کرانههای آسمان. مریم عباسقلی
﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها✍️ #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️
نمایش بیشتر32 061
مشترکین
+10124 ساعت
+4057 روز
+3 55330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
👍 1
23310
Repost from N/a
- لب دریا با بیکینی داری دعا میکنی خانوم؟
با شنیدن صدای زمختی سریع برگشتم عقب.
مرد اخمویی جلوم ایستاده بود.
- س...سلام اقا، شما این وقت شب اینجا کاری دارید؟
لبش چین خورد و پاش رو گذاشت رو صخره ای که ایستاده بودم. با ترس عقب تر رفتم.
نکنه متجاوز باشه؟
- من اینجا چیکار میکنم یا تو؟
روی صخره ایستادی و هیچی تنت نیست جز یه لامبادا!
میخوای به روح دریا بدی؟
از حرفش سرخ شدم و خجالت زده دستامودو طرف باسنم گذاشتم.
- من...مهاجر غیر قانونی ام قایقی ک باهاش اومدم غرق شد.
- عجب. نکنه اون قایقه باهاتم خوابید نه؟
هی حرف میزد و من هی بیشتر خجالت میکشیدم.
- شما کی هستید؟ می خواید به من تجاوز کنید نه؟
پوزخندی زد و بلند خندید. دست انداخت و منو کشید تو بغلش که جیغی کشیدم ولی اون محکم دهن منو گرفت.
- نه من پلیس مرزم. مهاجرهارو میگیرم.
دستش روی باسن لختم حرکت کرد و نیشگونی از تنم گرفت که دلم ضعف رفت.
- تو خیلی قشنگی. خیلی هم نرمی.
- منو زندونی میکنید؟
فشار دستش روی باسنم زیاد شد جوری که نفسم داشت از دردش میرفت که روی سنگا درازم کرد.
چشمای سبزش توی شب خیلی برق میزدن و منو میترسوندن.
- میشه از روم بلند شید دارم میترسم.
انگشتو روی لبم گذاشت.
- این دریا و ساحل مال منه تو الان توی ملک منی و لامصب من خیلی هورنیم. فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی دیدمت فهمیدم نه.
زیادی واقعی.
باسنمو بیشتر فشار داد که به گریه افتادم.
- مگه نگفتید پلیسید پس ولم کنید.
- نه من نگفتم. بذار پای مست بودنم، حالا مثل یه دختر خوب پاهات رو باز کن.
- من باکرم.
- مهم نیست، من با پنیر هم دوست دارم.
دنبال حرفش قهقهه زد و جوری خودشو بهم کوبید که....
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
هاکان پسر دورگه ی ایرانی و ترک جذابی که از دخترها خیلی خوشش نمیاد تموم زندگیش سرگرم کار و کسب اعتبار بوده اما یک شب دختری رو لب دریا میبینه که زیباییش اونو مسخ میکنه و زمانی که مسته باهاش همخواب میشه اما فردا که بیدار میشن تازه با فهمیدن حقیقت ...
#توصیهویژه ❤️🔥
#دارای_محدودیت_سنی
👍 1
54200
Repost from N/a
-خانومتون باید ارضا بشن...!!!
مرد اخم کرد...
-یعنی چی خانوم دکتر...؟!
زن عینکش را بالاتر زد.
-یعنی اینکه دل درد های مقطعی و مداوم همسرتون ناشی از ارضا نشدنه...!!!
-اما خانومم هنوز باکره اس... آخه چطوری...؟!
دکتر حرفش را قطع کرد...
-ربطی به باکره بودن یا نبودن نداره اقا... احساس نیاز یا همون غریزه رو هر موجود زنده ای داره منتهی خانوم شما با هر بار احساس نیازش اونا رو سرکوب کرده که کار بسیار خطرناکی هم هست...
مرد به تندی سمتش برگشت که دخترک خجالت زده سر پایین برد...
