cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رهایی

اینجا یک عاشقانه یِ آرام است روزانه ۳ پارت به قلم زینب

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 155
مشترکین
+124 ساعت
-477 روز
+81330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
اشک‌هایش را پاک می‌کند: _دیگه خسته شدم سمیه، کاش یه خبری از گمشده ماهم بشه. دست روی شانه‌هایم گذاشته و مثل همیشه سنگ صبورم می‌شود: _توکل برخدا عزیزم، تو شهیدها که نبودن انشاءالله که اسیر باشن و وقتی اسیرها آزاد شدن اوناهم... دستش را پس می‌زنم و با بغض بیشتری می‌نالم: _اگه مفقود شده باشه چی؟ اشک‌هایش بالاخره روانه گونه‌هایش می‌شوند و می‌خواهد حرف بزند که در به شدت باز می‌شود: _مژده بدید! مژده بدید! جلو می‌روم و حیران می‌گویم: _چی شده زنعمو قربونت، حرف بزن! -می‌گن عمو و بابام جزو اسیران ولی... ایلیا و برادرش حیدر دو فرمانده زمان جنگ که اسیر شده‌اند بعد از چندین سال و پایان جنگ هنوز ازشون خبری نشده و خانواده‌هاشون ناامید شدن تا اینکه... خبر می‌رسه اسیر شدن😱❌ https://t.me/+XErZ7imfa3JkMTlk ۱۰صبح‌پاک
نمایش همه...
Repost from N/a
این لیست به درخواست مکرر شما از ناب‌ترین و عاشقانه‌ترین رمان‌ها + شخصیت‌های فوق جذاب و عاشقانه جمع آوری شده...☺️🦋 #عضویت_محدود #باطل‌شدن_لینک‌ها_در4ساعت ─━─━─━─━─━─━─━─━─━─━─━─━─━ . ‹🌔› سرنوشتم با تو بود . ‹✨›کارن  𔘓⁩  پناه https://t.me/+higuOLkF9uxkM2U0 . ‹🌔› کارن . ‹✨›کارن  𔘓⁩  اراد https://t.me/+WbH_OSzJpyU4MTI8 . ‹🌔› بی گناه . ‹✨›حلما  𔘓⁩  بهداد https://t.me/+SVGKvEAF1rtiYjNk . ‹🌔› پروازی بدون بال . ‹✨›پرواز  𔘓⁩  ارمیا https://t.me/+Zk6a97ZyIXtlMGFk . ‹🌔› زیباترین‌رمان‌ها . ‹✨›فایل  𔘓⁩  کتاب https://t.me/+l-rFqdWfVzI2NWY0 . ‹🌔› بیبی فیس . ‹✨›تمنا  𔘓⁩  ساشا https://t.me/+B60br2SEKKUxOGVk ⠂‹♥️›از کوروش تا کوروش ⠂‹🌹›کوروش  𔘓⁩  مهرآیین https://t.me/+Iq_gMfTiyPUzYTVk ⠂‹♥️›اربـاب هـوس بـاز ⠂‹🌹›ارهان  𔘓⁩  ایماه https://t.me/+WgI8BvMpxa44ZjQ0 ⠂‹♥️›ابرپروازگر ⠂‹🌹›آترا  𔘓⁩  آیدن https://t.me/+otBU5sMukGJlMWI8 ⠂‹♥️›بی‌انظباط ⠂‹🌹›پرواز  𔘓⁩  یاشار https://t.me/+Oml0-X6gTZxlNDJk ⠂‹♥️›سپردم به فراموشی ⠂‹🌹›لیلی  𔘓⁩  بهداد https://t.me/+qER1xWRhRAs3OGFk ⠂‹♥️›جاویدان ⠂‹🌹›تکین  𔘓⁩  ابرا https://t.me/+SJcDlKlYaHphNTNk . ‹🌔›دیداراتفاقی . ‹✨›ارمینا  𔘓⁩  کیان https://t.me/+5Myze2GacMo2MTc0 . ‹🌔›لیلی . ‹✨›امیرعلی  𔘓⁩  لیلی https://t.me/+PwX8wS7_9AtkMzA0 . ‹🌔›مثل هیچکس . ‹✨›کوهیار  𔘓⁩  پانته‌آ https://t.me/+g1RWit4v390zNjY8 . ‹🌔›تازیانه . ‹✨›هاکان  𔘓⁩  گندم https://t.me/+OLjnoH8IMsI2NGE0 . ‹🌔›سرنوشت ما . ‹✨›تانیا  𔘓⁩  رایان https://t.me/+RYHc6SCtY4QwZmE0 . ‹🌔›نگاهی به سرخی خون . ‹✨›آرتوریا  𔘓⁩  گیلگمش https://t.me/+Q2zlvHV_liRkMzM0 . ‹🌔›جنگل‌سحرآمیز . ‹✨›حسام  𔘓⁩  مهسا https://t.me/+gDG7z8rmhZI5ZjJh ⠂‹♥️›معبر ⠂‹🌹›لیلی  𔘓⁩  میخاییل https://t.me/+ybTsLKxi_CxhZDI0 ⠂‹♥️›مِـتانـویا ⠂‹🌹›آبان  𔘓⁩  امیر https://t.me/+B5J2ek8kvIwxODI0 ⠂‹♥️›ماه نشین ⠂‹🌹›آذر  𔘓⁩  نامدار https://t.me/+YVi6IEMfGy4wYWJk ⠂‹♥️›دلبرآتش ⠂‹🌹›آتش  𔘓⁩  رز https://t.me/+vpTtWHA5HiRiODQ0 ⠂‹♥️›استاد خاصِ من ⠂‹🌹›درسا  𔘓⁩  محمد https://t.me/+dfdQzXPcrS4zZTA0 ⠂‹♥️›گندم ⠂‹🌹›حامی  𔘓⁩  گندم https://t.me/+bn8-zoD5nvk5NTZk ⠂‹♥️›افسانه‌ی آریوال ⠂‹🌹›آوا  𔘓⁩  آیه https://t.me/+ecFxIypb5dQ4Nzlk . ‹🌔›سوگلی شیخ . ‹✨›نگار  𔘓⁩  فواد https://t.me/+UZbjz0MAVAtkOGY0 . ‹🌔›بازی باسرنوشت . ‹✨›نوا  𔘓⁩  رایان https://t.me/+TD0_noMKpDA0MWY0 . ‹🌔›ماه ایل . ‹✨›ایلماه  𔘓⁩  یاشار https://t.me/+r8rWXeTuuPk2Njlk . ‹🌔›کیستی . ‹✨›تیارام  𔘓⁩  گابریل https://t.me/+m7gAHHN5GvRkYTlk . ‹🌔›شب های پاریس ماه نداشت . ‹✨›نیلگون  𔘓⁩  سیروان https://t.me/+J0QNGsEEglUzZDY0 . ‹🌔›قلب شیشه‌ای . ‹✨›ستیا  𔘓⁩  سینا https://t.me/+W1NKetwCTEo2ZWM0 . ‹🌔›آرامش مصنوعی . ‹✨›کامران  𔘓⁩  شهرزاد https://t.me/+P6xwM-HPVAJlMzVk . ‹🌔›باران عشق و غرور . ‹✨›باران  𔘓⁩  آریا https://t.me/+mfQgwn3DBt8yOWNk ⠂‹♥️›رهایی ⠂‹🌹›مسیح  𔘓⁩  شانا https://t.me/+4Sw3PR-w8VkyNmE0 ⠂‹♥️›دریا و آسمان ⠂‹🌹›دریا  𔘓⁩  ارسلان https://t.me/+uw8gwB8eWQEwNmFk ⠂‹♥️›پرسفون ⠂‹🌹›متیو  𔘓⁩  دایانا https://t.me/+kgxcMjlB-jllOWI0 ⠂‹♥️›سوگل ⠂‹🌹›آلدرت  𔘓⁩  سوگل https://t.me/+Pnp5JPH8TmJhMmZk ⠂‹♥️›زخم خورده ⠂‹🌹›مریم  𔘓⁩  پوریا https://t.me/+92lOylaxclU5MWVk ⠂‹♥️›برزخ عشق ⠂‹🌹›ریحانه 𔘓⁩  حسام https://t.me/+tzhq7Ps2EHljMmJk ⠂‹♥️›سارین ⠂‹🌹›پرواز  𔘓⁩  آیدن https://t.me/+hjVwQ1n63TUyMzNk . ‹🌔›دِلخوشی . ‹✨›شایان  𔘓⁩  رُزا https://t.me/+Rz4NASbMOndiNGQ0 . ‹🌔›پسر بلوچ . ‹✨›اِل‌آی  𔘓⁩  هیرمان https://t.me/+rVF0WIhwbds0NTVk . ‹🌔›به خدا می سپارمت . ‹✨›امیرپاشا  𔘓⁩  دلربا https://t.me/+UV6KAArONgo3Mzc0 . ‹🌔›زندانبان . ‹✨›آرتمیس  𔘓⁩  سیاوش https://t.me/+XpT4xa92F1djN2Vk . ‹🌔›شکنجه‌گاه‌بانو . ‹✨›کیم  𔘓⁩  سایو https://t.me/+OzJF1VAMxvhiZjJk . ‹🌔›رمان دردی از گذشته . ‹✨›عماد  𔘓⁩  رویسا https://t.me/+uKpXM5MIN4plOTI8 . ‹🌔›چشمآهو . ‹✨›آهو  𔘓⁩  فرهاد https://t.me/+pkAKLOAS8wpiZTU0
نمایش همه...
Repost from N/a
نمایش همه...
پارت ۶۲۲ مسیح-هر وقت که بخوای...هر وقت که اراده کنی کاملش میکنم...من همین حالا هم شرایط انجامش و دارم نوازش انگشتهاش روی پهلوهام،زمزمه ی بم و لحن گرمش حواسم رو به طور کامل پرت کرده بود انگار که توی این دنیا نبودم واصلا متوجه منظورش نشدم -هومم؟ مسیج-این سفر بهترین موقعیت برای ماست،من وتو به یه خلوت احتیاج دارم...از اولین روز نامزدی تا به الان حتی یک ساعت هم تنها نبودیم،وقتشه یکم به خودمون فرصت نزدیکی و شناخت بدیم -مسیح مسیح-جانم عزیزم،دختر شیرین من می خواستم عقب برم اما با گذاشتن کف دستش پشت گردنم اجازه نداد مسیح-چرا آنقدر میخوای از من فرار کنی؟من یه قدم جلو میام تو ده قدم عقب میری...چرا؟ -معلومه که اینجوری نیست؟ مسیح-اوکی پس این سفر و همراهم میای -نه محکم،سریع و قاطع گفتنم اخمش رو به همراه داشت مسیح-انوقت چرا؟مشکل داریوشِ؟ مشکل خودم بودم خودم که هر ثانیه به خودم یادآوری می کردم که باید ازش دوری کنم اما باز هم نمی شد باز هم با رفتارش من و سمت خودش می کشید من از تنها شدن باهاش می ترسیدم از خام شدن دوباره می ترسیدم -بزار برم پایین دست آزادش رو محکم دور کمرم پیچید مسیح-داریم صحبت میکنیم و تا به نتیجه نرسیم خبری از دور شدن نیست -صحبت..؟اونم این شکلی؟ مسیح-وقتی توی هر موقعیتی قصد فرار میکنی مجبورم قفلت کنم به خودم -من کی فرار کردم؟ مسیح-بحث و عوض نکن رز،ما به این مسافرت می ریم -نه باز هم محکم و قاطع مسیح-فکر نمیکنی یکم زیادی با همه چیز من مخالفت میکنی؟ شونه ای بالا انداختم و اصلا هم به لحن دلخور و حق به جانبش اهمیتی ندادم
نمایش همه...
