نوشتههای معصومه رضوانی
معصومه رضوانی هستم. زن مهاجری که پس از سالها به وطن خود بازگشته است. دکترای الهیات (شرعیات) دارم. در افغانستان معلمم و در اینجا به قول اخوان، "مرثیه خوان وطن مرده ی خویشم ... ." @Masume_rezvani
نمایش بیشتر341
مشترکین
-124 ساعت
+37 روز
+330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from یادداشت های حسن انصاری
آقای مصطفی ملکيان و تاريخنگاری عاشوراء
الآن دوست دانشمندم مؤرخ برجسته تاريخ صدر اسلام و عصر اموی جناب آقای علی بهراميان برای من فايلی صوتی فرستاد از استاد و حکيم گرامی جناب آقای مصطفی ملکيان در رابطه با تاريخنگاری کربلاء. از گفته های آقای ملکيان خيلی تعجب کردم. ايشان ابراز داشته اند که ما از حادثه کربلا بسيار بسيار کم می دانيم و غالب رواياتی که نقل می شود مربوط به دوران صفوی به اين طرف است و اينکه منابع چندان زيادی برای ثبت روايات تاريخی در قرن نخست وجود نداشته. آنگاه استناد می کنند به فرمان خليفه دوم در رابطه با منع کتابت حديث و اينکه گفت: حسبنا کتاب الله.
من احتمال می دهم کثرت مطالعات استاد ملکيان در رشته های ديگر علوم مانع شده تا آن دانشمند محترم به درستی با تاريخ اسلام و منابع تاريخی و وضعيت تاريخنگاری در صدر اسلام آشنایی يابند. چند نکته را اينجا تذکر می دهم. اميدوارم به نظر شريفشان رسانده شود:
1- سنت نقل روايات به ويژه روايت شعر و "ايام"، سنتی بسيار کهن در ميان عرب بوده و به دوران ماقبل اسلام و عصر جاهليت و تمدن های کهن يمن قديم و شمال جزيرة العرب می رسد. اين نقل ها عموما گرچه مکتوب نمی شد اما سينه به سينه منتقل می شد. در جنگ ها از هر دو سوی جنگ کسانی به عنوان راويان قصص جنگ ها و اشعار و رجزخوانی های مرتبط با جنگ ها شرکت می کرده و به ضبط اشعار و علل سرودن اشعار و نقل حوادثی که منجر به سرودن اشعار جنگ ها می شد مبادرت می کرده اند. اين يکی از مهمترين سنت های قبيلگی در ميان اعراب جاهلی بود. شعر و روايت اخبار قبائل و جنگ ها و حماسه های قبائل بنابراین سنتی نا آشنا برای مسلمانان صدر اول نبود.
2- علاوه بر این با شکلگيری دولت در اسلام و دیوان های اداری ثبت روايات و اخبار تاريخی ابعاد تازه تری گرفت. بخشی از اين مسئله به وجود شماری از مخبرين حکومتی بر می گردد که برای امير و يا خليفه کار می کرده اند و بخشی هم به وظايف کاتبان دولتی بر می گردد که می بايست وقايع جنگ ها و ميزان مشارکت ها و خسارت ها و غنائم و غيره را دقيقا ثبت می کردند. قبائل هم برای خود راويانی معمولا به سنت قديم همراه می داشتند.
3- حادثه کربلا در جایی پنهان و در غياب ناظران آفريده نشد. بر اين واقعه بسياری از مردم منطقه و يا کسانی که به دلائلی در جنگ مشارکت نکردند ناظر بوده اند و برخی از روايات حادثه کربلا به آنها بر می گردد. در ميان قاتلان و کشندگان قساوت پيشه حضرت ابا عبد الله و اهل بيت و اصحاب بزرگوارش کسانی بودند که بعدا به دلائل مختلف بخش هایی از آنچه به چشم خود ديده بودند برای ديگران نقل کرده اند (و از جمله برای عبيد الله بن زياد و به خوشايند او). وانگهی از سوی خود خاندان رسالت هم علاوه بر حضرت زينب کبری (عليها السلام) و سيد الساجدين (عليه السلام) تعدادی ديگر از ميان بازماندگان کربلا بعدها روايت دست اولی از واقعه عاشوراء به دست دادند.
