کانال نازنین اسدپور 🤍✨
نویسنده : نازنین اسدپور 🤍 رمان تا انتها رایگان 💜 آثار : ۱-تلخ ترین راز(آنلاین) ۲-معجزه دستانت (کامل شده ،فروشی) ✨پارتگذاری منظم و روزانه ✨ پایان خوش⚖️
نمایش بیشتر7 608
مشترکین
-1524 ساعت
-1397 روز
-63730 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from کانال نازنین اسدپور 🤍✨
هورمون های بهم ریخته زنش کاردستش داد
آب دهن قورت داد و گفت:میگم که...اگه ملایم رفتار کنیم میتونیم چیز داشته باشیم..
خودمو زدم به اون راه:چی میگی باربد نمیفهمم.
دستش و از زیر لباسم رد کرد اروم تنمو لمس کرد و گفت: من دیگه طاقت ندارم یعنی...من حواسم هست که آروم و با ملایمت...
وسط حرف زدنش دستم رو اروم و باناز نوازش گونه از زیر تی شرتش روی تنش کشیدم،میدونم چی میخاد ولی نمیتونه بگه این حرکتم باعث شد یهو ساکت بشه
خودمو بیشتر چسبوندم بهش که تکونی خورد
دیگه نتونست مقاومت کنه و شنیدم که زیر لب گفت: دیگه نمیتونم صبر کنم بی طاقت سمتم هجوم اورد که ...
https://t.me/+js-KrgRlw4VmZGY0
18600
Repost from N/a
_تاحالا با هیچ دختری سکس کامل نداشتی یعنی که انقدر هولی؟! ⚠️
نیشخند نشست گوشه لبش و سر خوش دستش رو روی سینه های درشتم چرخوند.
_تو خودت یه باکره ای از کجا می خوای بفهمی تجربه دارم یا نه؟!
_یعنی نداشتی؟!
خم شد و لب هاش شاهرگ گردنم رو لمس کردن.
حس بدی داشتم از این لمس شدن؛ اما باید دووم میاووردم...
به خاطر هدفم...
_تو فکر کن قراره بکارتت رو به کسی بدی که بلده چطور یه اولین بار زیبا برات بسازه!🔥
ثاتیه ای کوتاه از حرفش خندم گرفت...
چقدر پر ادعا و مغرور بود... و نفرت انگیز...
_خیلی از خودت مطمئنی شاهکار! یعنی در این حد کارت درسته؟!❌
تموم مدتی که حرف می زدم نگاه اون فقط به برهنگی سینه هام خیره بود.
خمار...
مست...
سرخوش و بی هوش و حواس...
دقیقا همون چیزی که من می خوام البته با آپشن فراموشی گرفتن فرداش...
نگاهم چرخید رو سینه هام و لب زدم:
_می خوایشون؟!💧
جوابش بهم تنها سر تکون دادن بی حواسش بود و من عذابم رو پشت لبخندم عشوه گرم پنهون کردم و انگشتم رو تو امتداد خط سینه هام کشیدم.
_پس چرا نمیای ازم بگیریشون؟!😈
حرفم کامل شده و نشده بی هوا سمتم حمله ور شد و داغی دهنش که با کنار رفتن لباسم رو گردی سینم نشست نفس رو تو سینم حبس کرد و اون...
****
نگاه رنگ پریدم خیره شاهکار بی هوش شده از خستگی بود و دردی عجیب تو دل و کمرم زبونه می کشید.
دردی که انگار قصد کشتنم رو داشت...
از تو کیفم که پایین تخت افتاده بود گوشیم رو برداشتم دستام می لرزید وقتی که پلیس رو می گرفتم.
