cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن

 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
34 544
مشترکین
-11524 ساعت
+4717 روز
+92130 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
پارت اول♥️
2 0620Loading...
02
Media files
1 8490Loading...
03
من غزلم... دختر فقیر روستایی که کل سرگرمیم دوشیدن گاوها بود یک روز به شهر فرستاده میشم. فک میکردم برای خدمتکاریه ولی فهمیدم باید از بچه ای پرستاری کنم که مادر نداره.. ولی وقتی پدرش رو دیدم، آقا فرید خوش قد و بالا که شبیه بازیگرای هندی بود دلم رفت ولی اون منو یه دختر بد بو میدید که... https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8 🍑 - سینه هات و دهن بچه بذار... غزل ترسیده نگاهش کرد. - م...من که مادرش نیستم. شیر ندارم. فرید جلو رفت و کنارش نشست. - دختر روستایی سینه هات و می‌خوام ببینم دهنش... خودم که نمیتونم تحمل کنم، بذار ببینم. غزل لرزان دستش روی یقه لباسش رفت اما فرید سریعتر سیگارش را گوشه‌ی لبش گذاشت و یقه را جر داد. - اوف نگو که اینا خدا دادی اینطورین! غزل را خواباند. - آقا فرید لطفاً یکی میاد... - زنمی دختر کوچولو! به دنبال حرفش داغی لبانش‌ سینه‌ی غزل را سوزاند و دخترک ناخودآگاه... https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8 https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8 https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8
1 4452Loading...
04
❌❌پارت آینده رمان❌❌ –مامانی بیا بریم خونه من این جارو دوست ندارم پسرم از محیط دادگاه بدش میاد پسرک پنج سالم نمیدونه امروز تو همین دادگاه حکم دادن به جدایی یه مادر از بچش . نمیدونه دیگه قرار نیست شبا یواشکی از اتاقش بیاد و آروم کنار من بخوابه . دیگه قرار نیست با صدای نفساش بخوابم . البته که دیکه قرار نیست اشکای شبانه ی مادرش رو هم ببینه –مامانی توروخدا چرا گریه میکنی ؟!بیا بریم من میترسم …بابا شاهرخ قول داده دیگه با منم بازی میکنه بابا شاهرخ ؟! بابا شاهرخ نامردی که امروز با انگ روانی بودن من حضانت بچمو ازم گرفته و با یه لبخند پیروز نگاهم میکنه… خیلی دوست دارم یه مدال طلا داشته باشم و به گردنش بندازم… مثل همیشه پیروز میدون نبرد با منه… دارا رو هل میدم سمت شاهرخ… _برو پیش بابات دارا…من نیستم مامان…میخوام برم سفر…باید پیش بابا شاهرخ بمونی… با نفرت نگاه از صورتش میگیرم…این مردی بود که یه روزی عاشقش بودم؟! تف به منو قلبم… شاهرخ زود دست دارا رو چنگ میزنه…مطمئنا که اجازه نمیده یه بچه ی نیم وجبی شیرینی بردش از من رو تلخ کنه… _مامانت راست میگه دارا…مامان دیار دیگه نمیتونه پیشت بمونه… صدای گریه هاشو میشنوم..جیگرم آتیش میگیره…نمیخوام به عقب برگردم و ناله هاشو ببینم… شونه هام داره می لرزه…چطور میخواستم تحمل کنم از بعد دارا…منم میمردم مطمئنم… فریاد آخر دارا باعث میشه سرعت قدم های تندم، آروم بشه… تنها دارایی منو ازم گرفتی شاهرخ… قسم میخورم کل زندگیت دنبالم بگردی…وقتی که دیگه دیاری نیست… تو ذهنم براش خط و نشون میکشم که شونه ام محکم به عقب کشیده میشه… خودش بود از بوی عطر لباساش میفهمم… _مگه نمیبینی بچه داره بی قراری میکنه؟!… سعی میکنم لبخند بزنم تا بغضم پنهون بمونه… شونه بالا میندازم: _خب میگی چیکار کنم..از حالا به بعد دارا مال تو…بی قراریاشم مال تو…منم تو تنهایی خودم میمیرم ولی دیگه نقش کلفت و معشوقه ی اجباریتو بازی نمیکنم؟ میبینم عصبانیت و تو پستوی چشماش…رگه های قرمز شده‌ش رو… بازم نمیخواد که برگردم…اگرم بخواد به خاطر داراس…من نمیخوام این زندگیو….میرم… _پدر خوبی واسه بچه‌ت باش… دل کندن از بچم سخته…ولی زندگی با مرد بی احساسی مثل شاهرخ سخت تره… دارای من ببخش که مادر خوبی برات نبودم… با غرور ازش نگاهمو میگیرم…اما همین که برمیگردم..ضجه های بی صدام …شونه هامو می لرزونه و گونه هامو خیس میکنه… میشنوم صدای مردی رو که همیشه با پرستیژ خاص خودش همه رو حیرت زده میکنه…اما برد این بارش به شیرینی بردهای قبلیش نیست که دارای اشک آلود به بغل با صدای بلندی داد میزنه: _من ریدم تو این مادری کردنت… https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 …نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
6320Loading...
05
_سینه لیفت میکنن 100 میلیون.. !؟ باسن پروتز میکنن 150 میلیون..!؟ سجاد آگهی رو جلوی دخترک تاب میدهد و دورش میچرخد.. _ببین ترو خدا نگرفته چقدر باید خرجت کنم تا بشه نگات کرد.. تا شاید لختت یکم تحریکم کنه.. اونم شک دارم. نگاه چند‌ش ناکش از تنش روی صورتش میچرخد.. _خوبه لبات ژل مل نمیخواد اما بازم به اصل کاریا نمیرسه.. یه چس مثقال ژل میزدی تموم بود. از پایین و بالا صافی با اینا چیکار کنم که اصلا تو مشتم نمیان.. فکر نمیکنم با پنج کیلو ملاتم بشه باهاشون حال کرد.! دخترک چادرش را بیشتر دور خودش میپیچد و بغض کرده سر پایین انداخته لب میزند.. _آقا سجاد.. چی میگین؟ ما هنوز بهم محرم نشدیم.. چرا همچین حرف های زشتی میزنین. قهقهه عصبی مرد بالا می‌رود و بهار نگران از دو خانواده ای که بیرون اتاق نشسته اند و فکر میکنند این دو گل نوشکفته دارند برای عقد و عروسی به تفاهم می‌رسند. _آخه محرم بشیم که بیچاره میشم قراره کجات و بمالم؟!  انقدرم زیر خاکی و اُملی که نمیشه دو کلمه باهات در مورد سینه و باسن حرف زد و سرخ و سفید نشی.. کم کم داشت اشکش در میامد اما جرات نداشت بیرون برود.. پدرش عجیب به این وصلت دل خوش بود.. پدر خواستگارش دوست گرمابه و گلستان حاجی بود.. کلی از کمالات شازده پسرش گفته بود و مال و منال آنچنانی اش. _من... خب من... من با آقایون زیاد صحبت نمیکنم. با تمسخر به کتابخانه ی کوچکش اشاره می‌کند و.. _این همه کتاب خوندی ازشون چی یاد گرفتی؟ نوشته یک مرد و چطور میتونی راضی نگه داری و با چه پوزیشن هایی میشه ارضاش کرد. کلافه طول و عرض اتاق را رژه می‌رود و بهار خجالت زده از حرف های رکیک مرد سر به سینه چسبانده و خیره پاهای بلندش شده .. _من تا حرفای سکسی و کثیف نزنم و تو گوشم نخونن، اصلا هوس رابطه رو نمیکنم.. اینجوری بیشتر حال میده.. بلدی؟ دخترک هوای گریه دارد... اویی که در المپیاد های جهانی مدال آورده بود و جزو نوابغ به حساب می آمد.. اویی که به خاطر تنوع طلبی مردی که اورا با هرزه هایش مقایسه کرده و به خاطر نجابتش حقیر شمرده بود. _ن.... نه.. _خب لعنت به منکه به حرف حاجی اومدم اینجا... تو رو بگیرم چیکارت کنم بزارمت سر طاقچه؟ آخه نگاه کردنی هم نیستی.. صورت پاچه بزی.. اشکی از گوشه چشم دخترک سر خورد وقتی مرد با کوهی از توهین و تحقیر از اتاق بیرون زد و نفهمید از این دخترک مظلوم و نجیب چه کارها که بر نمیآید و چطور در تمنای وصال همین بهار اُمل به دست و پا  می افتد. https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
6263Loading...
