cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کلاغ‌سفیددرمرداب بهارسلطانی

#سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغ‌سفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
9 376
مشترکین
-1224 ساعت
-767 روز
-41630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
دختره پاپتی گرسنه غذا دیده معدش تعجب کردهhttps://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 - کجا می‌ری مامان؟ سر شامیم! مادرش کمی مستأصل بود اما گفت: - می‌برم یه‌کم از این غذا بدم به این دختر مادر! هیچی نخورده از صبح، انقدر هم که تو بهش سخت گرفتی و نذاشتی منم تو کارا کمکش کنم دختر بیچاره هلاک شد! خدا رو خوش نمیاد با شکم گرسنه بخوابه. دخترک فکر کرد گرسنگی خودش مهم نیست… جنین کوچکی که درشکم داشت غذا می‌خواست. دست روی شکمش گذاشت و آهسته پچ زد: - مامانی… بابایی دوست داره‌ها فقط یکم… نمی‌دانست دروغش را چطور ادامه دهد. اشکش بی صدا ریخت. کسی از وجود طفلکش حتی خبر نداشت. می‌ترسید حرف بزند و رادمهر وادار به سقطش کند. مادر رادمهر خواست به مسیرش ادامه دهد که رادمهر با تمسخر متوقفش کرد: - باقالی‌پلو با گردن ببری برا اون پاپتی دگوری که نهایت حالی که باباش بهشون می‌داده عدس‌پلو بوده؟! پرروش نکن مامان! یه نون و پنیر بنداز جلوش و بیا بشین سر میز، اون که غذای درست و حسابی تو عمرش نخورده، یه‌موقع می‌خوره معده‌ش تعجب معجب می‌کنه اون‌وقت باید از این بیمارستان بکشونیمش به اون بیمارستان! دنیا از طبقه‌ی بالا صحبت‌هایشان را شنید و قلبش از غم مچاله شد… و چه بد که دلش از گرسنگی و بوی غذا مالش می‌رفت اما غرورش اجازه نمی‌داد از آنها درخواست غذا کند، آن هم با این حرف‌ها! اشک‌هایش تمام صورتش را خیس کرده بودند. - رادمهر دیگه داری شورشو در میاری! دختر مثل پنجه‌ی آفتاب آوردم گذاشتم جلوت! گفتی اخه! پیفه! دماغش کجه! پوستش تیره‌س! از حالت چشماش خوشم نمیاد! در حد من نیست! دهاتیه! خواستم بفرستمش برگرده دیار خودشون نذاشتی گفتی بذار باشه کمک حالت؛ دیگه بسه! از این لحظه به بعد هیچ دخالتی تو زندگی این دختر نمی‌کنی! صبر منم حدی داشت! مادر گفته و جمع را ترک کرده بود. دخترک هق زد… تمام این مدت تحمل کرده بود اما حالا… با همان فشار بغض و اشک بی‌نهایت دست روی دهان فشرد تا صدایش در نیاید، عقب رفت و اما به گلدان چینی کنار دیوار بخورد کرد. همین صدا همه‌ی حواس‌ها را جمعش کرد. صدای عصبی رادمهر آمد: - بیا گشنه‌ی پابرهنه! سر این یه بشقاب برنج که نصیب تو نخورده بشه مادرم امشب کنارم شام نخورد! ظرف غذای یخ‌کرده را سمتش هول داد: - کوفت کن! دخترک تنها بود و کسی را نداشت. همه‌ی امیدش به رادمهری بود که بعد از ازدواج ناامیدش کرده بود. از فشار بغض سکسکه می‌کرد: - آقا…هیع…رادمهر…من…امشب…رفع زحمت…هیع…می‌کنم. مرد با انزجار از او رو گرفت و از پله‌ها بالا رفت: - زودتر! شرت کم پاپتی! گفت و بالا رفت و در اتاق را محکم به هم کوبید، خیالش از بابت حرفی که زده بود راحت بود… دخترک بارها گفته بود می‌رود و نرفته بود… نه کسی را داشت و نه جایی که برود. نمی‌دانست این بار زن و بچه‌اش را با هم از دست خواهد داد. دخترک با جنین در شکمش همان شب واقعا رفت…. و رادمهر برای پیدا کردنشان تمام شهر را زیر پا خواهد گذاشت… https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0
نمایش همه...
