23 404
مشترکین
-5424 ساعت
+8907 روز
+21530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Photo unavailable
میدونستید اگر 8 ماه پیش 100 میلیون تومن ارزدیجیتال pepe خریده بودید الان پولتون 20 میلیارد شده بود؟
یک کانال هست چنین ارز هایی رو معرفی میکنه و تا الان خیلی ها رو پولدار کرده، پیشنهاد میکنم عضوش بشید
LINK_CHANAL👈
LINK_CHANAL👈
⁶
1 25900
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها æ⁶ț
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
1 79700
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟
عروسکم خیلی شجاع شده
کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد
سیگار برگی بالا برد
خدمتکار فندک را زیرش گرفت
دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد
_اما همهرو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن
نیشخند زد... حالش از این بچهی 16 ساله بهم میخورد
شوق در نگاهش...
کام عمیقی از سیگارش گرفت
_وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت میگردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه
دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد
دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد
_میدونستی حرفی که بزنم و عملی میکنم.... نمیدونستی؟!
چانهی دخترک پر بغض لرزید
اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت
_فکـ..ر کردم شوخی میکنین...قول داده بودین منو دیگه نمیفرستین
نیشخندش پر رنگ شد
_اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زادهای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچهی مریض و نگه میداره؟!
دید قطره اشکی که از گوشهی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت
لرزان لب زد
_غذاتـ..ون الان یخ میکنه...نمیدونستم با..برنـ.جتون چی میخورین
نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت
با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید
_برش دار
دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد
_چـ..ی؟!
با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت
یکدفعه بغضش ترکید
_آ..قا به خدا من حواسـ..م بود
_کری عروسک کیارش؟!
مرد روبهرویش از یک اشتباه کوچک هم نمیگذشت
بزرگترین رئیس مافیای کشور
مو در غذایش؟!
با عجز هق زد
_ببخشـ..ید آقـ..ا
کیارش تشر زد
_چی گفتم؟!
دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید
کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد
گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد
_بخورش
دخترک خشکش زد
_چی...کار کنم؟!
_با یه قاشق برنج بخورش
دخترک خواست با چانهی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت
_زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟!
خدمتکار با سری پایین جواب داد
_به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن
کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد
_خیلی بیرحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟!
دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست
_آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ
کیارش نیشخند زد
_البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟!
دخترک با عجز اشک ریخت
به مو نگاه کرد
زیادی بلند بود...و رنگش سیاه
با شوق به کیارش نگاه کرد
_آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ
کیارش بیحوصله حرفش را قطع کرد
_زهرا بگو بیان ببرنش... من کیام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟!
شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته
دخترک هیستریکوار سر تکان داد و هق زد
_ببخشیـ..د الان میخو..رم
با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت
قاشق را در دهانش گذاشت
با انزجار عق زد اما با آب قورتش داد
همینکه پایین رفت بدتر شد
یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معدهاش دارد بیرون میریزد به سمت دستشویی هجوم برد
کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد
خدمتکار پالتویش را روی شانهاش انداخت و او به سمت در رفت
میدانست دخترک تا صبح عق میزند
عق زدن های زیاد به قلبش فشار میآورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود
مگر بد است از حرومزادهی حاجی راحت شود؟!
------
خدمتکار در عمارت را باز کرد
پالتویش را گرفت
قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک میآمد گوشهی لبش بالا رفت
دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود
بیخیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد
_نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت
اخم هایش در هم رفت
صدای خدمتکار بود
داشت راهرو را تمیز میکرد و پشتش به او بود
_بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه... اصلا به کیک بردن نرسید... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین
خشکش زد
از میان در نگاهش به آن جعبهی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد
روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag80320
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه.
صدای صحبت دو مرد پامو بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد!
– کی؟ دلآرا رو میگین؟
کیانمهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند.
– مگه اون زنیکهی نمکنشناس دختر دیگهای هم داره؟
مادرمو زنیکه صدا کرد؟!
– نه خان عمو!
کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو میگفت دهنش رو پر از خون میکرد!
- بهتر! همون یکیام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالمتر میمونه.
مفسد!
