cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🥀رَُِزَِ سَِــَِرَِخَِ🥀

•﷽•‌ گُل سُـرخ لبـایِ تـو یِه دَمـنوشـه و ارومـ مـی کنـه حُـرم هَـوای تـو منـو . . .🕊✨♥️‌‌ . . دنیایی تنهایی من : فایل📚 عشق سرگرد : فایل📚 رُز سرخ : در حال تایپ👩‍💻 روند پارت گذاری : هر روز ب جز جمعه🍒🎲 🚫کپی حتی با ذکر اسم نویسنده حرام می باشد❌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
999
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

ت
نمایش همه...
گ
نمایش همه...
جدید
نمایش همه...
1
سلام وقت بخیر ببخشید پارت یکیه تونستم دیگه هم مینویسم🥲
نمایش همه...
رُز ســ🥀ـــــرخ #پـارت_۴۰۱🥀 #کپی_ممنوع🥀 نکنه از همه چی باخبره و میخاد با این کارش جاشو تو قلب آرتین و اعضای این خونه محکم کنه؟ یاهم نکنه دلش برا پسرم میسوزه؟ با فکر ب این موضوع اخمام توهم رفت و ب چشمایی بسته اش نگاه کردم... نمی دونم چقدر میگذره ک ب خاب رفته ولی معلوم بود خیلی خسته بود ک هنوز داستان ب آخر نرسیده خوابش برد... لبخندی رو لبم اومد از طرفی حس میکردم محبت ها و رفتارش با آرتین بی ریا و باقلب پاکه و پشت این رفتاراش قصد بدی نهفته نیست..‌. چرا وقتی عصبی بودم و آرتین ترسیده بود با وجود دونستن عواقب کارش بازم پافشاری کرد برا موندن؟ یا وقتی ک آرتین خیس کرده بود و بردتش حموم،با آرامش و حوصله غذا دادن تو دهنش و در آخر از قصه گفتن و موندن کنارش و رد نکردن خواسته اش..‌. هیچ کس برا یه غریبه این کارا رو انجام نمیده مگر قصد و غرضی داشته باشه درسته؟! ولی این یه واقعیت تلخه ک اون الان زنمه و آرتین براش غریبه نیس... دوباره صدای تو سرم پیچید : حتما فکری تو کله اش است ک بی توقع خوبی میکنه... اخمام بیشتر توهم رفت و نفس عمیقی کشیدم اگه اینجوری باشه و بخاد انتقام کارای منو از بچه ام بگیره و بهش آسیبی برسونه چی؟ نه نه نباید دست زیر چونه بزنم و بشینم نگاه کنم باید یکاری کنم فردا... نباید بزارم از این بیشتر ب آرتین نزدیک بشه و اونو وابسته ای خودش کنه... هرچند میدونستم ک تو ذات رزا بدی وجود نداره ولی بازم تا دیر نشده باید یکاری کنم... •┄┄┅┄✧🍃🥀🍃✧┄┅┄┄•
نمایش همه...
22
یلداتون مبارک قشنگا❤️🥳🍉
نمایش همه...