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
نمایش همه...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
داماد شب عروسی سکته می‌کنه🥺😔😱 #پارت_۳۳۸ #پارت‌واقعی‌رمان کپی‌ممنوع⛔️ -اذیتت می‌کنم؟ ساره که "نه" گفت، حکم خواستنش صادر شد. کراواتش را از سرش بیرون آورد. تن دخترک را آرام روی زمین خواباند و شبیه شاخ و برگ‌های درختی، روی تن ساره سایه انداخت. همان لحظه انگار کسی از پشت، روی کمرش شلاق می‌زد، نفسش بند می‌رفت و سخت بالا می‌آمد. دست‌های ساره روی تن محمدرضا نشستند و دلواپس تکرار کرد: -تب داری محمدرضا... بدنت خیلی داغه! -فقط می‌خوام امشب تمومش کنم. -چی رو تموم کنی؟ ارتعاش صدای دخترک، سرش را به صورت او نزدیکتر کرد. صورتش خیس عرق بود و تمام تنش نبض می‌زد. یک دستش را روی پهلوی ساره گذاشت و دست دیگرش را ستون تنِ هزارتُن شده‌اش، کرد. خراب نالید: -من سرد نیستم... تبش مُسری بود و دخترک هم گُر گرفت. محمدرضا ادامه داد: -بوی تنتو دوست دارم. لب‌های دخترک لرزیدند، مثل دلش که بی‌قرار شده بود. منتظر ماند تا میان هرم نفس‌های محمدرضا و رقص دست‌هایش، مست شود. محمدرضا از میان درد و کابوس‌هایش، می‌خواست فریاد بزند و به دنیا نشان بدهد دیگر چیزی آزارش نمی‌دهد، اما سینه‌اش تیر کشید و نفسش حبس شد. یکدفعه زیر دستش خالی شد و روی تن ساره افتاد. صدای خس خس نفس‌هایش، ساره را هوشیار کرد. سرش را بالا گرفت. به صورت کبود و گرفته‌ی محمدرضا چشم دوخت. وحشت‌زده صدایش کرد و محمدرضا از روی تن دخترک، به جان کندنی غلت خورد و طاق باز افتاد. دست‌هایش از بی‌نفسی‌اش کنار تنش مشت شدند. ساره ترسیده تکانش داد. لب‌های محمدرضا باز بودند، اما نفس نداشت. صدای خرخری از گلویش شنیده می‌شد. دخترک مستاصل و درمانده مانده بود چه کند. جلو رفت و تکانش داد، اما تغییری در حالش نکرد. اشک‌هایش را پس زد و دست‌هایش روی قفسه‌ سینه‌ی محمدرضا چنگ شدند و نالید: -نفس بکش محمد... تو رو خدا نفس بکش. اشک‌هایش تصویر محمدرضا را تار کرده بودند. به صورتش دست کشید و سینه‌ی او را ماساژ داد. حرکاتش پر از التماس بودند: -محمدرضا... تو رو قرآن. از کبودی صورت محمدرضا وحشت کرده بود و جانش داشت بالا می‌آمد. زورش به تکان دادنش نمی‌رسید. دست زیر بازویش انداخت تا بالاخره توانست روی شانه برگرداندش. خدا را با تمام وجودش صدا زد اما...؟ https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 بعد از شش رمان #بن‌بست‌آرامش #آینه‌قدی #ژیکال #هاتکاشی #شهربی‌یار #صلت سحرمرادی این‌بار با رمان متفاوت و هیجان‌انگیز #آشوک شروع به نوشتن کرده است🤩