کاسهی حلوا نذری توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟
– تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره میپلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم.
- نه خان عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن!
دوباره کیانمهر!
ایندفعه بلند خندید. قاهقاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق میگفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من».
- میگن با این پسرعموش فؤاد میره سر کار.
میگن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب.
- همون لات آسوپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش میخوره!
پیرمرد پوفی کشید.
- پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینتسازی!
سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای نالهی قلب بیچارهم از لای آجرهای خالی میگذشت و توی سرم نبض میزد.
- اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصهم یه نقشهای داره.
- بیعّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره میتونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن...
- دور از جونت خان عمو!
صدای روضه از داخل خانه میاومد، مدّاح با سوز میخوند و زنها سینه میزدن امّا روضهی منِ خوشخیالِ سیاهبخت همینجا جلوی چشمام بود.
پس فؤاد راست میگفت کیان از سر کینه خامم کرده!
باید خودمو نشون میدادم، باید از خودش میپرسیدم، باید عذرخواهی میکرد، از من نه، از مادرم...
- خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه.
خان عمو که برای خداحافظی شونهی کیان رو فشار میداد، روی پلهی آخر بودم.
- دست شما درد نکنه خان عمو!
دستاشو توی جیبش انداخت و صافتر وایستاد. نیمرخ تهریشدارش حتی توی تاریکی هم جذاب بود!
- یعنی من انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟
مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگیم بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش…
- دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته…
در خونه که باز شد، سرم وحشتزده عقبجلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم…
- دلی! تو…
سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم میکرد.
- از کی اینجا بودی؟
صداش چرا میلرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟
- با تواَم! میگم از کی اینجا بودی تو؟!
داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونهای که با تردید طرفم برداشته بود رو میدیدم، از پشت چشمهای تارم که مدام پر و خالی میشد.
- گولم زدی!
اون جلو میاومد و من عقب میرفتم. سرم با ناباوری میجنبید.
- چی میگی! چه دروغی!
- تو گولم زدی؟!
- این دختر چی میگه، کیان؟!
حتی سؤال خان عمو هم پاشو عقب نکشید.
- نمیبخشمت کیان!
اینو گفتم و هقزنان دویدم.
- وایستا دلی! وایستا لامصّب… میگم وایستا…
نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیرهی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk
https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk
https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk
تا حالا دختر نجار دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوت اخراج شم.
اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه..
https://t.me/+N-lHVy4jYO4yOTlk
2 80560
فرنوش برگشته بهار...
با بهت زیادی دست از مرتب کردن شال بر روی سرش برداشته و به خواهر شوهرش نگاه کرد.
گوش هایش اشتباه شنیده بودند دیگر؟!
فرنوش از کجا برگشته بود؟!
او که همین یک سال و اندی پیش تصادف کرده و دار فانی را وداع گفته بود!!.
_شوخیت گرفته یلدا؟ فرنوش که مرده. این مسخره بازیا چیه؟
یلدا در جواب با ناراحتی که وجودش را فرا گرفته بود گفت:
_به خدا شوخی و مسخره بازی نیست بهار. از عمه ، مامان فرنوش شنیدم.
دست خودش نبود ، نمیتوانست نسبت به چنین مسئله مهمی بیخیالی طی کند.
آخر این فرنوشی که درباره اش بحث میکردند ، زمانی معشوقهٔ شوهرش، سهیل بود.
_تازه یه خبری هم هست که من گفتم زودتر بهت بگم. معلوم نیست این فرنوش عفریته با چه نیتی اومده . نمیدونم چطور بهت بگم....
نفسش به شماره افتاد از شنیدن سخنان یلدا. چرا که حس ششمش ناجور داشت هشدار میداد.
هشدار زندگی مشترکش را، گرچه این زندگی هنوز زندگی نبود .
بعد از مرگ فرنوش پدر سهیل ، سهیل را اجبار به ازدواج با بهار کرده بود و در این زندگی اجباری که تنها خودش عاشق یک طرفه بود ، بی محلی ها و آزار و اذیت های سهیل گاه باعث میشد تا حد زیادی از زندگی دل بِبُرَد.
اما باز این خودش بود که به خود امید عاشق کردن سهیل را میداد و ادامه میداد زندگی را.
