cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

مست و مستور

نویسنده رمان های زاده نور 💙💙 گلادیاتور ( آنلاین ) 💜💜 روزی یک پارت مست و مستور ( آنلاین ) روزی یک پارت ، بجز روزهای تعطیل 💛💛 کانال دوم نویسنده 👇👇👇 https://t.me/+hXznhyAIK50yMGE0

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
15 951
مشترکین
-1024 ساعت
-1417 روز
-65730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. -آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم. نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: -نمی‌خوامش مادر من! نمی‌خوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید. و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 #چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
نمایش همه...
Repost from N/a
_سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...! با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم. مبینا با خنده گفت: _نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره... با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم. _نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه... لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس... مبینا بلند خندید. _خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی... با خنده گفتم: _اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف..‌ فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم... مبینا با خنده گفت: _نخوریش حالا... _لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش... _انقد دوست داری امتحانش کن...؟ ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم. _ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟ تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست. _مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟ ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و... https://t.me/+URxs0fyxOQ0zZDU0 https://t.me/+URxs0fyxOQ0zZDU0 روایت عاشقانه سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍❤️
نمایش همه...
Repost from N/a
پدرش بعد از جواب سلام، سریع زبان به شکایت باز کرد: "تو نباید بیای خونه؟! مثلا فردا خواستگاریته، نباید بیای یه دستی به خونه و زندگی بکشی؟!" نفس عمیقش را با آه بیرون داد. "خواستگاری در کار نیس. به هم خورد." جا خوردن پدرش را کاملا حس کرد. "چی؟ چرا؟ باز چه گندی زدی که طرف نیومده پشیمون شد. تو کی می‌خوای آدم بشی؟! تقصیر خودت نیس. تقصیر اون افروز هرزه و هرجاییه که تو رو مثل خودش کرده." خشم با جریان خون در رگ‌ها جوشید. گر گرفت. صدایش بالا رفت و فریاد کشید: "بسه! بسه! از بی‌عرضگی توئه که زن و دخترت به این روز افتادن..... هر وقت باید پدری می‌کردی، فقط دهنت رو باز کردی و زر مفت زدی..... الانم ناراحتی که شر من از سرت کم نشده که بتونی راحت با زنی که هم‌سن دخترته حال کنی." "خجالت بکش!" "چرا؟! مگه من با یکی کوچک‌تر از خودم هستم؟..... اصلا می‌دونی اونی که قرار بود بیاد خواستگاری کی بود؟...... برات مهم نیس! فقط فهمیدی پولداره کافی بود...... مهم نیس اگه بدونی هم‌سن خودته! مهم نیس که چه مرام و چه اخلاقی داره! مهم نیس بدونی چه غلطایی کرده و می‌کنه. مهم اینه که شر مهرناز رو از سر زندگیت کم کنه تا وقتت تمام و کمال در اختیار سوگلیت باشه. همون‌طور که به دستور خانوم، وحید بدبخت رو شوت کردی اون سر دنیا." به نفس‌نفس افتاد. در اتاق باز شد و یگانه نگران در میان در ایستاد و نگاهش کرد. دستش را روی گلویش گذاشت شاید درد این بغض خفه‌کننده کم شود. "باز دیوونه شدی و داری چرت و پرت می‌گی!" با صدایی بغض‌آلود نالید: "آره دیوونه شدم. وقتی می‌بینم هیچ ارزشی برای کسی ندارم، وقتی پشت و پناهی ندارم و هرکی رد میشه یه لگد بهم می‌زنه، می‌خوای عاقل بمونم؟ وقتی حسرت پدر و مادر درست و درمون تو دلمه، وقتی می‌بینم پدرم به خاطر حرف یه زن غریبه برادرم رو برخلاف میلش می‌فرسته تا مزاحمش نباشه، دیوونگی نداره؟...... می‌دونم زنگ زدی از خواستگاری خیالت راحت بشه، اما یارو تو زرد از آب در اومد. نمی‌خواد دلت بلرزه که مزاحم زندگیت باشم." یگانه جلو آمد و دست دور شانه‌اش انداخت. دستانش می‌لرزید و توان سر پا ایستادن را نداشت. بدون توجه به صدای پدرش که می‌پرسید: «یارو چه کار کرده؟» تماس را قطع کرد. "پدرسگ اسم خودش رو گذاشته پدر. جز جفنگ گفتن هیچی غلطی نمی‌کنه!" "هیش! قرار نیس برای هر حرفی خودت رو اذیت کنی." "حرف حالیش نمیشه! میگم خواستگاری کنسله، میگه مثل مادرت فلانی!" https://t.me/+_PKrVOiFdNczODBk https://t.me/+_PKrVOiFdNczODBk https://t.me/+_PKrVOiFdNczODBk بیشتر از ۳۰۰ پارت آماده داخل چنله و پارت‌گذاری منظمه🤩