06
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
1 2732Loading...
07
تو کانال vip  پارت 664رو هم رد کردیم و شما می تونید فقط با #۴۰_تومن  وی ای پی خاوین رو داشته باشد.❤️ 6037697672562144 بانک صادرات حسنوند فیش رو به ایدی زیر بفرستید. @admiin_vip0
5 6712Loading...
08
Media files
4 6551Loading...
09
-میرزا کلاتو بنداز بالاتر که پسر ناموس دزدت پاره تنمو بر زده و رفته....!!! میرزا رنگ پریده با دلی که به شور افتاده بود، محکم گفت: پسر من هیچ وقت همچین کاری با ناموس کسی نمی کنه...! مرد با چشمانی سرخ شده از غیرت و تعصب خیره میرزا شد. عجیب بود که آرام بود ولی لحنش... -میرزا... می خوای بگی من دروغ میگم....؟! میرزا نوچی کرد و تسبیح در دستش را محکم فشرد. -استغفرالله... من همچین جسارتی نکردم...! مرد همچنان با اخم های ترسناکش خیره پیرمرد بود که گردنی کج کرد. -هم من هم خودت می دونی که چشم پسرت دنبال ناموسم بوده و حتی آخرین بار با اون عوضی دیده شده...! میرزا چشم بست. از دل عاشق پسرش خبر داشت اما می دانست که نامدارش هیچ وقت نامردی نمی کند...! سکوت کرد چون هرچه می گفت این شیرمرد جلوی رویش با ان جثه غول پیکر و هرکول مانندش گوشش بدهکار نبود. در ظاهر شاید آرام بود اما چشمانش نشان از درون پر از خشم و نفرتش بود که به سختی جلوی خودش را گرفته بود...! چشمان برافروخته اش را به میرزا داد که مرد به سختی روی پا ایستاده و رنگش پریده بود. دستش هم روی قلبش گذاشته بود... اگر تا فردا دخترکش را پیدا نمی کرد بی شک این شهر را به آتش می کشاند... ان دختر یادگار برادرش بود و قول داده بود مراقبش باشد.... یک دفعه ایستاد و سمت پیرمرد نگون بخت برگشت... -فقط تا فردا میرزا... فقط تا فردا بهت فرصت میدم که به پسرت بگی ناموسم و صحیح و سالم بهم برگردونه وگرنه می دونی که... دوباره محکم به سینه اش کوبید و با غرشی ادامه داد... -گیو ملکشاهی چه کارها که از پسش برنمیاد...!!! میرزا چشم بست تا به اعصابش مسلط شود وگرنه او هم بلد بود داد بزند ولی مرد رو به رویش بدجور زخم خورده که داشت از زور درد خودش را پاره می کرد تا برچسب بی غیرتی به پیشانی اش نخورد...! گیو با اشاره ای به افرادش سمت در قدم برداشت و به محض باز کردن ان بی هوا جسم کوچک و ظریفی توی آغوشش افتاد و ناخودآگاه دستش دور ان موجود ظریف پیچیده شد..! -اخ...!! شوکه و اخمو خودش را عقب کشید که با دیدن موجودی ظریف با چشم هایی عسلی توجهش جلب شد...! ان موجود ظریف دستش را به دماغش گرفته و از درد نالید و چشم باز کرد که از تعجب مردمک های عسلی اش درشت تر از حد معمولش شدند.... -یا خدا تو دیگه کی هستی رستم دستانی یا هرکول..؟! لحظه ای حتی محو صدایش شد و طنین آهنگش توی گوشش خوش نشست... ناز ترین و خاص ترین صدایی که تا به حال به گوشش خورده بود...! دخترک هنوز با چشمانی گشاد شده و موهایی افشان بهش خیره بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید... فکری که نباید.... ابرو در هم کشید. -صنم تو با میرزا چیه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
1 7565Loading...
10
#پارت‌یک #lab_mice 🐹 -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده بشی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا کم مونده بود به گریه بیفته از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگی خودش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من عشوه و ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد روی پاهاش وایسه و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا هر دو چمدون رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود صبرش تموم شد که پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست.... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من.... اشتباه شده.... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده بود! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن.... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت دنیا خیره به حرکت دست مرد غریبه روی تنش موند مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، دنیا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن دنیا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+ur5oVeehKtxlZGU0 https://t.me/+ur5oVeehKtxlZGU0 با دارو حافظه ی دختره رو پاک میکنه و هر بلایی سرش میاره اما....
4 18013Loading...
