cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

زری رمان

 ❁ سوگلی هوسباز ❁ ° ای بسا شبها که لیلی در خفا خفته در آغوش مجنون بی صدا ° ژانر: عاشقانه، جنایی،معمایی، بزرگسال🔞 ناشناس من👇🏻 http://t.me/HidenChat_Bot?start=963766051

نمایش بیشتر
إيران126 342فارسی121 204دسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
728
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-67 روز
-3330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_340 به سقف خیره شدم. قبل اینکه آسلی بیدارم کنه داشتم خواب مامان بابامو میدیدم. زیاد دل خوشی ازشون نداشتم. اما حتی دلم واسه اونا هم تنگ شده بود. دلم می‌خواست یه جوری با خبر شن و بیان دنبالم. با هم برگردیم ایران. دلم واسه کشورم، وطنم تنگ شده بود. حالا می‌فهمیدم هرجایی بجز ایران بهم حس غربت میده. تو این خونه، با شدت بیشتری غربت رو حس میکردم. چون حتی سما هم به دیدنم نمیومد. احتمالا فواد اونقدر خوب پروسه‌ی دزدیدن من رو انجام داده بوده هیچکس تو این یکماه ردی ازم نزد. نیم ساعت از رفتن آسلی به آشپزخونه می‌گذشت. با سینی توی دستش اومد توی اتاقم. سوپ و دمنوش و کلی چیزهای مقوی. نشست کنارم رو تخت و کمکم کرد بلند شم. - فکر کنم سرما خوردی نگار. - من اصلا از این خونه بیرون میرم که ویروس بیفته به جونم؟! خندید: - شاید از فواد گرفتی. - مگه مریضه؟! - نمیدونم والا. ولی صبح صدای سرفه کردنش و شنیدم. - آخه اون که اصلا نزدیک من نمیشه! - بهرحال احتمالش هست. قاشق و توی سوپ فرو برد و کمی ازش جلوی دهنم گرفت. اومدم بخورم که صدای لاستیک ماشین از توی باغ اومد. پوزخندی زدم. - چه حلالزاده هم هست. - اینو بخور تا از دهن نیفتاده. به سوپ نگاه کردم و آروم آروم خوردم. انتظار داشتم فواد همین که وارد خونه شد، آسلی رو صدا بزنه. اما نزد.
نمایش همه...
41👍 2
#پارت_339 - نگار چیشدی یه دفعه؟ از عصری که حرف زدیم خیلی بهم ریختی.. انگشت اشاره مو بی جون جلوی بینیم گرفتم. - هیس. و با چشم به دوربین اشاره کردم. سر تکون داد و آروم آروم گفت: - این قضیه خیلی بهمت ریخته! - انتظار داری چطور برخورد کنم؟ فهمیدم دوست پسر سابقم که الان شده گروگانگیرم، مشکل روانی داره. علنا با یه روانی طرفم! خوشحال باشم؟! پوفی کشید و به کارش ادامه داد. وقتی خوب همه جای بدنم رو خیس کرد، حوله رو روی پیشونیم گذاشت. - تبت پایین اومده. همینجا استراحت کن برم برات سوپ بپزم! قبل اینکه بره مچ دستشو گرفتم. - آسلی... ایستاد و برگشت. - جانم؟ - امروز چندمه؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: - نوزدهم مارچ. چطور مگه؟! لبخند تلخی زدم. - پس فردا عیده! قرار بود شیخ عید ببرتم ایران که خانوادمو ببینم. چون کل زندگیم رو براش تعریف کرده بودم، میدونست شیخ کیه. نگاهش غمگین شد و دستمو نوازش کرد. - متاسفم... آهی کشیدم: - اونی که باید متاسف باشه، تو نیستی. سر تکون داد و به سمت در رفت.
نمایش همه...
