🕸•عطرِتلخمرگ•🕸
𓏲به نام آنکه عشق را آفرید تا زنده کند دلهای مرده را 𓍢 به قلم: سارا انضباطی ✎ حانیهسادات میرمعینی ✎ نحوه پارتگذاری: شنبه تا چهارشنبه چنل ناشناس: https://t.me/nashenas_nvl • کپی حتی با ذکر منبع ممنوع•
نمایش بیشتر7 780
مشترکین
-2324 ساعت
+2737 روز
-8230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
زن عمو شورت سرخ رنگمو توی دستش تکون داد و کوبیدش توی صورتم.
- شورتتو انداختی توی اتاق شهریار که بشورتش؟
با بهت به زن عمو نگاه کردم. شورت من؟
توی اتاق اقا شهریار؟
زن عمو دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و بازومو محکم چلوند.
- دختره ی وزه، خجالت نمیکشی
پسر کوچیکم که خرته لفظ آبجی از دهنش نمیوفته.
پسر بزرگمم میخوای با شورتات بر بزنی؟
دستمو روی دهنم گذاشتم.
چه تهمتایی بهم میزد
- زن عمو من کاری نکردم تهمت نزنی..
پشت دستش که رو دهنم نشست لال شدم.
دندونم از درد سر شد.
- خفه شو پتیاره.
فکر کردی خبر ندارم چیا میکنی تو اتاقت؟
صبح تا شب حمومی خدا میدونه با کجات ور میری.
بدنتم همش تیغ میکشی صاف و صوفه.
برای من که خودتو درست نمیکنی، برای پسرم این کارو میکنی.
شورتمو از دستم چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد.
- بهت پناه دادم که این بشه جوابم؟
از روح مامانت میترسم که نگهت داشتم وگرنه شوتت میکردم بیرون بی ابرو.
- من نذاشتمش به خ...
تفی بهم کرد و شورتو انداخت زمین.
با چشمای لبالب از اشک به اتاقم رفتم.
اتاق هم نه، انباری.
چند تیکه لباسمو برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک. اینجا دیگه جای من نبود.
با باز شدن در انباری برگشتم عقب که با دیدن اقا شهریار مات موندم.
- اقا شهریار اینجا چیکار میکنید؟
با چشم های وحشیش بهم زل زد و در انباری رو بست.
- شورتتو من برداشتم.
شبا بوش می کردم، چه بویی میده تنت دختر.
- چرا این کارو کردید، این تجاوز...
چسبوندم به دیوار و خشتکشو مالید بهم که ناخواسته ناله کردم.
- تو که خوشت میاد جوجو.
من دارم از خواستنت میمیرم واحه.
مامانمم بفهمه تو حامله ای کاریت نداره.
خودشو بهم کوبیذ و...
❌پسره دزدکی لباس زیرای دخترعموی یتیمشو برمیداره و وقتی مامانش میفهمه بلوایی به پا میکنه که...
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
7700
Repost from N/a
- دکتر قبولم نیست، عروسم رو باید خودم معاینه کنم. اینجوری خیالمم راحتره
تنم یخ میرند با حرف زن دایی. ناباور به جمع نگاه میکنم، متتظرم محمدعلی مخالفت کند اما میگوید:
- مادرم صلاح رو بهتر میدونن.
آب دهانم را قورت می دهم. لعنتی خودش می دانست وضعم را. می دانست و داشت تیشه به ریشه ام می زد.
- هر چی شما بگید . دختر ما کنیز شماست.
متنفرم از این مرد به ظاهر پدر. حتی از مادری که زبان ندارد از من دفاع کند.
با التماس زل میزنم به محمدعلی. اخم دارد. توجه نمی کند.
زن دایی بلند میشود:
- با من بیا دخترم. نترس، چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه.
دارم فکر میکنم چطور از زیرش دربروم. چطور آبرویم را بخرم. بلند میشوم. با ذهنی مشغول و نگاهی بی فروغ.
به دنبال زن دایی دو سر راه می افتادم. شکل دیو است زنیکه بی رحم.