11
یک ماهی می‌شد تو مسافرخونه ی حاج‌علی مونده بودم جایی نداشتم برم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید تو پارکا می‌خوابیدم دیگه هر چند که منم با تمام وجودم مسافر خونرو تمیز می‌کردم تا بیرونم نکنه جوری که کل انگشتای دستم تاول زده بود و پوست دستم به خاطر مواد شوینده گز گز می‌کرد. خسته سرمو روی پاهام گذاشتم و قطرات اشک روی صورتم ریخت و نالیدم: -تو سن بیست سالگی آواره کوچه خیابون شدم آیندم سیاه سیاه... چشمامو‌ بستم که به یک باره صدای در بلند شد و من سریع سر بلند کردم و بدو درو باز کردم. حاج‌علی بود پیر مردی که اگه نبود آواره بودم. -جانم حاج‌علی؟ سرویس بهداشتی باز کثیف شده گرفته بیام؟ خیره تو چشمام لبخند مهربونی زد: -گریه کردی بابا جان؟ دستی زیر چشمام کشیدم: - نه من... وسط حرفم پرید: - حق داری بابا دختر به این خوشگلی بهش می‌خوره دختر شاه باشه نباید اینجا تو این مسافرخونه در و پیت این‌طوری کار کنه که ترسیده برای این که نگه از مسافر خونه برو تند تند گفتم: -نه به خدا ترو خدا حاجی من کارتون خواب میشم از این جا بیرون برو همه کار میکنم دختر شاه کجا بود من... -دخترم... آروم بابا من که نمیندازمت بیرون آروم بابا جان بغض کرده نگاهش کردم که ادامه داد: -اما تا کی می‌خوای این جا بمونی تو لایق یه زندگی بهتری من یه پیشنهادی دارم برات تو یه دست بکش تو صورتت یه کرم بزن به صورتت یه لباس درست درمون بپوش بیا پایین تو دفتر می‌خوام با یکی آشنات کنم! با پایان حرفش رفت و من ناچار و ترسیده سر و رومو کمی عوض کردم و سمت دفتر رفتم ولی جلوی در ورودی بودم که صدای مردونه ای به گوشم رسید: -حاجی قابل اعتماد هست زن حالا؟! من بچمو می‌خوام بزارم پیشش به خدا میترسم و صدای حاجی اومد: -آره بابا جان قابل اعتماد درضمن زن نیست دختر خانواده خوبی نداشته فقط اداره ی تهران شده فقط شاهرخ جان ببین من محرمتون میکنم اما تا خودش نخواست یه وقت بهش دست نزنیا ترسیده یه قدم رفتم عقب، حاجی داشت چیکار می‌کرد خواستم عقب گرد کنم که یک باره در اتاق دفتر باز شد و مردی با خنده گفت: -حاجی دختر شهرستانی منو تحریک نمیکنه من برم یه سیگار بک... حرفش خورده شد، چون در دفترو باز کرده بود و نگاهش به من افتاده بود و نگاه من به اون..‌. مرد قد بلند و هیکلی که با چشمای گرد شده متعجب داشت منو برنداز می‌کرد و به یک باره صدای حاجی بلند شد: - دیار جان دخترم اومدی؟ بیا تو بابا مردی که اسمش شاهرخ بود کنار رفت و من ناچار داخل شدم و با عجز به حاجی نگاه کردم که نگاه ازم گرفت و گفت: - دختر ایشون پسر دوست من آقا شاهرخ همسرش فت شده به رحمت خدا رفته دنبال یه خانم مطمعنی بودن از پسر کوچیکشون مراقبت کنه و تو خونشون زندگی کنه نگاهم و دادم به شاهرخ و سرمو انداختم پایین: - فقط مراقبت از بچه؟ - خب، دخترم قرار تو یه خونه زندگی کنید آتیش و پنبه اید من یه صیغه محرمیت میخونم بینتون دیگه بقیشو خودتون می‌دونید سرخ شدم نگاهم و با التماس به حاجی دادم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: - بابا جان تا کی تو مسافر خونه بمونی؟ من پسرم فردا بیفتم بمیرم دیگه کسی نیست هواتو داشته باشه گوش بده دختر عاقلی باش و من انگار ناچار بودم که صدای اون مرد به اسم شاهرخ اومد: -من فقط می‌خوام یکی حواسش به پسرم شاهین باشه نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - حق الزحمتتونو میدم و.. و خب انگار سخت بود بقیه حرفشو بزنه که دستی پشت گردنش کشید: - حق نزدیکی رو اجازشو میدم به خودتون لینک چنل -کیو کیو کشتمت شاهین صدای خنده ی بچه گونه ی شاهین تو گوشم پیچید و محکم بغلم کرد: - من ملدم... - جون قربونت برم.. بیا - مامانی دوست دارم هر وقت اسم مامان می‌آورد قلبم از شادی دوست داشت بیسته، محکم بغلش کردم که همون موقع در خونه باز شد و شاهرخ بود که با دیدن ما لبخندی زد: -أ که هی یکی نیست مارو این طوری بغل کنه پسرش از بغلم بیرون اومد و بدو سمتش رفت: - بابایی موهامو پشت گوشم زدم که خریدای تو دستشو روی کابینت آشپزخونه گذاشت و در حالی که شاهین و بغل می‌کرد سمتم اومد و ادامه داد: - ما هنوز اجازه نداریم شمارو بغل کنیم نه؟ سر پایین انداختم که باشه ی کش داری گفت و ادامه داد:-نوبت منم میشه باشه تا دلت می‌خواد بتازون باشه نوبت منم میشه که بتازونم خنده ای کردم که سمتم با اخم برگشت: -اره بخند هفت ماه از مردونگی انداختیم بخند سرمو کج کردمو آروم به زور پچ زدم: -امشب خب یعنی... امشب اگه اگه خواستی بیا یعنی نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم با خجالت بدو سمت اتاق خواب رفتم که صدای خندش بلند شد و چشم بلندی گفت. https://t.me/+QxUl-J-m-C1kZWU0 https://t.me/+QxUl-J-m-C1kZWU0
3 4203Loading...
12
- با سه کیلو ممه‌ی بیرون انداختت و لباس خواب صورتی اومدی دم در خونم که بگی کمتر سکس کنم؟ دندونامو روی هم فشردم و اون پوزخندی زد. - من باید فردا برم سرکار! - سرکار رفتن تو چه ربطی به تلمبه زدن من داره؟ عصبی جلوتر رفتم و قسم میخورم که اون روی سینه هام تمرکز کرد. دستمو روشون گذاشتم که سرش رو چرخوند. - دیوار اتاقم تکون می‌خوره، نمی‌تونم بخوابم. - صدای آه و نالم تحریکت میکنه نه. از فرم جفت کردن پاهات و سفتی سینه‌هات میتونم حدس بزنم که خیلی وقته سکس نداشتی. چشمامو گرد کردم و این لعنتی واقعا شاه سکس بود. اوه ارگاسم! ارگاسم فراموش شدم که با شنیدن کوبش کمر همسایه‌ی بیشعورم چند روزه روانیم کرده. - من... من به اندازه‌ی کافی سکس دارم. - جدا؟ اگه دیوار اون قدر نازکه که تو میتونی صدای منو بشنوی چرا من نشنیدم؟ ضربه‌ی مهلکی بود. این لعنتی جذاب با برجستگی معلوم زیر حولش و بالاتنه‌ی عرق کردش بد گرگی بود. حرارتی رو وسط رونام حس میکردم و نیاز داشتم هرچه زودتر به اتاقم و اون ویبراتور دل پذیرم برگردم. - لطفا آروم‌تر کارتو بکن و یا کارت رو توی سالن یا آشپزخونه بکن. تغییر مکان برای پارتنرت هم لذت بخشه. قدم برداشتم که برم ولی اون جلوم ایستاد و خودشو قبل من انداخت توی خونم. وحشت زده بهش زل زدم و لعنتی! توی نگاهش شیطان رو دیدم. - چه غلطی میکنی؟ - حالا که فکر میکنم میبینم هدیه ی همسایگی بهت ندادم. تو که منو از حال و هوام کشوندی بیرون... اشاره‌ای به ورم کردگی آلت بین پاش کردم. - بعید میدونم حال و هوات عوض شده باشه. برو بیرون... حوصله ندارم. به سمت اتاقم قدم برداشتم که کمرم رو کشید و منو به میز چسبوند‌‌. دامن لباس خوابمو از رو باسنم کنار زد و آروم لپ باسنمو نوازش کرد. - میخوام بهت یه کادوی سخاوت مندانه بدم بیبی. اوه. لعنتی من با این حرفش... هورنی شدم. مطمئنم بعدا پشیمون میشدم. - یه کاری کن صدام به گوش همسایه پایینی برسه❗️❗️ https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk 🔥از شب اولی که به خونه‌ی جدید و لوکسم اسباب کشی کردم هر شب صدای سکس همسایم رو با دخترهای متفاوتی میشنیدم و یک شب که خیلی عصبی بودم با لباس خواب صورتیم در خونشو زدم و... https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk
1 4443Loading...