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت_۱ _زندان زنان_ صدای بوق سوم بود و خداخدا می کردم که گوشی رو برداره ...تنها کسی بود که می تونست بهم کمک کنه و من روی دوستی و مهربونی ذاتی ای که داشت حساب باز کرده بودم ...صدای الو گفتنش چون نسیم خنکی وجود ملتهبم رو درنوردید .. _سلام عزیزم _سلام فادا...کجایی تو دختر ؟...چرا تلفنت رو جواب نمیدی ...نه تو نه بابات ..دلم هزار راه رفت ...دیگه می خواستم بیام یزد دنبالت ...گفتم حتما پروژه گرفتی یه شهر دیگه و سرت شلوغه ... اشک تو چشمم نیشتر می زد و بغض قلنبه شده تو گلوم راه درست نفس کشیدن رو ازم می گرفت ... _مهشیدجان...گوش کن انگار از لحن نزارم جا خورد ... _چی شده فادا _یه دقیقه گوش بده بزار من حرفم تموم بشه ...به کمکت احتیاج دارم .... نفسم آه مانند بیرون آمد : _.قلی زاده سرم کلاه گذاشته و فراریه منم به خاطر چک برگشتی تو زندانم ... هین ناباورش بغضم رو بیشتر کرد ولی سعی کردم تا وقتم تموم نشده حرفم رو تموم کنم _ببین ... فعلا منو بیخیال ....بابام بیمارستانه ...کلیه اش دوباره سرناسازگاری گذاشته و ممکنه کارش به دیالیز بکشه ...کسی نیست ازش مراقبت کنه ... بغضم رو قورت دادم ..عاجز بودم و این عجز به خوبی تو حالاتم مشخص بود _تورو خدا بیا یزد... بابامو ببر تهران و درمانش کن ...خونه اش رو بفروشید و خرج بیماریش کنید ...داره می میره صدای ناباور مهشید ، خون به دلم می کرد: _چی می گی فادا.؟.. _مهشید خواهش می کنم بیا ...فقط بیا ...بیا خودت رو به بابام برسون ...یه شماره تلفن بهت میدم اومدی یزد باهاش تماس بگیر ...شماره ی دوست بابامه ...اون کنارشه و می تونه کمکت کنه ... https://t.me/+kqy1U_Vw_aBkOGU0 https://t.me/+kqy1U_Vw_aBkOGU0 -چی گفت مهشید ..! -حله عزیزم نگران نباش..تمومه.. نفس راحتی میکشه خیالش هم از بابت زندان بدهی راحت شد هم از بابت بابا حسن ..! -اما خالا وقت پرداخت بدهیش به آراز حصاری ،کسی مه قبول کرد مشکلاتش و حل کنه به شرط رابطه ی کوتاه مدت ،سخت بود اما به قول مهشید : -فدای جنمش و داری..شایدم عاشقت شد و پا بندت شد لعنتی بد. چیزی تو شرکت همه سر و دست میشکونن براش! -ازم بر نمیاد مهشید تا حالا.. -از الان فادی امتحان کن ضرر نمیکنی یه مدت باهاش وارد رابطه میشی شایدم خوشت بیاد .. خوشش آمده بود از اوی لعنتی خوشش آمده بود اما اویکه عاشق شده بود خود بود ..! البته آراز هم کفته بود عاشق شده گفته بود او را میخواهد حالا نه فقط برای یک رابطه ی کوتاه مدت برای یک عمر .. اما دنیا بر سرش آوار شد روزی که سند خیانت آراز با زنی شبیه خودش بدستش رسید ..! حالا میفهمد اصرار آراز برای با او بودن ..عشق نبود او فقط جسمش را میخواست با او بود اما ذهنش با دیگری با معشوقه ی ثابتش..! رفته بود اما قبلش کنار عکس دو نفری که حالا از وسط دو تیکه شده و عکس خود را برداشته و حلقه ی ازدواجش کنارش بود .. -اونیکه باید باشه حالا هست !..حالا دیگه بود نبود من فرقی نداره الان دیگه جسمتم ندارم .. درخواست طلاق میدم .. آمده بود داغان و پشیمان شرمنده نمیدانست چطور سر از تخت رزا در آورده چطور قلب همسرش را شکسته چطور خیانت کرده.. ماهاست در پی اوست و او چون قطره آبی در زمین فرو رفته گویی اصلا وجود نداشت.. https://t.me/+kqy1U_Vw_aBkOGU0
نمایش همه...