دستم رو روی دلم از درد مشت کرده بودم که تماس وصل شد و من گفتم:
_می خواستم یه گذارش زنا بدم؛ یکی از همسایه ها دختر غریبه به خونش برده و صدای رابطشون کل ساختمون رو برداشته؛ خواهش می کنم زودتر خودتون رو برسونید...⚠️🔞
https://t.me/+Bl072GkpgWs1NGFk
https://t.me/+Bl072GkpgWs1NGFk
https://t.me/+Bl072GkpgWs1NGFk
https://t.me/+Bl072GkpgWs1NGFk
6500
Repost from N/a
- خانوم دکتر، تو علم پزشکی به تخم سگی که از سه لایه کاندوم و دو بسته قرص اورژانسی قسر دررفته چی میگن؟
دکتر با تعجب به جاوید نگاه میکنه:
- ساک حاملگی کامل تشکیل شده، جنین هم در وضعیت خوبیه...
با لبخند به صفحهی سونو نگاه میکنم:
- جنسیتش مشخص شده؟
جاوید بین حرفم میپره:
- جنسیت نداره که... اژدره! تیر سه شعبهس! بمب هستهایه!
با لبخند حرصی بازوش رو نیشگون میگیرم:
- عزیزم لازم نیست انقدر به بچمون محبت کنی...
دکتر از کلکل ما میخنده میگه:
- پسره بچتون...
جاوید دستش رو روی مانیتور میکشه:
- آقا اژدر... بیا بابا... زود بیا راز موفقیتتو میخوام بهم بگی... تو حق زندگی داری پسرم! تلاشت قابل تحسین بود...
با خنده میگم:
- همین مونده اسم وارث خاندان توتونچی رو بذاری اژدر... اژدر توتونچی!
بشکنی جلوی چشمام میزنه و از دکتر میپرسه:
- خانوم دکتر چطوری میشه اسپرم رو توی گینس ثبت کرد؟
خجالت زده صداش میکنم:
- جااااوید!
بی خیال شونه بالا میندازه:
- والا به خدا تو ببین نتیجه رو! دوست دخترمو کرد زن قانونیم، بابای پنجاه سالمو کرد بابا بزرگ؛ داداش الدنگ بیست سالمم عمو کرد.... زن بابای سی سالمم که دیگه نگم!
یک لحظه استرس همه جونمو میگیره.
آستین کتشو میکشم و مضطرب میگم:
- جاااوید... چطور به بابات بگیم حاملهم؟
- هیچی عزیزم چهار ماه دیگه هم به این سفر کاریمون ادامه میدیم، اژدر بابا که به دنیا اومد، فوکول پیچش میکنیم میفرستیم برا حاجی. میگیم جیجیجیجینگ! سوپرایز... اینم نوهت!
مشتی به بازوش میکوبم:
- هی نگو اژدر میمونه دهنت...
- پرهام چطوره؟ بذاریم پرهام! به یاد لحظه ای که فهمیدیم تو حامله ای و پرهایمان کز خورد...
و دوباره توی مانیتور خم میشه.
دستشو روی صفحه میکشه:
- پرهای بابا چطوری عزیزم؟
یک لحظه چشمشو گرد میکنه و سرش رو بیشتر نزدیک میبره.
- یا حضرت عباس... خانوم دکتر بچهم منگلهههه... چهارتا دست داره! وای پرهام منگلهههه... حدس میزدم اون همه قرص اورژانسی نذاره این سالم بمونه...
دکتر عینکشو روی صورتش جابجا میکنه و با دقت به صفحه زل میزنه.
- منگل؟ بچه که مشکلی... عه... مبااارکهههه... دو قلوعه! یه قل دیگه پشت سر قایم شده بود.
جاوید محکم توی پیشونیش میکوبه:
- حالا خوب شد دیگه... گاومون دو قلو زایید!
جیغ میزنم:
- کثافت خودت گاوی.