13
تو کانال vip  پارت 664رو هم رد کردیم و شما می تونید فقط با #۴۰_تومن  وی ای پی خاوین رو داشته باشد.❤️ 6037697672562144 بانک صادرات حسنوند فیش رو به ایدی زیر بفرستید. @admiin_vip0
2 0790Loading...
14
پارت اول♥️
2 1400Loading...
15
Media files
1 1850Loading...
16
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
7511Loading...
17
_منتظر کسی هستین آقا؟ نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _باید باشم؟ جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت. _ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟ _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید... https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0 https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0 https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0
1 6514Loading...
18
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. ایوا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که جاوید اجیر کرده در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی جاوید را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تناس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای ایوا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم جاوید در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست ایوا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی ایوا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. ایوا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن جاوید بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض ایوا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان جاوید ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - ایوا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار ایوا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه ایوا! https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
5294Loading...
19
_من از اولم عاشقت نبودم سحر... روز عقدمونم بهت گفتم یکی دیگه رو دوست دارم! قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. برگه آزمایش تو دستم مچاله شد. _چیم از اون دختر کمتر بود؟ واقعا... اصلا به چشمت نیومدم؟! نگاه کلافه اش، بیشتر غرور شکسته ام و له کرد. _تمومش کن سحر..‌. درخواست طلاق توافقی دادم... طلاق گرفتیم مهریه ات و میدم برو پی زندگیت... چونه ام از بغض لرزید. برم پی زندگیم ؟! کدوم زندگی وقتی جونم به جون این مرد سنگدل وصل بود؟! _آرش... بین حرفم پرید‌ و گفت: _منو نازنین همین ماه ازدواج می کنیم... می‌خوام وقتی نازنین اومد تو این خونه نباشی... فهمیدی سحر؟! به معنای واقعی خورد شدم. میخواست اون زن و بیاره تو این خونه؟ تو اتاقی که یکی شدیم؟ من از اول هم اضافی بودم و نخواستم بفهمم... گوشیش زنگ خورد و اسم نازنین و به خوبی روی صفحه دیدم. دیدم که چطور ذوق کرد و تند از خونه بیرون رفت. دستم روی شکمم نشست. _میبینی هیچ کس مامانت و دوست نداره؟ تو دوسم داشته باش، باشه مامانی؟! همین امروز با هم از اینجا میریم...میریم یه جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه... https://t.me/+QLckdwe-K5VmMjlk https://t.me/+QLckdwe-K5VmMjlk سر سفره عقد بهم گفت عاشق یکی دیگه اس... اما اینقدر عشق کورم کرده بود که جواب دادم... میخواستم با عشقی که بهش داشتم اونو هم عاشقش کنم ، اما درست روزی که میخواستم بهش خبر بابا شدنش و بدم،با اظهاریه طلاق توافقی اومد پیشم و...😭💔🔥 #پارت_واقعی_رمان 😍🥹
1 3282Loading...
20
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
1 1352Loading...
21
پارت اول♥️
1 9680Loading...
22
Media files
8510Loading...
23
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. - موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0 https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0 وَ بالاخره هفتیمن رمان #سحرمرادی👆 یک شب وسط کوچه‌ی تاریک پیداش کردم... تریاک خورده بود خودش رو بکشه... رسوندمش بیمارستان... وقتی خانواده‌اش رسیدن فهمیدم که باباش به خاطر بدهیش میخواد به یک مرد افغان بفروشدش... شدم ناجیش... دیدم برای پنهون کردن رازم نیاز به یه همراه دارم و چی بهتر از ازدواج تا هر چی حرف و حدیث پشت سرم بود خاتمه پیدا کنه... به باباش گفتم بدهیت رو می‌دم به شرطی که دخترت زن من بشه و...؟ https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0 https://t.me/+AiFtwrfAnZhhYzA0
8911Loading...
24
از ماشین پرتم کردن بیرون! من با بدنی برهنه ی برهنه پر از زخم روی آسفالت سفت و سخت فرود اومدم و ناله کردم! همه جا تاریک بود و هوا سرد بود، زیر دلم تیر می‌کشید و بین پام خونی بود... تو خودم وسط خیابون جنین وار جمع شدم؛ کجا انداخته بودنم؟ اگه کسی منو می‌دید؟ اشکام روی صورتم ریخت زمزمه کردم: - خدایا، خدایا کمکم کن! به زور اطرافمو‌ دیدم و با دیدن چراغای روشن مسجدی خودم رو به زور سمتش کشیدم و برام مهم نبود تنم روی آسفالت کشیده میشه.‌.. من برهنه ی برهنه بودم؛ سرم گیج می‌رفت و نمی‌دونستم موقعیتم چیه روی پله اول مسجد بودم و دعا دعا می‌کردم رهگذری پیداش نشه که همون موقع صدای مردی به گوشم خورد: -کی اون جاست؟ تو خودم ترسیده جمع شدم و وقتی سایه مرد هیکلی روم افتاد بدون این که سر بالا بگیرم لرزیدم و تو خودم جمع شدم: -نه نه ترو خدا نه ولم کن بزار برم ترو‌خدا خدا خدا خدا خداااا هق می‌زدم اون مرد انگار تو بهت بود با دیدن یه دختر تو اون وضعیت و زمزمه کرد: -تو... تو همونی بودی که از ماشین انداختنت... حرفش رو‌نتونست بزنه چون من از ترس این که یه مرد باز قرار بود اذیتم کنه صدام رفت بالا و به یک باره به پاهاش افتادم: -کاریم نداشته باش بسه بسه دیگه کتش رپ از تنش درآورد و انداخت روی تنم: -هیششش هیشش الان یکی پیداش میشه آروم باش کاریت ندارم آروم باش آروم با بدنی لرزون به صورتش که ریش داشت و خیلی مردونه بود خیره شدم، نه این مرد شبیه اونا نبود! بود؟ نگاهش رو از تن برهنه هی می‌دزدید و کتش و که رو تنم فیکس کرد من ادامه دادم: -درد دارم، سردمه، بدنم زخمه، ترو خدا ترو خدا نگاهش رو به چشمام داد که ادامه دادم: -ترو خدا اذیتم نکن چشماش نم دار شد و من دیگه نفهمیدم چی شد چشمام سیاهی رفت و ناخواسته سرم روی شونش افتاد از ضعف ولی صداش و شنیدم: - چیکار کردن باهات؟ خدایا من چیکار کنم؟ چشمام و نا نداشتم باز کنم اما فهمیدم به آغوشش کشیده شدم و همون موقع بوی عطری زیر بینیم پیچید و بعدش صدای باز شدن در ماشینی و فرود اومدن من تو یه جای گرم و من مثل بچه ها باز لرزیدم: -ترو خدا نرو نه نه نرو نرو نرو انکار اون مرد آخرین سکوی زندگی من بود و اون انکار که منو سال ها می‌شناسه زمزمه کرد: -هی هی آروم، یه چادر برم از مسجد بیارم بندازم روت میام... میام و دیگه هیچی نفهمیدم چون چشمام و تنم به قدری خسته بود که دیگه بسته موند... https://t.me/+wtNqkB8O1lo5NDVk بوی الکل تو بینیم‌ می‌پیچد و صداهایی به گوشم می‌رسید: -بابا من این دخترو نجات دادم حالا میگید ممکن من این بلارو سرش اورده باشم؟! -جناب گفتیم که تا دختر بهوش نیاد احضار نظر نکنه نمیشه برید -اگه بگه من این بلارو سرش آورده باشم چی؟ بابا من نمی‌شناسم که چه آدمی؟ شاید خیابونی باشه من فقط خواستم نجاتش بدم چشمام باز شد، خیابونی منو می‌گفت؟ صدایی باز تو گوشم پیچید: -اشتباه کردید آقا نباید کمک می‌کردید -یعنی میزاشتم بمیره دیگه جناب سروان -با این تعریف شما این آدما بمیرن برای جامعه بهتر قلبم خورد شد و به یک باره صدای پرستار بالا سرم منو به خودم آورد: -بهوش اومدی؟ جناب سروان بهوش اومده و همون موقع مردی که روپوش نظامی داشت با مردی که غریب آشنای دیشب من بود وارد شدن و من خیره موندم به اون مرد. با دیدنم سر پایین انداخت چون انگار کل تن برهنمو دیده بود و سروان بود که جلو اومد: -دخترم خوبی؟ خانواده داری زنگ بزنیم بهش؟ سری به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: -این آقارو میشناسی؟ میگن شمارو نجات داده؟ نگاهم و باز به مرد دادم: -ب... بله بله راست میگن جناب سروان اگه نبودن من مرده بودم احتمالا... بزارید برن ممنون آقا، توی دردسر انداختمتون نگاه مردونش روم نشست و من با بغض ادامه دادم:-فقط به خدا من خیابونی نیستم من... حرفمو خوردم که سروان کلافه سر انداخت پایین و بیرون رفت اما اون مرد موند و گفت: -نباید می‌گفتم خیابونی، ببخشید سکوت کردم که جلو اومد: -جایی داری بری؟ کسی آشنایی؟ بازم سکوت کردم که پوفی کشید: -من دیشب حالم خوب نبود خواب بد دیدم انداختم سمت مسجد محل یکم آروم شم طبق عادت یهو شمارو تو اون شرایط یعنی خب حکمت بود دیگه یعنی... آب دهنش رو قورت داد: -به دلم افتاده اگه کمکت کردم تا آخرش کمک کنم چون فکر نمی‌کنم دختر بدی باشی نگاهم و به چشماش دادم که ادامه داد: -اگه جایی نداری بری من میتونم کمکت کنم من از مرد جماعت می‌ترسیدم و تو خودم یکم جمع شدم: -می‌خوای ازم تنهاییم سو استفاده پرید وسط حرفم:- نه به قرآن نه... من یه خونه دارم تو همون محل دو طبقه، طبقه پایین شما فعلا باش تا تا تکلیفت حالا مشخص شه خودمم نمدونم دارم تصمیم درست می‌گیرم یا نه اما دیشب قسمم دادی نرم منم  می‌خوام به دلم گوش کنم و نرم و این شروع داستان ما بود... https://t.me/+wtNqkB8O1lo5NDVk https://t.me/+wtNqkB8O1lo5NDVk
1 7179Loading...
25
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk ین جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
4113Loading...
26
پارت رمانشه🥹👇🏻👇🏻👇🏻 _ دوستم داری؟ قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد! باورم نمی شد که آرش این سوال را از من پرسیده باشد آن هم آرشی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد! آرش دوباره پرسید: -  سحر چقدر دوستم داری؟ با خجالت لبخند زدم و گفتم: -  خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم. روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت. -  دوست دارم خودت بهم بگی؟ لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم. -  عاشقتم! بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد. -  چقدر؟ -  خیلی دوست دارم آرش. خیلی -  چقدر؟ -  خیلی زیاد. -  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟ قلبم شروع به تپیدن کرد. -  آره. -  هر کاری؟ -  هرکاری -  ازم جدا شو! زمان ایستاد.... همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از آرش جدا شوم؟ من عاشق آرش بودم!من بدون او می مردم! زندگی بدون آرش معنی نداشت! برایم مهم نبود که آرش عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود.... فشار دست آرش بر روی انگشتانم زیاد شد. -  ازم جدا شو سحر. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم. https://t.me/+hLRAvtGShcY5MTE0 https://t.me/+hLRAvtGShcY5MTE0
1 1471Loading...
27
......
7 48826Loading...
28
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
3 2264Loading...
29
پارت اول♥️
2 6920Loading...
30
Media files
2 2800Loading...
31
#پارت_200 -  هیچ وقت دوستم داشتی؟ می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم. -  نه! خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول! چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم! با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟ دوباره شانه بالا انداخت. -  تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم! https://t.me/+HMDurBYbOq80Y2U8 https://t.me/+HMDurBYbOq80Y2U8 💔او دوستم نداشت! و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است!
1 4642Loading...
32
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
1 0273Loading...
