cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان✿فَــرگـل✿به قلم شـیرین.الف

••﷽•• و عشق… اگر با حضور همین روزمرگی ها ،عشق بماند…عشق است... 📝پارتگذاری روزانه به جز جمعه هاو ایام تعطیل ✅ 🚫کپی حتی با قید نام نویسنده حرام است🚫

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 552
مشترکین
-724 ساعت
-417 روز
-10030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۱۱ نگار رسید بیمارستان با دیدن فربد تو اون حال خودشو رسوند بهش و کنارش رو زمین زانو زد فربد: وااااای نگاااار چیکار کنم ؟خواهرم ، پاره تنم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه کاش من بجاش بودم ،جواب احسان و چی بدم آخه ؟؟؟ بگم بیا برس بالاسر زنت که معلوم نیست کی بهوش میاد چی بگم بهش من ؟ با دل خودم چیکار کنم ؟ با مصیبتی که سر خانوادم اومده چیکار کنم ؟ خدااااااااااا نگار پا به پای حرفهای فربد گریه میکرد و فربد و سفت در آغوش گرفته بود با صدای داد آرش به خودم اومدم که دیدم خاله نازی غش کرده و آرش پرستارو صدا میزنه دویدم سمت خاله و سعی کردم هوشیارش کنم واقعه عاشورایی بود برای خودش فرگل اونقدر عزیزدل همه بود که تک به تک براش به نحوی غصه میخوردیم عمو فرهاد جلوی چشمام پیر شد و خمیده جیگرگوشش رو تخت بیمارستان بود و همسر و پسرش حال بدی داشتن یه تنه براشون کوه بود اما از درون خورد شد خاله و فربد و روتخت های اورژانس خوابوندن و سرم زدن براشون ، نگار یه ثانیه هم از کنار فربد جم نمیخورد و فربد هم یه لحظه دست از گریه و زاری برای خواهرش برنمیداشت —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۰۷ آیلین منتظر فرگل نشسته بودم نمیدونم چرا اینقدر دیر کرده بود بهش گفته بودم زود بیاد تا برسیم به مزون ناهید : چی شد آیلین نیومد ؟ +نه مامان نمیدونم چرا دیر کرده -خب یه زنگ بزن بهش ببین کجاست شماره فرگل و گرفتم چندتا بوق خورد چواب نداد دوباره گرفتم گفتم شاید سایلنت باشه سه تا بوق خورد و بعد صدای مرد ناآشنایی پیچید تو گوشم مرد:سلام خانوم آیلین با تعجب گفتم : +سلام شما ؟ گوشی دخترخاله من دست شما چیکار میکنه ؟ -ببخشید مجبور شدیم جواب بدیم راستش دخترخالتون و داریم میبریم بیمارستان من دکتر حیدری هستم مسئول فوریت های پزشکی +چییییییییییی بیمارستان ؟؟؟؟ چی شده آقا توروخدا بگووووو آرش و مامان اومدن کنارم و با نگرانی پرسیدن چی شده مرد :تصادف کردن از بغل یه ماشین کوبیده بهشون و متاسفانه حال خوبی هم ندارن داریم میریم بیمارستان …. لطفا به خانوادشون اطلاع بدید +یاااااااااا خدااااااااااا یااااااا خداااااااااا —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۰۸ با زانو نشستم رو زمین و های های گریه کردم آرش با صدای داد من و نشستنم روی زمین گوشی و از دستم گرفت و مشغول صحبت با پزشک آمبولانس شد مامان کنارم نشست و بغلم کرد و با گریه گفت : -قربونت برم گریه نکن چیزی نیست ایشالا +ماااامااااان دکتره گفت حالش. خیلی خوب نیست چجوری به خاله اینا خبر بدیم وااااااااای فرگل چی شدی خواهرم آرش تماس و قطع کرد و رو به منو مامان گفت : -معطل چی هستین پاشید حاضرشین بریم بیمارستان +آرش چجوری به خاله اینا بگیم ؟ -من به فربد زنگ میزنم الان، اون خودش میگه +واااااااای اگه احسان بفهمه ای واااااااای من خدایا این چه بلایی بود سرمون اومد -پاشو آیلین وقت نداریم عزیزم جلو در بیمارستان با دو از ماشین پریدم پایین و رفتم سمت اورژانس بعد پرس و جو از پرستارا فهمیدم فرگل نیاز به عمل داره و منتظرن تا خونوادش برسن برای رضایت خونه ما نزدیک تر بود و خاله اینا هنوز نرسیده بودن —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۱۰ با خروج پرستاری از اتاق عمل فربد هجوم آورد سمتش تا ببینه چی شد پرستار: عملشون تموم شده منتظر باشید پزشکشون میان الان بیرون فربد : ممنون ، حالش چطوره ؟ پرستاره: خوبه خاله خداروشکر بلندی گفت و چند دقیقه بعد پزشک فرگل اومد بیرون و توضیح داد که عمل سختی داشته خونریزی داخلی هم کرده که متوقفش کردن و باید منتظر بمونیم تا ببینیم چجوری پیش میره فربد : دکتر…. خطری که تهدیدش نمیکنه ؟ دکتر :راستش ضربه سختی به سرش خورده ما در حد توان هرکاری لازم بود انجام دادیم باید ببینیم چی میشه ، احتمال کما رفتنش زیاده چون علائم حیاتیش پایین بود اما بازم توکل بخدا دعا کنید براش ایشالا زودتر بهوش میاد فربد : واااااااای واااااای فربد نشست روی زمین سرشو گرفت تو دستاش دلم براش کباب شد ارش نشست کنارشو سرشو گرفت تو بغلش و باهم شروع به گریه کردن لحظه های خیلی سختی بود خاله و عمو تو آغوش هم اشک میریختن و مامان قصد داشت آروومشون کنه منم از دیدن صحنه غمگین رو به روم اونقدر فشار روم بود که نفسم کم شده بود و به هق هق افتاده بودم فرگل قشنگم خواهرم معلوم نبود چی در انتظارشه اما همینکه زنده بود خداروشکر —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۰۹ یه کم بعد فربد اوند سمتمو گفت : -آیلین چی شده ؟ باهم بودین ؟ کجاست فرگل ؟ +نه فربد تنها بود میگن عمل احتیاج داره توروخدا برو زودتر رضایت بدین فرگل حالش بده لطفا باشه ای گفت و ازم دور شد حال همه بد بود و از همه بدتر فربد بود مثل اسفند روی آتیش از اینور تا اونور سالن انتظار در رفت و آمد بود خاله و عمو هم بی صدا مشغول گریه بودن و همه منتظر خبر از حال فرگل ،سه ساعتی میشد که فرگل تو اتاق عمل بود و خبری نبود ازش رفتم نزدیک فربد و بازوشو دستم فشردم و گفتم: +فربد ؟ خوبی ؟ -نه آیلین دارم از نگرانی میمیرم قلبم دیگه طاقت نداره خیلی طول کشید نه ؟ +اوهوم خیلی ، فربد ؟ به احسان گفتی ؟ -وااااای آیلین نگووووو …نمیدونم چجوری بهش بگم بذار از حال فرگل باخبر بشم بعد بهش میگم ، استرس اون بچه هم داره میکشه منو +ایشالا که چیزی نیست -ایشالا مرسی —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۱۱ نگار رسید بیمارستان با دیدن فربد تو اون حال خودشو رسوند بهش و کنارش رو زمین زانو زد فربد: وااااای نگاااار چیکار کنم ؟خواهرم ، پاره تنم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه کاش من بجاش بودم ،جواب احسان و چی بدم آخه ؟؟؟ بگم بیا برس بالاسر زنت که معلوم نیست کی بهوش میاد چی بگم بهش من ؟ با دل خودم چیکار کنم ؟ با مصیبتی که سر خانوادم اومده چیکار کنم ؟ خدااااااااااا نگار پا به پای حرفهای فربد گریه میکرد و فربد و سفت در آغوش گرفته بود با صدای داد آرش به خودم اومدم که دیدم خاله نازی غش کرده و آرش پرستارو صدا میزنه دویدم سمت خاله و سعی کردم هوشیارش کنم واقعه عاشورایی بود برای خودش فرگل اونقدر عزیزدل همه بود که تک به تک براش به نحوی غصه میخوردیم عمو فرهاد جلوی چشمام پیر شد و خمیده جیگرگوشش رو تخت بیمارستان بود و همسر و پسرش حال بدی داشتن یه تنه براشون کوه بود اما از درون خورد شد خاله و فربد و روتخت های اورژانس خوابوندن و سرم زدن براشون ، نگار یه ثانیه هم از کنار فربد جم نمیخورد و فربد هم یه لحظه دست از گریه و زاری برای خواهرش برنمیداشت —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۱۰ با خروج پرستاری از اتاق عمل فربد هجوم آورد سمتش تا ببینه چی شد پرستار: عملشون تموم شده منتظر باشید پزشکشون میان الان بیرون فربد : ممنون ، حالش چطوره ؟ پرستاره: خوبه خاله خداروشکر بلندی گفت و چند دقیقه بعد پزشک فرگل اومد بیرون و توضیح داد که عمل سختی داشته خونریزی داخلی هم کرده که متوقفش کردن و باید منتظر بمونیم تا ببینیم چجوری پیش میره فربد : دکتر…. خطری که تهدیدش نمیکنه ؟ دکتر :راستش ضربه سختی به سرش خورده ما در حد توان هرکاری لازم بود انجام دادیم باید ببینیم چی میشه ، احتمال کما رفتنش زیاده چون علائم حیاتیش پایین بود اما بازم توکل بخدا دعا کنید براش ایشالا زودتر بهوش میاد فربد : واااااااای واااااای فربد نشست روی زمین سرشو گرفت تو دستاش دلم براش کباب شد ارش نشست کنارشو سرشو گرفت تو بغلش و باهم شروع به گریه کردن لحظه های خیلی سختی بود خاله و عمو تو آغوش هم اشک میریختن و مامان قصد داشت آروومشون کنه منم از دیدن صحنه غمگین رو به روم اونقدر فشار روم بود که نفسم کم شده بود و به هق هق افتاده بودم فرگل قشنگم خواهرم معلوم نبود چی در انتظارشه اما همینکه زنده بود خداروشکر —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۰۸ با زانو نشستم رو زمین و های های گریه کردم آرش با صدای داد من و نشستنم روی زمین گوشی و از دستم گرفت و مشغول صحبت با پزشک آمبولانس شد مامان کنارم نشست و بغلم کرد و با گریه گفت : -قربونت برم گریه نکن چیزی نیست ایشالا +ماااامااااان دکتره گفت حالش. خیلی خوب نیست چجوری به خاله اینا خبر بدیم وااااااااای فرگل چی شدی خواهرم آرش تماس و قطع کرد و رو به منو مامان گفت : -معطل چی هستین پاشید حاضرشین بریم بیمارستان +آرش چجوری به خاله اینا بگیم ؟ -من به فربد زنگ میزنم الان، اون خودش میگه +واااااااای اگه احسان بفهمه ای واااااااای من خدایا این چه بلایی بود سرمون اومد -پاشو آیلین وقت نداریم عزیزم جلو در بیمارستان با دو از ماشین پریدم پایین و رفتم سمت اورژانس بعد پرس و جو از پرستارا فهمیدم فرگل نیاز به عمل داره و منتظرن تا خونوادش برسن برای رضایت خونه ما نزدیک تر بود و خاله اینا هنوز نرسیده بودن —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...
Repost from N/a
❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦 #پارت_۳۰۷ آیلین منتظر فرگل نشسته بودم نمیدونم چرا اینقدر دیر کرده بود بهش گفته بودم زود بیاد تا برسیم به مزون ناهید : چی شد آیلین نیومد ؟ +نه مامان نمیدونم چرا دیر کرده -خب یه زنگ بزن بهش ببین کجاست شماره فرگل و گرفتم چندتا بوق خورد چواب نداد دوباره گرفتم گفتم شاید سایلنت باشه سه تا بوق خورد و بعد صدای مرد ناآشنایی پیچید تو گوشم مرد:سلام خانوم آیلین با تعجب گفتم : +سلام شما ؟ گوشی دخترخاله من دست شما چیکار میکنه ؟ -ببخشید مجبور شدیم جواب بدیم راستش دخترخالتون و داریم میبریم بیمارستان من دکتر حیدری هستم مسئول فوریت های پزشکی +چییییییییییی بیمارستان ؟؟؟؟ چی شده آقا توروخدا بگووووو آرش و مامان اومدن کنارم و با نگرانی پرسیدن چی شده مرد :تصادف کردن از بغل یه ماشین کوبیده بهشون و متاسفانه حال خوبی هم ندارن داریم میریم بیمارستان …. لطفا به خانوادشون اطلاع بدید +یاااااااااا خدااااااااااا یااااااا خداااااااااا —————————————————————- ❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦 ❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦❤️‍🔥💦
نمایش همه...