-چرا بهم نگغتی...؟!
دخترک سرخ شده از اخم های مرد ترسید و به من من افتاد...
-خ... خجالت.... می کشیدم....!
مرد با جذبه نگاهش کرد که خانوم دکتر هم حساب برد...
-پسرم تو به منم اینجور نگاه کنی می ترسم چه برسه به اینکه اون دختر بیاد از نیازش بهت بگه...!!!
پاشا جدی شد...
-هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد...!!!
خانوم دکتر نگاهی بع افسون مرد...
- چرا از شوهرت فرار می کردی؟
افسون لب گزید...
-اخه... خشنه.... حاضرم خودم... با خودم... ور برم ولی....
پاشا چنان گردن سمتش چرخاند که حرف در دهان دخترک ماند.
-تو بیخود کردی خودت با خودت ور بری، پس من اینجا چیکاره ام... بهت فرصت دادم تا خودت با پای خودت بیای اما انگار بابد خودم وارد عمل بشم و ترتیبت و بدم...!!!
دخترک ترسیده بلند شد و نگاه دکتر کرد...
-به خاطر.... همین خشن بودنشه... میترسم ازش...
-دخترم تو با ترست داری به خودت صدمه میزنی... هیچ میدونی با سرکوب هربار نیازت چه فاجعه ای ممکنه به بار بیاد...؟!
بعد رو به پاشا با جدیت ادامه داد: اقا لطفا یکم خودتون رو کنترل کنین...!!!
پاشا بلند شد و دست دخترک را گرفت...
-می تونم به تعداد سرکوب شدن نیازهاش، همه رو یه جا جبران کنم...!!!
دخترک وحشت زده گفت: می خوای چیکار کنی...؟!
مرد پوزخند زد: فعلا تو ماشین سرپایی چندبار ارضات می کنم اما پردت میمونه برای وقتی رسیدیم خونه....!!!!
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
👍 1
21610
Repost from N/a
-این ردِ چیه رو باسنت؟ داغت کردن؟
دخترک بغض کرده تو خودش جمع شد.
صدای بچگانهاش میلرزید
-ن...نه... به جون مامانم.. به گوجه حساسیت دارم ... دیروز... املت خوردم
مرد با استهزا ابرو بالا انداخت و به بدن نحیف و لاغرش نگاه کرد
-تو که میدونی چرا خوردی؟!
دخترک دروغ گفتن بلد نبود
بینیاش را بالا کشید و با صداقت جواب داد:
-آخه پولی که داشتیم فقط به دوتا گوجه و تخم مرغ رسید
پیمان پوزخند زد
هرکه بدبخت و بیچاره پیدا میشد پوریا برای او میفرستاد
بدن دخترک چنگی به دلش نمیزد
به سینه های تازه جوانه زده اش نگاه کرد
تنش زنانه نبود
انگار بچه ای را لخت کرده بود!
ضربهی آرامی روی باسنش زد و از کنارش گذشت
-بپوش شورتتو! مریض مریض نمیبرم تو تخت
آذین به زمین خیره شد
امشب دلش یک شامِ درست و حسابی میخواست
خسته بود از گرسنگی!
دلش چلوکباب با نوشابهی زرد میخواست
_ تو ... تو راه پله گلدون چپه شده بود
من جارو بزنم؟ بعدم دستمال میکشم
پیمان بی حوصله نگاهش کرد
_ کلفتی مگه تو؟ مستخدم میاد جمع میکنه
دخترک لب چید
شورتش را بالا کشید و آرام پرسید
_ فردا ... بیام دوباره؟
پیمان عصبی سر تکان داد
_ شعر نگو واسه من بچه جون
چندسالته تو؟ برو رد کارت اگ خواستمت خبر میدم
آذین مظلومانه نالید
_ آقا پوریا خودشون گفتن کار سراغ دارن
پیمان بی رحمانه پوزخند زد
_ هرزگی هم راه و روش خودشو داره!
