مست و مستور
نویسنده رمان های زاده نور 💙💙 گلادیاتور ( آنلاین ) 💜💜 روزی یک پارت مست و مستور ( آنلاین ) روزی یک پارت ، بجز روزهای تعطیل 💛💛 کانال دوم نویسنده 👇👇👇 https://t.me/+hXznhyAIK50yMGE0
نمایش بیشتر16 013
مشترکین
-4924 ساعت
-1857 روز
-69930 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
- عروس خانم بنده وکیلم؟
با تمام وجود خیرهی مرد کت و شلوار به تن نشسته روی صندلی بود. مردی که به او قول ازدواج داده بود اما الان در انتظار شنیدن بله از عروس زیبای کنار دستش بود.
بغض تمام وجودش را فرا گرفت. آمده بود جشن عقد باشکوهش را بهم بزند اما این حالت زاری و گریه این اجازه را به او نمیداد.
- عروس زیر لفظی میخواد!
سامیار با خندهی مکش مرگ مایی چیزی را جیبش بیرون آورد و با دیدن آن دستبند زیادی آشنا چیزی میان قلبش شکست. یک ماه دنبال این دستبند گشته بود و فکر میکرد در کنار باقی وسایلش گمش کرده!
- عروس خانم بنده وکیلم؟
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله!
کِل و دست و جیغ بود که در فضا میپیچید. چیزی نگذشت تا مرد هم بله را گفت و حالا نوبت به تبریک رسیده بود.
با همان تیپ سیاه و صورت نزار و چشمان قرمز شده جلو رفت و سامیار با دیدنش تمام تنش به لرزه افتاد و صدای زمزمه وار مرد به گوشش رسید:
- ماهلین؟
لبخندش پر از درد و بغض و اشک و ناله بود.
- مبارکت باشه آقا! ایشاالله به پای هم پیر شین. امیدوارم هیچوقت دلش رو نشکنی...حیفه با این همه زیبایی و برتری از من دلش بشکنه. خیلی حیفه!
صورت درهم مرد چیز خوبی نبود و حتی نمیدانست یک بچه در بطنش در حال پرورش بود...بچهای که پدرش تازه داماد شده بود.
- ماهلین؟ بعدا با هم حرف میزنیم باشه؟
پلکش با همان لبخند روی هم نشست و عقب رفت. واقعا فرصت دیدن همدیگر را پیدا میکردند؟
***
" پنج سال بعد "
- خوشحالم که بعد از پنج سال دیدمت!
برگه را با استرس در مشتش چپاند و سعی کرد راهش را چپ کند.
- من با تو حرفی ندارم.
- مجبوری حرف داشته باشی ماهلین...کار شرکتت به من گیره!
با صورت بهت زده اما پر از استرس به سمت مرد چرخید:
- میخوای چیکار کنی؟
- به شرط از ورشکستگی با امضای اون قرارداد نجاتت میدم که باهام ازدواج کنی!
- میخوای بشم هوویِ زنت؟
- من زن ندارم ماهلین...اون زنیکه رو یک سال نشده طلاق دادم پنج سال تمام دنبالت گشتم اما آب شدی رفتی زمین! کجا بودی لعنتی؟
لب باز کرد تا جواب مرد پرروی مقابلش را بدهد اما به ثانیه نکشید در اتاق باز شد و جسم دخترک کوچکی وارد اتاق شد:
- مامان؟ دلم برات تنگ شد تو که قول دادی زودی میای پیشم!
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
اون برگشته بود دقیقا پنج سال بعد از جداییمون💔وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده کردن از من بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پُر❌
قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمیگردونه اما...
نمیدونست پای یه بچه پنج سال که خون خودش تو رگ هاشه وسطه🥲
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
11300
Repost from N/a
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود!
بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش پولاد داشت بالاخره از خارج میآمد.
و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو میزد و زیر لب شعر میخواند:
- دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من...
و این حرکات از چشم خانبابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت:
-بلوط بابا؟ چیکار میکنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد.
بلوط سر بلند کرد و بدو رفت سمت خانبابا:
-خانبابا به نظرت منو یادشه؟
خانبابا خندید:
-بچه اون موقع که پولاد رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون...
