cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

kenviper

چنل دیلی: https://t.me/irwlrn ارتباط با نویسنده: https://t.me/+Fg9wrFXLZTliOTM0 (رمان منطقه دوازده - سقوط - جادوی خاموش)

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
322
مشترکین
+124 ساعت
+17 روز
-530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت96 آیس یقه‌ی رمینگتون را در دست گرفت و طوری او را کشید که نفس در سینه‌ی پسرک حبس شد. « یه نگاه به خودت بنداز رمی! داری تو کثافت دست و پا می‌زنی و از هیچکس کمک نمی‌خوای.» - می‌خوای حقیقت رو بدونی؟ آخرین کسی که تصمیم گرفت بهم کمک کنه ممکنه بمیره. آیس طوری نگاه می‌کرد که انگار با چشمانش نقشه‌ی قتل رمینگتون را می‌ریخت. « تو دوستی داشتی که به‌خاطر کمک به تو همچین خطری رو به جون خریده؟ همچین دوستی داشتی و انقدر از زندگی ناراضی‌ای؟» - آره! حالا می‌تونی تا آخرین توان سرزنشم کنی! آیس فریاد کشید:« اه! تمومش کن نکبت! چرا نمیگی چه مرگته؟» - من چه مرگمه؟ من یا تویی که خوشت میاد برای همه نقش پدر و بازی کنی؟ ببخشید آیس ولی من خودم قبلا بابا داشتم و اون مرده! آیس یک مرتبه رمینگتون را هل داد، طوری که نقش زمین شد. از بالا نگاهش می‌کرد، نگاهی که سراسر خشم و درد بود! « می‌خوای غرق بشی رمی؟ باشه... اگر خودت نمی‌خوای به خودت کمکی بکنی کاری از من برنمیاد! ولی حق نداری بقیه رو با خودت پایین بکشی!» رمی که در گل فرو رفته بود جواب داد:« آه... درسته درسته! من کسی‌ام که بقیه رو پایین می‌کشه! حالا تنهام بذار!» - برگرد داخل چادر! رمی با حرص تکرار کرد:« گفتم تنهام بذار!» اما آیس نرفت. کنارش نشست و مشغول سیگار کشیدن شد. چهره‌اش از نور کم‌سوی خاکستر، سایه روشن شده بود. رمی پرسید:« چرا نرفتی؟» آیس جوابی نداد. پس رمی هم سیگاری روشن کرد. شب غم‌انگیزی بود و ای کاش می‌توانست با آیس صحبت کند! کم‌کم جنگل مه‌آلود می‌شد و هوا سردتر. از میان شاخ و برگ درختان ستارگان را می‌پاییدند که رمی پرسید:« اگر بدونی یکی از دوستات توی دردسر افتاده چی‌کار می‌کنی؟» آیس دود سیگار را بیرون فرستاد. صدایش دو رگه شده بود:« اول باید بفهمم برای چی توی دردسر افتاده! تا ندونم که نمی‌تونم کمکی بکنم!» - اگر راهی برای فهمیدنش نباشه؟ - همیشه یه راهی هست... رمینگتون آه بلندی کشید. همانطور که نگاهش به آسمان بود، پاهایش را دراز کرده و به دستانش تکیه زده بود، زمزمه کرد:« ممنونم آیس!» سپس با خودش تکرار کرد:« ممنونم و خدانگهدار!» ****
نمایش همه...