با استرس لب زد:
_د جون بکن یلدا... بگو چی شده...
یلدا درحالی که قلنج انگشتانش را از روی استرس تق و تق میشکست با شک زیادی جواب داد:
_فرنوش با یه بچه اومده و ادعا میکنه که اون بچه مال خودش و سهیله...!!.
و تمام....
این زندگی برایش دیگر زندگی نمیشد.
میدانست که فرنوش و سهیل با یک دیگر تا حد معاشقه نیز رفته اند ، یعنی این مسئله را سهیل خودش باری برای زجر دادنش بر صورتش کوبانده بود و خب وجود یک کودک این بین خیلی هم منطقی جلوه میکرد.
جان از تنش رخت بست و ناگاه با از دست دادن تعادلش سرش به تاج تخت برخورد کرده و همزمان با جیغ گوش کر کن یلدا خون از سرش فواره زد.
در همین بین صدای سهیل را توانست تشخیص دهد.
سهیلی که التماس هایش برای باز کردن چشمان بهار گوش فلک را کر کرده بود.
_بهااااار تورو جون عزیزت چشماتو وا کن. تو رو جون منی که میدونم ازم متنفر شدی . بابا د لامذهب من عاشقتم. همینو میخواستی بشنوی؟! آره؟! بیا صدبار میگم بهت: عاشقتم عاشقتم عاشقتم.
لبخندی عمیق بر لب راند و با تن صدای ضعیفی لب زد:
_خوبه که آرزو به دل نموندم. مراقب...خو..دت....با...باش.... بابای..بَ..بچهٔ ..فَ..فرنوش....
گفت و نفهمید چه آتشی با گفتن این حرف بر جان مرد زد.
چَشم بست و ندید و نشنید فریاد های مرد برای بودنش را.
و شاید این پایان کوتاه و دردآور، همان شروع ماجرای این زوج بود.
شروعی پر از چالش....
https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
بهارعاشقی
رزرو تبلیغات👇
https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0لینک ناشناس 👇
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️
1 12740
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
1 76010
🌔 ✨ ایوار ✨🌔
#پارت_129
- کم پیدا شدی عمو، کمتر سر میزنی به ما. فقط پولاد مهم نیستا.
عمو خندهای ضمیمهی حرفش میکند تا جو را از حالت خشکی خارج میکند اما لبخند سردی که افرا میزند بیشتر در ذوق میزند.
نگاه پولاد که دور و بر افرا چرخ میزند را شکار میکنم و نمیدانم برای بار چندم حفرهای در چپ سینهام تیر میکشد.
نفس سنگین شدهام را رها میکنم و سعی میکنم خونسرد باشم.
برنا از کنار پولاد بلند شده و من با نگاهم مسیر رفتنش را دنبال میکنم که متوجهاشاره اش میشوم.
مامان و زن عمو را که مشغول می بینم، به دنبال برنا میروم.
پذیرایی را دور زده و حالا رو به روی سرویس بهداشتی ایستادهام.
پرسشگر نگاهش میکنم و میگویم:
- چیشده برنا، چیکار داری؟
سرکی میکشد و دوباره نگاهم میکند و میپرسد:
- چیزی شده بلوط؟ چرا افرا اینطوریه؟ باز نکنه...
قبل از اینکه جمله اش را کامل کند سر بالا میاندازم و جملهاش را نفی میکنم.
اخم های درهمش را باز میکند و من بجای او ادامه میدهم.
- چیزی نیست، اومد یکم با مامان بحثش شد دوباره سر قضیهی نامزدیش با پولاد.
برنا ابرویی بالا میاندازد و دو به شک میپرسد:
- مطمئن باشم؟
- آره، آره. اون چیزی که تو فکر میکنی نیست خیالت راحت.
3 197160
🔴 رسمی : اینترنت از امشب به علت انتخابات دوباره ملی میشه.
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
•° @Proxy
•° @Proxy
52000
میدونستی زنا با چادر اعدام میشن!
چهار ستون تنش با این حرف لرزید!