Repost from N/a
داماد شب عروسی سکته می‌کنه🥺😔😱 #پارت_۳۳۸ #پارت‌واقعی‌رمان کپی‌ممنوع⛔️ -اذیتت می‌کنم؟ ساره که "نه" گفت، حکم خواستنش صادر شد. کراواتش را از سرش بیرون آورد. تن دخترک را آرام روی زمین خواباند و شبیه شاخ و برگ‌های درختی، روی تن ساره سایه انداخت. همان لحظه انگار کسی از پشت، روی کمرش شلاق می‌زد، نفسش بند می‌رفت و سخت بالا می‌آمد. دست‌های ساره روی تن محمدرضا نشستند و دلواپس تکرار کرد: -تب داری محمدرضا... بدنت خیلی داغه! -فقط می‌خوام امشب تمومش کنم. -چی رو تموم کنی؟ ارتعاش صدای دخترک، سرش را به صورت او نزدیکتر کرد. صورتش خیس عرق بود و تمام تنش نبض می‌زد. یک دستش را روی پهلوی ساره گذاشت و دست دیگرش را ستون تنِ هزارتُن شده‌اش، کرد. خراب نالید: -من سرد نیستم... تبش مُسری بود و دخترک هم گُر گرفت. محمدرضا ادامه داد: -بوی تنتو دوست دارم. لب‌های دخترک لرزیدند، مثل دلش که بی‌قرار شده بود. منتظر ماند تا میان هرم نفس‌های محمدرضا و رقص دست‌هایش، مست شود. محمدرضا از میان درد و کابوس‌هایش، می‌خواست فریاد بزند و به دنیا نشان بدهد دیگر چیزی آزارش نمی‌دهد، اما سینه‌اش تیر کشید و نفسش حبس شد. یکدفعه زیر دستش خالی شد و روی تن ساره افتاد. صدای خس خس نفس‌هایش، ساره را هوشیار کرد. سرش را بالا گرفت. به صورت کبود و گرفته‌ی محمدرضا چشم دوخت. وحشت‌زده صدایش کرد و محمدرضا از روی تن دخترک، به جان کندنی غلت خورد و طاق باز افتاد. دست‌هایش از بی‌نفسی‌اش کنار تنش مشت شدند. ساره ترسیده تکانش داد. لب‌های محمدرضا باز بودند، اما نفس نداشت. صدای خرخری از گلویش شنیده می‌شد. دخترک مستاصل و درمانده مانده بود چه کند. جلو رفت و تکانش داد، اما تغییری در حالش نکرد. اشک‌هایش را پس زد و دست‌هایش روی قفسه‌ سینه‌ی محمدرضا چنگ شدند و نالید: -نفس بکش محمد... تو رو خدا نفس بکش. اشک‌هایش تصویر محمدرضا را تار کرده بودند. به صورتش دست کشید و سینه‌ی او را ماساژ داد. حرکاتش پر از التماس بودند: -محمدرضا... تو رو قرآن. از کبودی صورت محمدرضا وحشت کرده بود و جانش داشت بالا می‌آمد. زورش به تکان دادنش نمی‌رسید. دست زیر بازویش انداخت تا بالاخره توانست روی شانه برگرداندش. خدا را با تمام وجودش صدا زد اما...؟ https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 بعد از شش رمان #بن‌بست‌آرامش #آینه‌قدی #ژیکال #هاتکاشی #شهربی‌یار #صلت سحرمرادی این‌بار با رمان متفاوت و هیجان‌انگیز #آشوک شروع به نوشتن کرده است🤩
نمایش همه...