جاوید با لبخند سکتهای سمتم میچرخه و بی توجه به حرفم میگه:
- دیگه اژدر یک و دو تو جعبه جا نمیشن... همین حالا باید زنگ بزنم حاجی بگم چشمت روشن بچت گل ده امتیازی زده... با یه تیر دو تا نشون!
https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk
https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk
https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk
دوست دخترش ازش حاملههه شدههه😂😂😂😂😂😂
9110
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
15410
Repost from N/a
به محضِ ورودش، صدای آهنگِ عربی و مردمی که اکثرا عرب زبان میزدند و رقاصِ امشب را تحسین میکردند، به گوشش خورد.
از میزها و قسمتی، که یک سری ایستاده بودند گذر کرد و بادیگارد ستیا را که دید، مطمئن شد که هنوز در کلاب حضور دارد.
نزدیکتر شد و حال راحتتر صورتِ عدنان در دیدرسش قرار داشت.
صورتی سرخ شده، با چشمانی به خون نشسته.
ردِ نگاهش را گرفت و به پیست رقص که رسید، قدمهایش از حرکت ایستاد و چشم ریز کرد.
ستیا معمولا لباسهای پوشیده و آزاد تن میزد و نمیتوانست، بعد از سه سال درست هیکلش را حدس بزند.
اما مگر میشد چشمانِ درشت و خمارش را از زیرِ نقابش نشناسد؟!
گفته بود، او را رقاصهی کلاب میکند؟!
چقدر زود این گفتهاش به حقیقت پیوست و چقدر عجیب که به جای خوشحال شدن، خشمگین شده بود.
کنارِ عدنان ایستاد و با صدایِ خشدار و بمش پچ زد:
-شروع کن از تهِ کلاب، یکی یکی گوشیارو چک کن.
عدنان نگاه از ستیا گرفت و سر به سمتِ مسبب اصلیِ این جریان گرداند.
-اگه فیلم گرفتن پاک کن و بعد کلاب و خالی کن.
عدنان همیشه فکر میکرد، که گوش دادن به دستوراتِ این مرد، روزِ مرگش باشد.
-از گاردِ امنیتی و تیمِ منم کمک بگیر.
اما این امر کردنش، عجیب به دلش خوش نشست.
-چون رئیسِ رئیسمی، مجبورم گوش کنم.
اوهام سر به طرفش گرداند و غرید:
-زود باش. همه دارن نگاهش میکنن!
عدنان که رفت دوباره سر به طرفِ او چرخاند.
سینههای درشتش را فقط پولک و آویزهایی نقرهای پوشانده بودند.
شکم تخت و پوستِ سفیدش عریان بود و پیچ و تابی که با هر حرکت به تنش میداد چشم را خیره میکرد.
دامنِ لباسش رسما هیچ پوششی نداشت و رانهای خوش فرمش، با هر حرکت کامل در معرضِ دید قرار میگرفت.
نقطه ضعفش را فهمیده بود و میخواست او را زیرِ سوال ببرد؟!
دستانش کنارش مشت شدند و دوباره نگاهش را بالا کشید.
دخترک به پشت چرخیده بود. حرکتِ موهای لخت و بلندش، روی انحنایِ کمرِ باریکش و جلوهی زیبایی که داشت، خونش را به جوش آورد.
قدمی به جلو برداشت و ستیا به سمتش چرخید.
او خیره به اوهام باسنش را میلرزاند و اوهام با نگاهی تیز، همچون لبهی چاقو، به او دستی تکان داد.
دستی که ستیا به راحتی منظورش را فهمید.
او میخواست تا تمامش کند.
اما ستیا نه تنها اوهام را نادیده گرفت، بلکه حرکاتش را با ضربِ آهنگ شدیدتر و همین صبر و خودداری اوهام را پوچ کرد.
پا روی سِن گذاشت و توجهی به اعتراضِ اطرافیان نکرد.
پشتش به جمع بود و همگی انقدر محوِ ستیا و رقص بینظیرش بودند، که حتی نمیدانستند این شخص اوهام است.
به محضِ رسیدنش، با خشونت دست انداخت دورِ بازویش و او را به سمت اتاقِ پشتِ سِن کشید.