دست بلوط دور گردنبند سبز زمردش پیچید:
-من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه.
-آره از اولم تورو دوست داشت بابا...
بلوط لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت:
-اومد خانبابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا.
صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و بلوط حالا با استرس خیره شد به خانبابا و گفت:
-برم من یعنی اجازه میدید...
لبخند بزرگی زد:
-برو بابا برو.
و همین حرف کافی بود که بلوط با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا پولاد رو میدید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا پولاد آمده بود!
و خانبابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به بلوط گفت:
-برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه...
با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد:
-هی حاج خانوم بلو چقدر شبیهته و پولاد چقدر شبیه من برسن بهم نه؟!
و آن طرف تر پولاد بود که با خنده با همه دست میداد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد:
- پولاد...؟
هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد!
سکوت همه جارو فرا گرفت و پولاد بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد:
-ببعی؟! تویی؟! ببینمت...
بلو سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: -
سلام!
و پولاد مات دو چشم زمردی بلوط شد:
-چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی...
بلوط تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و بلوط را از بغل پولاد بیرون کشید:
-وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر میکنه ده سالش نه بیست...
و با پایان حرفش الکی خندید و به بلو چشم غره ای رفت و پولاد گفت:
-زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما میمونه...
و همین حرف باعث شد خنده از لب های بلوط پر بکشد و پولاد ادامه داد:
-من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم... افرا عزیزم؟
و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش بلوط پیچید...
-سلام من افرام نامزد هامینم...
و بغض و شکست و غم به یک باره در دل بلوط نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست
و نگاه پر از غمش را به پولاد داد...
پولادی که غم های چشم دخترک رو ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟!
https://t.me/+bEEzUeujGmVjMTc8
https://t.me/+bEEzUeujGmVjMTc8
https://t.me/+bEEzUeujGmVjMTc8
13930
Repost from N/a
- پریود شدم میفهمی احتیاج دارم برم داروخونه و پد بخرم تو که نمیخوای گند بزنم به اتاقت؟
اخمهای ترسناکش رو به رخ کشید، یه قدم جلو اومد و خشن غرید:
- به من ربطی نداره چه غلطی میکنی حق بیرون رفتن از این اتاق رو نداری پرستار..
جلو رفتم ازش میترسیدم اما انگار به هم ریختن هورمونهام کاری کرده بود که کمی شجاعت به خرج بدم اما همچنان وحشت اون اسلحهی پشت کمرش میتونست من رو قبض روح کنه.
- منو اینجا زندانی کردی، هر کاری که خواستی باهام کردی اینقدر منو آزار نده مگه من جز اینکه نجاتت دادم چه غلطی کردم.
عصیان کرد، خرناس کشید و یقهی بلوزم رو چنگ زد.
- همین غلط واسه نابود کردنت کافیه نجات جون قاتلی مثل من، پس خفه شو و دم نزن.
آب دهنم رو وحشت زده بلعیدم، حس میکردم تمام پام و بدنم پر خون شده و گرمای راه گرفتنش تا زانوهام رو حس میکردم.
نگاهم رو از چشمهاش نگرفتم و با بغض لب زدم.
- لباسم و به گند کشیدم تورو خدا شاه هژا بگو برام پد بخرن حالم خوب نیست.
نگاهش از چشم هام سمت پایین کشیده شد و قطعا چیزی که باید رو لا به لای دامن سفید لباسم دید که پلک بست و خشن غربد:
- لعنتی به کدوم بی ناموسی بگم بره برات پد بخره؟
بغص راه گلوم رو بست و درد شکمم امونم رو برید
- تورو خدا حالم بده اینقدر بهم استرس دادی خونریزیمده برابر شده کمکم کن.
عصبی چنگی لای موهاش زد و با چشمهای درشت شده نگاهم کرد و چیزی که گفت نفسم رو برید:
- این حجم خونریزی طبیعی نیست پرستار نکنه نطفهی منو به رحم میکشی؟
مات نگاهش کردم و با یه ساب سرانگشتی از تاخیر دوهفتهای پریودم باخبر شدم.