4- در زمان قيام مختار ثقفي تعدادی از کسانی که شاهد واقعه بودند از ميان اهالی کوفه و به دستور او آنچه در کربلا گذشت و به ويژه آنچه قاتلان زشت سيرت انجام داده بودند برای امير نقل کردند. روايات کربلا و مساهمت اشخاص و قبائل به روشنی برای مختار روشن بود و اصولا حادثه عاشوراء برای کوفيان امر پوشيده ای نبود.
5- دست آخر بايد چند کلمه ای هم درباره اين گفته آقای ملکيان بنويسم که عمر خليفه دوم منع از کتابت کرد. باری او منع از کتابت کرد. اما او منع از کتابت حديث کرد و نه کتابت شعر و اخبار تاريخی و يا امور ديوانی و فرامين دولتی. تازه امروزه می دانيم که با وجود منع کتابت حديث بسياری از اصحاب پيامبر (ص) احاديثی که از حضرت شنيده بودند را به انحای مختلفی ثبت می کرده اند. سيره ابن اسحاق و مغازی واقدي و مدونات تاریخی عروه و زهری و زبيريان و بسياری ديگر اخبار زيادی از عصر رسالت و خلفای نخستين به دست داده اند. تاريخنگاری و اخبارنگاری از نخستين سنت هایی بود که مسلمانان بدان خوگر شدند و اخبار جنگ هایی مانند جمل و صفين و نهروان و حادثه کربلا را کسانی مانند ابومخنف بر اساس روايات گاه دست اول نقل کرده اند. بنابراين اين استناد آقای ملکيان به کلی مردود است.
واقعيت اين است که حادثه کربلا از نقطه نظر روايات تاريخی در روشنایی تاريخ قرار دارد و ما درباره بسياری از جزئيات آن اطلاع کافی داريم.
https://t.me/azbarresihayetarikhi
❤ 1
امروز در کوچه زن زیبایی را دیدم که شال جگری رنگی پوشیده بود که لبهاش در باد تکان میخورد. عینک آفتابی به چشم داشت و با زن کناریاش داشت صحبت میکرد و میخندید. چه صحنهی زیبا و زندهای میتوانست باشد، اگر آزادی بود.
از آن روزی که به آن جای مخوف رفتهام، افغانستان برایم شکل دیگری شده است. آن نگاههای خشمآگین، آن کلمات رکیک و اهانتآمیز، آن احساس ناامنی مفرط روحم را درهم شکسته است.
کوچهها و خیابانهای شهر دیگر برایم مثل سابق نیست. انگار هیولایی در زیر این آرامش و سکون ظاهری خوابیده است که اگر کمی محکمتر قدم برداری، احتمال دارد بیدار شود و تمام هستی و حیثیتت را در بدهد. زندگی در افغانستان برای یک زن چنین چیزی است؛ پر از دلهره، پر از اضطراب، پر از سکوتی که آدم را تا مرز خفه شدن، پیش میبرد.
تصویر آن دو مرد و حالت چهرهشان هیچوقت از ذهنم محو نمیشود و التماسهای آن دختر و پسر.
چیزهای زیادی میتوان گفت
چیزهای زیادی میتوان نوشت
اما در غیاب آزادی،
فقط حرفهایی میزنم که خودم به آنها اعتقادی ندارم.