یه پرده وسط پات همه چیز نیس
باید یاد داشته باشی که نداری
سینههات چنده؟ ۷۰ شده؟ فکر نکنم
ارضا شدن که هیچ ، نمیتونی حتی تحریکم کنی
خواست برگردد که آذین نالید
_ بذار بمونم ، اگر خوب نبودم پول نده
مرد تو گلو خندید
از دخترهایی که حاضر به هرکاری میشدند خوشش می آمد
محتاج که بودند کمتر جیغ و درد میکردند و بیشتر دوام میآوردند
سعی کرد به سنِ کمش فکر نکند
زیرلب غرولند کرد
_ تو پردشو نزنی هفته بعد یکی دیگه زده
خودش میخواد! به زور که نیست
آذین ترسیده سمت تخت رفت که پیمان غرید
_ کجا؟
دخترک سمتش برگشت
یک نیم تنهی دخترانه به تن داشت با شورتِ نخی
_ رو تخت دراز بکشم؟
پیمان پوزخند زد
بجه همش میترسید اشتباه کند و او خوشش میآمد!
-با دهن خوشگلت کار دارم
دخترک نفهمید
پیمان موهای بلندِ نارنجی رنگش را مشت کرد و سمت پایین هل داد
-یالا کوچولو ، زانو بزن
آذین با سادگی گفت:
-دندونام سالمه آقا مسواکم زدم
پیمان با سرگرمی نگاهش کرد:
-آفرین توله! جیش میکنی خودتم میشوری؟
چانهی دخترک لرزید و با خجالت سر پایین انداخت.
-کس و کاری که نداری، داری؟ حوصلهی دردسر ندارم!
زدم یه جاتو کج کردم سر و صاحاب پیدا نکنی؟
آذین با مظلومیت پرسید
_کتک ... کتک یعتی؟
مرد چانهاش را فشرد و او ناله کرد:
-معلومه که کتک! من فیتیشای عجیب غریبی دارم کوچولو
چشم های معصومش پر اشک شدند
برای یک پرس چلوکباب کتک میخورد
پیمان نیشخند زد
کمربند چرمش را باز کرد و برهنه شد
آذین هراسان و خجول چشم بست.
-چشما وا! مگه پول نمیخوای؟
اینجوری که امشبم بیشتر از املت گیرت نمیاد!
اشک راه گرفت و چشم باز کرد.
-آفرین دخترِ عاقلم
موهای بلند و نارنجی دخترک را دور دستش پیچید و سرش را به عقب زاویه داد
-آیی
سیلی محکمی روی سینههای کوچکش زد
-اینام دونه زده! خوبه بندازمت بیرون؟
-دیگه گوجه نمیخورم آقا
لبخند کجی زد و سر دخترک را به سمت خودش خم کرد.
رحم نمیکرد
حالا که بدنش نمیتوانست ارضاش کند از راه دیگری پول را حلال میکرد!
دخترک تند و تند نفس میکشید و اشکهاش سرازیر بود
پیمان موهاش را محکمتر کشید و غرید:
-گریه نکن! برام ناله کن
آب دماغشو نگاه! اَه!
بعد از دقایقی که به دخترک حسابی سخت گرفته بود با بیرحمی غرید:
-بسه ، هنوز کاریش نکردم عر و گریه راه انداخته واسه من
صورت دخترک سرخ شده بود
عق زد و پیمان رهایش کرد
محتویات معدهاش به سمت دهانش هجوم آورد
سرش خم شد و زرداب بالا آورد
بوی استفراغ و گندی که بالا آورده بود مرد را عصبی کرد
با نوک کفشش ضربه نچندان آرامی به پهلویش زد
-ب...ببخشید تو رو خدا ...
