cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

بَـــردیــنـ

دارای محدودیت سنی 🔥🥂

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 322
مشترکین
-3124 ساعت
-2307 روز
+730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
نمایش همه...

Repost from N/a
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... اگه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...! هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...! https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند... ،
نمایش همه...
پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
نمایش همه...

Repost from N/a
-چرا حامله نمیشی ؟! دست و پام یخ کرد و ترسیده آب دهانم‌و قورت دادم.حینی که داشت موهای سِیاهش‌و که خیس بود رو جلوی آیینه شونه می‌زد نگاهم کرد. -میخوای بریم تحت نظر دکتری چیزی ؟! طبیعی نیست که...! شروع به مرتب کردن تخت کردم و نگاهم‌و دزدیدم. -دکتر نمی‌ خواد که الکی الکی بیفتیم تو خرج ؟! بالاخره دل از آیینه کند و به سمتم اومد و موشکافانه با اون چشم های سِیاهش نگاهم کرد. -چی شده نگران خرج من شدی تو ؟! کاش زبانم لال می‌شد.راست می‌گفت برای ما این چیزا اهمیت نداشت.سرم را زیر انداختم.دست مردانه‌ و بزرگش زیر چانه‌ام نشست و سرم را بالا آورد: -چه مرگته چشم می‌دزدی...؟ ساکت می‌شوم.فشار دستش روی چانه‌ام بیشتر می‌شود و صدای خَش‌دارش بالا می‌رود: -حرف بزن تا کار دستت ندادم...! زبانم که به کف دهانم چسبیده را ترسیده تکان می‌دهم و چشم‌ های ترسیده‌ام را به چشم‌های پُرخشمش می‌دوزم: -من نمی‌خوام فعلا حامله بشم....! رگ گردنش ورم می‌کند و نفس‌هایش تُند می‌شود.پُر کنایه و خشم می‌غرد: -اون وقت چرا ؟! سینه‌اش تند بالا و پایین می‌شود و من می‌ترسم باز هم حرفی بزنم به جانم بیفتد ولی باید بزنم: -چون آمادگیش‌و ندارم...وضعیت تو هم که مشخصه صلاحیت پدرشدن‌و نداری...؟! استخوان فکش در حال خرد شدن بود... سرش را کج کرد و عصبی نگاهم کرد: -اون وقت تو صلاحیت من‌و تعیین می‌کنی...؟! -من نمی‌خوام....نمی‌خوام یه بچه بی‌گناه تو یه زندگی بلاتکلیف پا بزاره مگه زوره ؟!! صدای فریادش پنجره اتاق را می‌لرزاند و چشم‌هایم را کوتاه می‌بندم : -تو غلط می‌کنی نخوای مگه دست تویه ؟!! چشم که باز می‌کنم تمام تنم می‌لرزد. دستش را می بینم که بند کمربندش کرده‌است جان از بدنم می‌رود صدایم می‌لرزد: -چیکار می‌خوای بکنی ؟! لبخند عصبی روی لب هایش جان می گیرد و تا به خودم بیایم بین بازوهایش و تنش محصور می‌مانم.بوسه های پُر خشونتش نصیبم می‌شود و دستش روی شکمم می‌نشیند. زیر گُوشم می‌غرد: -من بچه می‌خوام...از گُوشت و خُون تو...زن‌ها رو باید پابند کرد...این جوری تا ابد از اون مرد کَنده نمیشن...نمی‌خوام ازم کنده بشی لامصب دِیوونتم بفهم...! ❌❌❌ https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 تولد بیست‌سالگیم بود که پسرعموم‌ همراه دادن هدیه‌اش زیر گوشم پچ زده بود" من‌و می‌خواد؛می‌خواد زنش باشم " و همون‌جا با اون حرفای قشنگ دلم‌‌و برده بود اما بی‌خبر بودم از اینکه اون یه مرد با ظاهر جذاب و قشنگ بود ولی از دَرون یه شَکاک‌ دیوونه بود تا اینکه شب اول عروسیمون فهمیدم اون ... https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0 ❌فقط تا آخر امروز فرصت عضویت برقرار است❌
نمایش همه...
بــَــBADــد گـُمـان

ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَدگُمان

https://t.me/c/1635256763/4

ارتباط با نویسنده⁦👇🏻⁩

https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI

ادمین VIP👇🏻 @ad_sin

Repost from N/a
- بچه‌ی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسک‌های فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش. https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشم‌های پر از اشکش بهم چشم دوخته بود. روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دست‌هام گرفتم و گفتم: - گفته بودم نباید به مامانی دروغ بگی مگه نه؟ کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد: - دروغ ندفتم، ماما. موهای بور و بهم ریخته‌اش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم: - از توی ویترین چیزی برداشتی آوا؟ اسباب بازی، عروسک؟ با ترس و لرز نگاهی به فروشنده انداخت. باباش صاحب کل این فروشگاه بود و بچه‌ی من واسه خاطر یه عروسک کوچولو باید جواب پس می‌داد. سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار می‌کرد و زن و بچه‌اش رو نمی‌شناخت. تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بی‌کس و کار یه بچه‌ی پنهونی داشت. اگه عموش می‌فهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم می‌خورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره. - خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه. تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد. - آی...دستم دلد گلفت. ماما...مامانی تُمَتَم تُن! با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار می‌داد که من صداش رو می‌شنیدم. - آقا نکن اینطوری، بخدا بچه‌ی من دزد نیست. همه‌ دور ما جمع شده بودن و تماشا می‌کردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی می‌شد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم. فروشنده با بی‌رحمی کیف کهنه‌ی باب اسفنجی رو از روی شونه‌های نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین. نفسم رفت، بدون توجه به فروشنده‌ای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد خودم‌رو به آوا رسوندم. ترسیده بود، صداش زدم اما جوابم رو نمیداد. نفس نمیکشید، از ترس بیهوش شده بود بچه‌ام. - آوا جان مامانی، چشماتو باز کن دختر قشنگم. مامانو ببین آوا! مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بی‌فایده بود. سعی کردم بلندش کنم اما دست‌هام جون نداشت. - چه خبره اینجا؟ صدای بَم مردونه‌ و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که می‌خواست ماجرا رو برای کاوه تعریف می‌کرد. - این بچه دزدی کرده، حالا هم خودشو زده به موش مردگی که.. طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم. حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم: - تو رو خدا کاوه، تو رو خدا بچه‌امو نجات بده. به جون آوا دیگه نمیام، دیگه هیچوقت سراغت نمیام. فقط می‌خواست از دور باباشو ببینه...اصلا بیدار که شد میگم بابایی مُرده. نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم. پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻 https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
نمایش همه...
⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜⚜ ⚜ #پارت۱۹۸ بردین که از این حرف جا خورده بود، لبخندی بر لبش نشست. - حله... حالا که دلت میخواد لج کنی، حالا که هوس کردی اذیتت کنم و حالت و سر جا بیارم، منم اصرار نمیکنم دختر کوچولو... اما پشیمون شدن نداریم! سپس سوی در رفت. اما دومین قدم را بر نداشته بود که دلاریس بازویش را گرفت. - وایسا ببینم. پسرک با بی‌حوصلگی ساختگی، نگاهش کرد. - چیه؟ پشیمون شدی سریع!؟ دلاریس خندید و سری چپ و راست کرد. - نه هنوز... میگم اینجارو چطوری پیدا کردی تو!؟ بردین شانه بالا انداخت و بازویش را از دستِ دخترک بیرون کشید. - نمی‌خوام بگم، توهم میتونی قضیه طلاق و کلا کنسل کنی! خدانگهدار کوچولو... سپس بدون آنکه به دخترک امان بدهد، با قدم‌های سریع دور شد. دلاریس کلافه نفسش را آزاد کرد و با صدای بلند طوری که به گوش پسرک برسد، گفت: - خدا لعنتت کنه بردین ملکشاهی! سپس با حرص و اعصاب خوردی، داخل حیاط برگشت. دستی به صورتش کشید و پلکهای سوزانش را بهم فشرد. از دستِ این کارهای بردین و این آزار رساندن هایش، خسته شده بود... نمی‌خواست به هیچ عنوان با این پسر حتی حرف هم بزند! او به هیچ عنوان این پسر و احساساتی که درونش زنده می‌کرد، نمی‌خواست!
نمایش همه...
-شکمش که بالا اومد پسش میدم. ببینم چه حالی میشن دخترشون با شناسنامه سفید حامله باشه! -گناه داره مادر... دختره فقط ۱۷ سالشه... بچه‌اس! -ننه باباش واسش دل نسوزوندن. من چرا واسم مهم باشه؟ حاضر شدن دخترشون زیرخواب من بشه تا پسر معتاد دزد قاتلشون رو نکشم بالای دار! قبل از اینکه مادرش حرف دیگه‌ای بزنه، حاج فتاح دستشو بالا آورد و گفت : اماده اش کنین واسه شب. خودتونم برید خونه‌ی خاله. نمیخوام صدای جیغش اذیتتون کنه.... ❌ https://t.me/+YuYckhYHL1EyODY0
