غزل
به همهی چیزهایی فکر میکردم که در طول زندگیام از دست داده بودم: زمانی که برای همیشه از دست رفته بود، دوستانی که مُرده یا ناپدید شده بودند، احساساتی که دیگر هرگز تجربه نمیکردم.
نمایش بیشتر266
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
کتاب خانم مارتا را گرفته بودم دستم و به هرچیزی فکر میکردم جز چیزهایی که آنجا نوشته بود. موهای تیره دم اسبی که با کش موی ساده مشکی جمع شده بود، خط چشم مشکی، تاپ باز مشکی و شلوار چسبان چرم. این همهی چیزی بود که برای بودن در آن جمع پوشیده بودم.
باید آن تکست را مینوشتم و میفرستادم. باید از تو میخواستم که بیایی، بقیهاش دیگر مهم نبود. اینکه بیایی یا که نه. یا اینکه وقتی آمدی نزدیکترین صندلی به من را انتخاب کنی یا دورترینش را. اینکه توی چشمهایم نگاه خواهی کرد؟ یا به دزدیدن نگاهت ادامه خواهی داد. اما به هرحال آن تکه فیلم را بعدش دیدم که دارم با هرکسی که جلویم هست یا نیست میرقصم و تو داری دزدکی نگاهم میکنی. کمی عقبتر، دورتر. مثل همیشه. این تعریف توست توی ذهن من. کسی که آنقدر دور ایستاده که نمیدانم قدم بعدی را باید به سمتش بردارم یا نه. اما من قدم بعدی را برنداشتم. با خودم میرقصیدم و رها بهنظر میآمدم. اما چقدر از آن واقعا رهایی بود، چقدرش نقاب؟ در آن ویدئوی کوتاه چنان دلفریبم که خودم هم جوابش را فراموش کردهام. آیا میتوانستم در نقطهای نزدیک تو چنان رها و زیبا دور خودم بچرخم که انگار محور این دایره خودم هستم و خودم؟
ساعت ۴ بعدازظهر است. خط چشم مشکی بلند میکشم و سوار تاکسی اینترنتی میشوم و به بِل تکست میدهم که راه افتادهام و نیم ساعت دیگر میرسم. بل درحال ترک سیگارش است و با این حال حرفهای ما گاهی آنقدر عمیق میشود که لا به لایاش سیگاری روشن میکند و پک عمیقی به آن میزند. به این فکر میکنم تنها دو بار در زندگیام عمیقا دلم خواست سیگار بکشم. اولین بار توی خوابگاه بود. خوابگاه یک حیاط بزرگ داشت با تور بسکتبال. خیلی بزرگ. عاشق این بودم که آنجا باشم. عصرها بعد از کار میرفتم آنجا. هیچوقت توی زندگیام سیگار نکشیدم و هیچوقت هم علاقهای به این کار نداشتم اما آنجا، توی آن حیاط بزرگ با آن تور بسکتبال، اولین بار دلم خواسته بود سیگار بکشم. یک نیمکت چوبی توی حیاط بود. نشسته بودم آنجا. و خیلی احساس تنهایی میکردم. چطور بگویم؟ احساس تنهایی در این جهان بزرگ.
اولین باری که کسی هنزفریاش را توی گوشم میگذاشت، آنجا بود. توی خوابگاهمان یک دختر کرهای بود که توی آن حیاط بزرگ میدویید و با هنزفری موزیک گوش میکرد. یک روز وقتی غرق تنهایی خودم روی آن نیمکت چوبی نشسته بودم، یک گوش هنزفریاش را توی گوشم گذاشت تا آهنگی که گوش میکرد را بشنوم. یادم نیست چی گوش میکردیم، تنها صدای محوی از خوانندهاش را به یاد می آورم، اما آن سیگاری که قبل از ورود آن دختر به خوابگاه دلم میخواست بکشم، عمیقا در خاطرم مانده. نمیدانم دوباره کی می شود با کسی اینجوری دوست شد که یک گوش هنزفریاش را توی گوشات بگذارد.
بگذریم. از چی حرف میزدم؟ از سیگار. دومین بار هم از سکس در ساعت هفت صبح برمیگشتم و انگار کن که بهار بود. باد خنک دلچسبی که به طرفة العینی خودش را از پردههای توری به من میرساند و من که با بدن برهنه دراز کشیده بودم و نگاهم را دوخته بودم به پردههای توری و چیزی که عمیقا میخواستم، سیگاری بین انگشتهایم بود.
یادت میآید گفته بودی موهایت را کوتاه نکنی، دوستشان دارم؟ موهایم را کوتاه کردهام کُپُل. و چیزهای زیاد دیگری در زندگیام را هم.