وای ولی اگه این مرد میفهمید باردار بودم و واسه پریود شدن چقدر زعفرون خوردم منو میکشت به خدا که وسط همین عمارت آتیشم میزد.
- ماهلین حامله بودی؟
فریادش منو از جا پروند وحشت زده به اسلحهای که از پشت کمرش بیرون آورد نگاه کردم ضامن رو که کشید...
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
ماهلین پرستار زیبایی که از سر دلسوزی قاتل حرفهای رو از مرگ نجات میده، قافل از اینکه خودش گیر این مرد میفته و مدام شکنجه میشه....
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
دارای محدودیت سنی
حالا که باز کردی عضو شو ضرر نمی کنی
39300
Repost from N/a
وقتی بهش گفتم عاشقشم، به بدترین شکل ممکن تحقیرم کرد و کاری کرد که دیگه هیچوقت نتونم به مردا اعتماد کنم، اما چندسال بعد اون بود که دنبال من افتاد و تشنهی یه نگاهم شد…
حالا نوبت من بود که تلافی کنم!
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
_ زبونم داره بند میاد! چی تو خودت دیدی که اومدی میگی منو دوست داری؟
عرق سرد به تنم نشست و نفسم بالا نیامد. افتادم به لکنت… باحیرت گفتم:
_ آقاعماد من… من…
_ تو چی؟ حتی نمیتونی درست حرف بزنی، اونوقت اومدی جلوی من وایسادی و وقتمو گرفتی؟
چیزی نمانده بود به گریه بیفتم. مردی که من عاشقش شده بودم اینگونه نبود. مغرور بود، دست نیافتنی بود، اما هیچوقت کسی را له نمیکرد.
با صدایی لرزان گفتم:
_ من… فکر میکردم… شما هم مثل من…
_ فکر کردی چی؟ که ازت خوشم میاد؟ من عمادالدین زرمهرم، دختر! نصف دخترای این شهر صف بستن تا یه نگاه بهشون بندازم! چی تو خودت دیدی که فکر کردی بین این همه دختر خوشگل و لوند، میام دست میذارم رو توی سیاهسوخته؟!
همهی وجودم له شده بود و درد میکرد. اشکهایم را به سختی نگه داشتم و نالیدم:
_ درسته من اشتباه کردم! قول میدم که دیگه هیچوقت این دختر سیاهسوخته رو نبینید!
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
سالها از روزی که از این شهر رفته بودم میگذشت و حالا که برگشته بودم، دیگر آن دخترک کمسن و سالِ عاشق نبودم. از مطب که بیرون آمدم، لندکروز عمو مقابل پایم ترمز کرد. همینکه نشستم، گفت:
_ بهبه عروس خانم…
_ عروس؟
عمو به چشمهای بیخبرم خندید.
_ امشب خواستگاریته خانومخانوما! بگو کی تورو ازم خواسته؟
حوصلهی خواستگاری دوباره نداشتم. عمو گفت:
_ عمادالدین زرمهر! تکپسر حاج فتاح زرمهر بازاری!
انگار یک سطل آب یخ رویم ریختند. ناباور به عمو نگاه کردم و او شروع کرد به تعریف ماجرا… من اما تا خود شب و آمدن مهمانها در سکوت بودم و یاد روزی که عماد قلبم را هزارتکه کرده بود، از ذهنم نمیرفت.
رویاروییامان، تپشهای قلبم را به صدا درآورد. زیاد نگاهش نکردم. او بود که تمام مدت با التماس پی نگاهم میگشت. وقتی رفتیم که دونفره حرف بزنیم، بیمقدمه گفتم:
_ میتونم یه سوال بپرسم؟
_ البته… البته…
کنارم احساس دستپاچگی داشت. زل زدم به چشمهایش و گفتم:
_ شما چی تو خودتون دیدین که اومدین خواستگاری من؟!