نمایش همه...
خانواده‌ش به خاطر چاق بودن دختره تحقیرش میکنن تا اینکه یک خواستگار واسش میاد ، دختره واسه اینکه فرار کنه از جو خانواده اش بله رو میده و وارد خانواده ای میشه که هر روز پر از تحقیر و آزاره 🥺🥺 اما اون طلاق میگیره و قسم میخوره که خوش اندام بشه وبرگرده و حالا بعد از چند سال همه انگشت به دهن موندن و..🔥🤤 https://t.me/+cZU1VxvV15JmMTk0
نمایش همه...
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
نمایش همه...
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو! حرف های لاله درون سرم چرخ می‌خورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان می‌دهم. من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمی‌توانستم عقب بکشم. به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت. او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمی‌دانستم چرا خواسته به اینجا بیایم. گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم. آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام. پر تشویش دست بند انتهای شالم می‌کنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه می‌شوم. تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم می‌انداخت‌.نکند آمدنم اشتباه باشد! _بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟! کتونی های آل‌استارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد. شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمی‌داد هیچ چیز ببینم: _آ..آقا..من.‌.من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم.. صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست. نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد: _از عکسات هم کوچولو تری که! فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت: _دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمه‌شب در خانه‌ی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟ _من و...من و از کجا می‌شناسی؟ به دنبال صدا سر می‌چرخانم که از پشت دستی روی شانه‌ام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خنده‌ی جذاب او سکوت را شکست: _می‌شناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر! گیج بودم.صدایش که جوان بنظر می‌رسید پس،می‌خواست من را بترساند؟ _آقا..من..من نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک‌ دارم.. ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم: _میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه! نفس تنگی ام داشت به سراغم می‌آمد و عجیب بود که او می‌دانست وقتی دستم را گرفت: _آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد: _آفرین دختر خوب! در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمی‌رسد.دلم می‌خواست ببینمش. _واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و می‌شناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری آن شب من برگشتم‌.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم می‌دانست. دوماه بعد... دامنه‌ی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ دایی‌ام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید. او واقعا داشت کمکم می‌کرد و من نمی‌دانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم. _وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود می‌شناسی؟ بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظه‌ی آخر صدای هیجان زده‌اشان را شنیدم: _بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته! من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود‌. با همان فکر پا روی پله‌ی مقابلم می‌گذارم که همان لحظه پاشنه‌ی کفشم سر می‌خورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده می‌شه شکه سر بالا می‌آورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ می‌زند: _یواش کوچولو.حواست کجاس؟ به عقب بر می‌گردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو می‌شوم.خدایا چرا انگار می‌شناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش! _تو..تو..هَم..همونی؟! _پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی! _داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟ مات می‌مانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال می‌کردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟ https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
نمایش همه...
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱‌‌‌‌"

به نام آنکه رهایت نمی‌کند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699

یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.