33
⁠ _ اسلحه آورده مدرسه، می‌فهمین جناب معتمد؟ به دخترک با لباس فرم مدرسه نگاه کرد، باز هم شیطنت کرده بود! _ بله تکرار نمیشه، خورشید جان! موطلایی رویش را به هر جایی می‌کرد جز سمت محراب! سعی کرد خونسرد باشد، هر چند صبح نفهمید کی اسلحه را از غلاف برداشته بود. چموش کوچک! _نمیارم. همین! دردسرهایش تمامی نداشت، این بدترینش بود. می‌خواست عصبانی‌اش کند، چون بزور زنش شده بود. _ همین دخترجون؟ نمیارم؟ می دونی چیکار کردی؟ آقای معتمد نمی‌دونم رابطه‌ی شما چی هست و چجوریه، ولی این خونسردی شما وحشتناکه آقا... فریاد مدیر حق بود، شاید تنها گزینه‌ی مثبت خالی کردن اسلحه بود وقت آمدن به خانه. _ چکار کنم خانم؟ بزنمش؟ می‌خوای با همین گلوله بهش بزنم؟ هم من هم خورشید متوجه شدیم، من گلوله‌ی اسلحه رو خالی می کنم، خانم! اونی که باید عصبانی باشه از دستش منم که کلی برام دردسر میشه ولی چیزیه که شده نمی‌تونم زنمو بخاطرش بکشم که. فریاد زد. دخترک بهت زده نگاهش کرد، آن روی عصبانی محراب را ندیده بود، با ان لباس فرم نظامی و... زنم گفتنش... _ زنتون؟ ... نگاه و حالتش آنقدر خشم داشت که مدیر ادامه نداد. داخل حیاط خورشید دنبالش می دوید، اجازه‌اش را گرفت، کوله پشتی دخترانه ای که خودش خریده بود را روی دوش انداخت، ترکیب لباس نظامی و آن کوله و هیکل بزرگش... _ ببخشید! به در حیاط مدرسه رسیدند. موتور قشنگش آنجا بود. _ عباس! گفتم ببخشید. کوله را جلوی موتور گذاشت و کاسکت خورشید را سمتش گرفت. _ نمی‌بخشی؟ دخترک تخس و فراری همیشه داشت التماس می کرد؟ _ بیا بالا، ببرمت خونه، سه روز تنبیهی خورشید! میری خونه ی عزیز... دخترک موطلایی با آن چشمهای آبی خیره اش شد، کلاه را با عصبانیت روی سرش گذاشت. _ نمیرم، اونجا اینترنت نداره، ماهواره نداره با کره‌ی شمالیم فرقی نداره. پشت هم لیست کرد، کاش می گفت تو را هم ندارد. اما نگفت... به خودش گفت صبور باش! _ سه روز میری، عزیزجون خوشحال میشه. دست دور کمرش محکم کرد، عباس چشم بست. پس کی نرم می شد و قبولش می کرد؟ _نمیرم، زن خونه زندگیشو ترک نمی‌کنه، اصلا چرا باید برم؟ نکنه تنها تو خونه خبریه؟ ها؟ همان قسمت اول حرفش کافی بود که دلش بلرزد. مرد خشن و جدی که به این دخترک می رسید موم می شد، نرم... _ چه خبری؟ تو زنمی فقط وقت دردسر یادم میوفتی، مثلا قراره چکار کنم؟ خانم بیارم؟ استارت موتور را زد و مشت محکمی که به کمرش خورد. _خانم بیاری؟ خودم می کشمت، فکر کردی چون این گند و زدم و گفتم ببخشید یعنی مظلوم شدم؟... دونه دونه موهات و می‌کنم عباس... او آن پشت غر میزد و گاهی یکی به کمرش، اما ماجد لذت می‌برد، شاید اندازه‌ی دوستت دارم لطیف نبود اما اینها یعنی زندگیشان مهم بود برای یاسی. _ گفته باشم من نمیرم خونه‌ی عزیز، اگر برم توام میای باهام، نمیذارم جم بخوری ... دم خانه رسیده بودند، کلاه را روی پای عباش کوبید، نیم وجبی لجباز... _ این تنبیه توه خورشید خانم، میدونی چه دردسری درست کردی؟ خورشید کلید انداخته بود به در، آمد و کوله اش را با حرص برداشت... اخم آن ابروهای خرمایی و لبهای گوشتی و سرخ رنگ و چشمانی که تهدید می کرد. _ فدای سرم! تو مرد من شدی که برات دردسر درست کنم، پس فقط حالشو ببر، برای بقیه سرهنگی، برای من عباس... یا میای یا نمیرم... مرد من! گفتنش چسبید، آنقدر که بیخیال رفتن سر کار بشود، حداقل میان این کلکل، خورشید کمی احساسات، هر چند خشن خرجش می کرد. https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0 https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0 https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0
2 13118Loading...
34
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk ین جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
8085Loading...
35
تو کانال vip  پارت 660رو هم رد کردیم و شما می تونید فقط با #۴۰_تومن  وی ای پی خاوین رو داشته باشد.❤️ 6037697672562144 بانک صادرات حسنوند فیش رو به ایدی زیر بفرستید. @admiin_vip0
9 3106Loading...
36
Media files
4 7780Loading...
37
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم: -ببوسمت؟ نگاهم نمی‌کرد، خیره شده بود به بازوی برهنه‌ام. مثل خودم آرام جواب داد: -برام فرقی نداره، دوست داری ببوس... این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود. دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم. بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی. گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم. باید امشب تا تهش را می‌رفتم. نباید اراده ام را چیزی می‌لرزاند. نه بی حسی‌میانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود. چانه‌اش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند. نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمی‌آمد. خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم می‌آمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر. خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که می‌دانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته. همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی می‌کرد، گفتم: -اگه اذیت شدی، بهم بگو. سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد. زمزمه آرامش حال خرابم‌ را خراب تر کرد: -فقط زود تمومش کن، لطفاً. در نقطه‌ی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم. شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمی‌آورد ولی من دلم می‌خواست روی سرکشش را حالا نشان دهد. نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطره‌ی اشک سرازیر شده از گوشه‌ی چشمش، از نگاهم دور نماند. در تمام طول مدت همه‌ی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفه‌ی روی تخت می‌انداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد. این دنیا زیادی بد تا می‌کرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنه‌اش را در شکم جمع کرده بود‌. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم. دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم: -اینجور بدتر اذیت می‌شی، بذار... حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید: -نمی‌خوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی. و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند. خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر می‌داد؟! دست روی پهلو‌اش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش. درگیر خودش بود و فارغ از حضور من. -حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟! https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0 https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0 https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0 https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0 پارت واقعی
1 8311Loading...
38
_میدونی چرا فاحشه میارم خونه‌ام؟ با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود! _چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم! ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد... _لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟ شهرام او را فرستاده بود! اما این بار فرق داشت... ستاره فاحشه نبود! عاشق بود... _لخت شو میخوام سینه‌هات رو ببینم! صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست... این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود... همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد! اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه... عاشق بود! عاشق بودن گناه نبود! صدای شهاب جدی و سرد بود! _زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟ از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت. _اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه! دستش روی گونه ی ستاره نشست. _هنوز لخت نشدی! زود باش... ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد. _تو لختم کن! شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد. _پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟ یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد! عاشق بود... عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود... دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست. _میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری... دکمه ی او را باز کرد و لب زد. _ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟ قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد. _بهت نمیاد فاحشه باشی... انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد. _انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده! شهابِ آریا! نخبه ی ریاضی فیزیک... مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود! برای ستاره اسطوره بود این مرد... اما حالا که نزدیک او بود حالا که عجز و بیچارگی‌اش را میدید... میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند! _اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید! دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد! پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد... اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد! خجالت می کشید؟ نه! با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند! لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد. _یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم! جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنه‌اش را به دخترک چسباند... _آه و ناله کن واسم! نیازی به گفتن نبود... دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد... انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد... ستاره نالید _تمومش کن! میخوام حست کنم! مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید. _عجول نباش... پایین تنه‌اش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد! با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید: _باکره بودی؟؟؟ از جا بلند شد و فریاد کشید. _دختر عوضی میگم باکره بودی؟ ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد. _آره! سیلی محکمی به گونه ی او کوبید! بازویش را گرفت و او را بلند کرد. _گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟  گمشو از خونه ی من بیرون! بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید... در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید. _من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه... در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند! او را لخت در کوچه انداخته بود.... صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟ ناباور فریاد کشید. _منو لخت انداخت تو کوچهههه! ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید. _منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت. آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید. _به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا! https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
4 29910Loading...