حین رد شدن از کنار محمدعلی آهسته پچ می زند:
- هرزه.
دلم می شکند. او خودش خواست. آن شب خود لعنتی اش مرا مهمان آغوشش کرد. نامرد دو عالم
دیگر چیزی مهم نیست، حتی لخت شدنم مقابل زن عمو و چک کردنم. صدای جیغش و سیلی محمکش...
متنفر میشوم از دختر بودنم از محمدعلی نامردی که وسط خانه عربده میزند:
- عمه این بود دختر آفتاب مهتاب ندیده ات؟ این بود حجب و حیاش؟ دختر نیست البته، زنِ دخترت حاجی. حاشا به غیرتت.
نمی دانم چرا این رفتار را دارد. درکش نمی کنم. نامردی اش قابل هضم نیست.
می روند. مرا بدبخت کرده، می روند. پدر به جانم می افتد. می زند و در نهایت دختر زن شدهی هرزه اش را در دخمهی کوچک پشت حیاط زندانی می کند.
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
*پنچ سال بعد*
- زنم شو.
- گمشو محمدعلی گمشو که با اون غیرت نداشته ات آبروی هر چی مرده رو بردی.
بازویم را میگیرد و میغرد:
- گوه خوردم، غلط کردم حالیته؟ خام بودم، احمق بودم تو خانومی کن در حقم.
- دو شب دیگه عقدمه محمدعلی، ولم کن. فقط برو بمیر... اون موقع شاید خانومی کردم و بخشیدمت.
دیوانه میشود عوضی. فکم را میچسبد و عربده میزند:
- مگه از رو جنازهی من رد شی. تو... زنِ... منی...
جیغم میان لب های غارتگرش خفه میشود و...
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
https://t.me/+sh_zFIF_62xkZTJk
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
13800
Repost from N/a
.
_ زنت ماشالله خوب پستون ننه شو گاز گرفته آقا سید!
بهت زده به سمت زنی چرخیدم که در استارت دعوا نظیر نداشت. معین دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را با اخم بین من و مادرش گرداند.
_لااله الا الله! باز چی کار کرده این طفل معصوم شما توپت پره مادر من؟
_چیکار میخواستی بکنه؟ لاک قرمز زده رو اون ناخونای یه متریش راست راست تو روضه گشته! دیگه تیکه و کنایه نمونده که از بیوه زنای محل نخورده باشم.
با حیرت صدا زدم.
_من که دستکش دستم کردم حاج خانوم!
_دستکش توری نازک بخوره تو سرت ورپریدهی بی حیا!
معین سرش را به چپ و راست تکان داد.
_من صد دفعه به شما گفتم این زن من و به زور ناله نفرین نکش روضه! خوشش نمیاد .
بعد خطاب به من تشر میزند.
_شمام لازم نیست انقدر لج کنی با همه چیز! پاک میکردی اون لاک بی صاحاب و !
با حرص انگشتانم را بالا گرفتم.
_کاشته! پاک نمیشه! من به حاج خانم گفتم نمیام. گفت نه اگه نیای همه از فردا میگن عروس آسد شکیبا کافره!
زن چشم درشت کرد.
_بله که میگن! الانم میگن! ناخن قد ناخن سگ دراز میکنی که چی؟ غسل واجب گردن شما نیست مگه؟ به خدا هر جا که پا میذاری نجسه دختر!
با بغض از جا بلند شدم و سمت اتاق مشترکمان دویدم. صدایش همچنان از پشت سرم به گوش میرسید.
_اون روزی آقات نشسته اینجا بی حیا خانم حوله رو انداخته دور گردنش صاف صاف تو چشم آقات نگاه میکنه میگه دارم میرم حموم !
_تمومش کن مادر ! جوونه ! تازه عروسه! دلش میخواد لاک بزنه! دلش میخواد تند تند بره حموم!
_خجالت نکش پسر! بیا برن تو گوش من پیرزن ! یه وقت....