32👍 2
#پارت_338 عصبی سر تکون داد و قبل اینکه از سوله بیرون بره به سمتم برگشت. - زنگ به فیاض بزن ببین چیکار کرد. یه وقت اونم گند بالا نیاره! گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و عامر رفت. زیر لب زمزمه کردم: این تازه اولشه! * نگار* - نگار... دختر بیدار شو چقدر میخوابی! شب شده! لای پلک هام رو باز کردم که نور اتاق چشمم رو زد. آسلی بالاسرم بود. با دیدن چشمای بازم گفت: - بیدار شدی بلاخره؟ دستشو گذاشت روی پیشونیم. - داری تو تب میسوزی! وای بدبخت شدم... گنگ به اطرافم نگاه کردم. تنم خیس عرق بود. اومدم پتو رو بیشتر بکشم روم که آسلی مانع شد: - نکن... تیشرتتو در بیار برم آب و حوله بیارم پاشویه ات کنم! - سردمه! رنگ از رخش بیشتر پرید. - وای فواد قبرم و میکنه! به دوربین گوشه ی سقف اتاق خیره شدم. تمسخر آمیز خندیدم و گفتم: - فواد خان! قبر این دختر بیچاره رو نکن! اون تقصیری نداره! آسلی که از اتاق بیرون رفته بود با کاسه ای آب و حوله برگشت. تیشرتم رو از تنم در آورد و شروع کرد حوله ی خیس رو به پیشونی و بدنم زدن. لرز به بدنم افتاده بود.
نمایش همه...
31
#پارت_337 انگشت اشاره اشو تهدید آمیز سمت عامر گرفت و بعد سوله رو ترک کرد. تنها من و عامر باقی موندیم. عامر همونطور که رفتن لوکاس رو نظاره گر میشد با فکی قفل سده غرید: - فواد چه توضیحی برای این یکی داری؟ اجازه نمیدم اشتباه سوم ازت سر بزنه!! پوزخند صدا داری زدم و رفتم جلوش ایستادم. مجبورش کردم بهم نگاه کنه. ناباور گفتم: - تو به من شک داری؟! دستش رو مشت کرد. سکوتش جواب مثبت بود. تو دلم بهش خندیدم.ه حتی جرات نداشت به زبون بیاره شکش رو! پوزخندم رو پررنگ کردم. - کار من نیست. یکی اسلحه هایی که من تحویل گرفتم و با این آشغالا جایگزین کرده. که منو پیش تو خراب کنه. پوفی کشید و کلافه دستشو توی موهاش فرو برد. - کی؟! شونه بالا انداختم. - من چه بدونم! ماشالله دشمن که کم نداری! - فواد تو متوجه‌ی اتفاق امروز چه پیامد هایی برامون داره؟! لحنش جدی بود. جدی یا شاید هم به شدت ترسیده! - میدونم! - من الان چه جوری این گند رو درست کنم؟! - بگو محموله جدید بفرستن. اونارو تست میکنم میدم به لوکاس. - مگه به همین راحتیه؟! خودت که بهتر از روال کار با خبری. چند روز طول میکشه. این پوفیوز گفت فقط 24 ساعت! مثل خودش کلافه گفتم: - خب دیگه چیکار کنیم؟! پولشو بده بره رد کارش! - با این اتفاق فقط دشمنای بیشتری تراشیده شد برام. - اتفاقیه که افتاده عامر. جر اینکه یه جوری جمعش کنیم راهی نداریم!
نمایش همه...
33
#پارت_336 عامر مثل خودش خشمگین نگاهش کرد. - Tell your people to go and we will talk (به افرادت بگو برن صحبت میکنیم.) لوکاس مشکوک به عامر خیره شد و بعد با حرکت دست به افرادش فهموند سوله رو ترک کنن. من هم به بادیگارد های عامر اشاره کردم تا برن. توی اون سوله ی تاریک که تنها با یک لامپ زرد رنگ روشن بود، فقط ما سه نفر مونده بودیم. دستمال از جیبم در آوردم و به سمت عامر گرفتم تا خون روی لب ها و دماغش رو پاک کنه. با حرص دستمال رو از دستم کشید و نگاه غضب ناکی به سمتم انداخت. بعد پاک کردن صورتش گفت: - A mistake has been made. We never deliver low-quality weapons.(یه اشتباهی شده. ما هیچوقت اسلحه بی کیفیت تحویل نمیگیریم.) لوکاس عصبانی و بلند خندید. - Then this mistake should happen to me? I don't believe this nonsense (اونوقت این اشتباه باید برای من رخ بده؟! باور نمیکنم این مزخرفات رو! جلو تر اومد و یقه ی پیراهن عامر رو گرفت. برای حفظ ظاهر به طرفداری از عامر جلو رفته و مچ دست لوکاس رو گرفتم. شمرده شمرده گفت: - You only have 24 hours to give me a quality weapon.  Otherwise, I want all my money plus the loss! (فقط 24 ساعت زمان داری اسلحه ی با کیفیت بهم بدی. وگرنه کل پولم رو به علاوه ی ضررش میخوام!)