تو در سالها پیش ماندهای و من حالا زنی سی و سه ساله شدهام. حساب کردهام یازده سال دیگر همسن تو میشوم و تو هنوز آنجایی، در سالها پیش با موهای مشکی رو به جوگندمی.
حالا من زنی سی و سالهام که روی کاناپه گرم و نرم روبروی تراپیستم مینشینم و از چیزهای دردناکی حرف میزنم اما گریه نمیکنم کپل. ازم پرسید چطور میتوانی از این چیزهای دردناک حرف بزنی و گریه نکنی؟ از آنجا که آمدم بیرون سه هفته نان استاپ گریه کردم کپل. درست بعد از برداشتن پالتو از رخت آویز و پوشیدنش؟ یا بعد از بستن در پشت سرم؟ یا بعد از سوار شدن در آسانسور؟ و بعد در تاکسی در خیابان اندرزگو؟ زیر دوش حمام، موقع تماشای فیلم، وقت آشپزی یا موقع کنسل کردن بلیت سفرم و شیفت دادن چیزها به دو هفته بعد و روبرو شدن با خودم در آینه.
نگفته بودم تراپیستم بهم تمرین جدیدی داده کپل؟ باید عریان جلوی آینه بنشینم و خودم را تماشا کنم. از سر تا پا. باید نقطههایی که دوست ندارم و نقطههایی که خیلی دوستشان دارم را پیدا کنم. کنجکاوی در خودت؟ یک همچین چیزی.
من کجاها را دوست داشتم؟ کپل میدانی به این فکر کردهام من بینیام را که بعد از نوجوانی شبیه بینی بوکوفسکی شده بود و دیگر دوستش نداشتم را جراحی کردهام، اما تو ندیدهای. موهایم را لایت کردم اما تو هرگز ندیدی. یعنی توی فکر تو، من هنوز همان دختر مو مشکی هستم با دماغ بوکوفسکی؟ تا قبل از امشب به اینکه تو من را چگونه به یاد می آوری فکر نکرده بودم. از این یادآوری کمی دلم شکست کپل. اما به هرحال ابروهایم را دیگر برنمیدارم. سالهاست برنمیدارم و شبیه نوجوانیام شدهام. میدانی؟ گاهی فکر می کنم بکر بودنشان را برای چی به هم بزنم؟ وقتی برشان نمیدارم بیشتر شبیه توام. و من شبیه تو بودن را دوست دارم.
همه چیزم را یک به یک جلوی آینه بررسی کردم. چی را دوست داشتم، چی را نه؟ سینههایم را دوست داشتم. شانهها، گردن و استخوان ترقوهام را هم. یادت هست یک بار دست کشیدی رویش گفتی اینجا چرا استخوان دارد؟ من آن استخوان زشت در سالها پیش را حالا دوست دارم کپل. بخشی از هویتم شده و به عنوان تکه ای زیبا از ترقوهام، پذیرفتمش نه یک تکه استخوان عجیب در بدن. آه کپل! چقدر دور ماندیم از هم در این سالها و چقدر چیزها درباره من نمیدانی. همینطور نمیدانی من تمام سه هفته گذشته را گریه کردهام و به تراپیستم که داشت فنجان قهوهاش را سر میکشید گفتم حالا دیگر نمی توانم جلوی احساساتم را بگیرم و هر جایی هر طوری از من می زند بیرون. بعد توی کاناپه فرو رفتم و گریه کردم درحالی که نوتهای توی دفترم تار می شد و انگار از ته اقیانوس داشتم نگاهشان می کردم.