🥰 4
رُز ســ🥀ـــــرخ #پـارت_۴۰۰🥀 #کپی_ممنوع🥀 با تموم شدن غذاش دستاشو با دستمال پاک کردم و صورتش رو بوسیدم آخرای غذاشو چشماش روهم میرفت با لبخند گفتم : خب دیگه انگار چشم بسته غذا خوردن حال داد بیا الان با خیال راحت بخاب... و رو تخت خوابوندمش و پتو رو روش کشیدم ک دستم رو محکم گرفت و گفت : مامانی توام کنارم میخابی؟ چشمام گرد شد و تند ب محمد ک سرش گرم لپ تابش بود نگاه کردم - من + ترو خدا مامانی امشب میخام بغلت بخابم خاستم ممانعت کنم ولی انقد نگاهش معصوم و تو دل برو بود ک نتونستم چیزی بگم و سینی رو روی میز گذاشتم و درحالی ک کنارش می نشستم رو ب محمد گفتم : من...آرتینو خاب ببره میرم + نرو مامانی تنهام نزار باشه محمد از گوشه چشم نگاهی بهمون انداخت و چیزی نگفت زبونم رو روی لبم کشیدم و با تکان دادن سرم رو ب آرتین کنارش دراز کشیدم و سرم رو ب تاج تخت تکیه دادم... ک خودشو شبیه گربه ها تو بغلم جا کرد. خنده ام گرفت و خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم + شب بخیر مامانی شب بخیر بابایی - شب بخیر عزیزم محمد : شب خوش بابایی و تو یه حرکت خم شد و گونه آرتین رو بوسید و وقتی عقب رفت برگشت و ب من خیره شد محمد🥀 نزدیکی بیش از حد رزا و آرتین نگرانم کرده بود اگه آرتین بهش وابسته بشه چی؟ اگه هیچ وقت نتونم بهش حقیقت رو بگم چی؟ جدا از آرتین رزا چرا باهاش انقد صمیمی شده و هیچی نمیگه؟ مگه چند ساعت از اومدنش میگذره ک انقد زود تو دل آرتین جا گرفت حالا آرتین ک بچه اس و فکر میکنه رزا همون رزیتاییه ک دیگه وجود خارجی نداره ولی رزا چرا سکوت کرده؟ •┄┄┅┄✧🍃🥀🍃✧┄┅┄┄•
نمایش همه...
19🥰 1
رُز ســ🥀ـــــرخ #پـارت_۳۹۹🥀 #کپی_ممنوع🥀 سوالی ب قیافه اخموش نگاه کردم و گفتم : چرا؟ ب چشمام زل زد ک بعد چند لحظه یادم اومد محمد بخاطر معده اش غذای بیرون رو نمی خوره... - وای ببخشید من کلا یادم رفته بود ک شما غذای بیرون نمی خورید اینبار بدون اخم سرش رو تکان داد و چیزی نگفت ک گفتم : بازم ببخشید من امشب اصلا حواسم سرجاش نیست الان یه چیزی آماده میکنم بخ.... + نمیخاد اشتها ندارم و دستاشو رو سینه اش گره زد و ب آرتین خیره شد همینجور با ذهن درگیر بهش نگاه میکردم ک گفت : + بچه منتظره ب خودم اومدم و ب آرتین ک مظلومانه ب پیتزا خیره شده بود نگاه کردم. - وای عزیزم ببخشید منتظر موندی و تند دستم رو دراز کردم و خاستم تیکه ای بهش بدم ک همزمان دست محمدم جلو اومد و همون تیکه ای ک میخاستم بگیرم رو گرفت و دستم رو دستش موند چند لحظه ای مات و مبهوت خیره ب چشماش شدم ک امشب جور عجیبی بود الان ک بهش فکر میکنم میبینم چقد دلتنگش شده بودم تو این مدت و دخترک سرکش درونم از دوباره اومدنش رقص و پایکوبی ب پا کرده بود + من گشنمه مامانی باصدای مظلوم آرتین انگار بهم برق وصل کرده باشن تند دستم رو برداشتم و نگاهم رو گرفتم محمد تیکه پیتزار رو داد دست آرتین و دوباره ب تاج تخت تکیه داد... ب آرتین تو غذا خوردن کمک کردم و تا وقتی تموم بشه با ذهن درگیر خیره حرکات و خوردنش شدم.‌.. آرامش عجیب و غریبی داشتم نمی دونم بخاطر چی بود دقیقا! از حس حضور محمد یا آرتین؟ •┄┄┅┄✧🍃🥀🍃✧┄┅┄┄•
نمایش همه...