نمایش همه...
29
#سوگلی_هوسباز #پارت_335 عامر که سرش پایین، و به کلت نگاه می‌کرد نگاهش رو بالا آورد. دست هاش مشت شده بود. نمی‌دونست باید چه جوابی به لوکاس بده چون معمولا این اتفاق نمیفتاد. تحویل محموله ها کاملا به دقت و توسط من انجام می‌شد. جنسی که تحویل میگرفتم مو لای درزش نمی‌رفت. بهترین کیفیت هارو داشت. اونوقت یهویی چه اتفاقی افتاده بود که جنس آشغال تحویل مشتری داده شده بود؟! قطعا عامر برای فهمیدن جواب باید از من سوال می‌کرد. میدونستم بذر شک توی دلش کاشته شده اما شهامت به زبون آوردنش رو نداره. چون توی این دنیا بیشترین چیزی ازش می‌ترسه، ضربه خوردن از جانب منه. لوکاس که سکوت عامر رو دید، خشمگین تر شد. توی یه حرکت ناگهانی جلو اومد و مشت محکمی توی صورت عامر کوبید. همون لحظه پنج بادیگاردی که پشت سر من و عامر قرار داشتن اسلحه هاشون رو بیرون کشیده و سمت لوکاس گرفتند. من هم اسلحه‌مو از پشت شلوارم بیرون کشیده و لوکاس رو هدف قرار دادم. حالا نوبت افراد لوکاس بود. اون ها هم اسلحه هاشون سمت ما اومد. همه‌ی این اتفاق در عرض چند ثانیه رخ داد. عامر در حالی که خون توی دهنش رو روی زمین تف می‌کرد، دستش رو بالا گرفت. به معنی اینکه خشونت لازم نیست و اسلحه هامون رو غلاف کنیم. لوکاس پر غیض گفت: - Say Something Motherfocker!( یه چیزی بگو مادرجنده!)
نمایش همه...
28
#سوگلی_هوسباز #پارت_334 آسلی- آره بخدا... اولش که گزارش و بهش نشون دادم گفت این و باید ببری پیش روانپزشک اما اونقد اصرار کردم که توضیح داد. عین همینارو گفت بهم. کلافه از روی تخت بلند شدم. زندگیم فقط هر روز داشت از روز قبل پیچیده تر میشد! نیاز داشتم یکی بیدارم کنه و بگه تموم این اتفاق ها خواب بوده. لعنت بهم که قدر خونه و زندگی و خانوادم رو ندونستم. طمع کردم تا اینکه غرق لجن شدم. آسلی- الان میخوای چیکار کنی؟ - هیچ کار... کاری از دستم بر نمیاد که. حتی نمیتونم به روی خودم بیارم که از بیماریش خبر دارم. به این آدم هیچ اعتمادی نیست. آسلی- بنظر منم نگو. خطرناکه. - پوف.. باشه من میرم یکم بخوابم. آسلی- نه نگار باید غذا بخوری! - کوفت بخورم. درد بخورم. گشنه‌ام نیست آسلی ولم کن! آسلی- حداقل بذار یه کیکی چیزی برات... میون در ایستادم و برزخی نگاهش کردم. - میخوام بخوابم. سر تکون داد و عقب نشینی کرد. حالم خیلی بد بود. اونقدر ذهنم بهم ریخته بود که دلم میخواست از توی سرم مغزم رو در بیارم و زیر پاهام لهش کنم. با زندگیم چیکار کردی فواد؟! * *فواد به چهره‌ی برافروخته‌ی لوکاس خیره شدم. کارد میزدی خونش در نمیومد. طوری غضبناک به عامر نگاه می‌کرد که انتظار داشتم هر لحظه بیاد و کتکش بزنه. گرچه عامر هم به همون اندازه عصبانی بود چون از ماجرا خبر نداشت. همین الان باخبر شده بود. لوکاس دست از قدم رو رفتن برداشتن و جلوی عامر ایستاد. کلت کمری رو درست جلوی پای عامر پرتاب کرد. کلت روی زمین افتاده و گرد و خاک بلند کرد. - Did you took 500,000 dirhams from me for this shit? (پونصد هزار درهم واسه این آشغال ها از من گرفتی؟!)