-هی!
اوهام با صدایی خفه، اما خشن پچ زد:
-هیس!
به درونِ رختکن هُلَش داد و بلافاصله در را پشت سرش بست.
ستیا نفس زنان، موهایش را پشت گوشش انداخت.
-فکر کردم گفتی نجابت. این به نمایش گذاشتن اسمش چیه؟!
از جنبش و حرکاتِ سریعی که داشت، التهاب کلِ وجودش را گرفته بود.
سینههایش از نفسهای تند و بیامانش بالا و پایین میشدند و خودش خشمگینتر از هر زمانی بود.
-مگه این کلاب و برای همین نذاشتی. که بیای و به گِل نشستنم و بدبختیم و ببینی؟!
با دست اشارهای به لباسهایش زد.
-تو به گِل نشستی؟! تو میخوای من و زمین بزنی.
نگاهِ چپش را از او گرفت و قصد خروج کرد.
-مگه واسه دیدنِ همین وضعیت رقتانگیزم نیومدی اینجا؟!
اوهام دستی به نشانهی برو بابا در هوا تکان داد.
این عملِ دختر، آنچنان او را عصبی کرده بود، که دیگر هیچ نشانی از خودداریِ همیشگیاش نمیدیدی.
سِتیا جلو کشید.
دوست نداشت او برود.
میخواست یکبارِ دیگر تلاش کند.
-صبر کن. بعدش که یکی جایگزینم شد، بعدش که هر روز و هر شب خبرِ غرق شدنم تو کثافت و میشنوی، چی؟!
فک فشرد و دست درونِ جیبش برد.
در زندگیاش، چالشهایِ سنگین زیاد داشت.
اما یک ازدواجِ دیگر، آن هم با دختری به شدت سرکش، زیادی برایش حل نشده بود.
جعبهای از جیبش بیرون آورد و روی میزِ آرایشِ کنارش کوبید.
-مصلحتی یا حقیقی تو شخصیتم نیست زن خاستگاری کنه.
نگاهِ گذرایی به او انداخت.
-پیشنهاد ازدواجت قبول! فردا بیا خونهم واسه شنیدنِ شرط و شروط...
https://t.me/+Vh3Om0Be1HZhZTJk
https://t.me/+Vh3Om0Be1HZhZTJk
https://t.me/+Vh3Om0Be1HZhZTJk
https://t.me/+Vh3Om0Be1HZhZTJk
https://t.me/+Vh3Om0Be1HZhZTJk
https://t.me/+Vh3Om0Be1HZhZTJk
برای خوندن همین بنر #پارت۶۷ رمان و سرچ کنید.
#ازدواجصوری #مافیایی #فولهات🔞
👍 1
23020
عاشق دختری شدم که اولین بار برهنه دیدمش ،با گذشته ای مرموز که ازش بیخبر بودم تا اینکه یک روز توی فضای مجازی چیزی دیدم.... که تصمیم گرفتم تلافی کنم ...
تو فکر بودم که دو نفرکنارم نشستن و یکیشون با پوزخند گفت:اونی که منتظرشی خودش باهامون هماهنگ کرده که بیایم ببریمت پس منتظر نباش،نمیاد.
لحظه ای رنگ از روم پرید ولی باور نکردم و گفتم:امکان نداره،دروغ میگید.
هردو کمی مکث کردن و بعد یکی به اون یکی گفت:فرشاد زنگ بزن به باربد تا باورش بشه.
زنگ زدن و گذاشتن رو اسپیکر،جواب داد:بله؟
فرشاد گفت:باربد مرسی از کمکت برای گرفتن طناز،گفته بودی ازش خسته شدی بهت قول میدم که دیگه هیچوقت مزاحم زندگیت نمی شه...