39
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
1 5271Loading...
40
دختر بچه‌ی 15 16 ساله‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! این هنوز پوشک پاشه احمد غرید مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به دخترک اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص لب زد _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم....ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دست دخترک را چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد سرگیجه‌اش شدید شد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراری خان نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟! چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست نباید جوجه‌مون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0
3 1391Loading...
پارت اول♥️
نمایش همه...
Repost from N/a
00:07
Video unavailable
من غزلم... دختر فقیر روستایی که کل سرگرمیم دوشیدن گاوها بود یک روز به شهر فرستاده میشم. فک میکردم برای خدمتکاریه ولی فهمیدم باید از بچه ای پرستاری کنم که مادر نداره.. ولی وقتی پدرش رو دیدم، آقا فرید خوش قد و بالا که شبیه بازیگرای هندی بود دلم رفت ولی اون منو یه دختر بد بو میدید که... https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8 🍑 - سینه هات و دهن بچه بذار... غزل ترسیده نگاهش کرد. - م...من که مادرش نیستم. شیر ندارم. فرید جلو رفت و کنارش نشست. - دختر روستایی سینه هات و می‌خوام ببینم دهنش... خودم که نمیتونم تحمل کنم، بذار ببینم. غزل لرزان دستش روی یقه لباسش رفت اما فرید سریعتر سیگارش را گوشه‌ی لبش گذاشت و یقه را جر داد. - اوف نگو که اینا خدا دادی اینطورین! غزل را خواباند. - آقا فرید لطفاً یکی میاد... - زنمی دختر کوچولو! به دنبال حرفش داغی لبانش‌ سینه‌ی غزل را سوزاند و دخترک ناخودآگاه... https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8 https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8 https://t.me/+WKR51TIKO-c0OTg8
نمایش همه...
2.81 KB
Repost from N/a
❌❌پارت آینده رمان❌❌ –مامانی بیا بریم خونه من این جارو دوست ندارم پسرم از محیط دادگاه بدش میاد پسرک پنج سالم نمیدونه امروز تو همین دادگاه حکم دادن به جدایی یه مادر از بچش . نمیدونه دیگه قرار نیست شبا یواشکی از اتاقش بیاد و آروم کنار من بخوابه . دیگه قرار نیست با صدای نفساش بخوابم . البته که دیکه قرار نیست اشکای شبانه ی مادرش رو هم ببینه –مامانی توروخدا چرا گریه میکنی ؟!بیا بریم من میترسم …بابا شاهرخ قول داده دیگه با منم بازی میکنه بابا شاهرخ ؟! بابا شاهرخ نامردی که امروز با انگ روانی بودن من حضانت بچمو ازم گرفته و با یه لبخند پیروز نگاهم میکنه… خیلی دوست دارم یه مدال طلا داشته باشم و به گردنش بندازم… مثل همیشه پیروز میدون نبرد با منه… دارا رو هل میدم سمت شاهرخ… _برو پیش بابات دارا…من نیستم مامان…میخوام برم سفر…باید پیش بابا شاهرخ بمونی… با نفرت نگاه از صورتش میگیرم…این مردی بود که یه روزی عاشقش بودم؟! تف به منو قلبم… شاهرخ زود دست دارا رو چنگ میزنه…مطمئنا که اجازه نمیده یه بچه ی نیم وجبی شیرینی بردش از من رو تلخ کنه… _مامانت راست میگه دارا…مامان دیار دیگه نمیتونه پیشت بمونه… صدای گریه هاشو میشنوم..جیگرم آتیش میگیره…نمیخوام به عقب برگردم و ناله هاشو ببینم… شونه هام داره می لرزه…چطور میخواستم تحمل کنم از بعد دارا…منم میمردم مطمئنم… فریاد آخر دارا باعث میشه سرعت قدم های تندم، آروم بشه… تنها دارایی منو ازم گرفتی شاهرخ… قسم میخورم کل زندگیت دنبالم بگردی…وقتی که دیگه دیاری نیست… تو ذهنم براش خط و نشون میکشم که شونه ام محکم به عقب کشیده میشه… خودش بود از بوی عطر لباساش میفهمم… _مگه نمیبینی بچه داره بی قراری میکنه؟!… سعی میکنم لبخند بزنم تا بغضم پنهون بمونه… شونه بالا میندازم: _خب میگی چیکار کنم..از حالا به بعد دارا مال تو…بی قراریاشم مال تو…منم تو تنهایی خودم میمیرم ولی دیگه نقش کلفت و معشوقه ی اجباریتو بازی نمیکنم؟ میبینم عصبانیت و تو پستوی چشماش…رگه های قرمز شده‌ش رو… بازم نمیخواد که برگردم…اگرم بخواد به خاطر داراس…من نمیخوام این زندگیو….میرم… _پدر خوبی واسه بچه‌ت باش… دل کندن از بچم سخته…ولی زندگی با مرد بی احساسی مثل شاهرخ سخت تره… دارای من ببخش که مادر خوبی برات نبودم… با غرور ازش نگاهمو میگیرم…اما همین که برمیگردم..ضجه های بی صدام …شونه هامو می لرزونه و گونه هامو خیس میکنه… میشنوم صدای مردی رو که همیشه با پرستیژ خاص خودش همه رو حیرت زده میکنه…اما برد این بارش به شیرینی بردهای قبلیش نیست که دارای اشک آلود به بغل با صدای بلندی داد میزنه: _من ریدم تو این مادری کردنت… https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 …نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
نمایش همه...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Repost from N/a
_سینه لیفت میکنن 100 میلیون.. !؟ باسن پروتز میکنن 150 میلیون..!؟ سجاد آگهی رو جلوی دخترک تاب میدهد و دورش میچرخد.. _ببین ترو خدا نگرفته چقدر باید خرجت کنم تا بشه نگات کرد.. تا شاید لختت یکم تحریکم کنه.. اونم شک دارم. نگاه چند‌ش ناکش از تنش روی صورتش میچرخد.. _خوبه لبات ژل مل نمیخواد اما بازم به اصل کاریا نمیرسه.. یه چس مثقال ژل میزدی تموم بود. از پایین و بالا صافی با اینا چیکار کنم که اصلا تو مشتم نمیان.. فکر نمیکنم با پنج کیلو ملاتم بشه باهاشون حال کرد.! دخترک چادرش را بیشتر دور خودش میپیچد و بغض کرده سر پایین انداخته لب میزند.. _آقا سجاد.. چی میگین؟ ما هنوز بهم محرم نشدیم.. چرا همچین حرف های زشتی میزنین. قهقهه عصبی مرد بالا می‌رود و بهار نگران از دو خانواده ای که بیرون اتاق نشسته اند و فکر میکنند این دو گل نوشکفته دارند برای عقد و عروسی به تفاهم می‌رسند. _آخه محرم بشیم که بیچاره میشم قراره کجات و بمالم؟!  