نمایش همه...
26👍 2
#سوگلی_هوسباز #پارت_333 رنگم پرید و لرزی به بدنم افتاد. موهای تنم از چیزهایی که آسلی تعریف کرد سیخ شده بودند. باورم نمیشد حقیقت داشته باشه. فواد اختلال چند شخصیتی داشت؟ اونم از نوع حاد؟ نه! امکان نداشت. درسته که گاهی رفتاراش عجیب و غریب میشد. اما تا این حدش دیگه غیرممکن بود. فواد قرص نمی‌خورد. حمله عصبی نداشت. یک هفته پیش و توی اون شب کذایی اولین بار بود که میدیدم حمله عصبی بهش دست میده. چطور بیماریش رو انقدر ماهرانه از من مخفی کرد که حتی حدس هم نمیزدم؟! یک ندایی درونم فریاد کشید: - همونطور که تونست تظاهر کنه عاشقته! آسلی- نگار... کجایی دختر با توام! هراسون سمتش برگشتم. - هان... - خوبی؟ بدجور رنگت پریده. سرمو میون دستام گرفتم. - نه آسلی... خوب نیستم. باورم نمیشه... دستشو دور شونم حلقه کرد. - چطور باور نمیکنی؟ نمیبینی رفتاراشو؟ کاملا مشخصه مشکل روانی داره نگار! پوست ریش شده ی کنار انگشت اشاره‌امو به بازی گرفتم. - بخاطر رفتاراش نه! من بیشتر از شیش ماهه میشناسمش. باهاش زندگی کردم. فقط یکماهه که رفتارش اینجوریه. یا حداقل تا قبل این ازم مخفی میکرده. اما تا وقتی کی عمارت شیخ بودیم، هیچکدوم از رفتار های الانش رو نداشت. منو کتک بزنه؟ پوزخند زدم و ادامه دادم: - چند ماه پیش تو خوابمم نمی‌دیدم چنین چیزی رو. ولی الان... خب منم گذاشتم پای اینکه فیلمش بوده و عاشقم نبوده و این حرفا. گرچه یکماهه هنوز نتونستم سر در بیارم چرا آورده تو این خونه زندانیم کرده. اما نمیدونستم کسی که باهاش طرفم یه بیمار روانیه! آسلی... مطمئنی دکتره اینارو گفت؟ *** توضیحات تکمیلی در مورد بیماری فواد: اختلال چند شخصیتی یا Dissociative identity disorder به صورت مخفف DID یک نوع بیماری روانی هستش که ریشه در کودکی فرد داره. معمولا یک اتفاق در گذشته‌ی فرد که فرد از رو به رو شدن با اون دائما فرار میکنه میتونه باعث به وجود اومدن این بیماری بشه. در ابتدا به صورت جزئی تر خودش رو نشون میده اما با گذشت زمان و عدم درمان همینطور دوران نوجوانی و جوانی میتونه اوج بگیره. با دو شخصیت و سپس تا پونزده شخصیت و بیشتر میتونه پیش بره به این شکل که فرد درون خودش شخصیت های مختلفی رو احساس میکنه. این شخصیت ها کاملا خیالی و ساخته ی ذهن خود فرد هستن. میتونن از نظر جنسیت متفاوت با خود فرد یا حتی میتونن اشیا و جاندار باشن. از عوارض جانبی این بیماری میشه به  توهم های متعدد که بیماران اسکیزوفرنی هم تجربه میکنن اشاره کرد. خشونت، تمایل به خودکشی، آسیب به خود یا اطرافیان هم نشونه های دیگه‌ش هستن. این بیماری هیچ دارویی برای درمان نداره و تنها راه درمانش هیپنوتیزم و روان درمانی های زیاد هستش که اگه انجام نشه بیماری پیشرفت میکنه و فرد بیشتر باهاش درگیر میشه. بیمار چند قطبی بیشترین خطر رو برای خودش داره بخاطر افکار مشوش و آسیب هایی که ممکنه به خودش بزنه اما گاها اطرافیانش هم آسیب میبینن. همینطور بدخوابی و بی خوابی، حمله عصبی، استرس شدید، تنگی نفس از بقیه عوارضش هستن. برای کنترل استرس و حمله عصبی از قرص پروپرانولول استفاده میکنن. برای اختلال خوابشون هم از قرص خواب که کاملا باید تحت نظر پزشک باشه چون احتمال خودکشی بیمار با قرص خواب خیلی زیاده.