❤ 9💔 3👍 2
امشب را در بند امیر سپری خواهم کرد. اتاقی دکهمانند رو به بندها و کوههای دیوارهمانند گرفتهام. بیرون باد میوزد و پلاستیکهای روی سقف را تکان میدهد. برای کسی که شکوه آبهای پهناور خلیج فارس و دریای خزر را دیده است، دیدن بندامیر، آنقدرها که افغانیها با آب و تاب از آن سخن میگویند، تجربهی بکر و هیجانانگیزی نبود. ضمن این که آن همه جمعیت و بیروباری که در بیرون است مرا آشفته میکند. از تجربهی بند امیر تنها به همین اکتفا میکنم که لحظاتی لب آب مینشینم و به انبوه قایقهای تفریحی که روی سطح آب پراکندهاند و اغلب، مردان در آنها مشغول سلفی گرفتناند، نگاه میکنم. و بعد برای این که به سفارش خاله اهمیت داده باشم به زیارت قدمگاه امام علی (ع) میروم. مردم عام اعتقاد دارند این بندهای پرآب از ضربهی شمشیر امام علی (ع) بر دل این کوهها جوشیده است به همین خاطر بند امیر علاوه بر مکان سیاحتی، ارزش زیارتی هم برای مردم دارد و آبش را شفا میدانند.
قبل از آمدن طالبان گویا زنی کنار بند بوده که یک سر ریسمانی را به درختی میبسته و سر دیگر را به کمر شخصی که میخواسته شفا بگیرد یا خود را در آب بند تبرک نماید. بعد آن زن آن شخص را میانداخته درون آب و بعد از دقایقی که فرد درون آب دست و پا میزده، او را میکشیده است بیرون و البته در این میان افرادی هم بودهاند که طناب از کمرشان باز شده و در اعماق آب ناپدیده شدهاند ... . ،
داخل قدمگاه، روی دیوارها پر از نوشته است. زائران تمام حرفها و دعاهایشان را روی دیوار سفید و گچی نوشتهاند. یکی نوشته: «یا امیر المومنین! مرا و خانمم را از تمام امکانات روی زمین محروم نگردان!» دیگری نوشته که «خدایا شوهرم را به سلامت به ایران برسان!» و ... .
دیگر بیش از این طاقت شلوغی و ازدحام را ندارم زود برمیگردم به اتاق، رو به منظرهی کوهها مینشینم و ساعتها کتاب میخوانم و مینویسم. اصلا آدم باید تنهایی بیاید مسافرت در دل طبیعت که کتاب بخواند و بنویسد. تا در خودش غرق شود و با خودش خلوت کند.
دم غروب زن هزارهای که با شوهر و پنج اولادش اتاق دست چپی مرا کرایه کرده است، به من توصیه میکند که تشکم را زیر پنجره پهن کنم و چراغ اتاقم را هم زود خاموش کنم تا خدای نکرده «نامبدگی» پیش نیاید. بعد بر اساس همان بدبینی هزارهگیاش، یواش میگوید: «در چادرهای رو به رویی اوغانها هستند و شاید اگر بفهمند که تنهایی، برایت مشکلی پیش بیاید.» من اما نگران مردان اوغان نیستم. نگران آن افرادی هستم که لنگیهای سیاه به سر و چپانهای سفید به بر داشتند و هنگام ورود به محوطهی بند امیر، جلوتر از ما سوار موترهایشان شده و وارد محوطه شدند. همانها که مامور بلیط هنگام دادن بلیط ورودی به راننده، به او تذکر داده بود که مرا جایی پیاده کند که مامورین امر به معروف و نهی از منکر نباشد.
از پیشنهاد زن مبنی بر انداختن تشک در زیر پنجره استقبال میکنم. مانده بودم با این پنجرهی بیپرده چه کار کنم. خود زن هم میگوید اگر مشکلی پیش آمد، فوری به دیوار چوبی ضربه بزنم تا خود را برساند. بین اتاقکها فقط یک دیوار چوبی خیلی نازک فاصله است و من دارم تمام مکالمات خانوادهی دست چپی را که اهل جاغوری هستند، خیلی واضح میشنوم. لحظاتی بعد، مرد لاغر اندام صاحب اتاق با همان خانم همسایه از راه میرسند و مرد پارچهای روی شیشهی پنجرهها میکشد و به من اطمینان میدهد که هیچ مشکلی پیش نمیآید و خودش و شاگردش تا صبح بیدار است. من اما نگران هیچ چیز نیستم جز آن ماموران سفید پوش. مرد و زن که از اتاق بیرون میروند. باقیماندهی کتابم را میخوانم و چیزهایی مینویسم و بعد خودم را به خدا میسپارم و به خواب میروم.
