cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

چله نشین تاریکی | فاطمه غفرانی

°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] °•پارت گذاری: هرروز•° خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(در دست چاپ) طرار(فایل فروشی ) چله نشین تاریکی (درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
31 510
مشترکین
-1924 ساعت
-2007 روز
-71230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید چی می‌گه؟😈❤️‍🔥 بالاتر اپ شد، جا نمونین😎
نمایش همه...
00:01
Video unavailable
sticker.webm1.53 KB
Repost from N/a
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
نمایش همه...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

Repost from N/a
-سُفره حُرمت داره این دختر روزه‌ست که با ما نمیاد سر سفره؟ عزیز نگاه نگرانی به در سرویس بهداشتی انداخت و پارچ دوغ را کنار دست شیرزاد گذاشت چند روزی دخترک خیلی عوق می‌زد و هرچه دارو دوایش می‌داد ، افاقه نمی‌کرد -به خاطر شما نیست که قربونت برم شیرزاد دردش را میدانست قهر بود با مردی که قرار عاشقی با او میبست و فردایش در نمایشی بزرگ دست دختر دیگری را به عنوان نامزدش می‌گرفت جرم دخترک تنها چه بود؟ دروغی که آشکار شد و... - سرکارخانم رضایت داد سر ناهار اینقدر عوق نزنه که گند بخوره تو روان ما شیرزاد به بهانه‌ی وسواسش به طرف راهروی سرویس رفت دور از چشم نامزدش به طرف اتاق دخترک خیز برداشت و قبل از اینکه در را ببندد خودش را داخل اتاق انداخت مردمکهای دیار گرد شدند و با وحشت خواست هین بکشد که دست بزرگ شیرزاد روی دهانش قرار گرفت -هیــسس...چته اینقدر عوق میزنی؟ صدایش پچ پچ‌وار بود و همان لحظه در را هم روی هم گذاشت چشمان سیاه دخترک لبالب پر شد و خواست دستش را روی لبهایش پس بزند که تن مرد به اندامش چسبید -دیار منو دیوونه نکن آخرین باری که پد بهداشتی خواستی دو ماه پیش بوده. بگو چرا اینقدر بالا میاری؟ها؟ دیار بالاخره دستان بزرگ مرد را از روی لب هایش پس زد اما هرچقدر زور زد نتوانست تنش را دور کند انگار با هر تلاشش تن مرد علارغم لحن تند و تیزش برای فشردنش بی تاب تر میشد -نمیترسید نامزدتون بیاد شما رو تو اتاق من ببینه؟ صدایش مانند لب‌های زیبایش از بغض می‌لرزید و این قلب مرد را تکان میداد اما این دختر یک دروغگوی رذل بود و نباید دیگر برایش دل می‌لرزاند -جواب منو بده بگو بعد از اون شب نحس پریود شدی یا نه؟ دیار صدای شکستن قلبش را میشنید به آن شبی که دخترک تمام وجودش را تقدیم او کرد می‌گفت نحس؟ -کی گفته اگر پد بهداشتی بخوام حتما باید مثل قبل به شما بگم؟ نفسهای مرد از نگاه سرد شده‌ی دخترک تند میشدند و غیبتش داشت طولانی میشد چرا حس خشم داشت کم کم به وجودش ریخته میشد؟ -چند وقته خیلی با جهانبخش چیک تو چیک شدین دیار به قرآن اگر بفهمم داری زیرابی میری دیار دست روی سینه ی فراخ مرد فشرد تا پسش بزند -من یه دختر آزادم و شیرزاد از پس زده شدن متنفر بود که دستانش را در یک حرکت چنگ زده و بالای سرش قفل کرد -مثل آدمیزاد جوابمو بده تا معنی آزادی رو قشنگ بهت نشون بدم از آن نزدیک بوی نفسهای دخترک۱۸ساله را حس میکرد و شاید تمام هورمون های مردانه اش دلتنگی را فریاد میزدند اگر همین الان لبهایش را میبوسید؟ دیگر این دختر را به خاطر تمام دروغ‌هایش نمیخواست اما‌ دیوانه میگشت اگر با مردی دیگر وارد رابطه میشد -با هرکی دلم بخواد چیک تو چیک میشم خشم تک تک رگهای مرد را به فغان می اورد تا بینی به تیغه بینی اش بچسباند -اینو تو گوشات فرو کن دیار حتی اگر تو خوابتم بخوای بایه مرد دیگه وارد رابطه شی تو همون خوابت سر می‌رسم و جونتو می‌گیرم جون هردوتونو میگیرم اینقدر با جسارت تو‌چشمای من زل نزن نگاه ناباور دیار به چشمان خونی مردی بود که به ناگهان رهایش کرد تنش با ضرب به دیوار کوبیده شد و شیرزاد با سری گُرگرفته و تنی که بوی عطرلعنتی‌اش را میداد سر سفره رفت این دیگر چه مزخرفی بود؟ مردی دیگر؟ دست به سینه اش کشید و رها همراه با برداشتن نان سنگک پشت چشم نازک کرد -دخترغریبه رو خونه‌تون نگه ندارید عزیزجون مردم هزارجور حرف درمیارن جهانبخش نگاه بدی به رها انداخت و به شیرزاد اشاره کرد در دهان نامزدش را ببندد اما آن زن حرص داشت از دختری که حس می‌کرد چند صباحیست دل نامزد او را لرزانده است -اصلا کی و کجا دیدید یه دختر بی‌کس وکار رو تو خونه ای که مرد جوون رفت و آمد داره راه بدن؟ عزیز مضطرب راهرو را پایید و آهسته لب زد -میشنوه ناراحت میشه -خب بشنوه اگر جایی واس رفتن نداره شوهرش بدید بره در آن ثانیه هردو پسر عزیز به سرفه افتادند و این شیرزاد بود که حس میکرد دیوانه شده -غذاتو بخور سرت تو کار خودت باشه لحن جدی و غیض آلود شیرزاد باعث جمع شدن اشک در چشمان رهاشد و عزیز لبخند زد -تو‌همین فکرم اتفاقا دوست دارم خودم عروسش کنم بفرستمش خونه بخت قاشق میان انگشتان شیرزاد فشرده می‌شد و راه نفسش بسته آمده بود دیزی سنگی مادرش را بعد از مدتها بخورد یا مذاب داغ در سینه اش بریزد؟ رها بی توجه به رگ ورم کرده گردن شیرزاد رو به جهانبخش لب زد -چرا راه دور برین؟یه شاخ شمشاد کنارتونه... شیرزاد نزدیک بود با پشت دست روی دهان رها بکوبد که صدای افتادن شی سنگینی به گوششان رسید -یا فاطمه ی زهرا صدا از اتاق دیار میاد شیرزاد تا نام دیار را شنید مانند پرنده‌ای آواره به همان سمت دوید جسمی که مانند عروسک با موهای بلند فرفری نقش بر زمین شده بود همان دخترکی که اطرافش پر از قرص های ریز و درشت دیده میشد ، دیار بود؟ ❌❌❌❌❌ https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
نمایش همه...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

Repost from N/a
-می دونی که توی خونه من دوتا پسر عذب زندگی می کنن... دخترک دلبرانه خندید: آره حاج عمو می دونم ولی خیلی بده که تا این سن عذب مونده مخصوصا ایشون...!!! حاج یوسف خنده اش گرفت. صورت امیریل از حرف دخترک سرخ شد. نمی توانست آنقدر راحت حرف بزند... تسبیحش را محکم در دست گرفت که مرد با حرص به حرف آمد... -استغفرالله ربی و اتوب الیه.... دختر دایی منظور حاج بابا اینه که شما برای موندنتون توی این خونه باید یک نسبت شرعی داشته باشین...! دخترک باز هم نفهمید و ناز و غمزه ریخت که ناخودآگاه دل مرد لرزید ... -وا آقا امیریل دوباره زدی تو کانال عربی... به خدا من عربیم خوب نبود... فارسیش رو بگو منم بفهمم...!! خب نسبت از این بالاتر که دختر داییتم...؟! درست همین ناز و زیبایی بود که آدم را جذب می کرد. این دختر آنقدر زیبا بود که فقط دوست داری نگاهش کنی...!!! حاج یوسف به حرف امد. -دخترداییشون هستی ولی بازم نامحرمی...! -حاج عمو کوتاه بیا چه نامحرمی اخه...؟! حاج یوسف محکم و جدی گفت: شما دختر داییشونی نه خواهرشون...!! باید محرم یکی از پسرام بشی دخترم...!!! رستا اهمیت نداد... -حاج عمو من بیام زن پسرت بشم، اونوقت از راه به در نمیشه...؟! تحریک نمیشه...؟! -نه بابا جان.... فوقش هم هر اتفاقی افتاد زنش بودی، حلال و شرعی...!!! حاج یوسف ضربتی حرفش را زد که دخترک جا