پیمان زیر بغلش را گرفت و لخت و عور جسم بیجان او را دنبال خود کشید:
-آخه تو لیاقت داری توله سگ؟
قیافتو کج و راست میکنی؟
من بی پدرو بگو میگم عیب نداره نابلده خودم درستش میکنم
اینقدر لاجونه قیافش شبیه شام شب اول قبره هی با خودم میگم عیب نداره یه دو تا غذای خوب بدم بخوره یه کم آرا ویرا کنه نگهش میدارم ... بعد این واسه من طاقچه بالا میذاره؟ این نکبت بچه؟
خواست از در بیرون پرتش کند که دخترک با گریه نالید
_ ن...نه ببخشید
از ... از دوروز هیچی نخورده بودم معدم خالی بود
جونِ عزیزتون ببخشید
پیمان سعی کرد دل نسوزاند اما با جمله بعدی خشک شد
_ دیگه تخم مرغ ندارم تو خونه ... می... میخواستم چلوکباب بخورم
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
https://t.me/+qiU-LKyj5ZE3YzQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
👍 1
50500
Repost from N/a
- لب دریا با بیکینی داری دعا میکنی خانوم؟
با شنیدن صدای زمختی سریع برگشتم عقب.
مرد اخمویی جلوم ایستاده بود.
- س...سلام اقا، شما این وقت شب اینجا کاری دارید؟
لبش چین خورد و پاش رو گذاشت رو صخره ای که ایستاده بودم. با ترس عقب تر رفتم.
نکنه متجاوز باشه؟
- من اینجا چیکار میکنم یا تو؟
روی صخره ایستادی و هیچی تنت نیست جز یه لامبادا!
میخوای به روح دریا بدی؟
از حرفش سرخ شدم و خجالت زده دستامودو طرف باسنم گذاشتم.
- من...مهاجر غیر قانونی ام قایقی ک باهاش اومدم غرق شد.
- عجب. نکنه اون قایقه باهاتم خوابید نه؟
هی حرف میزد و من هی بیشتر خجالت میکشیدم.
- شما کی هستید؟ می خواید به من تجاوز کنید نه؟
پوزخندی زد و بلند خندید. دست انداخت و منو کشید تو بغلش که جیغی کشیدم ولی اون محکم دهن منو گرفت.
- نه من پلیس مرزم. مهاجرهارو میگیرم.
دستش روی باسن لختم حرکت کرد و نیشگونی از تنم گرفت که دلم ضعف رفت.
- تو خیلی قشنگی. خیلی هم نرمی.
- منو زندونی میکنید؟
فشار دستش روی باسنم زیاد شد جوری که نفسم داشت از دردش میرفت که روی سنگا درازم کرد.
چشمای سبزش توی شب خیلی برق میزدن و منو میترسوندن.
- میشه از روم بلند شید دارم میترسم.
انگشتو روی لبم گذاشت.
- این دریا و ساحل مال منه تو الان توی ملک منی و لامصب من خیلی هورنیم. فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی دیدمت فهمیدم نه.
زیادی واقعی.
باسنمو بیشتر فشار داد که به گریه افتادم.
- مگه نگفتید پلیسید پس ولم کنید.
- نه من نگفتم. بذار پای مست بودنم، حالا مثل یه دختر خوب پاهات رو باز کن.
- من باکرم.
- مهم نیست، من با پنیر هم دوست دارم.
دنبال حرفش قهقهه زد و جوری خودشو بهم کوبید که....
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0
هاکان پسر دورگه ی ایرانی و ترک جذابی که از دخترها خیلی خوشش نمیاد تموم زندگیش سرگرم کار و کسب اعتبار بوده اما یک شب دختری رو لب دریا میبینه که زیباییش اونو مسخ میکنه و زمانی که مسته باهاش همخواب میشه اما فردا که بیدار میشن تازه با فهمیدن حقیقت ...
#توصیهویژه ❤️🔥
#دارای_محدودیت_سنی
87640
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.