❤ 11🔥 2
مردانی که پیروزمندانه از نردهی آهنی پیش پای صلصال برآمده و عکسهای سلفی خود را با پسزمینهی بت گرفتهاند سوار ماشینهایشان میشوند و یکییکی از برابرم میگذرند. من هم همان راه رفته را باز میگردم. از برابر نگهبانان مسلح میگذرم و در سایهی سپیدارها مسیر مستقیم آسفالت را به سمت پایین پس میروم. احساس خستگی میکنم. دلم میخواهد جایی بنشینم. در حد فاصل میان خیابان و مزارع خیار زیر درختی مینشینم و رو میکنم به سوی جای خالی شمامه و به زن بودنم میاندیشم. هر طور فکرش را بکنی، جای خالی، جای خالی است. آن حفرهی خالی حالا در جان من است. انگار از درون تهی شدهام. انگار چیزی در وجودم نمانده است. اندوهی که تازه بر جانم را نشسته نمیتوانم نادیده بگیرم. نمیتوانم انکار کنم که غم یک تاریخ بر جانم نشسته است و صدهزار حسرت و هزاران دریغ.
دیدار مجسمههای بودا، دیدار جای خالی بودِ؛ جای خالی بتهای بودا و جای خالی خودم در این تاریخ و در این زمانه. بتها نبودند، بتها منهدم شدهبودند و حالا حضور و زنانگی من هم درون این طبیعت بکر و در جریان این تاریخ پرفراز و نشیب داشت منهدم میشد. من نبودم. هیچ کس مرا نمیدید. مانند صلصال و شمامه روح سرگردانی بودم که از درون جای خالیم داشتم به این سرزمین و تاریخ و آدمهایش نگاه میکردم.
باد لای تبریزیها میپیچد، ابرها دوباره سایه انداختهاند و سکوت همه جا را فراگرفته است. این سکوت و قراری چقدر عجیب است! چگونه ممکن است در پس این صحنهی ساکن و ساکت، آن انفجار مهیب رخ داده باشد و این دو بت بزرگ را که گذشت قرنهای متمادی نتوانسته بود، گزندی وارد کند، از پای درآورد!
❤ 15
جای خالی بتها از هر جای شهر معلوم است. درون کوهی دیوارهمانند که به شهر مشرف است. هر دو ایستادهاند و در برابرشان کشاورزان، مشغول بیل زدن یا آبیاری زمینهایشان هستند. درون جای خالی بتها انگار هنوز روح بودا حضور دارد و بر تمام شهر نظارت میکند. این جاهای خالی را اصلا نمیتوان در شهر نادیده گرفت. در هر نقطهای که باشی، شمال یا جنوب، شرق یا غرب، سیاهی آن در دل کوه خودش را نشان میدهد.