از در فاصله گرفتم و چمدانم را از زیر تخت بیرون آوردم و هرچه دم دستم رسید داخلش ریختم. گوش هایم از شدت حرص کیپ شده بود. در اتاق به نرمی باز شد و هیکل درشت معین در آستانه ی در قرار گرفت.
_کجا به سلامتی !
تیکه ی لباس را با حرص داخل چمدان انداختم.
_میرم خونه ی بابام فرشای مامانت و نجس نکنم آقا معین!
خونسرد جلو آمد و پرده را کشید.
_شما بدون شوهرت جایی نمیری رعنا خانم.
_چرا میرم ! من دیگه یه دقیقه هم تو این خونه نمیمونم....
از پشت که به تنم چسبید لال شدم.
_تو میدونی نفسم به نفست بنده عمدی هر دفعه چمدون میبندی ها توله سگ!
با صدای بسته شدن در کوچه شانه های هر دو نفرمان از جا پرید. معین از جایی نزدیک گوشم خندید.
_فک کنم مامان باز رفت روضه!
ادای گریه درآوردم.
_اگه میرفت روضه دست منم میکشید به زور دنبال خودش میبرد معین خان!
تنم را نرم به سمت خودش گرداند.مثل بچه ها پا بر زمین کوبیدم.
_من خونه ی جدا میخوام !
پلک هایش را به نشان آرامش روی هم گذاشت و مردانه خندید.
_به چی میخندی؟ من دارم از حرص منفجر میشم تو به چی میخندی؟
_اینجوری که عصبی میشی دست خودم نیست ولی....داغم میکنی رعنا!
چشم هایم از حیرت گرد شد.
_خجالت بکش ! مامانت اسم من و میذاره کافر و بی دین ! خبر نداره پسرش قدم به قدم هوایی میشه می افته به جون من....
تا به خودم بجنبم دو طرف صورتم را گرفت و سرم را جلو کشید.
_زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! هوایی هم نشم؟ گونی سیبزمینی زمینی که نیستم !
با حس برخورد تنش تقلا کردم.
_وای معین ! صبح حموم بودم....مامانت حموم رفتنای من و میشماره...
_الان این بی صاحاب زیپم و جر میده....اینو آروم کنی یه خبر خوب برات دارما...
گفت و سرش را در گردنم فرو کرد که بی اراده آهی کشیدم.
_جوووونم! تو خودت نزده میرقصی! از من بدتری که !
بعد همان طور که از گردنم بوسه بر میداشت سمت تخت هلم داد و بدون مقدمه لباسش را پایین کشید.
- یالا رعنا ! تا مامان نیومده یه حموم دوتایی هم بریم.
بی توجه پرسیدم.
_چه خبری میخوای بهم بدی؟ خبر بدیه؟
برهنه مقابلم ایستاد و همانطور که لباسم را پایین میکشید سر بالا انداخت.
_نه ! باز کن دکمه های پیراهنت و لباست و درار! کمرم ترکید.
روی تنم خیمه زد و نگاهی به تنم انداخت.
_جونم! داغ کردی که!
خودش را که به تنم مالید آهم در گلو شکست.
_من و نگاه کن رعنا!
به محض باز شدن پلک هایم خودش را به تنم کوبید . بی اختیار ناخن هایم را در کمرش فرو کردم .
_آخ معین....
روی تنم خم شد و در گوشم نفس نفس زنان پچ زد.
_خبرم و بگم؟
شبیه خودش نفس نفس میزدم.
_بگو....
_اولیش این که کاندوم نذاشتم، رعنا!
تا بخواهم جیغ جیغ کنم ضربه ی بعدی را محکم تر زد و ادامه داد.
_دومیشم این که....
ادامه👇
https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0
https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0
https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0
15000
Repost from N/a
#پارت130
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
8600
Repost from N/a
با رسیدن سیاوش دخترک بیهوا خود را در آغوش او پرت کرد و بیتوجه به شکمش که بینشان فاصله میانداخت دستانش را به دور گردن مردش حلقه کرد.
سیاوش با خندهای توأم با نگرانی پچ زد:
_یواش دورت بگردم.