رنگ از رخش پرید. با عجز نگاهم کرد و گفت:
_ ترمه من خیلی پشیمونم…
_ چرا؟ مگه چی عوض شده؟ من هنوزم همون دختر سیاهسوختهی قبلم! نکنه رنگ پوستم تغییر کرده و خودم خبر ندارم؟
خجالتزده سر پایین برد و لب زد:
_ من همیشه دوستت داشتم… تو خبر نداری اونموقع تو چه وضعیتی بودم که اون حرفا رو زدم… راستش من…
دستم را سریع جلویش گرفتم تا ادامه ندهد.
_ به هرحال جواب این دختر سیاهسوخته به خواستگاری شما منفیه! بهتره برید سراغ یکی از همون دخترایی که براتون صف کشیدن!
لبخندی به چهرهی واماندهاش زدم. طعم انتقام حرف نداشت!
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
ترمه، جراح پلاستیکِ زیبا و مغروریه که دل و دینِ استاد دانشکدهی حقوق رو ازش میگیره و کاری میکنه که همه از شدت عشقِ عمادالدین، انگشت به دهن بمونن!❤️🔥🔥
11200
Repost from N/a
#پارت۶۱
_ عروس عمارتتون قانون تنظیم کردن که هیچکس دربارهی رفتوآمد و کارایی که انجام میدن، سوال و جوابشون نکنه!
حرصم گرفت از دست پیرزنی که نمیدانستم چرا با من سرلج داشت و چشمش برنمیداشت که یک لحظه آرام باشم. قبل از اینکه عماد واکنشی نشان دهد، خودم را جلو انداختم و گفتم:
_ میشه یه قهوه برام بیارین؟ سرم خیلی درد میکنه.
_ بهتره نوشیدن قهوه رو کم کنید، خانوم!
_ برای نوشیدن قهوه هم، از شما باید اجازه بگیرم؟
_ برای خانوم قهوه بیار، خاتون!
وقتی عماد طرفم را گرفت، نوری در چشمهایم درخشید؛ اما به روی خودم نیاوردم و همانقدر باجدیت نگاهم را درون چشمهای سرد پیرزن نگه داشتم که او زیرلب گفت:
_ چشم آقا!
او که رفت، تیز به سوی عماد برگشتم.
-فکر نمیکنی بهتر باشه طرف دیگهی میز بشینی و مقابل من باشی؟ اینکه تو بالاترین قسمت میشینی، شبیه تبعیضه؛ درحالی که فکر نمیکنم بین ما فرقی از دیدگاه انسانی باشه!
عمادخان، آقای عمارت، شوهر دوروزهام، فنجانش را بالا برد و قبل از اینکه جرعهای بنوشد، نگاهی به لباسهای بیرونی که برتنم بود، انداخت.
_ جایی میری؟
_ باید اجازه بگیرم؟
_ اجازه نه؛ اما خبر دادن ضروریه!
_ به تو؟ شوهری که هنوز شب اولی باهاش نداشتم؟!
فنجان در دستش پایین آمد. خودم را جلو کشیدم و با حرص گفتم:
_ ببخشید استاد! یه سوال… تو کتاب قانون چیزی دربارهی سلب شدن حق و حقوق مردی که هنوز به زنش دست نزده، ننوشتن؟ مثلاً نگفتن این مرد حق نداره تو کارای زنش دخالت کنه؟
دیگر حیا و متانت برای من مهم نبود. غرورم لگدمال شده بود. شخصیتم، احساساتم… مگر یادم میرفت که دوشب پیش، چطور تا صبح به در اتاق خیره شده بودم؟
عماد نفس تندی کشید. فنجان را روی میز کوبید و با صدایی کنترل شده گفت:
_ برای بالا بردن سطح اطلاع عمومیت نه؛ اما برای اینکه یهبار برای همیشه شیرفهم بشی و دیگه به خط قرمزای من نزدیک نشی، میگم…
مکث کرد و لحنش بوی تهدید گرفت.
_ مرد درهرحال حق و حقوق کاملی نسبت به زنش داره، اما حتی اگه قانون هم این حق و حقوق رو بهم نمیداد، زنِ من باید طبق خواستههام رفتار میکرد! روشنه؟
پوزخند محکمی که زدم، اخمش را غلیظ کرد.