نمایش همه...
29👍 3
#سوگلی_هوسباز #پارت_332 سمت پلاستیک خرید ها رفت و از تهشون کاغذ گزارش پزشک و قوطی قرص هارو بیرون کشید. آسلی- آره آره... بذار الان برات توضیح میدم. اگه حرفای دکتر یادم نرفته باشه. خب... نشست روی تخت و زد کنارش. - بیا بشین اینجا.. نشستم کنارش. هیجان زیادی داشتم. - گفت طبق این گزارش پزشکی، فواد بیمار چند شخصیتیه. اما از نوع حاد. توی این گزارش دستور کتبی بستری توی تيمارستان رو داره. مهر خورده و شخصا توسط پزشک امضا شده. اما از تاریخ دستوری بستری دو سال میگذره. یعنی این گزارش مال دو سال پیشه! بعد این قسمتش هم چندین جلسات روان درمانی داره که هیچکدومشون انجام نشدن و ضربدر خوردن. حس میکردم با حرف آسلی مغزم سوت کشیده. دهنم از حیرت و تعجب باز موند. دستمو روی دست آسلی گذاشتم و گفتم: - چی؟! سر تکون داد: - آره. کاغذ رو کنار گذاشت و قوطی قرص رو برداشت. - قرص های داخل این رو هم نشون دادم بهش. گفت بعضیاشون آرامبخش و قرص خواب با دوز پایینن. یک سری هاشون هم پرو... پرو چی چی بود خدایا یادم رفت.. آهان! پروپرانولول! قرص تپش قلب و رفع پانیک(حمله عصبی) هستن.
نمایش همه...
30
#پارت_331 فواد کامل نیومد داخل. حتی متوجه منی که روی مبل نشسته بودم هم نشد. انگار فقط اومده بود آسلی رو برسونه و بره. آسلی طوری که ضایع نباشه به دوربین های نصب شده به سقف سالن نگاه کرد و بلند گفت: - خانم داروهاتون و خریدم. سری تکون دادم. - لباس زیر هم خریدی؟ کیفش رو از روی شونه برداشت و پلاستیک های خرید رو جا به جا کرد. - بله خانم. - خوبه ببرش اتاق خودت یکم دیگه میام ببینمشون. بعضیاشو خودت بردار. من سوتین زیاد استفاده نمیکنم. همه ی این چرت و پرت هایی که داشتم میگفتم، برای ظاهرسازی بود. نمیخواستم فواد بعدا فیلم دوربین هارو ببینه و به چیزی مشکوک بشه. آسلی چشمی گفت و به اتاق خودش رفت. ده دقیقه بعد، من هم رفتم پیشش. همین که در اتاق رو بستم آسلی بلند شد: - وای نگار بخدا مردم از استرس... نمیدونی چه جوری رنگم پریده بود. گفتم الانهه فواد بفهمه! تازه نمیدونی وقتی رفتیم داروخونه با چه بدبختی ای تو ماشین نگهش داشتم. کلی سرخ و سفید شدم و گفتم میخوام نوار بهداشتی بخرم خجالت میکشم شما باهام بیاین. تازه میگفت بده خودم میرم میخرم. هزار بار التماسش کردم تا راضی شد. تند تند و با هیجان حرف میزد. خندیدم و گفتم: - آروم باش یه نفس عمیق بکش! تونستی با دکتره صحبت کنی؟
نمایش همه...
28👍 2
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.