دخترک عطر تن او را عمیق بو کشید.
این مرد تمام ویار و هوسانهی او در این هفت ماه بارداری بود.
_ آخیش من دورت بگردم من... دلم برات به ذره شده بود فدات بشم آخ آخ خستگیم در رفت.
جوری قربانش صدقهی مرد میرفت که انگار از میدان جنگ برگشته.
مرد اما نگران دخترک را عقب کشید و با چهرهای اخم رویش نشسته بود گفت:
_ چرا انقدر خودتو قربونی میکنی هر دفعه؟ بعدم مگه تو کار کردی که خسته شدی؟ نگفتم دست به سیاه و سفید نزن.
زن لب برچید.
به عادت همهی روزهایی که ملوس حرف میزد و سیاوش را رام میکرد گفت:
_ دعوام نکن دیگه بابایی... خستهام چون از تو دور بودم... چون بیست بار تا حالا این راه رو رفتم اومدم تا ساعت بگذره و بیای و هر دفعه که در زدن به جای تو یکی از مهمونا بوده، بعدم اخم نکن دیگه ببین چقدر خوشگل شدم.
لبخند عمیقی جای اخم صورت سیاوش را پر کرد.
دخترک چنان عشوه میریخت و حرف میزد که تمام دل و دین سیاوش را میبرد.
سر جلو کشید و بیهوا بوسهای روی لبان او نشاند.
بوسهای که زیادی عمیق بود.
نفس دخترک از این بوسهی نفسگیر گرفت و با شوق همراهیاش کرد.
روزی این بوسهها تمام آرزویش بود و حال بعد از گذشت چند سال هر بار که بوسیده میشد بیشتر و بیشتر قدر این بوسهها را میدانست.
_ اِوا خدا مرگم بده!
این صدای شوکهی گلرخ بود که آمده بود به خاطر دیر کردنشان و حضور مهمانان آنها را صدا کند.
نفس گرفته از سیاوش جدا شد و با آن حالتی که رژلبش کاملا پاک شده بود پر از عتاب و چشم غره به سمت گلرخ برگشت و مانند همیشه بیخجالت غرید:
_ زهرمار! نمیذاری اینجا هم دو دقیقه با شوهرم خلوت کنم؟
https://t.me/+63FKeEx9_4JhNDk0
https://t.me/+63FKeEx9_4JhNDk0
داستان عشق بین یه دختر شیطون و بیحیا که یه مرد خشن و بیرحم و با همین کاراش عاشق خودش میکنه!
یه عاشقانهی عمیق و پرهیجان که قلبتون رو به تپش میندازه😌🙈
14500
Repost from N/a
#بوسه_ای_بر_چشمانت
خدا را شکر میکردم امروز کلاسم کنسل شد..!
حالت تهوع امانم را بریده بود ..
دردم را نمیدانستم هر چه فرتاش از دیشب اصرار داشت تا برای چکاب. درمانگاه برم قبول نکردم ..
در عمارت را باز میکنم ، تا ساختمان مسیر طولانیست .،
اما دیدن ماشین فرح ابروهایم را بالا میبرد..
-این وقت روز اینجا ؟!
پله ها را بالا میروم داخل میشوم پیچ ورودی را رد میکنم میخواهم سلام دهم اما صدای فرح مرا سر جا میخکوب میکند..!
-دیگه حواست باشه فرتاش..تموم دل نگرانیم این مدت اینه که عاشق دختر مروارید نشی..!
از اون مادر زن برای تو در نمیاد ..
یادت نره با زندگی من چه کردن ..
یادت نره مادر اون دختر چی بوده !
در شان تو نیست دختر یه بدکاره ..
قلبم از تپش می ایستد مادر من ..مامان مروارید مهربان بد کاره اس؟!
اما حرف او بیشتر دلم را میسوزاند ..
تصور میکردم در دهان فرح بکوبد آخر او میگفت دیوانه وار عاشقم است ..نمی تواند روزی را بی من تصور کند..