نمایش همه...
Repost from N/a
امروز رمان جدید #زهراقاسم‌زاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانواده‌ها مخالف بودن اما پا روی همه‌ی خط قرمز ها می‌ذاره و با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج می‌کنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانواده‌ها می شه... مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو می‌شنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت می‌کنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد می‌فهمه بچه‌ش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که...عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk https://t.me/+wyv0B4YZ_3MwM2Rk 📌عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... .
نمایش همه...
sticker.webp0.26 KB
Repost from N/a
وقتی تفنگ رو گذاشتن روی سر عشقم مجبورشدم از پای سفره عقد بلند شم و...😭💔 آب دهانش را قورت داد و لبخندش بیشتر رنگ گرفت. آدم صبوری کردن نبود. کمی سرش را سمت مرد کنارش کشید و لب زد: - عاشقتم! مرد خندید. - دختر عجول، صبر کن حداقل عقد خونده بشه! لبان رژ خورده‌اش بیشتر کش آمد. - خونده بشه یا نشه، عاشقتم. عاقد بسم‌اللهش را گفته بود که... صدای شلیک آمد و صدای لگدی که به در خورد. چند مرد داخل کلبه ریختند، کلبه‌ای که بیش از بیست نفر جا نداشت. یکی بلند گفت: - کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد. جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید. مردی با قد و هیکل بلند به سمت عروس حرکت کرد. داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مرد یقه‌ی داماد را گرفت و کشید. - گورت رو گم می‌کنی و برمی‌گردی به همون خرابه‌ای که ازش اومدی. و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. داماد گفت: - نایست فرار کن. عروس جیغ کشید. - فرار نمی‌کنم... ولش کنید گفتم. مرد اول به سمتش برگشت. - با اختیار خودت با ما بیای همه در امانن. داماد داد کشید. - نه! و صدای نه‌ی داماد در صدای گلوله‌ی شلیک شده گم شد. جیغ از ته دل عروس هر دو صدا را تحت الشعاع خودش قرار داد. داماد گیر چندین مرد روی زمین بود و خونی که روی کف چوبی کلبه می‌ریخت... مرد گردن کشید. - این رو که زدم به دستش... و اسلحه را گذاشت روی سرش و گفت: - بعدی تو سرشه. و گلنگدن اسلحه را کشید. عروس جیغ کشید. - نزن... نزن.... میام. و نگاه دامادی که پای مرد تنومندی روی سینه‌اش گذاشته شده بود، سمت عروسش کشیده شد. - این کارو نکن! مردی که پا روی سینه‌ی داماد داشت، پوزخندی زد و رو به پیرمرد عاقد گفت: - مشدی کجا؟ عاقد ایستاد و با لحنی لرزان گفت: - به خدا من تو جریان هیچی نبودم. پوزخند مرد غراتر شد. - تو جریان چیزی بودی یا نبودی مهم نیست. بگیر بشین عقدت رو بخون، اما اسم دوماد با اسم پسر من عوض می‌شه. و نگاهش به عروسی رفت که دست به دیوار گرفت تا نیفتد و ادامه داد: - حیفه دیگه، عروس آماده، عاقد حاضر... مهمونا هم... و لبش کشیده شد. - بخون!!! و عاقد نشست و خطبه را خواند... https://t.me/+AqhLh4ibkCAzZmNk چند روز بعد... -دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد: -زنمی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید: - هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمی‌کنه! https://t.me/+AqhLh4ibkCAzZmNk https://t.me/+AqhLh4ibkCAzZmNk
نمایش همه...
Repost from N/a
⁠ 🪷🌱 #پارتــ۳۶ - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا... https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
نمایش همه...
Repost from N/a