Repost from N/a
یک سال است همسرش هستم ...! زندگی که هیچ حسی از طرف او ندارد .. نمی دانم از سر اجبار یا دلسوزی و ترحم تحملم میکند ..! ولی چیزی که عجیب بود این است که روزها بر عکس این یک سال شب زود می آمد .. لبخند میزند حتی با من حرف هم میزد ..! این یک ماه آنقدر عوض شده بود که فکر میکردم شاید سرش به جایی خورده باشه .. -محمد..؟ -جانم.. -میخواستم بگم ..من اون روز..اون روز به حاج بابا گفتم... هدفم چوقلی نبود من نمیخواستم خودم و بهت تحمیل کنم ..اما.. -مانا عزیزم اون موقع منم عصبی بودم حالا که فکر میکنم این یک سال اونقدر که فکر میکردم بد نبود ..من الان از زندگیم راضی ام .. لبخند میزنم اما ته دلم نمیدانم به او چرا اعتماد ندارم ...! او تا همین ماه پیش از من متنفر بود ..این روی خوش نشان دادنش، این مهربان بودنش ..حتی هم آغوشی اش ..همه برایم در عین لذت اما ترس داشت..! پنجره را باز میکنم ..سر صبح است صدای جیک جیک گنجشکان باغ حاج بابا را در کرده ... لبخند میزنم همخوابگی با او بوسه هایش عاشقانه هایش..به آنها که فکر میکنم گونه هایم داغ می‌شوند .. میخواهم برگردم که صدای پای پنجره متوقف ام میکند .. -رز عزیزم خیلی نزدیکه پنج شنبه شب پیشتم .. شک ندارم باور کردن ..دیروز حاج بابا زمین و بنامم زد پولم جوره ..آخر هفته پیشتم عشقم..! دستانم کنار تنم می افتد میخواهم دیشب و کل این ماه را بالا بیاورم .. پس همش سراب بود ..فریبم داده بود ...! روی لبه ی تخت نشستم داخل آمده بود با لبخند فریبنده ی این ماهش ..بگذار دل خوش باشد..فقط یک هفته مانده تا این سراب به اتمام برسد ..! پیراهنش را اتو میزنم و به دستش میدهم. به خودش رسیده ...جذاب است لعنتی! همین حالا قلبم بهانه میکند گوشه ای نشسته و نگاه میکند.... پا زمین میکوباند،التماس میکند که هر طور شده جلویش را بگیر و نذار برود تو را بخدا... اما نه من آن دختر عاشق یک سال پیشم نه او آن اخموی راستگو...هر دو بازیگرای خوبی شده ایم ..! کمکش می‌کنم و دکمه هایش را میبندم ...چه بوی خوبی میدهد این مرد نامردم ...! عقب میروم ..نگاهم میکند متوجه ام نگاهش را میدزد ولی من با لبخندی که خود میدانم چه دردی پشتش است به او نگاه میکنم.. -جذاب شدی...! سرش بالا می آید..میدانم لبخندش زوریست.. -از خودته خانومم...یه هفته دیگه پیشتم اگه سفر کاری نبود با هم میرفتیم. پوز خند میزنم چه راحت دروغ میگوید نگاه به دست چپش میکنم نرفته حلقه اش را دراورده.. حق دارد زنی دیگر تا چند ساعت دیگر به استقبالش می آید که سالهاست عاشقش است.. -قبل رفتن این و امضا کن..! -چیه این ...؟ -چیزی که خیلی وقته منتظرشی و البته قبل رفتن راحت میشی .. -درخواست..درخواست طلاق توافقی چرا مانا...؟ -دیگه این یه کار و مرد باش بکن واسه من ..به کسی چیزی نمیگم .. -مانا عزیزم.. اشکم میچکد .. -نیستم ..نبودم..هیچ وقت....! قلب لعنتی هنوز هم عاشق است که منتظر است بگوید: - دیدی امضا نکرد..دیدی پشیمون شد نرفت .. اما نشد قلب احمق بیچاره ام .. امضا کرد ونگاهم نکرد...سرش پایین بود ...!نمی دانم شرمنده بود یا چه دسته ی چمدان را گرفت پشت به من ایستاده بود حتی برای آخرین بار در آغوشم نکشید .. -خواستم مانا اما نشد ..نتونستم ..من رزا رو دوست دارم هر شب که باهات بودم عذاب کشیدم.. کاش حداقل دم رفتن نمیگفت ..گفت و نفهمید چطور همان ذره عشق را هم در من کشت .. اگر چه چرخ روز گار سالها بعد چرخید و جایمان عوض شد ..! https://t.me/+v9GK7wC3-78zMzc0 https://t.me/+v9GK7wC3-78zMzc0
نمایش همه...