-عاشق..؟
صدای قهقهه اش ترسناک است ..روی از او را میبینم که در کابوس تصور نمیکردم..!
-تو فکر کردی من دختر یه همچین زنی و نگه میدارم ؟!
دختره یه هرزه بشه مادر وارث من ؟!
نه آبجی..من حالا حالا باهاشون کار دارم..
میزارم به پات بیوفتن..!
باورم نمیشود..
-دیر نشه فرتاش..حامله بشه کندن از این خونه سخت میشه ..تا دیر نشده بندازش بیرون ..اون وصله ی تنت نیست..
خوشگله..ترسم از اینه دل بدی بهش..
-نترس آبجی ..برنامه ها دارم..مثل مادرش که خراب شد روی زن گی تو..
-واقعا میخوای با رویا عقد کنی داداش!؟
-قرار بود عقدش نکنم؟خانمی کرده تا الانم دختر اون بدکاره رو تو زندگیم دیده و تحمل کرده..!
-پس کی به ماهنوش میگی!؟
-به زودی ..وقتی با شکم پر و شناسنامه سفید انداختمش بیرون اتفاقا میخوام حامله شه..
-نه…یعنی..
-آره..
-مگه نمیگی اونم لنگه مامانش؟..اونم وا داد..
و باز صدای خنده ی وحشتناکش گویی شیطان است نه مردی که هر شب زیر گوشم از عشق میخواند..
چرا آخر؟
مرا از عشقم جدا کرد تا ویرانه رها کند ؟ به کدامین گناه انتقام میگیرد؟
همان وقت کیف از دستم رها میشود او که پشت به من ایستاده سریع میچرخد..
-ماه..ماهنوش..؟
-چرا!؟…چرا من فرتاش؟…دروغ بود؟
-ماه..من..
کفشم را تا به تا پا میزنم ..بمانم تا با بی آبرو کردنم به خواستشان برسند !؟
احازه نمیدهم ،قبل از آنکه آنها با بی ابرویی عذرم را بخواهند خود آن جهنم را ترک میکنم ..
https://t.me/+X6-wDoWySsw2M2Q8
https://t.me/+X6-wDoWySsw2M2Q8
بوسه_ای_بر_چشمانت
آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫
6900
Repost from N/a
- عروس اگه شیکم وزیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن !
سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است.
- خانجون !
- زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه !
بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم.
- دلش با من نیست خانجون!
- زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن !
دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد.
- پاشو !
-چرا ؟
دستم را می کشد.
- بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر وصورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم.
ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم.
مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد.
توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود.
از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند.
سر می چسبانم به در .
- خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟
- این دختره کوش؟ نمی بینمش !
- این دختره اسم داره مادر!
همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم.
- ول کن خانجون دور سرت !
- خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت!
پوف بهمن را می شنوم.
- زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه !
دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم.
- بهمن !
- خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه.
- مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ...
- داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا !
https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0
https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0
شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم، اتاقی روبروی اتاق من.
رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم.
کاش عاشقش نبودم.....
https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0
https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0
https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0
6100
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...!
زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خندهمو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم.
-دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟
قبل جواب دادنم مایا بلند گفت:
-بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟
از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید:
-حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته.
وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت!
تند گفتم:
-نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟
مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد:
-کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم!
با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم!
-دنــیز!
با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم.
-چی شد دنیس جون؟
با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد!
اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم.
تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود!
-شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان
خرناسی کشید و مکی به گلوم زد.
-نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم!
سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد.
با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم.
-شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد!
چونهمو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن نالهی من غرشی از لذت می کنه!
-اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم!
با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود!
-شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق...
برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش میدرخشه....
-شرط داره!
منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده میگه:
-امشب می ذاری ببندمت به تخت!
لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش میکنه؟
از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه میترسم!
-زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم!
وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم...
-باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد!
سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم:
-آخ... شهراد!
-عاااه... دنیز امشب کاری باهات میکنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی!
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
13500
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.