خورد و حیرت زده نگاه حاج یوسف کرد... اما امیریل نتوانست ساکت بماند و معترض گفت: حاج بابا نیاز نیست اینقدر بی پرده حرف بزنین، شاید این خانوم میلی به محرمیت نداشته باشن...!!! حاج یوسف گیج سمت پسرش برگشت... دخترک به میان نگاه پدر و پسر آمد و گفت: ببخشید من اگه قراره تو خونه شما باشم فقط واسه خاطر اینه که نمیخوام اول زندگی مزاحم مامانم و عمو رضا بشم... ولی انگاری خودمم باید عروس شم و داخل حجله هم برم... این دیگه چه نوعشه حاج عمو...؟! حاج یوسف خندید: من حرفم رو زدم دخترم...؟! دخترک اخم کرد: حاج عمو چرا همچین پیشنهادی میدین...؟! -زیبایی دخترم... نمی خوام نگاه پسرام به گناه کشیده بشه...!تو امانتی نمی خوام نگاه بدی روت باشه...!!! -حاج عمو بد راهی داری جلوی پام میزاری... من نمی خوام سرخر زندگی مامانم باشم که تازه بعد چندسال دارن طعم خوشبختی رو می چشن... ولی اگه میخوای منصرفم کنین باید بگم من کوتاه نمیام و هر شرطی بزارین حتی این محرمیت رو قبول می کنم...!!! -محرم کدوم یکی از پسرا می خوای بشی ...!!! نازگل نگاه امیریل کرد و وقتی اخم های درهمش را دید، نیشخند زد و با بدجنسی گفت: باشه قبول می کنم اما فقط محرم امیریل خان میشم...!!! نگاه امیریل به آنی سمت دخترک چرخید که حاج یوسف با لبخند گفت: باشه پس هرچی رو که خوندم تکرار کن...!! https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk رستا با ازدواج مجدد مادرش با عموش، می خواد یه زندگی مستقل داشته باشه که با مخالفت اعضای خانواده مواجهه میشه و به اجبار با پیشنهاد شوهر عمش حاج یوسف مجبور میشه صیغه پسر بزرگش بشه که یه مرد متعصب و جدیه...❌♨️
نمایش همه...
Repost from N/a
- گوشه لبت خامه‌ای شده عزیزم. تمام تنش از خجالت گر گرفت. به هیچ وجه از مهمان جدید عمارت خوشش نمی‌آمد. زن لوندی بود. تمام سعی‌ش را کرده بود مثل او غذا بخورد، مثل او چنگال به دست بگیرد و فنجان را بالا ببرد. اما او تنها یک دختر هفده ساله‌ی عشایر بود که دست تقدیر او را از روستاهای مرزی به عمارت دیوان سالارها در تهران رسانده بود... و این زن دختر مدیر عامل شرکت جدیدی که هخامنش قصد داشت با آنها قراردادببند. دوباره با لحن مشمئز کننده‌ای ادامه داد: - حتما خیلی کیک خامه‌ای دوست داری که اینطوری خودتو کثیف کردی... از عمد با این لحن کثیف شدن گوشه لبش را جلوی هخامنش به رویش می‌آورد تا تحقیرش کند. سریع سرش را پایین انداخت و با شرمساری لب زد: - حواسم نبود. ببخشید. هخامنش با چشمان خمار خاکستری رنگش، تنها در سکوت نگاهش روی لب قلوه‌ای آیسا که به خاطر دسر عصرانه به خامه آغشته شده بود نشست . طناز خنده‌ی لوندی کرد و با ناز دستش را روی دست هخامنش گذاشت. - عزیزم دختر خونده‌ت چقدر شیرینه... شبیه بچه هاس! اخم های آیسا درهم رفت‌. متتظر بود هخامنش حرفی بزند. اما او تنها با خونسردی، بدون اینکه حسی از چهره‌اش قابل تشخیص باشد نگاهش می‌کرد. سرش را بلند کرد و ملتمس به هخامنش نگاه کرد. با چشمانش التماس می‌کرد حداقل به این زن بگوید دخترخوانده‌اش نیست و علی‌رقم پانزده سال اختلاف سنی، معشوقه‌اش است. اما دریغ از یک کلام که در جواب طناز بگوید. با ناراحتی سرش را پایین انداخت که هخامنش با تفاوتی و لحن دستوری گفت: - پاشو برو صورتتو بشور. قلبش بیشتر شکست. لپش را از درون گاز گرفت تا اشکش درنیاید. از جا برخاست. زیرلب زمزمه کرد: - چشم. الان می‌رم. طناز سریع از موقعیت سواستفاده کرد و ادامه حرف هخامنش را داد: - آره دخترم اون خامه‌ی روی صورتتو فقط باید با آب