من🌻

https://t.me/HarfinoBot?start=461ca0c0e9cf958

چنل ناشناس💚

https://t.me/+VwhyCnTJ7RcyMjZk

یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.