18
رُز ســ🥀ـــــرخ #پـارت_۳۹۸🥀 #کپی_ممنوع🥀 دل رو ب دریا زدم و در رو باز کردم و رفتم داخل، با دیدن نگاه خیره محمد ک رو تخت کنار آرتین نشسته بود یخورده هول شدم از اینکه بدون اجازه داخل شدم با پشت چشمی ک نازک کرد آب دهنم رو قورت دادم و برا فرار از نگاهش ب آرتین ک با چشمایی خمار تو بغلش داشت خابش میبرد نگاه کردم و تند رفتم سمتشون و گفتم : - اِاِ آرتین جون نخابیا نگاه برات غذا آورد بخور بعد بخاب... با چشمایی خمار سرش رو تکون داد ک موهای فرش افتاد رو چشماش و دل من برا بار چندم امشب ضعف رفت... سینی رو رو تخت گذاشتم و خودمم کنارش نشستم و دستم رو سمت آرتین دراز کردم. - بیا اینجا تا بهت غذا بدم + نمیخاد آرتین خودش میتونه از پس کاراش بربیاد... اخمو خان با اخم بهم نگاه میکرد خاستم چیزی بگم ک آرتین گفت : من میخام مامانی بهم غذا بده هردوتامون بهش ک از بغل محمد سمت من اومد نگاه کردیم + آرتین من چی گفتم آرتین : تروخدا بابایی یه امشب... و شبیه گربه ها بهش خیره شد، اخخ اگه دست من بود این بچه رو درسته قورت میدادم از بس ک شیرینه با اون موهاش... محمد در مقابل نگاه آرتین نتونست مخالفت کنه و گفت : باشه...ولی فقط امشب آرتین: چشممم بابایی... و تو یه حرکت پرید تو بغلم و دستاش رو دور گردنم پیچید، الهی... گونه اش رو بوسیدم و دستام رو دو بغلش گذاشتم و گفتم : خب دیگه وقت خوردنه... سرش رو با هیجان و شادی تکون داد و نشست رو پام، جعبه پیتزای آرتین رو جلو کشیدم و سرش رو باز کردم و رو ب محمد گفتم : اون یکیش مال شماست + نمی خورم •┄┄┅┄✧🍃🥀🍃✧┄┅┄┄•
نمایش همه...
17
رُز ســ🥀ـــــرخ #پـارت_۳۹۷🥀 #کپی_ممنوع🥀 لاله با حرص پاشو رو زمین کوبید و گفت : آرههه...من تیکه انداختم بهش ک یه وقت نترکه دوتا پیتزا رو باهم خورد گفتم بیا از منم بخور گشنه نمونی و داشتم میخوردم ک اون کار کثیفش رو انجام داد... مهدی : کذبه لاله : کذبه کشکه تو..... مهدی : آ زشته دختر میدونی تا الان تصمیم داشتم یه کوفتی بدم بخوری و حال کن..... - اهمم...بسه دیگه بچه ها... بچه ک نیستین سر خوراکی دعوا دارین... لاله من الان ب آرتین غذا آماده میکنم توهم بخور... مهدی : لازم نیس زن داداش برا آرتین و تو و داداشمم گرفتم تو فر گذاشتم گرم باشه و برا لاله پشت چشمی نازک کرد و گفت : کوفتم کردی همه غذامو... تشکری کردم و رفتم سمت فر و پیتزا هارو در آوردم چون اشتهایی نداشتم رو ب لاله گفتم : ابجی من سیرم بیا اینو تو بخور... درحالی ک با نگاهش داشت مهدی رو سوراخ میکرد با لجبازی گفت : نمی خورم نوش جونت ابجی و از آشپزخونه بیرون رفت بدون حرکت وسط آشپزخونه ب رفتنش نگاه کردم و با بیرون شدنش سمت مهدی چرخیدم و جوری بهش نگاه کردم ک بفهمه کارش اشتباه بوده... شونه ای بالا انداخت و با لبخند مسخره ای اونم بیرون رفت... پوفی کشیدم و پیزای ک برامن گرفته بود رو دوباره تو فر گذاشتم و مال محمد و آرتین رو تو سینی با سس و نوشابه گذاشتم و رفتم بالا... خونه مثل همیشه غرق در سکوت بود پشت در اتاق محمد وایستادم و چند تقه بهش زدم و منتظر وایسادم ولی هیچ صدایی نیومد... •┄┄┅┄✧🍃🥀🍃✧┄┅┄┄•
نمایش همه...
18