خوبِ هَمخون👬👭💚
💞یا حق💞 نازنین دیناروند خوب هَمخون (آنلاین) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) پارت گذاری: هرروز به جز جمعه ها لینک کانال : https://t.me/+eodULNCT-SU2NWRk❤️ ریپلای پارت اول: https://t.me/c/1760254356/8 💛 ادمین تبلیغ و ویپ: @nazdoneh1206💚
نمایش بیشتر8 597
مشترکین
-924 ساعت
-527 روز
-31030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
- سکس جزو وظایف اولیه یک زنه!
جمله اش را که میشنوم، سرم به ضرب بالا می آید. ناباور سر کج میکنم و او با اقتدار می گوید:
- ازدواجمون هرچند صوری، اما بالاخره شروع یک زندگی زناشوییه. و تو وظیفه داری که از من تمکین کنی.
اب دهانم را قورت میدهم و دستان عرق کرده ام را مشت میکنم:
- قرار ما فقط یه اسم تو شناسنامه بود. نه اینجور برنامه ها... من... من بهتون گفته بودم که جسم و روحم متعلق به یکی دیگه ست.
چشمانش در دم سرخ میشوند. رگ باد کردهی گردنش نفسم را بند می اورد.
- این حرفتو نشنیده میگیرم.
لرزان میگویم:
- چرا؟ وقتی من معشوقه های رنگ و وارنگ شما رو پذیرفتم، شما هم باید عشق من رو بپذیرید.
دیوانگی اش را نگفته بودند. نشنیده بودم که موقع عصبانیت دیو دو سر میشود. چنان به سمتم هجوم آورد که قلبم ایستاد. جفت بازوهایم را گرفت و توی صورتم غرید:
- من سیب زمینی نیستم دختر. به نفعته جلوی من از هیچ نر خره دیگه ای حرف نزنی که اگه بزنی... وای به حالت میشه.
با بیچارگی لب زدم:
- اما ما حرف زدیم.
انقدر نزدیکم بود که نفس هایش مستقیم به لب هایم میخورد.
- مشکلت معشوقه هامه؟ همه شون برن به درک، فقط تو باش. خودت بهم برس.
کمی تقلا کردم و نالیدم:
- من نمی تونم، آقا شهراد دردم گرفت.
فشار از بازوهایم کم شد اما رهایم نکرد. با رنج گفتم:
- ما قرارداد بستیم. ازدواجمون واقعی نیست. شما به من پول دادین تا یه مدت نقش زنتون رو بازی کنم. متوجه اید؟
نگاهش به لب هایم می گفت که نه. دلم میخواست گریه کنم:
- میخوام برم آقای شهراد. بذارید برم.
- مبلغ قرارداد رو پنج برابر میکنم اگه بذاری خودم پرده اتو بزنم. با من بخواب، سرتا پاتو طلا میگیرم.
دیگر ماندن را جایز نمیبینم، تا میخواهم جیغ بکشم، دستش را روی دهانم میگذارد و دست دیگرش را هدایت میکند لای پایم.
- اوف... چه کلوچه ای داری لعنتی!
لمسم کرد.
- زنمی، چه صوری چه واقعی... محاله از این بهشت تنگ و داغت که مطمئنم صورتی هم هست بگذرم.
هق زدم، دکمه شلوارم را باز کرد و با انگشت...
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
رمان نبرد👆🏻
🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
پارت ۱ پروسِکو🍻
یجوری خورده بودم که حتی توان باز نگهداشتن چشممو نداشتم، یه نفر انگار بادیگارد کسی بود نزدیکم شد
بادیگارد: خانم محترم، آقای رستگاری باهاتون کار دارن
خنده بلندی کردم
- رستگاری دیگه کدوم خریه...
اخمهای بادیگارد توی هم رفت
بادیگارد: صاحب مهمونی و هلدینگ رستگاری هستن، همراه من تشریف بیارید...
راهی طبقه بالا شدم، قدمهام ناموزون بود ک توانایی کنترل خودمو نداشته....
همیشه بعد از دعوا با ددی گرام کارم به اینجا میکشید، هربار که دلیل های مسخره بابا رو میشنیدم فقط مشروب آرومم میکرد.
وارد یه اتاق شدیم، سعی کردم صاف بایستم و نگاه مردی که روی تخت اتاقش نشسته بود روی اندامم حس کردم.
بادیگار: آقا رستگاری آوردمشون.
مرد جوون پوزخندی زد
رستگاری: تنظیم کردی؟
از حرفاشون چیزی نمیفهمیدم
بادیگارد: بله آقا همچی درسته...
رستگاری: باکرهست؟
بادیگارد: با اطلاعاتی که از دوستاش به دست آوردیم بله با کسی نبوده، اما....