6👍 2
پارت ۶۲۱ -چیکار میکنی مسیح،الان یکی میاد می بینتمون خیلی ریلکس نشسته و به پشت صندلی تکیه داد پاهام به طرز بی شرمانه ای از هم باز شده و دوطرف تنش قرار گرفت مسیح-کسی نمیاد،بیاد هم مشکلی نیست،چیز خاصی نمی بینه با دستهام وضعیتمون رو نشون دادم -چیز خاصی نمی بینه؟بیشتر از این؟ دستهاش رو بند پهلوهام کرده و من رو سمت خودش کشید عملا به شکمش قفلم کرده بود و من تا بناگوش سرخ شدم اصلا موقعیت مناسبی نبود تا به حال در برابرش آنقدر خجالت نکشیده بودم که چشمهام رو ازش بدزدم دستم رو به پشت صندلی بند کرده تا بیشتر از این روی تنش نیفتم اما فایده ای نداشت با فشاری که با دستهاش به پهلوهام می آورد باز هم فاصله ی بینمون رو کم کرد مسیح-یه بغل ساده است،سختش نکن به این می گفت بغل ساده؟ عجبا.... مسیح-اون صیغه ی محرمیت برای چی بود پس؟اصلا از وقتی اون صیغه خونده شد همه چی خراب شد،یا از هم دور بودیم یا شما توی قهر به سر می بردی با ابروهای به هم نزدیک شده نگاهش کردم مسیح-زن و شوهریم مثلا تاکید کردم -نصفه و نیمه تنم رو بیشتر به سمت خودش کشید انقدر که مجبور شدم کف دستهام رو برای کمی فاصله روی سینه اش بزارم حالا علاوه بر تن مسیح دستهای خودم هم گر گرفته و به عرق نشسته بود حالا این من بودم که از بالا نگاهش می کردم و برای بهتر دیدنش روی صورتش خم شده بودم حس می کردم هر لحظه فاصله ی کوتاه بین صورتهامون کوتاه تر هم میشه و این اصلا خوب نبود من به خودم قول داده بودم در برابرش ضعف نشون ندم و برای بوسیدنش پیشقدم نباشم این خودش بود که تنبیه تعیین کرده بود و باید تنبیه می شد
نمایش همه...
👍 7 3
پارت۶۲۳ -لابد توی شرایطی نبودم که موافقت کنم مسیح-شان -مسیح لطفا...من الان شرایط اش رو ندارم،لطفا آنقدر با اصرار کردن آزارم نده پیشونیش رو روی چونه ام گذاشت و درمانده زمزمه کرد مسیح-من از دست غد بازی های تو چیکار کنم دختر؟ لبخندم رو نمی دید اما به حتم روی پوست پیشانیش احساسش می کرد بوسه ای همونجا زدم و در لحظه تنم خشک شد ای وای... گند زده بودم بدجور هم زده بودم قرار نبود به این زودی تسلیم بشم قرار نبود تک خنده ای زده و آرام صورتش رو عقب کشید مسیح-خوب...خداروشکر مجوز هم صادر شد لبهام رو جلو داده و مظلوم نگاهش کردم مسیح-ای جوونم،ای جوونم شیرین من کف دستهاش رو دوطرف صورتم گذاشت حالا که کار از کار گذشته بود پس باید با خودم یک اعتراف می کردم حقیقت این بود من خودم به این بوسه و نوازش ها محتاج تر بودم بنابرين قبل از هر حرکتی خودم پیشقدم شده و صورتم رو پایین کشیدم من عاشق وقتهایی بودم که چشم‌هاش رو می بست... لبهاش پرحرارت لبهام رو فتح می کرد....لذت رو با تمام توان نثارم می کرد...جوری می بوسید که بند بند تنم مشتاق بیشتر خواستن و بیشتر خواستن می شد فقط چند سانت فاصله مانده بود فقط کمی اگر خودم رو پایین تر می کشیدم.... اماااا قبل از وصال چند ضربه به در اتاق زده شده و بلافاصله در باز و خانم جوانی وارد شد
نمایش همه...
7😎 3😁 2
Repost from N/a
🚩دختره با جاریش می‌خوان برن دنبال شوهرهاشون که فرمانده جنگ بودن و حالا گمشدن و خبری ازشون نیست، بگردن... تا اینکه اسیر عراقی‌های حریص می‌شن و اونا بهشون تجا ...🔞🔞 دارای محدودیت سنی https://t.me/+XErZ7imfa3JkMTlk ۲۳پاک
نمایش همه...