بشوری. آیسا با نفرت نگاهش کرد‌. شاید ده سال اختلاف سنی داشتند. به چه حقی دخترم خطابش می‌کرد! می‌دانست هرشب قصد دارد به بهانه مهمان عمارت بودن سر از تخت خواب هخامنش دربیاورد و هخامنش نگاهش نمی‌کند. می‌دانست هخامنش برای کارش دارد از او سواستفاده می‌کند اما نمی‌توانست تحمل کند انقدر خودش را به هخامنش بچسباند و او را جلویش کوچک کند. به خاطر هخامنش چیزی نگفت و بی حرف سمت اتاق خوابش راه افتاد. وارد سرویس بهداشتی شد. چشمش از اشک تار می‌دید. شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد، هنوز مشت پر از آبش را به صورتش نپاشیده بود که دستش با شدت از پشت کشیده شد. با دیدن هیکل ورزیده‌ی هخامنش پشت سرش که روی تنش سایه انداخته بود، بغضش شکست. - اومدی تنبیهم کنی؟ به خاطر اون زنه؟ یا چون زشت غذا خوردم آبروت رو بردم؟ هخامنش چشمش را ریز کرد و با دقت نگاهش کرد. متوجه دلخوری دخترک شده بود. لبخندی کجی روی لبش نشست. - چند بار تاحالا تنبیهت کردم؟ آیسا با دلخوری نگاهش کرد: - چند بار نکردی؟ قبل از اینکه بیایم تهران، توی آذربایجان چند بار تهدیدم کردی می‌ندازیم توی حوضچه‌ تمساحت؟ چندبار با آکواریوم مارهای سیاهت ترسوندیم؟ چند بار گفتی می‌کشیم؟ با لبخند محو و یک طرفی‌اش آرام روی گونه‌اش زد. تصنعی اخم کرد. - دختر بد... دروغ می‌گی؟ کی انداختمت تاحالا؟ غیر از همون دفعه اول... اونم زود درت آوردم چیزی نشد. از وقتی اومدیم تهران دیگه کاری باهات کردم؟ تهدیدت کردم؟ آیسا اشکش روان شد. و سرش را پایین انداخت. تحقیر شده بود. طناز تحقیرش کرده بود. - من شاید یه دختر عشایر باشم که مثل دختر تهرونی ها رفتار نکنم... ولی دیگه انقدر هم زشت و نابلد رفتار نمی‌کنم که اون زنه بهم بگه... بهم بگه... بغضش شکست. هخامنش دستش را بند چانه‌اش کرد. دخترک ناز و ظریفش را شکانده بود. حساب طناز را می‌رسید. اما فعلا خودش قصد داشت دلش را به دست بیاورد. سرش را خم کرد و لب خامه‌ای شده‌اش را به دهان کشید. قلب آیسا یک لحظه از حرکت ایستاد و بعد خون با سرعت درون رگ هایش پمپاژ شد‌. هخامنش خامه‌ی لب‌هایش را خورد و بعد با صدای آرامی زیر گوشش گفت: - از این به بعد اصلا حق نداری با کارد وچنگال کیک خامه‌ای بخوری... این حرفم خواهش نیست آیسا، دستوره! از این به بعد برات کیک خامه‌ای می‌خرم با دست باید بخوری و هرجات کثیف شد رو حق نداری بشوری، خودم باید برات پاکش کنم. و دوباره لبش را به کام گرفت و همانطور درون لب هایش زمزمه کرد: - اینطوری... https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk بنر پارت واقعی رمانه کپی نکنید❌❌❌❌ https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk https://t.me/+56FE98Nk-1RhYjRk لطفاااا محدودیت سنی رو هم رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی
نمایش همه...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده ○•

( هرگونه کپی و انتشار این رمان حتی با ذکر نام نویسنده، در سایت، کانال تلگرام و اپلیکیشن های داخلی بدون رضایت نویسنده است و دارای پیگرد قانونی خواهد بود. با فرد متخلف به صورت جدی هم از طریق شخص نویسنده و هم انتشارات برخورد خواهد شد!)

پارت جدید چی می‌گه؟😈❤️‍🔥 بالاتر اپ شد، جا نمونین😎
نمایش همه...
پارت جدید چی می‌گه؟😈❤️‍🔥 بالاتر اپ شد، جا نمونین😎
نمایش همه...
پارت جدید چی می‌گه؟😈❤️‍🔥 بالاتر اپ شد، جا نمونین😎
نمایش همه...
پارت جدید چی می‌گه؟😈❤️‍🔥 بالاتر اپ شد، جا نمونین😎
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.