پریدم وسط حرفشون
- چی کـــ...شعر میگید؟ منو چـــــــــرا آوردید اینجا؟
رستگاری پوزخندی زد
رستگاری: خبر نداشتم اون حجم از مشروب اثر مخرب دیگه هم داره.
گنگ نگاهش کردم، دستش سمت دکمههای پیراهنش رفت و از تنش درآوردم...
چشمام تار شده بود با دستم آروم چشمامو ماساژ دادم که صدای خندهش بلند شد
با دستش عدد ۲ رونشون داد
- این چندتاست خانم دنیزِ ملکی؟؟؟؟
بریم یه رمان هات و سکسی بخونیم😍💥
پارت اولو بخون عاشقش میشی🔞
🦋خوندن رمان🦋👇
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
رمان پروسِکو 👆🏻
اینجا یه فیلم پورن داریم و یه دختر بازیگوش که زیر بار حرف زور نمیره😌💦🔞
32700
Repost from N/a
-لیسیدن بلدی حاجی؟!
حاج معید چشم هایش گرد می شوند و دستی به ته ریشش می کشد:
-استغفرالله ربی و توبه...
آیلی خنده ای از حرکت حاج معید می کند و روی مبل چسبیده به او می نشیند!
-آیلی خانوم؟ نچ خدایا صبرم بده، می شه یکم فاصله بگیرید؟
آیلی لجبازانه خودش را بیشتر به تن بزرگ معید می چسباند و انگشتش را نوازش وار روی ران پایش می کشد:
-عه حاجی جون؟ مگه من زنت نیستم چرا ازم دوری می کنی؟!
معید چپ چپ نگاهش می کند و از این نزدیکی به تن خوشبوی دخترک گر می گیرد!
دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و تسبیح را در دستش می چرخاند:
-ازدواج ما صوریه آیلی خانوم... من قول دادم بهتون دست نزنم شما امانتی هستی برای من!
آیلی ناراضی اخم می کند و لب بر می چیند! وای از این ادا اطفارهایش که معید را به بند می کشید.
-به کی قول تن و بدن منو دادی؟ من خودم اینجا حی و حاضرم و با مالیدن و روابط زناشویی اصلا مشکلی ندارم!
معید نفس عمیقی می کشد و تا گردن سرخ می شود:
-مالیدن چیه آیلی خانوم... زشته برای شما اینطور حرف زدن!
آیلی چشمانش را در حدقه می چرخاند که از نظر معید خیلی بامزه و خوردنی می شود. جلوی افسار نگاهش را می گیرد و آیلی ناگهان می گوید:
-حاجی جونم... برام بستنی میخری؟ هوس کردم یهو!
مظلومانه چشم هایش را گرد می کند و معید نرم و با محبت لب می زند:
-می دونستم دوست داری برات خریدم دخترجان... تو یخچاله!
آیلی خوشحال از جایش می پرد و بوسه ی سریعی به گونه ی معید می زند:
-الان میرم برای جفتمون میارم!
قبل از اینکه معید بتواند مخالفتی کند وارد اشپزخانه می شود. بستنی وانیلی را درون نان قیفی می ریزد و بستنی به دست کنار معید می نشیند.
-بیا این یکی رو تو بخور!
معید به ناچار دستش را رد نمی کند و بستنی را می گیرد.
-چرا نگاش می کنی حاجی جونم... باید لیسش بزنی نکنه بلد نیستی!؟
معید درمانده نگاهش می کند و دخترک خودش را به سینه ی او می چسباند و می گوید:
-بین اینطوری با زبونت باید لیسش بزنی بعدش هم باید از سرش یه هورت بکشی و بذاری آب شه تو دهنت!
حاج معید دستی به پشت گردنش می کشد و نفس هایش تند می شوند... از این نزدیکی هورمون های مردانه اش بالا و پایین می شوند!
-برو اون ور دختر... آتیشیم نکن که بیفتم به جونت من حیوون نیستم!
آیلی بستنی ها را کنار می گذارد و یقه ی معید را می کشد تا رخ در رخ شوند!
-حیوون نباش ولی غریزتو هم سرکوب نکن معید... آتیش شو و بیفت به جونم، آخم نمیگم!
حاج معید بی طاقت لب های دخترک را به کام می کشد و آیلی را روی پایش می نشاند. بوسه هایش عمیق تر می شوند و دستش به سینه ی دخترک که می رسد با صدای حاج خانوم هر دو متوقف می شوند!
-لا اله الا الله، حاجی زنتو تو پذیرایی خونه ی پدریت خفت کردی؟ پسرای این دور و زمونه حیا قورت دادن و آبرو رو قی کردن!
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0
#ممنوعه🔞🔞❌❌
ورود افراد زیر هجده سال ممنوع❌رعایت کنید🔞🙏
22100
Repost from N/a
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا
برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد
تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود
اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم
_از کی اینجا زندگی میکنی؟؟
_دو.......دوماهه
_اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟
غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم
_از اول.....