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
نمایش همه...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
دختره پاپتی گرسنه غذا دیده معدش تعجب کردهhttps://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 - کجا می‌ری مامان؟ سر شامیم! مادرش کمی مستأصل بود اما گفت: - می‌برم یه‌کم از این غذا بدم به این دختر مادر! هیچی نخورده از صبح، انقدر هم که تو بهش سخت گرفتی و نذاشتی منم تو کارا کمکش کنم دختر بیچاره هلاک شد! خدا رو خوش نمیاد با شکم گرسنه بخوابه. دخترک فکر کرد گرسنگی خودش مهم نیست… جنین کوچکی که درشکم داشت غذا می‌خواست. دست روی شکمش گذاشت و آهسته پچ زد: - مامانی… بابایی دوست داره‌ها فقط یکم… نمی‌دانست دروغش را چطور ادامه دهد. اشکش بی صدا ریخت. کسی از وجود طفلکش حتی خبر نداشت. می‌ترسید حرف بزند و رادمهر وادار به سقطش کند. مادر رادمهر خواست به مسیرش ادامه دهد که رادمهر با تمسخر متوقفش کرد: - باقالی‌پلو با گردن ببری برا اون پاپتی دگوری که نهایت حالی که باباش بهشون می‌داده عدس‌پلو بوده؟! پرروش نکن مامان! یه نون و پنیر بنداز جلوش و بیا بشین سر میز، اون که غذای درست و حسابی تو عمرش نخورده، یه‌موقع می‌خوره معده‌ش تعجب معجب می‌کنه اون‌وقت باید از این بیمارستان بکشونیمش به اون بیمارستان! دنیا از طبقه‌ی بالا صحبت‌هایشان را شنید و قلبش از غم مچاله شد… و چه بد که دلش از گرسنگی و بوی غذا مالش می‌رفت اما غرورش اجازه نمی‌داد از آنها درخواست غذا کند، آن هم با این حرف‌ها! اشک‌هایش تمام صورتش را خیس کرده بودند. - رادمهر دیگه داری شورشو در میاری! دختر مثل پنجه‌ی آفتاب آوردم گذاشتم جلوت! گفتی اخه! پیفه! دماغش کجه! پوستش تیره‌س! از حالت چشماش خوشم نمیاد! در حد من نیست! دهاتیه! خواستم بفرستمش برگرده دیار خودشون نذاشتی گفتی بذار باشه کمک حالت؛ دیگه بسه! از این لحظه به بعد هیچ دخالتی تو زندگی این دختر نمی‌کنی! صبر منم حدی داشت! مادر گفته و جمع را ترک کرده بود. دخترک هق زد… تمام این مدت تحمل کرده بود اما حالا… با همان فشار بغض و اشک بی‌نهایت دست روی دهان فشرد تا صدایش در نیاید، عقب رفت و اما به گلدان چینی کنار دیوار بخورد کرد. همین صدا همه‌ی حواس‌ها را جمعش کرد. صدای عصبی رادمهر آمد: - بیا گشنه‌ی پابرهنه! سر این یه بشقاب برنج که نصیب تو نخورده بشه مادرم امشب کنارم شام نخورد! ظرف غذای یخ‌کرده را سمتش هول داد: - کوفت کن! دخترک تنها بود و کسی را نداشت. همه‌ی امیدش به رادمهری بود که بعد از ازدواج ناامیدش کرده بود. از فشار بغض سکسکه می‌کرد: - آقا…هیع…رادمهر…من…امشب…رفع زحمت…هیع…می‌کنم. مرد با انزجار از او رو گرفت و از پله‌ها بالا رفت: - زودتر! شرت کم پاپتی! گفت و بالا رفت و در اتاق را محکم به هم کوبید، خیالش از بابت حرفی که زده بود راحت بود… دخترک بارها گفته بود می‌رود و نرفته بود… نه کسی را داشت و نه جایی که برود. نمی‌دانست این بار زن و بچه‌اش را با هم از دست خواهد داد. دخترک با جنین در شکمش همان شب واقعا رفت…. و رادمهر برای پیدا کردنشان تمام شهر را زیر پا خواهد گذاشت… https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.