°•|عَیــٰٓــاٰنْ|•°
به نامِ نامیِ یزدان ✨ عَیان به قلمِ آذر اول خالقِ آثار: ماهتاب( در دست چاپ) نفسم باش( چاپ شده) فردا برمی گردم(در دست چاپ) هیچکسِ من ( در دست چاپ) تیک اف ( در دست چاپ) ناژاهی ( در دست چاپ) به تو عاشقانه باختم ( فایل شده) عَیان ( آنلاین)
نمایش بیشتر6 672
مشترکین
-3224 ساعت
-1737 روز
-1 07530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from °•|عَیــٰٓــاٰنْ|•°
😲ی گرگینه ی آلفا، کشته مارو بس #جذابه، #دلبره، و #دخترکشه! شما هم زودتر جوین شین بردارم این بنر رو. ی خلاصه ریز بدم. شش نفر میرن به ی روستای #عجیب_و_غریب، که پر موجودات #عجیب_و_غریبتره!
روستایی که توی ۲۰۰ سال پیش توقف کرده، و قراره راز زندگی قبلی یکی از کاراکترهای رمان مشخص بشه، سرنخهایی که به خیلیا کمک میکنه بفهمن قبلاً توی زندگیشون...؟
پرده های ماورا کنار می رود و آفتاب حقیقتهای پوشانده شده، بر همه جا میتابد!
لینک خصوصی که قراره نیم مین دیگه باطل شه. 🔗?
😲
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
16510
😲ی گرگینه ی آلفا، کشته مارو بس #جذابه، #دلبره، و #دخترکشه! شما هم زودتر جوین شین بردارم این بنر رو. ی خلاصه ریز بدم. شش نفر میرن به ی روستای #عجیب_و_غریب، که پر موجودات #عجیب_و_غریبتره!
روستایی که توی ۲۰۰ سال پیش توقف کرده، و قراره راز زندگی قبلی یکی از کاراکترهای رمان مشخص بشه، سرنخهایی که به خیلیا کمک میکنه بفهمن قبلاً توی زندگیشون...؟
پرده های ماورا کنار می رود و آفتاب حقیقتهای پوشانده شده، بر همه جا میتابد!
لینک خصوصی که قراره نیم مین دیگه باطل شه. 🔗?
😲
https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
15410
Repost from °•|عَیــٰٓــاٰنْ|•°
قفسهی سینهم از حجم نفسهام و ضربانِ قلبم بالا و پایین رفت... علیرغمِ تلاشم، تنِ سنگینش رو روی تنم انداخت و ریز پچ زد:
- تا الان بیدار موندم تا همه بخوابن...
عاجزانه ازش خواهش کردم:
- برگرد برو تو اتاقت، بابا مامانم بهت اعتماد کردن.
- ببین منو چقدر وسوسه میکنی که با وجود خستگی بازم نتونستم بخوابم.
- اردوان، ازت خواهش کردم.
- خواهشِ تو الان حالِ منو بدتر میکنه، نمیدونستی؟
- ناچارم نکن، جیغ بزنم.
- تو اگه میخواستی کسی بفهمه تا الان همه رو باخبر می کردی.
https://t.me/+sN6P1ZuWItxiMmZk
6710
Repost from °•|عَیــٰٓــاٰنْ|•°
قفسهی سینهم از حجم نفسهام و ضربانِ قلبم بالا و پایین رفت... علیرغمِ تلاشم، تنِ سنگینش رو روی تنم انداخت و ریز پچ زد:
- تا الان بیدار موندم تا همه بخوابن...
عاجزانه ازش خواهش کردم:
- برگرد برو تو اتاقت، بابا مامانم بهت اعتماد کردن.
- ببین منو چقدر وسوسه میکنی که با وجود خستگی بازم نتونستم بخوابم.
- اردوان، ازت خواهش کردم.
- خواهشِ تو الان حالِ منو بدتر میکنه، نمیدونستی؟
- ناچارم نکن، جیغ بزنم.
- تو اگه میخواستی کسی بفهمه تا الان همه رو باخبر می کردی.
https://t.me/+sN6P1ZuWItxiMmZk
6410
قفسهی سینهم از حجم نفسهام و ضربانِ قلبم بالا و پایین رفت... علیرغمِ تلاشم، تنِ سنگینش رو روی تنم انداخت و ریز پچ زد:
- تا الان بیدار موندم تا همه بخوابن...
عاجزانه ازش خواهش کردم:
- برگرد برو تو اتاقت، بابا مامانم بهت اعتماد کردن.
- ببین منو چقدر وسوسه میکنی که با وجود خستگی بازم نتونستم بخوابم.
- اردوان، ازت خواهش کردم.
- خواهشِ تو الان حالِ منو بدتر میکنه، نمیدونستی؟
- ناچارم نکن، جیغ بزنم.
- تو اگه میخواستی کسی بفهمه تا الان همه رو باخبر می کردی.
https://t.me/+sN6P1ZuWItxiMmZk
17010
Repost from °•|عَیــٰٓــاٰنْ|•°
❌ **سلام بچه ها این رمان #حق #عضویتی فقط برای شما اعضای کانال رمان به مدت نیم ساعت رایگان به اشتراک گذاشته شده!
دختر 16ساله رو به زور به یه دکتر جذاب اما هوس باز میدن دکتر از همون روز اول عقد.....
https://t.me/+_aMzW_rb3WAxMDc0
داستان براساس واقعیته و پیشنهاد می کنم اصلاً از دستش ندین**😍https://t.me/+_aMzW_rb3WAxMDc0
19010