این چیزی هست که هنوز به تراپیستم نگفتهام کپل. اینکه همهاش حس میکنم زیر آبم، ته اقیانوس. آنجا تاریک است. آن پایین پایینها. تاریک و عمیق و بزرگ. هیچکسی نیست. اما یک بار دکترم را با شکلاتی در دستش آنجا دیدم. وقتی که بهم گفته بود که با جراحی هم درمان نمی شود و شکلات را گرفته بود سمتم. یک روز سرد زمستانی بود. دکمه لباسم را میبستم و از معاینه برمیگشتم؛ دکتر حرف میزد، دارو میداد، سوال میکرد و من همینجور که نشسته بودم و دکمههایم را میبستم و جوابش را میدادم گریه میکردم. نمیخواستم گریه کنم. اما خیلی احساس تنهایی میکردم. چطور بگویم احساس تنهایی در این جهان بزرگ. میخواستم آن لحظه آنجا نباشم. سرم را گرفته بودم پایین، اشکها یکی یکی میریخت روی شنل بافتنیام و یکی یکی جواب سوالهایش را میدادم. گفتم جراحی؟ گفت نه نمی شود. شوک بدی بود. آنجا بود که دستش را آورد جلو بهم شکلات داد. گفت غصه نخور، کارهایی که گفتم را بکن و دوباره بیا ببینمت. شکلات دادنش را خیلی دوست داشتم کپل. شبیه این بود که توی جهان به این بزرگی که در آن تنهام، یک پزشک با شکلات توی دستش هم ایستاده باشد. میفهمی یعنی چقدر دیگر؟
بدنم را توی آینه نگاه کردم کپل. چی را دوست نداشتم؟ همان تکهای که دکمه های لباسم را برای معاینهاش باز کرده بودم. دوستش نداشتم و حالا توی سی و سه سالگی باید درش کنجکاوی می کردم. تراپیستم گفته بود خوب توی آینه نگاه کن و در آن زیبایی پیدا کن. چطور میتوانم در تکهای که برای سالها دوستش نداشتم زیبایی پیدا کنم کپل؟
حتما یک روزی از مرگ میپرسم چرا تو را انتخاب کرد وقتی که انقدر عاشق زندگی کردن بودی. از آدمها چی میماند بعد از مرگ؟ از تو یک پلیور، دفترچه اقساط و روح بلندت.
از من میپرسی برای چه چیزی باید زندگی کرد؟ برای اون قطعه موسیقیئی که کشفاش میکنی. و باور اینکه هنوز قطعههای زیادی در جهان منتظرند تا تو پیداشون کنی.
زنی از آن خودم. آلیس.
من چی میخواهم؟ آیا آن چیزی که میخواهم چیزی است که واقعا هست؟ یک میلیون بار این سوال را توی سرم از خودم پرسیده ام. و بارها موقع پرسیدنش در خودم شکستم. گفته بود آنقدر ترسیده ای که نمیشنوی من چی می گویم. نمیگذاری بهت کمک کنم. گفتم واقعا حرف هایت را نمی شنوم. فقط مچاله شده ام توی خودم و دارم به این فکر میکنم که نمی دانم بعدش چیزها چگونه خواهد بود. از قدم گذاشتن در ناشناخته ها میترسم. و این ترس آنقدر قوی هست که من را بکشد.
گاهی واقعا میخواهم زندگی ام را به کس دیگری بدهم و بروم. از گم شدن می ترسم. می ترسم؟ فکر می کنم. به هرحال چیزهای زیادی وجود دارد که درباره اش مطمئن نیستم اما گم کردن خودم را دوست دارم. دوست دارم؟ فکر میکنم. آن گم کردن عمدی خودت در یک جای ناشناخته. و دوباره در یک جای ناشناخته دیگر و یک جای ناشناخته دیگر و یک جای ناشناخته دیگر تا وقتی بمیرم. مثل آلیس در سرزمین عجایب. البته آلیس که نمرده بود. اما فرقی هم نمی کند. چون که پایان چیزها به هرحال مرگ است. یا چون که من پایان چیزها را در مرگ می بینم. می دانی؟ خداحافظی کردن برایم از هرچیزی توی دنیا سخت تر است. اما خداحافظی نکردن با چیزهایی که روزی از آنِ تو بوده اند حتی از آن هم سخت تر است. گاهی فقط نمی توانم بین این دو انتخاب کنم. و گاهی فقط نمی توانم آن بخش از وجودم را که کسی یا چیزی را در خودش دارد، برای همیشه به قسمت فراموش شده ی ذهنم بسپارم. یا آن چیز را برای همیشه در آنجا جا بگذارم و بروم. من فقط نمی توانم نمی توانم این کار را بکنم. همه چیز خیلی دردناک است. برای همین ساعت سه نیمه شب بهت تکست میدهم «میخوام برم یه جای دور. کجا می تونم برم؟» و خوشحالم با تو در رابطه عاطفی نیستم و این بخش های دیوانه وجودم را می توانم در آن ساعت از نیمه شب برایت بنویسم. چون که به هرحال بهتر از آن است که آدم این را به کسی که دوستش دارد بگوید. اما واقعا کجا می توانم بروم؟ بارها به آن نقطه های ممکن فکر کرده ام و چیزی نیافته ام. دلم میخواهد حس هایم را به یاد بیاورم. از گم کردن آن ها می ترسم. اما دارم کمکم گم شان می کنم. من چی هستم؟ کجای زندگی ام ایستاده ام؟ چی میخواهم؟ آیا واقعا خودم را از دست داده ام؟ «ترجیح میدهم تپق بزنم اما حسم را گم نکنم.» بهمن قبادی جایی این را گفته بود.
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.