- خانم مگه کوری ؟ ماشین به این بزرگی رو چطور ندیدی ؟! https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 راننده ی لندکروز از پشت فرمون ماشینش پیاده شد و به حالت طلبکاری کف دستش رو کوبید به کاپوت پراید من!! علناً از ترس زرد کرده بودم ولی درو باز کردم و پیاده شدم تا ببینم چه گندی زدم. با دیدنِ بدنه ی مچاله شده ی ماشینم گوشام سوت کشید . ماشین من نابود شده بود ولی لندکروز غول پیکر اون فقط یک خراش افتاده بود! راننده عینک دودیشو از چشم برداشت و باز هم گفت : - سر و تهت بهم پنالتی میزنه خانم ؟! بلد نیستی فرغونتو برونی بیجا میکنی پشت فرمون میشینی ! از خسارت به بار آمده نزدیک بود گریه کنم ، ولی با حالتی حق به جانب گفتم : - آقا چرا شلوغش میکنی ؟! خسارتشو میدم دیگه ! - چه خسارتی خانم ؟ دلت خوشه ها ! تو اگه جفت کلیه هاتو بفروشی هم نمی تونی خسارت این ماشینو بدی! https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 لحن پر تحقیرش حالمو بد کرد. با خشونت بهش توپیدم: - درست صحبت کن آقا ! حد خودتو نگه دار ، واگرنه... - واگرنه چی ؟ خودمم با ماشین قراضه ات زیر میگیری و خسارتشو میدی ؟! پورخندی زد و ادامه داد : - هه ! اصلا شما گدا گشنه ها رو برای چی راه میدن اینجا ؟ دیدنتون کسر شان هتله ! داشتم از زور تحقیر له می شدم ، دستامو سفت مشت کرده بودم که یهو صدای عماد رو شنیدم : - چخبره اینجا ؟ https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 روح از تنم جدا شد . با اضطراب چرخیدم پشت سرم و نگاه کردم به عماد که داشت با سرعت خودشو بهم میرسوند . حاضر بودم حرفای بدتر بشنوم ولی عماد چیزی نسنیده باسه ! مرد جوون با دیدن عماد تغییر موضع داد و با لحن بسیار پر تملغی گفت : - شمایید جناب شاهید ؟؟ والا مراعات نمی کنن ! هر بی سر و پایی رو راه میدن هتل! نگاه عماد از خشم میسوخت : - تو به این دختر گفتی بی سر و پا؟! تا قبل از اینکه بفهمم چی شده، دست مرد رو گرفت و پیچوند و تنش رو محکم به بدنه ی لندکروزش کوبید . جیغ پر وحشتی کشیدم و گفتم: - عماد ولش کن ! عماد فشار ببشتری به دست مرد وارد کرد و با خشم و نفرت گفت : - میدم خودتو و ماشینتو با هم اوراق کنن تا یاد بگیری با دختری که مال منه چطور حرف بزنی! - خانم با شماست ؟ ب...ببخشید نمی دونستم ! عماد مرد رو با حالت پر خشونتی رها کرد و گفت: - گمشو از هتل من بیرون ! یکبار دیگه اینجا ببینمت، میدم پدرتو در آرن ! مرد جوون به سرعت سوار ماشینش شد و رفت . اون وقت عماد چرخید به سمت من و چشمای پر از خشمش رو به من دوخت . - بهت گفتم مال من باش! گفتم بذار رابطه مون رو علنی کنم ... گفتی نه ! از ترس یک قدم به عقب برداشتم : - عماد. من ... - از من ننگت میشه ، آره؟! ... از من ننگت میشه ولی ککت هم نمیگزه که یه بی ناموسی وسط هتل خودم به زنم شر و ور بگه ! از لای دندوناش می غرید . واقعا ازش میترسیدم . یهو با اسیر شدن مچم توی دستش جیغ خفه ای کشیدم . - دیگه بسه ! هر چی لیلی به لالات گذاشتم کافیه! همین الان عقد میکنیم آیدا... - ولی من نمی تونم عماد ! بدون اجازه ی پدرم ... فشاری که به مچم آورد نفسم رو از درد بند اورد . - بیجا کردی که نمیشه! من میگم که باید بشه ! از این هتل پاتو بیرون نمیذاری مگه اینکه مال من شده باشی آیدا! راه بیفت... و منو دنبال خودش کشید و ... 🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞 🛑عماد شاهید مردی مقتدر، کسی که صاحب چندین هتل بزرگه و سری تو سرا داره... عاشق دختری ممنوعه می شه! آیدایی که در شرف ازدواج با پسرعموش شهابه و حتی به عماد نیم نگاهی هم نمی‌ندازه! شهاب برای پول در اوردن قاطی آدم های عماد شاهید می شه غافل از اینکه عماد براش پاپوش درست می کنه و دختر عموش آیدا رو به عنوان تاوان، به عقد خودش در میاره و.............🛑 https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
نمایش همه...
سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد

❁﷽❁ 📚 نویسنده ی رمان های : آن سالها گل آویز گلهای آفتابگردان اردی بهشت پروانه ام پارت گذاری منظم 😊 آیدا ! تو مثل یک خدا زیبایی !

Repost from N/a
#پارت245 -چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن  تو این زندگی ! هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟ دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - ریحانه جون! به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ شهیار با خشم می گوید: - شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk - مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥 https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk محدودیت سنی رعایت شود 🔞 #پارت‌واقعی‌رمان
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.