در بازارک شهر، از مردی که جلوی «رستورانتش» نشسته و برای چاشت دارد کچالو پوست میکند، میپرسم: «چطور میتوانم بروم پیش بتها؟» به رو به رو اشاره میکند و میگوید: «همین راه را بگیر و برو بالاخره به بتها میرسی.» از کنار نهر خروشانی که از وسط شهر میگذرد، پیاده میروم، بعد میزنم به دل زمینهای کشاورزی و از مسیر باریک میان مزارع گندم و شبدر و کچالو میخواهم عبور کنم تا به سوی کوهی که بتها درون آن است، میانبر بزنم. هیچ کس نیست. صدای پرندههای مختلف از لابهی درختها به گوش میرسد و صدای قورباغهها از میان نهرها و پروانههای سفیدی از لای سبزیهای یک دفعه برمیخیزند و بعد دوباره در میان سبزیها پنهان میشوند. هر چه جلوتر میروم علفها بلندتر میشوند و درختها درهم فرورفتهتر و در میان آن نهری عمیق و پرآب که هیچ پلی روی آن نیست. برمیگردم. مسیر دیگری را امتحان میکنم. هر چه جلوتر میروم راه باریکتر و گلآلودهتر میشود و در انتها باز همان نهر عمیق که از میان درختان درهم و برهم شرشرکنان عبور میکند. بالا را نگاه میکنم. در میان شاخ و برگهای متراکم درختان کوه را گم کردهام و اطرافم پر از علفهای بلند و در مقابلم دیواری از درختان کوتاه و بلند و درهم و برهم است.
باید خودم را به مسیر اصلی برسانم. دوباره مسیر را برمیگردم. کمکم از تراکم درختان کم میشود. و کرتبندیهای منظم میان مزارع خود را نشان میدهد و در زیر تابش خورشید سر ظهر کوه دوباره پیدا میشود. کوه را گرفته و به مسیرم ادامه میدهم تا میرسم به خیابان آسفالتی که از دو طرف درختان چنار بر آن سایه انداختهاند و در سمت راست آن، جای خالی عظیم شمامه هویداست. چشمم که به شمامه میافتد نفسم بند میآید. حتی از دور هم خیلی عظیم به نظر میرسد، حتی جای خالیاش هم که حالا شبیه حفرهای در دل کوه است باشکوه و شگرف است.
سرک آسفالت را میگیرم و جلو میروم، رو به رو در انتهای این مسیر آسفالت چند رنجر طالب ایستاده است و سربازان آن جلوی ماشینها را میگیرند و آنها را تلاشی میکنند. همین طور مسیر را مستقیم میروم. به سربازها میرسم. خدا کند به من گیر ندهند! از برابرشان رد میشوم. غرضم نمیدهند. حالا کوه درست در برابرم است. سمت چپ جای خالی شمامه است و سمت راست جای خالی صلصال. خودم را جلوی صلصال میرسانم. پایین پای بت، نردهای آهنی نصب کردهاند که فقط مردان از آن داخل و خارج میشوند. هیچ زنی نیست جز من. چند ماشین که داخل آنها خانواده است میآیند. مدتی توقف میکنند و بعد که میفهمند زنان را داخل راه نمیدهند، مسیر را برمیگردند. در پایین پای صلصال، ماشینهای زیادی پارک شده و اطراف آن مردان با ژستهای مختلف با پشت صحنهی صلصال مشغول گرفتن عکس و سلفی هستند. صدای اذان از مسجدی که گنبدها و منارههای آبیرنگ آن درست در مقابل صلصال علم شدهاند، به گوش میرسد، طالبهای نگهبان صلصال زود مردان را از اطراف بت دور میکنند و بر نردهی آهنی را قفل میزنند و خودشان شروع میکنند با آفتابه به وضو گرفتن.
جای خالی صلصال عظیم است و باشکوه، اما به طرز تکاندهندهای غمانگیز. با آن داربستهای آهنی چنین به نظر میرسد که انگار حتی جای خالیاش هم در غل و زنجیر است. انگار خسته است و ملول از رفت و آمد این آدمهایی که بیخبر از درد او مشغول سلفی گرفتن و مستی کردناند. از کسانی که روزگاری انفجارش دادند و حالا نگهبانش شدهاند. از نابودی تدریجیاش در طی این سالها خسته و اندوهگین است. صلصال بزرگ، سمبل ویرانی تاریخ ماست، سمبل تاریخ ویران ماست.