با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم.....
_نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن
_کِی یعنی؟؟
_ولش کن مهم نیست......
لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا
_یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و.....
_بابایی دُشنَمه
از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم
_گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟
سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد
منتظر همین جرقه بودم که بی هوا
همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم
چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد
خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟
رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست
_حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش
اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم
_ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم
_نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش
بلند شد بره که صداش زدم
_م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم
با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت
_به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه
راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه
بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود
اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم
_بدش من.....
میخواد ببرتش؟؟
ملتمس گفتم
_میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟
زل زده بود بهم بعد از مدت ها
چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده.....
دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم
_برو براش رختخواب بنداز
فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم
_میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه....
خندیدنم دست خودم نبود
_الان......الان میارم
سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم
اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش
به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم
_همینه؟!
فهمیدم چی رو میگه
_ آره کنار هم جا میشیم
_شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟
چشمام گرد شد
_مگه......مگه توام قراره بمونی؟
_واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟
با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد
حق داره
_خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده......
رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه....
چه مرگم شده بود؟؟
الان آروم تر شده بودم
خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش
پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه
تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش
خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد
_بیا بخواب......
_من.....من کار دارم
_کارت گریه اس؟؟
مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم
_نخوابیده بودی
جوابمو نداد
_بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم
یعنی چی؟
_با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟
_آخه دستمو ول کن
تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام
_همینجا بخواب......
کنار خودش؟؟نمیشه....
_میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم
_همینجا.....گفتم
صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم
یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی
ولی رو زمین میخوابم
پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین
نرمی یه چیزی.....
دست اون بود
نفسام تند شد
_چیزه.....
دست دیگه ش رفت رو کمرم
_بخواب....
قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون
نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم
چرا انقدر نزدیک شده
_چرا بهم دروغ گفتی
_چی.......چی رو؟؟
_اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی
دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم
الان چی دارم بهش بگم؟
_من.....
https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk
https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk
7000
Repost from N/a
- سکس جزو وظایف اولیه یک زنه!
جمله اش را که میشنوم، سرم به ضرب بالا می آید. ناباور سر کج میکنم و او با اقتدار می گوید:
- ازدواجمون هرچند صوری، اما بالاخره شروع یک زندگی زناشوییه. و تو وظیفه داری که از من تمکین کنی.
اب دهانم را قورت میدهم و دستان عرق کرده ام را مشت میکنم:
- قرار ما فقط یه اسم تو شناسنامه بود. نه اینجور برنامه ها... من... من بهتون گفته بودم که جسم و روحم متعلق به یکی دیگه ست.
چشمانش در دم سرخ میشوند. رگ باد کردهی گردنش نفسم را بند می اورد.
- این حرفتو نشنیده میگیرم.
لرزان میگویم:
- چرا؟ وقتی من معشوقه های رنگ و وارنگ شما رو پذیرفتم، شما هم باید عشق من رو بپذیرید.
دیوانگی اش را نگفته بودند. نشنیده بودم که موقع عصبانیت دیو دو سر میشود. چنان به سمتم هجوم آورد که قلبم ایستاد. جفت بازوهایم را گرفت و توی صورتم غرید:
- من سیب زمینی نیستم دختر. به نفعته جلوی من از هیچ نر خره دیگه ای حرف نزنی که اگه بزنی... وای به حالت میشه.
با بیچارگی لب زدم:
- اما ما حرف زدیم.
انقدر نزدیکم بود که نفس هایش مستقیم به لب هایم میخورد.
- مشکلت معشوقه هامه؟ همه شون برن به درک، فقط تو باش. خودت بهم برس.
کمی تقلا کردم و نالیدم:
- من نمی تونم، آقا شهراد دردم گرفت.
فشار از بازوهایم کم شد اما رهایم نکرد. با رنج گفتم:
- ما قرارداد بستیم. ازدواجمون واقعی نیست. شما به من پول دادین تا یه مدت نقش زنتون رو بازی کنم. متوجه اید؟
نگاهش به لب هایم می گفت که نه. دلم میخواست گریه کنم:
- میخوام برم آقای شهراد. بذارید برم.
- مبلغ قرارداد رو پنج برابر میکنم اگه بذاری خودم پرده اتو بزنم. با من بخواب، سرتا پاتو طلا میگیرم.
دیگر ماندن را جایز نمیبینم، تا میخواهم جیغ بکشم، دستش را روی دهانم میگذارد و دست دیگرش را هدایت میکند لای پایم.