5💔 2👍 1🍓 1
#پارت95 رمینگتون سر جای قبلی خود نشست اما نفس عمیق و پر دردی که کشید از چشم رز دور نماند. وقتی آتش پوست‌هایشان را گرم می‌کرد و الکل درونشان را، احساس صمیمیت بیشتری می‌کردند. فردی گفت:« کاش هرروز مرخصی بود.» آیس درحالی که شعله‌های آتش، درون چشمان آینه‌مانندش منعکس می‌شدند، گفت:« نه فردی! اونوقت قدرش و نمی‌دونستیم.» رمی آه بلندی کشید. « همیشه باید از دست بره تا قدر بدونیم!» رمینگتون که تا این لحظه از همه بیشتر نوشیده بود، باقی مانده‌ی بطری دوم را تا انتها سر کشید. نیک اعتراض کرد:« ولی من اونو می‌خواستم.» وقتی چشمان پر از احساس رمینگتون را که نامحسوس به رز خیره شده بودند دید، گفت:« باشه بابا! برای خودت...» رمینگتون می‌خواست همه چیز را یک نفس بالا بیاورد! الکل، احساسات بد و وابستگی‌ای که به این جمع احساس می‌کرد. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواهد حرف بزند؟ دلش می‌خواست می‌توانست همه چیز را حداقل برای یک نفر بگوید! بقیه برای رفتن داخل چادر و خوابیدن آماده می‌شدند. ایران پتوی خود را محکم دور هارو پیچید و گفت:« تو کنار من بخواب کوچولو!» همه داخل رفتند به جز رمی و رز که روی کنده‌ی خشکیده‌ نشسته بودند. هارو پرسید:« اون‌ها نمیان؟» ایران زیر لبی جواب داد:« شاید بخوان حرف بزنن! من که برای رمی خوشحالم پس تو هم باش.» رز به آرامی گفت:« ما هم باید بریم داخل. می‌تونی بیای؟ به نظر خیلی مست میای...» - آره! تو برگرد. صدای رمی کشدار و ناملایم بود. برای چند ثانیه که انگار زمان را به تسخیر خود درآورده بود، به هم خیره شدند. لب‌های رز باز بود انگار که می‌خواست چیزی بگوید و رمینگتون لب‌‌هایش را به هم دوخته بود تا مبادا حرفی بزنی! رز زمزمه کرد:« چه غمگین!» - چی؟ - هیچی. رز از جا بلند شد اما ناخواسته چرخید تا پسرک را نگاه کند. زانوهایش را بغل گرفته بود و چشمانش طوری به خاکسترها نگاه می‌کردند که انگار دنبال جواب می‌گشتند. شانه‌هایش خمیده بودند و بار سنگینی را تحمل می‌کردند. چرا حرفی نمی‌زد؟ رمی از جا بلند شد اما به طرف چادر نرفت. رز پرسید:« کجا میری؟» اما رمینگتون جوابی نداد. چه می‌توانست بگوید؟ بگوید می‌روم تا از درد درون پوسته‌ی تو خالی‌ام مچاله شوم و با لبخندی برگردم که غم‌هایم را به دوش می‌کشد؟ زمزمه کرد:« نمی‌دونم رز! نمی‌دونم به کجا میرم! کاش همین حالا توی یک خیابون بارونی راه می‌رفتم که می‌دونستم تو رو داخلش می‌بینم! من رو می‌دیدی و لبخند می‌زدی اما لبخند تو از جنس واقعیت بود!» وقتی قدم بر می‌داشت احساس می‌کرد کسی او را زیر نظر دارد. یا الکل بیش از حد اثر کرده بود و یا واقعا کسی او را می‌پایید! آرزو کرد که رز به دنبالش آمده باشد! به درخت چندصد ساله‌ای که در مسیر بود تکیه داد و نشست. بوی دریا به مشام می‌رسید و ماه ناتوان تر از آن بود که جنگل تاریک را روشن کند. - داری اینجا چه غلطی می‌کنی؟ آیس بالای سرش ایستاده بود و دست به سینه به همان درخت تکیه زده بود. - نیاز داشتم تنها باشم! آیس پوزخند زنان گفت:« تنها باشی؟ که چی؟ که حال و روزت از این هم بدتر بشه؟ به خودت بیا... فکر می‌کنی فقط تویی که داره تو این جزیره عذاب می‌کشه؟» رمینگتون کمی فکر کرد و در نهایت سکوت را انتخاب کرد. همین سکوت برای کفری کردن آیس کافی بود! با صدای بلندی گفت:« دیگه کافیه! کل این مدت بهت وقت دادم تا حرف بزنی و تو چی‌ کار کردی؟» رمینگتون از جا بلند شد و دست به سینه به چهره‌ی درهم آیس نگاه کرد. ابروهای قطورش چنان درهم گره شده بود که هرکسی را می‌ترساند. - چرا فکر می‌کنی مشکل من با حرف زدن درست میشه آیس؟ - من دنبال حل کردن مشکلت نیستم؛ دنبال اینم که بهت کمک کنم! رمی فریاد کشید:« هیچکس نمی‌تونه به من کمک کنه!» رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده بودند و انگار لبخند دردآوری روی لب‌هایش ماسیده بود. ادامه داد:« چرا فکر می‌کنی وظیفه داری به من کمک کنی؟» - چون تو عضوی از خونوادمی! رمی خنده‌کنان تکرار کرد:« خونواده... خونواده... کدوم خونواده؟ اینکه دردهای مشترک داریم ما رو تبدیل به خونواده می‌کنه یا اینکه اگر یکی اشتباهی بکنه همه باهاش نابود میشن؟» آیس ققل بازو‌هایش را از هم باز کرد و قدمی به جلو برداشت. دستانش را به قفسه‌ی سینه‌ی رمینگتون کوبید و درحالی که رمی تعادلش را از دست می‌داد، گفت:« قبلا هم گفتم حق نداری روی نقطه ضعفم دست بذاری! آخه پسر احمق... تا حالا یه بار هم به حرف من گوش دادی؟» رمینگتون به شدت سر تکان داد. « آره! آره آیس... اگر تا همینجا دهنم و بستم برای گوش دادن به حرفای توعه!» وقتی این کلمات را به زبان می‌آورد با انگشت اشاره به قفسه‌ی سینه‌ی آیس کوبید. « تو! تویی که خیلی وقتا سعی می‌کنی با آسیب زدن به بقیه ازشون مراقبت کنی!»
نمایش همه...
4👍 1❤‍🔥 1🍓 1
چرا نمیتونم بنویسم؟
نمایش همه...
😭 6💔 2👍 1
بابت صدای راننده تاکسی متاسفم دوستان کسی نبود دیالوگ بگه 😔😂
نمایش همه...
😭 7🕊 1🍓 1
قبل از گوش‌ دادن به اپیزود اول جادوی خاموش چندتا نکته هست که حتما باید بخونید. ✨ اول اینکه تو شروع داستان آراد دوازده سالشه و من سعی کردم صدام رو نازک کنم که به اون سن بیاد و اگر بعضی جا ها تو ذوق میزنه متاسفم. دوم؛ این اولین تجربه‌ی من از ضبط کتاب صوتی بود و قطعا نواقص زیادی داره. و در نهایت اینکه من روم نمیشه هیچ‌کدوم از آشناهام گوشش بدن ولی شما اگر دوست داشتید برای آشناهاتون بفرستید. 😂🤝 خب، آماده؟
نمایش همه...
5🕊 1💘 1
پیدا شد. فردا اپیزود اول میاد بیرون... 🔥
نمایش همه...
❤‍🔥 3🔥 1
صدای بابام از صدای خودم نازک تره خودم میتونم صدای پیرمرد درارم ولی چون کل داستان و روایت میکنم یهو تو‌ ذوق میزنه پیرمردی شوگری ددی سرد و خشنی چیزی تو آستین ندارید؟
نمایش همه...
❤‍🔥 1👎 1
اقا من هیچ پیرمردی گیر نیاوردم کل پروژه داره سر این مسئله کنسل میشه 😂
نمایش همه...