_ من ولی برای بالا بردن سطح اطلاعات عمومیت میگم…
به عنوان یه پزشک، یاد گرفتم جون آدما رو نجات بدم، اما اگه پاش بیفته، بهتر از هرکسی میتونم یه نفرو بفرستم اون دنیا! اونم طوری که صدتا آدم حقوقی مثل تو نتونن ردمو بزنن!
آن کلمات را به حدی جدی گفتم که چشمهایش تا انتها بیرون زد. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. روبهروی او، بر لبهی میز نشستم و با حرکاتی خاص دست روی شانههایش گذاشتم.
_ اگه خواستی امشب هم تو یه اتاق دیگه بخوابی، حتماً قبلش، تقاضانامهی طلاق منو تنظیم کن!
_ خیلی عجولی… سرعت برات خوب نیست.
_ تو کُندی، آقای عمادالدین زرمهر! اون بیرون کلی مرد هست که میتونن با سرعتِ من یکی بشن، پس تا قبل از اینکه حوصلهم سر بره، یه خودی نشون بده.
_ کدوم مرد؟!
طوری تند و عصبی پرسید که شک کردم. آن نگاه بیاحساسِ لحظهای قبل را باور میکردم یا حساسیتش بر حضور مردی دیگر در زندگیام؟
_ تو فکر کن یه پلنِ بی دارم!
چنگ زد به پهلویم.
_ فراموش نکن که زنِ عمادالدین زرمهر بودن، چه معنایی داره. اگه مردی رو اطرافت ببینم…
از غضب و اخمش نترسیدم. جلو رفتم و لبهایم را در یکسانتی لبهایش نگه داشتم.
_ فراموش نکن که هنوز زنت نشدم!
کلام معنادارم کفرش را درآورد. تقریباً پهلویم از فشار دستش بیحس شده بود که صدای خاتون باعث شد فاصله بگیرد.
_ آیدینخان تشریف آوردن.
با شنیدن نام آیدین چشمهایم برق زد. از روی میز بلند شدم و حینی که هردو برای استقبال از پسرعمویم آیدین آماده میشدیم، پچ زدم:
_ میدونستی آیدین خواستگارم بود؟!
سرش یکضرب به سویم چرخید و تکان آشکار و وحشتناک تنش، همان چیزی بود که میخواستم…
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
هیچ غیرممکنی برای یه زن وجود نداره!😎
دختر قصهی ما، مردی رو مغلوب خودش میکنه که احتمال عاشق شدنش کمتر از یک درصد بود!
ترمه عصیانگره و مصمم...
عماد رو به زانو درمیاره!🔥🔥
7900
Repost from N/a
- باز که تو اینجایی پرنسس مهربون!
مها با ناز موهایش را کنار میزند و قطعا این سری پس از پوشاندن گند قبلی لو میروم.
- آفلین...چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پَلَنسِس (پرنسس) میگی!
اشک در چشمانم حلقه زد و دختر چهار سالهی بیپدر من، چه سریع با یک مرد اُخت میگرفت.
سامیار با آن ابهت همیشگی با تک خندهای روی زانو مینشیند و با محبت دستی به سرش میکشد.
- چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم.
بغ کرده لبانش را به جلو میفرستد و بیخبر برای پدر واقعیاش دلبری میکند.
- اما فقد من خیلی خوشگلم!
سامیار میخندد و جسم کوچک و تپلش را با محبت خاصی در آغوش میگیرد. دم عمیقی که از موهایش میگیرد جان از تنم بیرون میرود. نکند فهمیده باشد؟
- خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس!
مها ناراحت از بغلش بیرون میآید.
- ولی من که بابا ندالم.
اشکم پایین میچکد و ستون را بیشتر چنگ میزنم. دخترک نمیدانست مرد روبهرویش همان پدر گمشدهی داستانش بود.
لبخند سامیار زیادی غمگین بود.
- پس خودم بابات میشم!
چشمان مها برق میزند و من مبهوت دست روی دهانم گذاشتم.
- باشه پس بِلیم (بریم) با مامانم آشنا بشیم.
وحشت زده قدمی از ستون فاصله گرفتم.