با شنیدن جمله اش چشمام گرد شد.باور نمیکردم که باربد انقدر بی رحمانه من رو فروخته باشه و...
https://t.me/+SQYYNtZw93Q2NDA8
21200
Repost from N/a
به خونهی دشمنش حمله میکنه و زنش و غنیمت میگیره😱👇
وارد اتاق شد و نگاهش دورِ آن گشت، تا به او رسید.
دختری ظریف، پوشیده در ساتنی کوتاه و سفید.
مردمکهایش را از پاهای خوشتراش و مرمریاش بالا کشید و روی سینههای گرد و پُرش مکث کرد.
دنبال یک نقص در او میگشت، تا بفهمد چرا باید مورد خیانت قرار بگیرد، اما از نظرش همین سینههای گرد و درشت برای یک رابطهی هات کافی بود.
دختر معذب از نگاه سنگینِ او در خود جمع شد و او با نیشخندی ریز، پلکهایش را بالاتر کشید.
-من... من گناهی ندارم.
طبقِ تعریفها و آن چیزی که در عکسها دیده، حتی صدایش هم تحریک کننده بود، اما نه برایِ او.
نزدیکتر شد.
آرام و آهسته، آنقدر که خواب کاملا از چشمانِ خمارِ دختر فراری شود.
سپس فاصله را کمتر کرد. به قدری که فاصله به صفر برسد، بینیِ او به سینهاش بچسبد و رعشهی وجودش را حس کند.
او امشب به اندازهی یک عمر از ترسِ اعضای این خانه تغذیه کرده بود.
هُرم نفسهای داغِ سِتیا از تیشرت سیاه رنگِ تنش عبور کرد و روی پوست ملتهبش نشست.
-فقط اجازه بده من برم.
نیشخندش عمق گرفت و دست مردانه و زمختش، روی تنِ او شروع به حرکت کرد.
کوتاه و گذرا باسن برجسته و گردِ او را لمس کرد و کمکم بالا کشید.
آنقدر که به موهای ابریشمی و لختش رسید و آنها را به چنگ گرفت.
آخی که از میان لبهایش خارج شد، برایش دلنشین بود.
امشب قرار بود این دختر، تا خودِ صبح التماس کند.
همانطور که همسرش، زیرِ تنِ شوهرِ او ناله میکرد و لذت میبرد.
اما قرار نبود برای ستیا لذتی رقم بخورد. او قرار بود تاوان زود جان دادنِ شوهرش را به بدترین شکلِ ممکن پس بدهد.
چنگش را محکمتر کرد.
سرش را با فشاری عقب کشید و نگاهش روی اشکی که در کاسهی چشمانِ ستیا میلغزید مکث کرد.
-کجا بری؟! تازه بههم رسیدیم سکسی.
سیب گلویش بالا و پایین شد و بغضش را فرو خورد.
-منم بُکش.
جایی برای رفتن نداشت. تنها راهش مردن بود. البته اگر این مرد میتوانست، تا این حد بخشنده باشد.
-حیفِ این تن بره زیرِ خاک.
از پاسخِ این مردِ وحشتناک، که حتی جرات نمیکرد به چشمانش خیره شود، روحش به زانو در آمد و رنگش صد برابر پرید.
اوهام موهایش را با هُلِ آرامی رها و مردمکهایش جزبهجزء صورتِ هوسانگیزش را رصد کردند.
-با من میخوابی یا سربازام؟!
https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0
https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0
https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0
https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0
https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0
https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0
برای خوندن همین بنر #پارت۱ و #پارت۲ رمان و سرچ کنید🔥
#مافیایی #محدودیتسنی 🔞
اوهـــامِ ستیا დ
رُمانـِـ: اوهــــامـــ🔥 ژانر: عاشقانه_مافیایے_بزرگسال🔞 آثـارِ دیـگـر: تَـصاحبــ "فایل شده" بـانوــِے رَنگے "فایل شده" غَـضَبــ "آنلاین" بهقلم: شیوا اسفندی♡ کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام میباشد🚫
12700
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
8400