🤣 5
فردی اضافه کرد:« چه‌طور ممکنه با من بهت بد بگذره؟» نتیجه کاملا درست بود. نیک سر جایش کز کرد و غرید:« بازی مسخره...» ایران از جا بلند شد و جمله‌ای گفت که تقریبا همه را در بهت طولانی فرو برد. - پدر و مادرم به خاطر من مردن. سکوت ترسناکی بر فضا حاکم شد. طوری که فقط صدای جیرجیرک‌ها و هوهوی باد شنیده می‌شد. هارو و نیک حدس زدند که این حرف دروغ بوده اما باقی با حس بدی که داشتند، راز را انتخاب کردند. ایران با صدای مغمومی گفت:« این یه راز بود...» مارلنا دستش را دور شانه‌ی او حلقه کرد و پرسید:« می‌خوای درمودش بهمون بگی؟» - قصه‌ی تکراری‌ایه! سعی کردن جلوی مامورها رو بگیرن تا من و نجات بدن اما... خودش هم همراه با نیک نوشید. رز به آرامی گفت:« متاسفم.» ایران لبخند تصنعی زد و بلافاصله پرسید:« نفر بعدی کیه؟» مارلنا درحالی که سیگارش را روشن می‌کرد از جا بلند شد. با شجاعتی که انگار از مستی سرچشمه می‌گرفت گفت:« من از یکی تو این جمع خوشم میاد!» همه با صدای بلند هو کشیدند و خیال کردند این چیزی جز دروغ نیست. همه به جز فردی که گفت:« حتی می‌تونم حدس بزنم اون کیه! این رازه.» راز بود! ایران با دلخوری گفت:« چی؟ چه‌طور به من نگفتی؟» مارلنا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:« اگر مست نبودم حتی به خودمم نمی‌گفتم.» نوبت به فردی رسیده بود که با ناراحتی از جا بلند شد. انگار شوخ‌طبعی همیشگی‌اش را از دست داده بود. با صدای گرفته گفت:« من مارلنا رو دوست دارم!» مارلنا با خنده گفت:« چی؟ حاضرم سر یک ماه غذا با همتون شرط ببندم که این دروغه!» فردی فقط به زمین نگاه می‌کرد. نیک گفت:« من سر دو ماه غذا شرط می‌بندم که دروغه!» رز و رمی انگار که از قبل باهم هماهنگ کرده باشند گفتند:« رازه!» و چرخیدند و نگاهشان با هم تلاقی کرد. چشم‌ها... چشم‌ها چه حرف‌ها که نمی‌زدند! ایران و هارو تصمیم گرفتند که این حرف باید دروغ باشد و چیزی که روی کاغذ نوشته بود یک کلمه بیشتر نبود:« دروغ!» فردی دستانش را روی شکم گذاشت و با صدای بلند خندید. « من؟ عشق؟ اون هم مارلنا؟ احتمال اینکه عاشق نیک بشم خیلی بیشتره!» سپس رو به رمی و رز گفت:« خوب تونستم گولتون بزنم.» حالا باید هردو با هم می‌نوشیدند. رز گفت:« و نفر آخر! رمی.» رمی از جا بلند شد و فهمید تا چه اندازه سرگیجه دارد. نفس عمیقی کشید و یک‌نفس توانست بگوید:« من از نسل فلیپ کلوین‌ام!» نیک گفت:« ها؟ این الان چی گفت؟» رز خندید و گفت:« نباید انقدر واضح دروغ بگی رمی!» نیک با تاسف سر تکان داد. « پس برای همین از لحظه‌ی اول باهات حال نمی‌کردم. آخه... ببخشید که انقدر دیر میگم اما شاهزاده ویکتور هم جد من بود!» همه باهم هم نظر بودند. - دروغ مسخره‌ای بود! رمی با حالت محزونی خندید و گفت:« خب... انگار من توی این بازی افتضاحم چون شماها درست گفتید! معلومه که این دروغ بود!»
نمایش همه...
3💘 2👍 1💔 1🍓 1