- اوف... چه کلوچه ای داری لعنتی!
لمسم کرد.
- زنمی، چه صوری چه واقعی... محاله از این بهشت تنگ و داغت که مطمئنم صورتی هم هست بگذرم.
هق زدم، دکمه شلوارم را باز کرد و با انگشت...
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
https://t.me/+OkOOFg3ClKUyNTA0
رمان نبرد👆🏻
🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
پارت ۱ پروسِکو🍻
یجوری خورده بودم که حتی توان باز نگهداشتن چشممو نداشتم، یه نفر انگار بادیگارد کسی بود نزدیکم شد
بادیگارد: خانم محترم، آقای رستگاری باهاتون کار دارن
خنده بلندی کردم
- رستگاری دیگه کدوم خریه...
اخمهای بادیگارد توی هم رفت
بادیگارد: صاحب مهمونی و هلدینگ رستگاری هستن، همراه من تشریف بیارید...
راهی طبقه بالا شدم، قدمهام ناموزون بود ک توانایی کنترل خودمو نداشته....
همیشه بعد از دعوا با ددی گرام کارم به اینجا میکشید، هربار که دلیل های مسخره بابا رو میشنیدم فقط مشروب آرومم میکرد.
وارد یه اتاق شدیم، سعی کردم صاف بایستم و نگاه مردی که روی تخت اتاقش نشسته بود روی اندامم حس کردم.
بادیگار: آقا رستگاری آوردمشون.
مرد جوون پوزخندی زد
رستگاری: تنظیم کردی؟
از حرفاشون چیزی نمیفهمیدم
بادیگارد: بله آقا همچی درسته...
رستگاری: باکرهست؟
بادیگارد: با اطلاعاتی که از دوستاش به دست آوردیم بله با کسی نبوده، اما....
پریدم وسط حرفشون
- چی کـــ...شعر میگید؟ منو چـــــــــرا آوردید اینجا؟
رستگاری پوزخندی زد
رستگاری: خبر نداشتم اون حجم از مشروب اثر مخرب دیگه هم داره.
گنگ نگاهش کردم، دستش سمت دکمههای پیراهنش رفت و از تنش درآوردم...
چشمام تار شده بود با دستم آروم چشمامو ماساژ دادم که صدای خندهش بلند شد
با دستش عدد ۲ رونشون داد
- این چندتاست خانم دنیزِ ملکی؟؟؟؟
بریم یه رمان هات و سکسی بخونیم😍💥
پارت اولو بخون عاشقش میشی🔞
🦋خوندن رمان🦋👇
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
https://t.me/+ZCiCkvckbDQyNDFk
رمان پروسِکو 👆🏻
اینجا یه فیلم پورن داریم و یه دختر بازیگوش که زیر بار حرف زور نمیره😌💦🔞
100
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
11200
Repost from N/a
#پارت_510
- با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟
نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد
- به زور نکردمش...
- تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟
آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن میشنید لرز کرد
مهراب از ایران میرفت؟
- کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟
این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه
پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد
تمام تنش درد میکرد و کبود بود
همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد
- هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن
گوشه پتو را کشید
- بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون
شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات
پناه گریان سر بلند کرد
- میخوای از ایران بری؟
پس من چی؟
مهراب تک خندی زد
- تو چی؟
تو چیکاره ای این وسط؟
- م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه
مهراب قهقهه زد
- فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟
پناه ناباور اشک ریخت
- من .. من گفتم دوستت دارم
سر پایین انداخت و خجالت زده نالید
- من بار اولم بود
مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت
- قصه هات تکراریه دختر جون ...
جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت
* * * * *
پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت...
بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد
فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت...
اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند...
خبر نداشت ...
نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد..
دختر بچه ای که او پدرش بود ...
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
9200
Repost from N/a
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟!
زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت :
- هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده!
حرصی پایش را لگد کردم و گفتم :
- البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش!
ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید.
- حالا کی تست کنیم؟!
چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم.
- چی رو؟!
دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت.
- اینکه پروتز شده ان یا نه؟!
کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم :
- بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟!
ابرو بالا انداخت.
- کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن!
خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود.
مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد!
به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم.
در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد.
- چی کار داری می کنی؟! مریضی؟!
جلو آمد.
- آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه!
عقب رفتم.
- برو بیرون امیر، این کارا چیه!
جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد.
- می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟!
پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود.
- من؟!
خندید.
- بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی!
با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد.
دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت :
- یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم!
زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم.
- نکن، اونا فقط شوخی بود!
دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت :
- مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟!
قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود!
نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد :
اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟!
لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد...
اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم .
خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم !
https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0
https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0
https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0
https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0
https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0
2100
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.