- همون خانمی که چند روز پیش تو بغلش بودی؟
دست کوچکش که در هوا میچرخد خودم را بدبخت میبینم.
- نه اون که دوست مامانی بود بهش خاله آرزو میگم...مامانم اسمش ماهیه!
با دهان باز و ترسی که در صورتم نشسته عقب تر رفتم که محکم به وسایل پشت سرم برخورد میکنم و همهشان روی زمین میریزند.
- مامانی؟
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️🔥
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
9400
Repost from N/a
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟
بگو اصل داستان چیه منو واسه چی میخوای؟
بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتوها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود.
- حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده میخوام.
اخمهاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت:
- چی میخوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیهی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم.
داشتم از ترس قالب تهی میکردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه میفهمید، اگه عصبی میشد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که میخواستم به گریه بیفتم.
- دِ بگو دیگه لعنتی.
شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم.
-ازت یه بچه میخوام.
چشمهاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت:
- یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟
یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم:
- کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه میخوام، اگه بچه نداشته باشم نمیتونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو.
نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش منو تا مرز سکته پیش برد.
- مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟
منو از زندان در آوردی تا بیناموسی کنم؟
اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه.
دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛
- محرم میشیم، صیغهم کن.
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم.
- درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه میکارمو بعدش ولش میکنم؟
اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره منو برگردونی تو زندان.
ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشهم دیوونه کرد که جیغ زدم:
- وقت ندارم، به همه گفتم حاملهم لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو میکنی و گورتو گم میکنی.
اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر میکنه اون نامزد حرومزادهم باباشه.
بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لبهام رو روی لبش کوبیدم
م اگه این مرد رو رام نمیکردم شیرین نبودم.
- تو به من یه بچه میدی لعنتی.
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
33200
Repost from N/a
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود!
بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش پولاد داشت بالاخره از خارج میآمد.
و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو میزد و زیر لب شعر میخواند:
- دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من...
و این حرکات از چشم خانبابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت:
-بلوط بابا؟ چیکار میکنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد.
بلوط سر بلند کرد و بدو رفت سمت خانبابا:
-خانبابا به نظرت منو یادشه؟
خانبابا خندید:
-بچه اون موقع که پولاد رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون...
دست بلوط دور گردنبند سبز زمردش پیچید:
-من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه.
-آره از اولم تورو دوست داشت بابا...
بلوط لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت:
-اومد خانبابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا.
صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و بلوط حالا با استرس خیره شد به خانبابا و گفت:
-برم من یعنی اجازه میدید...
لبخند بزرگی زد:
-برو بابا برو.
و همین حرف کافی بود که بلوط با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا پولاد رو میدید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا پولاد آمده بود!
و خانبابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به بلوط گفت:
-برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه...
با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد:
-هی حاج خانوم بلو چقدر شبیهته و پولاد چقدر شبیه من برسن بهم نه؟!
و آن طرف تر پولاد بود که با خنده با همه دست میداد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد:
- پولاد...؟
هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد!
سکوت همه جارو فرا گرفت و پولاد بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد:
-ببعی؟! تویی؟! ببینمت...
بلو سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: -
سلام!
و پولاد مات دو چشم زمردی بلوط شد:
-چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی...
بلوط تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و بلوط را از بغل پولاد بیرون کشید:
-وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر میکنه ده سالش نه بیست...
و با پایان حرفش الکی خندید و به بلو چشم غره ای رفت و پولاد گفت:
-زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما میمونه...
و همین حرف باعث شد خنده از لب های بلوط پر بکشد و پولاد ادامه داد:
-من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم... افرا عزیزم؟
و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش بلوط پیچید...
-سلام من افرام نامزد هامینم...
و بغض و شکست و غم به یک باره در دل بلوط نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست
و نگاه پر از غمش را به پولاد داد...
پولادی که غم های چشم دخترک رو ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟!
https://t.me/+bEEzUeujGmVjMTc8
https://t.me/+bEEzUeujGmVjMTc8
https://t.me/+bEEzUeujGmVjMTc8
14610
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.