❤ 3👍 1
از پلههای شهر «غلغله» بالا میروم و دستم را به روی پوست زمخت و پرچین و شکن تاریخ میکشم؛ روی خشتها و دیوارههای عریض و سقفهای کوتاه و گنبدی شکل دوداندود که به اندازهی قرنها زمان از دست رفته، ستبر و غیرقابل نفوذ شدهاند. داخل اتاقها و سردابهایی میشوم که همچون غارهایی حیران به چشمانداز جای خالی بتها چشم دوختهاند و تلاش میکنم تصور کنم کسانی را که قرنها پیش در چنین خانهها و اتاقهایی زندگی میکردند، تلاش میکنم همهمهی زنان و کودکان و داد و فریادهای مردان را از لابهلای پردههای زمان بشنوم. میان این ویرانهها راه میروم و تلاش میکنم در ذهنم شهر را بازسازی کنم. قلعهها را، خانهها را، قصرها را، مسجدها را و تصور کنم زمانی را که تمام شهر به آتش کشیده شد و بشنوم تمام آن غلغلهای را که روزی از این شهر برخاست و در دل تاریخ پیچید.
به جنگهایی که در این شهر اتفاق افتاد، فکر میکنم؛ به سنگرهایی که در میان این اتاقهای غارمانند ایجاد شد، به جای مرمیها روی خشتها فکر میکنم، به چیزهایی که این شهر این همه سال، از این بالا دیده است و حالا سکوت کرده و دم بر نمیآورد. میان این ویرانهها راه میروم و تلاش میکنم خودم را در میان آنها پیدا کنم؛ خودم را و هویتم را.
روی سنگی مینشینم و دفترم را باز میکنم و شروع میکنم به نوشتن. دلم میخواهد خودم را در سکوت و سکون ابدی اینجا غرق کنم. کسی جز من در شهر نیست. تنهای تنهایم در میان تاریخ؛ در زمانی که این شهر درون آن حبس شده است. دارم از اعماق تاریخ به بامیان نگاه میکنم. در برابرم چشمانداز وسیعی از کوههای برفاندود است که زنجیروار انگار گرد شهر حلقهزدهاند و ابرهای سرگردانی که جا به جا روی دامنهی کوهها و مزرعهها سایه انداختهاند. نگاهم میلغزد روی جای خالی بتها در دل آن کوه دیوارهمانند سرخرنگ، روی درختهای چنار و سرو، روی مزارع گندم و سیبزمینی، روی نهرها و جویبارها و خانههای خشتی روی کوهها، روی جادهای سراشیب که از میان شهر میگذرد ... و در نهایت روی پرچمهای سفید رنجرهای طالب که در باد تکان میخورند، متوقف میشود.
این شهر، این درهی وسیع سرسبز، از آن من است. هویت من است. افغانستان من است. این همه زیبایی طبیعی و این تاریخ رازآلود میراث من است که به قول اخوان: پوستینی است کهنه
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودانمانند
مانده میراث از نیاکانم مرا این روزگارآلود.
❤ 12👍 4
به عنوان کسی که در کشوری غیر دموکراتیک زندگی می کند، فکر می کنم هیچ کس غیر از خود مردم نمی توانند از دموکراسی محافظت کنند.
پاپس کشیدن از صحنه های ظهور دموکراسی به معنای میدان دادن به نیروهای تمامیت خواه است.
از هر جناح و دسته و فرقه و گرایش و تفکری که باشیم باید در درجه اول از دموکراسی محافظت کنیم.
#انتخابات
#ایران_عزیز
👍 12👎 6❤ 4
به عنوان کسی که در کشوری غیر دموکراتیک زندگی می کند، فکر می کنم هیچ کس غیر از خود مردم نمی توانند از دموکراسی محافظت کنند.
پاپس کشیدن از صحنه های ظهور دموکراسی به معنای میدان دادن به نیروهای تمامیت خواه است.
از هر جناح و دسته و فرقه و گرایش و تفکری که باشیم باید در درجه اول از دموکراسی محافظت کنیم.
#انتخابات
#ایران_عزیز
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.