انقدرم زیر خاکی و اُملی که نمیشه دو کلمه باهات در مورد سینه و باسن حرف زد و سرخ و سفید نشی.. کم کم داشت اشکش در میامد اما جرات نداشت بیرون برود.. پدرش عجیب به این وصلت دل خوش بود.. پدر خواستگارش دوست گرمابه و گلستان حاجی بود.. کلی از کمالات شازده پسرش گفته بود و مال و منال آنچنانی اش. _من... خب من... من با آقایون زیاد صحبت نمیکنم. با تمسخر به کتابخانه ی کوچکش اشاره می‌کند و.. _این همه کتاب خوندی ازشون چی یاد گرفتی؟ نوشته یک مرد و چطور میتونی راضی نگه داری و با چه پوزیشن هایی میشه ارضاش کرد. کلافه طول و عرض اتاق را رژه می‌رود و بهار خجالت زده از حرف های رکیک مرد سر به سینه چسبانده و خیره پاهای بلندش شده .. _من تا حرفای سکسی و کثیف نزنم و تو گوشم نخونن، اصلا هوس رابطه رو نمیکنم.. اینجوری بیشتر حال میده.. بلدی؟ دخترک هوای گریه دارد... اویی که در المپیاد های جهانی مدال آورده بود و جزو نوابغ به حساب می آمد.. اویی که به خاطر تنوع طلبی مردی که اورا با هرزه هایش مقایسه کرده و به خاطر نجابتش حقیر شمرده بود. _ن.... نه.. _خب لعنت به منکه به حرف حاجی اومدم اینجا... تو رو بگیرم چیکارت کنم بزارمت سر طاقچه؟ آخه نگاه کردنی هم نیستی.. صورت پاچه بزی.. اشکی از گوشه چشم دخترک سر خورد وقتی مرد با کوهی از توهین و تحقیر از اتاق بیرون زد و نفهمید از این دخترک مظلوم و نجیب چه کارها که بر نمیآید و چطور در تمنای وصال همین بهار اُمل به دست و پا  می افتد. https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
نمایش همه...
attach 📎

👍 1
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 https://t.me/+WMD4OLTStNRjZDI0 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
نمایش همه...
👍 3💯 1
تو کانال vip  پارت 664رو هم رد کردیم و شما می تونید فقط با #۴۰_تومن  وی ای پی خاوین رو داشته باشد.❤️ 6037697672562144 بانک صادرات حسنوند فیش رو به ایدی زیر بفرستید. @admiin_vip0
نمایش همه...
Repost from N/a
-میرزا کلاتو بنداز بالاتر که پسر ناموس دزدت پاره تنمو بر زده و رفته....!!! میرزا رنگ پریده با دلی که به شور افتاده بود، محکم گفت: پسر من هیچ وقت همچین کاری با ناموس کسی نمی کنه...! مرد با چشمانی سرخ شده از غیرت و تعصب خیره میرزا شد. عجیب بود که آرام بود ولی لحنش... -میرزا... می خوای بگی من دروغ میگم....؟! میرزا نوچی کرد و تسبیح در دستش را محکم فشرد. -استغفرالله... من همچین جسارتی نکردم...! مرد همچنان با اخم های ترسناکش خیره پیرمرد بود که گردنی کج کرد. -هم من هم خودت می دونی که چشم پسرت دنبال ناموسم بوده و حتی آخرین بار با اون عوضی دیده شده...! میرزا چشم بست. از دل عاشق پسرش خبر داشت اما می دانست که نامدارش هیچ وقت نامردی نمی کند...! سکوت کرد چون هرچه می گفت این شیرمرد جلوی رویش با ان جثه غول پیکر و هرکول مانندش گوشش بدهکار نبود. در ظاهر شاید آرام بود اما چشمانش نشان از درون پر از خشم و نفرتش بود که به سختی جلوی خودش را گرفته بود...! چشمان برافروخته اش را به میرزا داد که مرد به سختی روی پا ایستاده و رنگش پریده بود. دستش هم روی قلبش گذاشته بود... اگر تا فردا دخترکش را پیدا نمی کرد بی شک این شهر را به آتش می کشاند... ان دختر یادگار برادرش بود و قول داده بود مراقبش باشد.... یک دفعه ایستاد و سمت پیرمرد نگون بخت برگشت... -فقط تا فردا میرزا... فقط تا فردا بهت فرصت میدم که به پسرت بگی ناموسم و صحیح و سالم بهم برگردونه وگرنه می دونی که... دوباره محکم به سینه اش کوبید و با غرشی ادامه داد... -گیو ملکشاهی چه کارها که از پسش برنمیاد...!!! میرزا چشم بست تا به اعصابش مسلط شود وگرنه او هم بلد بود داد بزند ولی مرد رو به رویش بدجور زخم خورده که داشت از زور درد خودش را پاره می کرد تا برچسب بی غیرتی به پیشانی اش نخورد...! گیو با اشاره ای به افرادش سمت در قدم برداشت و به محض باز کردن ان بی هوا جسم کوچک و ظریفی توی آغوشش افتاد و ناخودآگاه دستش دور ان موجود ظریف پیچیده شد..! -اخ...!! شوکه و اخمو خودش را عقب کشید که با دیدن موجودی ظریف با چشم هایی عسلی توجهش جلب شد...! ان موجود ظریف دستش را به دماغش گرفته و از درد نالید و چشم باز کرد که از تعجب مردمک های عسلی اش درشت تر از حد معمولش شدند.... -یا خدا تو دیگه کی هستی رستم دستانی یا هرکول..؟! لحظه ای حتی محو صدایش شد و طنین آهنگش توی گوشش خوش نشست... ناز ترین و خاص ترین صدایی که تا به حال به گوشش خورده بود...! دخترک هنوز با چشمانی گشاد شده و موهایی افشان بهش خیره بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید... فکری که نباید.... ابرو در هم کشید. -صنم تو با میرزا چیه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
#پارت‌یک #lab_mice 🐹 -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده بشی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا کم مونده بود به گریه بیفته از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگی خودش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من عشوه و ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد روی پاهاش وایسه و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا هر دو چمدون رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود صبرش تموم شد که پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست.... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من.... اشتباه شده.... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده بود! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن.... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت دنیا خیره به حرکت دست مرد غریبه روی تنش موند مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، دنیا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن دنیا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+ur5oVeehKtxlZGU0 https://t.me/+ur5oVeehKtxlZGU0 با دارو حافظه ی دختره رو پاک میکنه و هر بلایی سرش میاره اما....
نمایش همه...
👍 3