با چادر سیاه سرش بالای دار میرفت؟
از ترس مثل گچ دیوار شد و زن همبندش گفت:
-گفتی کی تاریخ اعدام زدن برات بچه جون؟
- گ... گفت گفتم دو دو روز دیگه
زنی که حبس ابد بود به اندام ریز و نیزه ی دخترک نگاهی کرد:
-اخه واقعا تو چطوری با این جست آدم کشتی؟
بدنش با یاد آن شب یخ بست، یاد جیغ های خودش خون قرمز رنگی که روی صورت خودش و تخت میریخت!
در خودش جمع شد:
-آره من کشتم
زن یه تا ابرو انداخت بالا:
-چطوری کشتی؟
خاطرات مرور شد صاحب کارش مردی چهل ساله میخواست به او تجاوز کند و او چاقوی میوه خوری را در شاهرگش فرو کرده بود...
دستانش را در هم پیچاند و با بغض فقط سکوت کرد که زن زندانی ادامه داد:
-پشیمونی؟
-نه
بدون فکر جواب داده بود، بدون هیچ تعللی...
از کارش پشیمان نبود و خودش با پای خودش و لباس های خونی به کلانتری برای اعتراف رفته بود.
زن زندانی نیشخندی زد:
-ازت خوشم میاد بچه... بده فالتو بگیرم
بدون این که دستش رو به دستای زن زندانی بدهد لب زد:
-فال من معلوم، تا چند روز دیگه زیر خاکم
زن بی توجه به او دستش را اما چنگ زد و به کف دستش خیره شد و بعد مدتی نیشخندی زد:
-مرگ؟!
نگاهش را بالا آورد و به چشمای دخترک خیره شد:-سیاه تر از مرگ میبینم
-اون دنیام حتما میرم جهنم کار خداست دیگه این دنیا بدبخت اون دنیا بدبخت تر اصلا باش قهرم، خداوکیلی خدایی بلد نیست
یک قطره اشک روی صورتش افتاد و ادامه داد:
-دلم نمیخواد با چادر اعدام شم!
سرش را روی زانو های گذاشت و زن باز به کف دست دخترک خیره شد:
-این سیاهی که من میبینم مال یه شب یه شب تاریک که بعدش صبح میشه دختر جون پس... فکر نکنم بمیری
میدانست زن برای او دلش سوخته و این طوری حرف میزند پس فقط بیحرف دستش را از دستش بیرون کشید:
-با حقیقت سیلی بخورم بهتر از این که با دل خوشی خودمو به حماقت بزنم
با پایان حرفش صدای بلندگو زندان بلند شد:
-محنا افروز ملاقاتی محنا افروز ملاقاتی
همین جمله کافی بود که زن فالگیری زندانی لبخند بزند
https://t.me/+zmfa2CX2q9RmMDRk
https://t.me/+zmfa2CX2q9RmMDRk
نگاهش به مرد جوانی افتاد که نمیشناخت و گوشی را برداشت که مرد هم همین کار را کرد و با اخم سلامی داد.
-سلام، میشناسمتون؟
مرد سری به تایید تکون داد:
-برادر همون آدمیم که کشتی
ساکت ماند و مرد ادامه داد:
-خونواده کس و کار نداری بیان رضایت بگیرن؟
سری به چپ و راست تکون داد:
-ندارم من فقط خودمو دارم که فکر کنم تا دور روز دیگه هم اونم ندارم
واس چی اومدین اینجا؟
مرد کمی به قیافه دخترک نگاه کرد:
-داداش من آدم درستی نبود، من برام مهم نی مرده یا نه من رضایت میدم ولی مادرم راضی نیست
سرش را پایین انداخت و با بغض برای جانش کمی تقلا کرد:
-من، من فقط از خودم دفاع کردم میخواست بهم تجا تجاوز کنه به خدا...
وسط حرفش پرید:
-من اینو میدونم، برای همین اینجام
عذاب وجدان دارم اگه بزارم بمیری یه راه هست که سرت نره بالا دار
نگاهش زوم مرد روبه رویش شد و مرد ادامه داد:- خونبس شو این طوری مامان منم رضایت میده خونبس من شو تا بتونم مامانمو راضی کنم به رضایت
https://t.me/+zmfa2CX2q9RmMDRk
https://t.me/+zmfa2CX2q9RmMDRk
https://t.me/+zmfa2CX2q9RmMDRk
16400
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.